#شهید_علــی_کنعانـی
وقتی تصمیــــم به رفتــن گرفت من سعی کردم مانع او شوم، اما قبول نکرد. گفتم حداقل صبر کن و مدتی دیگر برو، چون قرار بود تا مـدت کوتاهـــــی دیگر فرزند دوممان به دنیـا بیاید؛ اما علی به هیچ وجه کوتاه نیامد و حرفهایی به من زد که هر منطق و استدلالی در مقابل آن رنگ میباخت.
به من گفت #واقعــهی_عاشـــــورا را فراموش نکن که خیلیها بهانهها آوردند و زمانـــــی که بـــاید شتـــــاب میکردند وظیفهی خود را به بعد موکـول کردند و گفتند بعدا اقــــدام میکنیم اما آنها بعداً هرگز فرصت پیوستن به #قافلهی_کربلا را پیدا نکردند؛ در واقع همین بهـــــانهها زمین گیرشان کرد.
راوی: همسر شهید
#شهید_مدافع_حرم
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#رسـم_خـوبان
عملیات تا سه #صبح طول کشید، خیلی خسته بودیم؛ رفتیم کمی استراحت کنیم اما صدای شلیک تانکها هر از گاهی #بیدارمان میکرد، وقتی بیدار شدم، ساعت هشت و نیم صبح شده بود. بچهها را بیدار کردم تا صبحانه بخوریم، وقتی فرهاد را بیدار کردم گفتم: عجب #عملیاتی بود پسر، با کمترین تلفات شهر را آزاد کردیم. با حسرت گفت: چه فایده وقتی #نماز صبحمون قضا شد.
✍ به روایت همرزم شهید
#شهید_فرهاد_خوشهبر🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رسـم_خـوبان عملیات تا سه #صبح طول کشید، خیلی خسته بودیم؛ رفتیم کمی استراحت کنیم اما صدای شلیک تانک
#خاطرات_شـهدا
🔹یک روز فرهاد در شدت درگیری با مزدوران تکفیری و زیر آتش شدید دشمن تمام قد ایستاده و با شجاعت خاصی نیروهایش را فرماندهی میکرد.
🔹 به او گفتم: فرهاد بیشتر مراقب باش. لطفاً بنشین یا خیز برو اوضاع خطرناکه. گفت: این نیروهای سوری نگاهشون به ما ایرانیهاست اگر کمترین آثار ترس را در ما ببینند قافیه را میبازند و ترس بهشون حاکم میشه و اونوقت جرئت مقاومت نخواهند داشت.
🔹وقتی که فرهاد شهید شد بچههای سوریه خیلی نگران و مضطرب به ما گفتند ابوحامد شهید شده. اولش باور نکردیم. اما وقتی رفتیم روی تل قرین دیدیم جنازه فرهاد از همه شهدا جلوتر روی زمین افتاده است.
🔹گلوله تک تیرانداز به سرش اصابت کرده بود و به حالت سجده روی زمین افتاده بود. لبخند رضایتی هم روی لبانش نقش بسته بود. وقتی در حال انتقال پیکر مطهرش بودیم هر رزمنده سوری که او را میدید با احترام خاصی به طرفش میآمد و میگفت: شهید البطل شهید البطل یعنی «شهید قهرمان».
🔹 آنها افتخار میکردند که خودشان را به فرهاد منتسب کنند. فرهاد فرهنگ فرماندهان و شهدای دفاع مقدس را تا جبهههای سوریه رسانده بود. او فرمانده دلاور قلوب رزمندگان بود.
✍ راوی ؛ همرزم شهید
#شهید_فرهاد_خوشهبر🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
4_6037560524420420556.mp3
2.11M
••✾🌻🍂🌻✾••
#شهادت_امام_سجاد (ع)
#شور احساسی 💚
[مدینه صحن و کبوتر دوست دارم.. ]
🎤| #جواد_مقدم
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
وَاللهِ اِن قَطَعتُموا یَمینی:
یه روز حسنعلی با خوشحالی به من گفت:
"مادر جان میخوام به جبهه برم..."
گفتم: «مادر جان این حرف رو نزن»
گفت: «وقتی جنازه ام رو آوردند میبینی که نه سر دارم و نه دست؛ دستانم رو مانند حضرت عباس(ع) تقدیم میکنم و سرم رو مانند امام حسین(ع)...
وقتی شهید شد، پیکر مطهرش رو آوردند دستش قطع شده بود و سرش رو هم پیدا نکرده بودند خمپاره سر و شانهاش را قطع کرده بود
#راوی_مادرشهید ✍
#شهید_حسنعلی_ابوچناری ❤️
نام: حسنعلی
نام خانوادگی: ابوچناری
نام پدر: عونعلی
تاریخ تولد: ۱۳۴۷/۱/۱
محل تولد: سبزوار
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۳
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخام برم خط مقدم؛ البته "به خط رفتن" مهم نیست، "در خط بودن" مهمه.
صحبتهای کوتاه و شوخیهای جالب شهید ابوعلی با تصویربردار
انتشار بمناسبت
#سالروز_شهادت 🌹
#شهیدمرتضی_عطایی ❤️
(ابوعلی)
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
شهیدی که روز ظهر عاشورا تیر بر پیشانی اش نشست....
#سردار_شهيد_علیاصغر_وصالی ❤️
شهید علیاصغر وصالی به سال هزار و سیصد و بیست و نه در منطقه دولاب تهران به دنيا آمد که به دليل تقارن ميلادش با ماه محرم نامش را علی اصغر گذاشتند او با گردان تحت امرش در سخت ترين جبهه های غرب کشور خوش درخشيد و جمع قابل توجهی از آنان نیز به شهادت رسيدند نيروهای تحت امر علی اصغر وصالی به دليل بستن دستمال سرخ بر گردن هايشان به «گروه دستمال سرخ ها» شهرت داشتند وجه تسميه اين گروه به شهادت يکی از اعضای جوان آن باز می گردد که به هنگام شهادت، لباسی سرخ بر تن داشت که همرزمانش به عنوان يادبود وی، تکه هايی از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند روز تاسوعای سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تصميم گرفته شد عملياتی برای روز عاشورا تدارک ديده شود حوالی ظهر عاشورا، علی اصغر در تنگه حاجيان از ناحيه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بر اثر همين جراحت، مصادف با چهلمين روز شهادت برادرش اسماعيل به شهادت رسيد....
پيکر پاک شهيد اصغر وصالی تهرانی فرد در قطعه بیست و چهار بهشت زهرای تهران در کنار برادرش و در ميان يارانش گروه دستمال سرخها به خاک سپرده شد....
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت18
پوزخندی میزنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن.
چه خوش خیال بودم که گمان میکردم ، ناراحتی من، ناراحتی آنهاست. فهمیدم که برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند می شوم.
موهایم را چنگ می زنم و دورم می ریزم . پشت پنجره ی اتاقم می ایستم و پرده ی حریر نباتی رنگ را کنار میزنم. کسانی که روزی سنگشان را به سینه ام می زدم، امروز پشتم راخالی کردند. دوست که نه. دورم یک لشگر دشمن داشتم.
به اتاق نشیمن می روم و بانگاه دنبال مادرم می گردم. یک دفعه از پشت کابینت آشپزخانه بیرون می آید و لبخند نیمه ای می زند. آرامش را میتوان براحتی درچشمانش دید. یک هفته ازخانه بیرون نرفته ام و این قلبش را تسکین بخشیده. روی اپن می شینم و می پرسم: باباکو؟
_ چطور؟
_ کارش دارم.
ترس به نگاه آبی رنگش می دود: چیکارداری؟
_ حالا یکاری دارم دیگه!
انگشت اشاره اش راسمتم میگیرد و میگوید: دختر اخر ببین میتونی مارو دق بدی یانه!
_ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم.
همان لحظه پدرم از ییک ازاتاقها بیرون می آید و میپرسد: چی میخوای بگی بابا؟
ازروی اپن پایین میپرم و لبخند ملیحی تحویلش می دهم.
_ یه حرف خصوصی و جدی.
ابروهایش رابالا می دهد و میگوید: خیلی خب. میشنوم!
و روی مبل میشیند. مقابلش روی زمین زانو میزنم و کلماتم راکنارهم می چینم
_راستش... راستش بابا!..
_ بگو دخترجون!
_ راستش راجب این موضوع چندباری حرف زدیم ولی... هربار نظر شما بوده.
یه تا از ابروهایش رابالا میدهد و چشمهایش راریز میکند.
با آرامش ادامه میدهم: راجب ... چادرم!
ابروهایش درهم میرود .
_ ببین بابا،تروخدا عصبی نشید....نمیدونم چرااینقدر اصراردارید چادر سرم کنم! خب اگر نکنم چی میشه؟ یه پوشش خوب داشته باشم بدون چادر.
دستهایش رادرهم گره میکند و به طرف جلو خم می شود
ازنگاه مستقیمش دلم میلرزد اما آب دهانم راقورت میدهم و خواسته ام را میگویم: من نمیخوام چادر سر کنم. اما... قول میدم پوششم طوری نباشه که ابروی شما بره!
بابا وقتی من اعتقادی به چادر نداشته باشم،دیگه پوشیدنش چه فایده ای داره؟!
من دوس دارم خودم انتخاب کنم.اگر بزور سرم کنم.. اگر...
_ اگر بزور سرت کنی چی میشه؟
_ ازش متنفر میشم!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت18 پوزخندی میزنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن. چه خوش خیال بودم که گمان م
#قبله_ی_من
#قسمت19
چشمهای جذابش گرد می شوند.ازجا بلند میشود و به طرفم میاید. سعی میکنم ترسم را پشت لبخندکجم پنهان کنم. خم می شود و شانه هایم را میگیرد و ازجا بلندم میکند.
_ ببین دختر! اگر چادرت رو کنار بزاری... بعدیمدت چیزای دیگه رو کنار میزاری! اول چادرنمی پوشی،بعدش میگی اگر یقم بسته نباشه چی میشه؟ بعداگر یکم موهاتو بیرون بزاری... بعدشم چیزایی که نمیخوام بگم.
مستقیم به چشمانم زل میزند.
_ دلم نمیخواد شاهداون روز باشم. تو دختر رضا ایران منشی.دخترمن!... دستی به موهایم میکشد
_ دخترمن باید گل بمونه.
سرم را اززیر دستش عقب میکشم و می پرانم: ینی بدون چادر نمی شه گل بود؟
نفسش را بیرون میدهد و شانه ام را رها میکند
_ چرااز چادر بدت میاد؟!
_ نمیدونم! جلو دست و پامو میگیره.چرامشکیه؟ دلم میگیره!نمیتونم خوب سر کنم! اصن نمیفهمم علتش چیه! اگر پوشش کامله..خب...خب میشه بامانتوی خوب خودت رو بپوشونی.
پشتش رابمن میکند و دورم قدم میزند. سرمیگردانم و به مادرم نگاه میکنم که بهت زده ب، لبهایم خیره شده. میدانم باورش برای هرکس سخت است که من بلاخره توانستم با جسارت به حاج رضا بگویم که چادر را کنار میگذارم. پدرم نگاه سرد و جدی اش را به زمین می دوزد
_ محیا! من نمیزارم تو چادرت رو برداری.همین و بس!
و به سمت اