eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
354 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
10.9هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_چهل_هشتم ✍ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍نذریه، می خوام ببرم امامزاده _الویه ی نذری؟! _اوهوم... یه وقتایی به نیت خانوم جون حلوا می پزم و می برم؛ یه وقتایی هم که نذر می کنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا... _خب چرا این همه زحمت؟ چندتا غذا بخر و خیلی شیک برادر ببر خندید و تخم مرغ های آب پز شده را برداشت تا رنده کند. همیشه عاشق ناخنک زدن به تخم مرغ آب پز بود اما حالا دلش زیر و رو می شد از بوی عجیبش. انگار ارشیا منتظر پاسخش بود، گفت: _این که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانوم جون همیشه می گفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه خودش شفاست. _خدا رحمتشون کنه. کمک نمی خوای؟ _نه ممنون _باید بریزیشون تو این نونا؟ _آره _زیاد بهش سس بزن، مزه دار بشه خندید و کمتر از همیشه سس زد! _زیادیش خوب نیست آخه... مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن نمیشه که ناپرهیزی کرد. باور نمی کرد که ارشیا این همه عوض شده باشد، که کمکش کند برای پر کردن نان های باگت و به شوخی بگوید"حاجت بده شاید!" و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده و می خواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند. کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟ فقط کاش این سرگیجه های لعنتی و دل آشوبه دست از سرش برمی داشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد. کاش می دانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا می شود... انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود. اخم کرده بود و فکش را محکم بهم فشار می داد. ریحانه نگران بود که زمین نخورد، نایلون ساندویچ ها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر می داشت. _می خوای کمکت کنم؟ _نه... ممنون دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی. خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی که توی حیاط بود کشید و بعد همانجا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ پریده ای زد. عصاها را کنار گذاشت و گفت: _برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای. عجله نکن ولی خیلیم طولش نده _چشم! خواب بود یا بیدار؟ موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ، ساندویچ ها را پخش کرد و نمازش را خواند. سجده ی شکر بعد از نمازش طولانی تر از همیشه شد... اشک های روی صورتش را پاک کرد، سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت: _یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن... نمی خوام زندگیم دوباره بهم بریزه و بدبخت بشم. تکلیف این بچه ی بی گناه رو معلوم کن... یجوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه و گره ی خوشبختیمون بشه نه کور گره ش... از در که بیرون زد و کفش هایش را پوشید ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی می رفت... هول شد و تا کنارش دوید. حتما طاقتش تمام شده بود. _خوبی ارشیا؟ _بله... چه خبره که دوییدی؟ _ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شدو داری میری _حالا تموم شد؟ بریم؟! _بله الان ماشینو از پارک درمیارم با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی.. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 حال که به خودم قول داده بودم به نامردهایی مثل محسن ثابت کنم که همه آدمها میتوانند عقاید اشتباهشان را جبران کنند و متحول شوند،احساس سبکی میکردم. به خانه رسیدم،با حس خوبی وارد خانه شدم _سلام بر اهالی خونه.من اومدما!!!کسی نیست بیاد پیشواز مادرم در حالی که کیفش را روی دستش جابه جا میکرد از پله ها پایین آمد و گفت: _علیک سلام .چیه خونه رو گذاشتی روی سرت! _سلام بر بانوی اعظم ،سوده بانو _من دارم میرم خونه هیلدا شب فرزاد میاد دنبالت بیای اونجا.بابات و روهام هم از سرکارمستقیم میان اونجا _مامان جون شرمنده روی گلتم ولی من نمیتونم بیام _چرا اون وقت؟ _چون حوصله مهمونی رو ندارم .مامان جان من چندروز میرم خونه خانجون .فصل امتحاناته،میخوام فقط درسم رو بخونم _حوصله بحث کردن با تو رو ندارم روژان .هرکاری دوست داری کن جدیدا زیادی گستاخ شدی. با اتمام حرفش با عصبانیت از کنارم گذشت و از خانه خارج شد. دیگر به این بحث ها عادت کرده بودم به سمت اتاقم رفتم و همه وسایل مورد نیازم را جمع کردم و به سمت خانه خانم جون به راه افتادم. شاید چندروز دوری فرصتی میشد برای مادرم تا مرا با همین عقایدم قبول کند. با کمک خانم جون در اتاقم مستقر شدم . دلم کمی آرامش میخواست و قطعا این آرامش را با وجود خانم جون و خانه کودکی هایم بدست می آوردم. آخرین کتاب را در قفسه کتابها قرارمیدادم که خانم جون وارد شد _روژان جان بیا واست غذا گرم کردم ، کم مونده از گشنگی همین وسط اتاق ولو بشی! _من فدای مهربونیتون بشم .چشم شما بفرمایید من الان میام. _خدانکنه عزیزم.بیا مادر خانم جون از اتاق خارج شد.نگاهی به اتاق انداختم همه چیز سر جای خودش قرارگرفته بود با شنیدن صدای معده ام از گشنگی، به سمت آشپزخانه پرواز کردم!!! _به به خانجون عجب بویی میاد !گمونم بوی لوبیاپلو کل محل رو برداشته ! _قرارنبود غلو کنی گلکم.بیا بشین سر میز،من ظهر دیدم دیر اومدی نهارم خوردم . _خانجون بدون شما که از گلوی من پایین نمیره. _بخور عزیزم نوش جونت منم میرم کمی تو اتاقم استراحت کنم. با خارج شدن خانم جون از آشپزخانه مثل قحطی زده های سومالی به جان غذا افتادم و با ولع شروع به خوردن کردم. اگر مادرم مرا اینگونه میدید، که بدون توجه به آداب غذا خوردن، دولپی و حریصانه غذا میخورم قطعا مورد شماتتش قرار میگرفتم. بعد از مدتها دلی از عزا درآوردم. بعد از شستن ظرفهای نهارم و مرتب کردم میز به اتاقم پناه بردم . روی تخت دراز کشیدم وبه هوای رسیدن به آرامش چشمانم را بستم . تصویر لحظه اخر کیان پشت پلکهایم جان گرفت و دلم لبریز شد از حس دلتنگی و از چشمانم سرازیر شد به روی گونه هایم . اشک هایم را بارها پاک کردم ولی دوباره روز از نو روزی از نو!! هراسان به سمت کیفم هجوم بردم . تسبیح یادگار او را برداشتم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و تسبیح را درمشتم نزدیک به قلبم نگهداشتم تا آرامش به وجودم برگردد. حال‌ِ منی که مدتی کوتاه او را می شناختم و به او دل داده بودم اینگونه بود ،وای به حال دل زهرا که تمام عمرش را درکنار او گذرانده بود. بارها زیرلب ذکرگفتم _علی به ذکرالله تطمئن القلوب کم کم خواب به چشمانم دوید و به عالم خواب پرواز کردم. &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با اعصابی داغون رفتم سمت خونه.چاره ای نداشتم فکر کنم!باید میرفتم مهمونی.ممکن بود حرف از اخراج فقط یه تهدید ساده باشه؛ممکن هم بود نباشه!نمیدونستم باید چکار کنم ساعت سه و ربع بود که رسیدم خونه.رفتم سمت آسانسور و دکمشو زدم.منتظر بودم تا درش باز شه اما هرچی صبر کردم فایده نداشت.چندبار دیگه با حرص و عصبانیت محکم کوبوندم رو دکمه آسانسور ولی فایده نداشت.خواستم برم سمت راه پله که چشمم افتاد بله برگه ی جلوی آسانسور برش داشتم و پشتشو نگاه کردم با ماژیک آبی با فونتی بزرگ روش نوشته بود: (آسانسور خراب است) برگه رو با عصبانیت کف دستم مچاله کردم و از پله ها رفتم بالا.وقبتی رسیدم به طبقه خودم دیگه نفس کم آورده بودم برا همین بی توجه به جا و مکان نشستم روی پله که صدای حسنا از پشت سرم بلند شد: +بح...بح...بح...شاهزاده الینا تشریف فرما شد!مُرد تا تشریف فرما شد!کُشت تا تشریف فرما شد!قُربا... پریدم تو حرفشو با عصبانیت گفتم: _بسه دیگه!چقدر حرف میزنی!come on!you can come in!(یالا!میتونی بیای تو!) بعد هم ادامه ی حرصمو سر در خالی کردم و محکم کوبوندمش تو دیوار و رفتم تو!حسنا پشت سرم اومد داخل و من بی توجه بهش رفتم تو اتاقم تا لباسامو عوض کنم.انقدر عصبانی و خسته بودم که مثل دیوونه هر تیکه لباسمو که در میاوردم میکوبوندم رو تخت.بعد از ده دقیقه رفتم بیرون که دوباره حسنا با خنده اومد جلومو گفت: +بح...بح...بح...شاهزا... با صدای تقریبا بلندی گفتم: _حسناا!shut...up!(خفه...شو) بعد از این حرفم انگار اونم اعصابش از این همه عصبانیت من به هم ریخته باشه گفت: +أه.باز چته؟باز چرا افسار گسیخته شدی؟ پوزخندی بهش زدم و همینطور که پشتمو بهش میکردم گفتم: _برو بابا! برگردوندم سمت خودشو گفت: +ینی چی؟عین آدم بگو چته خب! با داد گفتم: _چمه؟!هان؟میخوای بدونی چمه؟هیچی؛هیچی نیستا خب؟فقط انقدر بی کس و کار و تنهام که هر...هربی...هر بشری به خودش اجازه میده هر چیزی که دلش خواست پشت سرم بگه کسی هم نباشه که بکوبونه تو دهنش و بگه هِی این دختر صاحاب داره!انقدر بی کس و کار و محتاج به هزار تومن پول و کارم كه هر کسی هر جوری دلش بخواد تهدیدم میکنه!هرکی دلش خواست زل میزنه تو چشام و بهم پوزخند میزنه! به گریه افتادم و همونجور که اشک میریختم و هق هق میکردم ادامه دادم: _اصن...اصن پامو که میبزارم بیرون حس میکنم همه دنیا دارن بهم پوزخند میزنن!حس میکنم همه دارن من رو به هم نشون میدن و میگن نگاش کن این همونه که مامان باباش پرتش کردن بیرون!...دیگه چی باید بشه که نشده هان؟!هیچی!!کیلومتر ها از خانوادم دورم و کسی عین خیالشم نیس!باشه!منم دیگه برام مهم نیس!اصلا مهم نیس! الکی سعی میکردم اشکامو پاک کنم ولی با پاک کردن هر یه قطره،قطره ی بعد سریع جانشین میشد!ولی من بیخیال نمیشدم،تندتند دستمو میکشیدم روی صورتم و میگفتم: _ولی یه چیز مهمه!آره میدونی یه چیز مهمه &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک هفته سفر به مشهد با چشم برهم زدنی به پایان رسید . بارآخری که به حرم برای خداحافظی رفتیم ،کیان حال و هوای عجیبی داشت .نمیدانم چرا از دیدن چشمان اشک بارش حس ترس به وجودم رخنه کرد. حال و هوایش مانند کسانی بود که انگار برای بار آخر به حرم می آمدند و فکر به این دلم را لرزانده بود. میخواستیم از حرم خارج شویم که جمعیتی لااله الاالله گویان وارد صحن شدند. چشم به انها دوختم .جنازه ای برروی دوش داشتند. از کنارمان که عبور کردند کیان روبه من کرد _عزیزم من میخوام برم واسه این بنده خدا نماز بخونم .میشه کمی صبر کنی نگاهم به زنی افتاد که شیوه کنان به سمت جنازه میرفت.آهسته نجوا کردم _منم میام باهم بریم. باهم به ان سمت رفتیم .با عجله طریقه نماز خواندن را گفت و به صف آقایان پیوست. نماز که تمام شد دوباره صدای شیون زن بلند شد .صدایش درسرم اکو میشد وروحیه من بیشتر از قبل بهم میریخت. برای طواف جنازه در حرم انها از ما دور شدند .کیان کنارم ایستاد و نگاهش به چشمان بارانی ام افتاد _چیشده عزیزم؟ _هیچی. _واسه هیچی اشک ریختی؟ به زور لبخندی زدم. _از ترس اینکه بلایی سرتو بیاد اشک ریختم.شاید ندونی ولی من جونم به جونت بسته است ، من... بغض گلویم نگذاشت حرفم را کامل کنم اشکم جاری شد .از کیان رو گرفتم و به گنبد چشم دوختم _آقا میشه دعام رو پس بگیرم؟اگه بلایی سرش بیاد میمیرم آقا. روبه رویم ایستاد _عزیزم نگران نباش بادمجون بم آفت نداره .حالا بخند.نمیگی دلم من به لبخند تو خوشه خانوم لبخندی زدم که دستم را گرفت _بیا بریم فدات شم .دیرمون شد _با آقا خداحافظی کنم بربم _لازم به خداحافظی نیست ما چند وقت دیگه برمیگردیم . هردو باهم از حرم خارج شدیم و به سمت تهران به راه افتادیم تا زندگی متاهلی خود را در آنجا آغاز کنیم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 حالا پناه خوشبخت ترین آدم دنیا بود ،خیره می شم به برگه روبه روم که روش به لاتین کلماتی رو نوشته بود ،برگه رو بغل می کنم و نفس عمیق می کشم .احساس میکنم که همه شهر داره بهم میخنده ،گوش کنین صدای قهقه اش شنیده میشه .عابر پیاده بهم می خندید ،ایستگاه اتوبوس می خندید ،سوار ماشین می شم و ماشین رو روشن می کنم .امروز شهر چقدر قشنگه !چقدر مردم مهربون شدن .ماشین رو پارک می کنم وارد خونه میشم ،در رو باز می کنم ،شوکت خانوم غذا درست می کرد ،عطر کره حیوانی لابه لای برنج زعفرونی آدم رو مست می کرد ولی حال من رو بد ،نگاهی به شکمم کردم ،احساس می کردم هنوز پا در نیاورده لگد می زنه .سر خوردن پاهای کوچلوش رو احساس می کردم . -سلام پناه خانوم -سلام شوکت خانوم -آزمایشتون چطوری بود؟ -خدا رو شکر چیزی نبود شیطون نگام کرد و مثل پسر بچه ای بازیگوش گفت:هیچی ..هیچی؟ -هیچی ..هیچی نمی خواستم فعلا کسی بفهمه مگه اینکه عزیز مامان بزرگ بشه و هیچ راه انکاری نمونه .لباسم رو در آوردم .آروم روی مبل نشستم ،کامیار هنوزم از دستم عصبانی بود ،اگه می فهمید امروزم قصد دارم جلوش وایستم ،حتما می کشتم . -خانوم بیاین ناهار بخورین جلوی آیینه اتاقم می شینم ،چهره نو شده ام رو بر انداز می کنم .مامان پناه ،خنده ای به مامان پناه بودنم می کنم ...اگه دختر باشه اسمش رو می زارم ...چی بزارم ؟... می زارم آرزو چون تو این سیاه چال من شده بود تنها آرزوم ،می زارم ارمغان چون ارمغان شادی رو بهم داده بود .اگه پسر بود می زارم امید ،چون تنها امیدم بود .برگه آزمایش بر می دارم و توی کشو می چپونم ،نمی دونستم خوشحالیم رو چطوری بروز بدم نمی دونستم این جیغم رو چطوری خارج کنم که کسی نفهمه پناه میلانی حامله اس؟ شوکت خانوم چایی رو جلوی منو کامیار می زاره ،کامیار نگاهی بهش می کنه و می گه:مرخصی شوکت خانوم -چشم آقا وسایلش رو برداشت و با عجله به سمت در خروجی رفت شاید فهمید اوضاع خرابه ،در بسته شد ،کامیار گوشیش رو روی میز گذاشت .بلند شدم به سمت پله ها رفتم . -محموله جدید رسیده از پله ها بالا رفتم و حالا رسیدم به پله آخر ،نمی خواستم بچه م ببینه مامانش ساقیه . -خب -خب؟ -من دیگه پخش نمی کنم -یعنی چی ...پناه من حوصله ندارما ...اعصاب منو بهم نزن هنوز از دستت عصبیم بابت مهمونا -همین که گفتم صدای قدم های خشمگینش رو شنیدم که به سمتم می اومد پا روی پله ها چوبی می کوبید . -حالا برا من تعیین تکلیف می کنی روبه روم وایستاد و سینه اش رو ستبر کرد . -بکنم چی میشه ؟ -سفته بابات رو می زارم اجرا -تو جرات نداری نزدیک کلانتری بری -اونوقت چرا؟ -چون قاچاقچی موادی -کو مدرک؟ -من -شهادت یه نفر اونم زن؟ ساکت شدم ،دیگه چیزی نگفتم .انگار دوباره لال شدم و زبونم رو بریده باشن . -تویی که مواد پخش می کنی نه من اعصابم ریخت بهم حس بچه ای رو داشتم که سرم شیره مالیده باشن . -تو انقدر بز دلی که همیشه پشت همه قایم می شی یه بار پشت بابات یه بار پشت زنت ..اسم خودتم گذاشتی مرد؟ نقشه ام گرفت غرورش رو خرد شده دید ،فهمید که نباید با دم شیر بازی کنه . -دهنتو می بندی یا ببندم -چیه ؟ بهت بر خورد؟ به سمت پله ها رفتم ،جلو اومد ،دستش دوباره به سمت کمربندش رفت :زبونت رو کوتاه می کنم کمربندش رو بالا برد ،دستم رو محافظ سرم می کنم و دست دیگه ام رو محافظ شکم و بچه ای که دلش حیات می خواست .کمربند بالا رفت ،بی اراده به عقب تر رفتم که زیر پام خالی شد و صدای جیغ خودم و صدای بلند پناه کامیار ...! 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای زنگ گوشیم باعث شدکه سرم وازروی میز بلندکنم،به گوشی نگاه کردم، شایان بود،خواستم جواب بدم که قطع کرد.به ساعت نگاه کردم شش بود؛وای پاک یادم رفته بودکه قراره باهاش برم بیرون،پیامی براش نوشتم: +سلام شایان اگه میشه یک ربعی صبرکن هنوز حاضرنشدم. دکمه ی سندوزدم،منتظر جواب نموندم سریع ازجام بلندشدم وبه سمت کمد رفتم،شلواردمپای مشکی بامانتوکوتاه قرمزم و‌پوشیدم،شال مشکیم و روی سرم انداختم وبعد ازبرداشتن گوشیم ازاتاق بیرون رفتم،اصلاحس آرایش کردن ونداشتم البته اگه حالشم داشتم زمانش ونداشتم. سریع ازپله هاپایین رفتم، خانم جون بادیدنم گفت: خانم جون:کجامیری عزیزم؟ به سمتش رفتم وگونه ی همیشه سرخش وبوسیدم و گفتم: +بادوستم میرم بیرون. باشه ای گفت،بعدازخداحافظی ازخانم جون ازخونه بیرون زدم،سریع کتانی های مشکیم وپوشیدم وبی توجه به مامان که روی صندلی نشسته بود ومشغول مطالعه بود،ازخونه زدم بیرون. شایان جلوی دربود،بااستایل همیشگیش تکیه داده بود به ماشین،یک عینک بزرگ هم زده بودبه چشمش تاکبودی زیرچشمش مشخص نشه. به سمتش رفتم وسلام کوتاهی کردم،شایان لبخندمحوی زدو جواب سلامم ودادوگفت: شایان:سوارشو. سریع سوارشدم،شایان هم سوارشدوماشین وروشن کرد،نیم نگاهی به صورتم انداخت وگفت: شایان:داغونی که هنوز،رنگت چراانقدرپریده؟ لبم وگازگرفتم وگفتم: +دلیلش ووقتی رفتیم یک جانشستیم میگم. اوهومی گفت وبعدازمکثی دوباره گفت: شایان:کبودی صورتت هنوز خوب نشده؟ باکلافگی گفتم: +داری می بینی که،نه خوب نشده. شایان باعصبانیت گفت: شایان:دستشون بشکنه،آشغالا خیلی ناجورزدن. باصدای آرومی گفتم: +بادمجون زیرچشم توخوب شد؟ شایان:بادمجون که نه ولی خراش روی صورتم کم شده.سری تکون دادم وسکوت کردم، شایان بعدازچندلحظه گفت: شایان:کجابریم؟ شانه ای بالاانداختم وگفتم: +نمیدونم،فقط یک جابریم که خلوت باشه. شایان نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: شایان:چرا؟ به سمت پنجره برگشتم وبیرون ونگاه کردم،گفتم: +چون نمی خوام وقتی گریه می کنم کسی ببینه!.... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
نشست توی اولین تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد . اصلا یادش نیست که چگونه پیاده شده . نمی دانست چه طور از کوه بالا رفت . چه طور به پناهگاه رسید . فقط دوساعتی که آنجا بود ، انگار روح در کالبدش نبود . شب باحالی خراب به خانه رسید . مادر را دید که داشت بافتنی می بافت . جواب سلامش را خسته داد . برایش شربت آورد ، خوشحال شد . چون مغزش هیچ انرژی نداشت . _ می خوای باهم صحبت کنیم . می خواست تنها باشد ، اما هم به سکوت نیاز داشت و هم به کسی که حرف هایش را بر شانه ی او بگذارد . دراز کشید ، مادر کنارش نشست و دست هایش را شانه ی موهای پسرش کرد . _ سختی اگه نباشه ، زندگی افسرده ات می کنه . چون تو هیچ انگیزه ای برای تلاش پیدا نمی کنی . خب این وسط رنج هایی هم پیش می آد . گاهی تقصیر خود آدمه ، گاهی از طرف دیگرانه . می دونی مادر ! مهم سختی نیست . مهم اینه که متوجه بشی منشا این رنج از کجاست ؟ به کجای زندگیت ممکنه آسیب بزنه . این رنج از عمل خودت بوده یادیگران . اگر به خاطر خودته ، ریشه اش رو شناسایی کنی و برطرفش کنی . اگرهم از طرف دیگران بوده باید بتونی درست مدیریتش کنی تا خیلی آسیب نزنه . فهمید دردی که دچارش شده را باید تحمل کند . جای زخمی که کفیلی زده بود می سوخت . چند روزی دانشگاه نرفت . مادر از او هیچ نپرسیده بود . صحرا برای او مشغولیتی ذهنی بود که کم کم داشت در دلش جاباز می کرد . پاک کردن رد پای او سخت بود ، اما باید این سختی را به جان می خرید . این چند روز ، سرش مشغول افکار ریز و درشتی شده بود و مهم تر از همه شان این که او نمی خواست زندگی یک نسل را با یک انتخاب نا عاقلانه به تباهی بکشد . مگر نه اینکه مادر ریشه ی نسل است ؟ ریشه ی فاسد ثمره ندارد. هست و نیست پدر این پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نیستش هستیم ببرد زیارت . هنوز روحیه ام خیلی نیامده سرجای خودش تکیه بزند و فرمانروایی کند . در هم پیچیدگی افکارم کم بود ، برخورد سهیل بیشترش کرد . پدر تدارک سفر می بیند و می دانم که می خواهند مرا یاری دهند. دروغ چرا ؟ مثل لاک پشت شده ام ، این چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهاردیواری خودم و نقاشی می کشم . علی که هیکلی تر است می شود راننده . نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زیبایی اندام برود . مادر هم جلو می نشیند . حالا ما چهار نفر باید عقب بنشینیم . سخت است ، اما نشد ندارد. پدر پهلوی من می نشیند که کنار پنجره ام . مسعود غر می زند : _این شعار " دوبچه کافیه " راسته ها. سر به تن بقیه نباشه . این حرفا برای همین جاهاست دیگه پدرمن . مادر کم صبر و عصبی می گوید : _ مزخرف ترین شعار ممکن که من اصلا گوش ندادم . سعید می گوید : _ خودم پایه تم مامان ! غصه نخور. ٭٭٭٭٭--💌 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 - خوب عاطی خانم کجا بریم عاطی: بریم مزون یکی از دوستام ،حراج زده بریم ببینیم - خوب ،کارت آقا سیدم اوردی عزیزم عاطی: نه خیر کارت آقا سید بعد عروسی میاد تو دستم فعلن که کارت حاجی رو دارم - وایی از دست تو ) رسیدیم به مزون دوست عاطفه ،لباسای قشنگی داشت ،چشمم به یه پیراهن بلند آجری با مروارید نباتی افتاد ،قیمتش هم تو حراج خیلی خوب بود واسه همین خریدم،یه روسری ابریشم خیلی قشنگ هم گرفتم که بدم به مریم ( - عاطفه اینا همه مال خودت گرفتی؟ عاطی: نه واسه عمه ام گرفتم - واییی به فکر قلب حاجی هم باش که الان پیامک میره براش عاطی: لوووس عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم خونه ساعت ۹شب بود در و باز کردم بابا و مریم رو مبل نشسته بودم سلام کردم بابا رضا: سلام بابا ،چقدر دیر کردی؟ - آخ ببخشید یادم رفت زنگ بزنم ،با عاطفه رفته بودیم خرید بابا رضا: اشکال نداره برو لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم - چشم رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم روسری مریم و گذاشتم داخل یه نایلکس بردم پایین رفتم تو آشپز خونه رفتم سمت مریم - مریم جون قابلتونو ندارن ،شرمنده سلیقه ام زیاد خوب نیست مریم : وایی سارا جان دستت درد نکنه ) بغلم کرد( خیلی ممنونم ) بابا رضا هم با دیدن این صحنه لبخند زد( موقع غذا خوردن بودم که یه دفعه بابا گفت امروز یکی اومد دفتر مریم : خوب ! کی بود؟99 بابا رضا : آقای کاظمی ) غذا پرید تو گلو سرفه ام گرفته بود مریمم ترسید بلند شد زد به پشتم( مریم : چی شدی تو ،سارا جان چرا اینقدر تند میخوری - خوبم ،خوبم بابا رضا: میشناسی سارا،آقای کاظمی رو - ) من من کردمو( نه زیاد هم دانشگاهی هستیم ولی هم کلاس نیستیم ،چیزی گفته؟ بابا رضا: اومده بود خاستگاری - جدی؟ خوب شما چی گفتین؟ بابا رضا: من گفتم که باید با تو صحبت کنم ) وااااییی معلوم بود بابا راضیه ( بابا رضا: خوب تو چی میگی؟ - هوووممم نمیدونم من زیاد نمیشناسمش بابا رضا : خوب میگم فردا شب با خانواده ش بیاد با هم صحبت کنین - هر چی شما بگین مریم لبخند زدو گفت: انشاءالله هر چی خیره همون بشه غذامو خوردم و رفتم تو اتاقم خیلی خوشحال بودم که بابا راضی شده گوشیمو برداشتمو و شماره سانار و گرفتم - الو ساناز ساناز: به خانم بی معرفت ،یعنی ما یه زنگی نزنیم تو نباید زنگ بزنی ببینی دختر خاله ات مرده است، زنده است؟ - وااییی ساناز ول کن اینارو ،یکی و پیدا کردم ساناز: بگووو جانه من - جان تو ) صدای جیغ و خنده اش میاومد( ساناز : خوب چه جوری پیدا کردی - حالا مفصله ماجراش هرموقع اومدم پیشت برات تعریف میکنم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
خُلق آدم است. هزاران بار یک خطایی را تکرار میکند،میسوزد اما باز هم تکرار میکند. چای آماده را بردارم به نفع است. من بزرگ بشو نیستم. _سفره رو برای نیم ساعت دیگه همین بالا میندازم. دو سه نفر دیگر هم میشوند مسئول پیگیری جذب پروژه های مرتبط با شرکت. هرچند همچنان معضل درآمد باقی است!بچه ها حقوقی در شان مدرکشان میخواهند. حرفی نمیزنم. ندارم که بزنم. چرا دارم. فعلا نمیخواهم که بزنم!چند نفر از بچه ها و استاد میروند. موقع جمع کردن سفره که میرسد؛وحید با زرنگی عقب میکشد و میگوید:زود بگید!برای جمع کردن سفره،قرعه! عقب میکشم و میگویم:صابخونه معافه!بده خودم قرعه رو برم! بچه ها عددشان را میگویند و توی موبایل میزنم. قرعه که بنام وحید در می آید یک هو کل خانه از فریاد بچه ها میلرزد. هیکلش را تکانی میدهد و همزمان غر میزند که لعنت به دهانی که بد موقع باز میشود. این میثم گردن شکسته داشت مثل یک صابخونه نجیب جمع میکردا،چه مرضی بود که قرعه کشی راه بیندازیم. این بساط بیشتر شبها توی خوابگاه است. برای گرفتن غذا،جمع کردن سفره،آوردن آب جوش و... مراسم باشکوه قرعه کشی راه می اندازند و تازه بعضی وقتها قرعه کشی میکنند که چه کسی قرعه کشی کند! عمق خوابم آنقدر زیاد بود که چندبار صدای موبایل را به صورت موسیقی متن یک فیلم میشنیدم. کم کم حس کردم که این موسیقی دارد تکراری پخش میشود. بین خواب و بیداری دست و پا میزدم و تمام وجودم اصرار داشت که خواب بماند تا خستگی یک هفته پیوسته کاری و کم خوابی را جبران کند انا صدای موبایل روحم را به تلاطم انداخته بود. کسی انگار با فشار روحم را از هفت آسمان بالاتر میکشاند پایین تا در جسمِ مثل جسد سنگین شده ام فرو کند و زنده بشوم. سخت است این بین زمین و آسمان بودن. با حال گیج و گنگ موبایل را برمیدارم و خاموش میکنم و دوباره از حال میروم. اما صدای زنگ تلفن خانه که بلند میشود دیگر رحم ندارد. چنان پر سر و صداست که روحم شتابان به جسمم مینشیند. حتما کسی نیست که جواب بدهد. چقدر هم که سمج است. اصلا ساعت چند است؟ پتو را کنار میزنم و مینشینم. جدا شدن از رخت خواب سخت است،چشم بسته از اتاق بیرون میروم. گوشی را که برمیدارم قطع شده است. همانجا کنار تلفن مینشینم و سر به دیوار میگذارم. سکوت خانه برای من مثل یک سفر پرانرژی است که،دوباره تلفن زنگ میخورد. به سه نرسیده برمیدارم. صدای مضطرب مادر هوشیارم میکند:چرا جواب نمیدی مادر!اگه کار نداری دفترچه بیمه بابا رو بیار. تمام هوشیاریم یکجا میپرد. صدای بغض آلود مادر بیچاره ام میکند. _دفترچه چی؟ _هول نکن مادر. یه تصادف کوچیک کردیم. الآن بیمارستانیم. دفترچه بیمه پدرت رو بیار. فکر نمیکردم اینقدر نفسم به نفس آنها بند باشد. نمیدانم بهم ریختگی ام برای بغض مادر بود یا به خاطر درد کشیدن پدر. این وقتها تازه دل آدم متوجه میشود که چند چند است با خودش. دلم صحنه های دلواپسی ها و چشمان تر مادر را نمیخواهد. اخم های بهم دوخته پدر و لب گزیدنهایش را هم اصلا. چشم دیدن راننده ماشینی که به موتورشان زده بود را نداشتم. تمام تلاشم را کردم که خوددارانه برخورد کنم و فقط پیگیر درمان باشم. پای پدر را گچ میگیرند و یکی دوجای دستش را چند بخیه میزنند. به خانه که برمیگردیم تازه میفهمم که چقدر عصبی ام. مادر خودش را زود جمع و جور میکند و من جواب تلفن های خواهرها را میدهم. سر آخر تلفن را از پریز میکشم. _میثم! _تو بیمارستان میثم. جلوی یارو میثم. اینجا هم؟پدرِ من!آخه مگه چشم نداره!فقط دوزار پول زیر دستشونه. لا اله الا الله. الآن دیگه وقت موتور سوار شدن شماست؟با این وضعیت خیابونا و راننده هاش؟ مادر سینی به دست می آید. نمیتوانم به خاطر کبودی صورتش نگاهش کنم. _بیا جوون. خیلی ادعات میشه یه خرده کارای خونه رو از پدرت تحویل بگیر نه اینکه یه نون هم نمیگیری. عصبی تر میشوم. هرچند که جوالدوز مادر تخلیه ام میکند:شما گفتید و من انجام ندادم؟ _شما باش تا بتونیم بگیم. پدر میخواهد بنشیند تا شربتی که مادر آورده را بخورد. دست میکنم زیر کتف ها و بلندش میکنم. آرام عقب میکشد و تکیه میدهد:الآن که من خوبم شماها چرا بحث میکنید؟میثم آقا شماهم که اهل وزن و کیلویید،خجالت و شرم رو هم بکشید. زیر چشمی نگاهی به مادر میکنم. چه خریتی کردم! زنگ خانه را میشنوم و از خدا بابت راه فرار تشکر میکنم. اولین دختر سراسیمه آمد. میروم توی اتاقم تا لباس عوض کنم. از صدای حرفها و گریه و قربان صدقه ها بی اختیار بغض میکنم. پیشانی به کمد میگذارم. صورت کبود مادر و دستهای خراش برداشته اش و ناله های گاه و بی گاهشان موقع جابه جا شدن؛خراش می اندازد روی ذهن و روحم! خوش به حال زنها که مرد نیستند. لباس عوض میکنم و در باز میشود. این طه را اگر بغل نکنم؛تمام اتاقم را بغل بغل به هم میریزد. بهانه خوبی است تا جوِ خانه را کمی تغییر بدهد.
📚 📝 نویسنده ♥️ سرم را تكان دادم ، ادامه داد : به خدا قسم دست خودم نبود. از دستم ناراحت نباش هر تصميمي تو بگيري من گردن مي گذارم. بگو برو مي رم بگو بمير ميميرم بگو نيا نمي آم . هرچي تو بگي مهتاب به خدا به همه مقدسات قسم من پسر هيز و هوس بازي نيستم. تا حالا هم چنين اتفاقي برام نيفتاده بود... بعد ساكت شد و پس از چند لحظه گفت : تا به حال كسي روتو زندگي ام به اين اندازه دوست نداشتم. در خيابان خلوتي ايستادم . ساكت به روبرو خيره شدم. صداي حسين بلند شد : - مي دونم خيلي جسارت كردم ولي ممكنه يه چيزي بگي .... دارم ديوونه مي شم. در سكوت نگاهش كردم . ريش و سبيلش به قيافه معصومش ابهتي مردانه بخشيده بود. چشمهايش پر از تمنا بودند. آهسته گفتم : حالا بايد چه كار كنيم؟ حسين سري تكان داد و گفت : به خدا نميدونم مي توني همه چيز رو فراموش كني منهم سعي خودم رو مي كنم. من مي دونم لايق تو نيستم در حد تو نيستم. كاش كور شده بودم وتو رو نمي ديدم. كاش پايم قلم شده بود سر كلاس نمي آمدم. كاش حداقل تو اين دفتر لعنتي رو نمي خوندي. بدون فكر به سرعت گفتم : خيلي دلم مي خواست سر رسيد امسالتو تو ماشين جا مي ذاشتي .... حسين لحظه اي درنگ كرد بعد كيفش را باز كرد و دفتري با جلد قهوه اي را به طرفم گرفت . پرسشگر نگاهش كردم گفت : مال امسال است. دفتر را گرفتم و روي صندلي عقب گذاشتم .پرسيدم : - آقاي موسوي متوجه شد ؟ حسين خنديد و گفت : تو خيلي بلايي آنقدر خوب نقش بازي كردي يك آن باورم شد راست مي گي. خنديدم و گفتم : خوب ما اينيم ديگه. ماشين را روشن كردم و راه افتادم .حسين با صدايي آرام گفت : - هيچوقت فكر نمي كردم اسير دختري با مشخصات تو بشم. هميشه فكرمي كردم زن منتخب من محجبه و از خانواده اي مذهبي باشد. دختري كه بعد از ديپلم گرفتن در خانه مانده باشد. چه جوري بگم .... با بي رحمي گفتم : امل بگو و راحتم كن. مگه من بي حجاب و بي بند وبار هستم ؟ حسين فوري گفت : نه نه منظورم اين نبود ولي تو خيلي با آن كاراكتر فرق دري تو آزادي داري همه كار مي كني همه جا مي ري .... به ميان حرفش پريدم و گفتم : نه من هم هر جايي نمي رم و هركاري نميكنم. درسته آزادي بهم دادن اما هيچوقت سوء استفاده نكردم. در ضمن تا قبل از اينكه دانشگاه قبول بشم پدر و برادرم مثل عقاب مواظبم بودن براي مدرسه رفتن و برگشتن سرويس داشتم. حالا كه در دانشگاه قبول شده ام كمي آزادترم گذاشته اند. حسين با خنده گفت: چقدر زود به خودت ميگيري منظور من اين نيست كه تو دختر بدي هستي ... اصلا ولش كن. چند لحظه اي هر دو ساكت بوديم . بعد از مدتي بيه دف در خيابانها پرسه زدن حسين گفت : مهتاب نگه دار من ديگه باد برم. - كجا ؟ - خونه خسته هستم. پرسيدم : خونه ات كجاست ؟ بذار برسونمت. نگاهم كرد و گفت : خيلي خوب اتفاقا بد نيست بياي محل زندگي منو ببيني... ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh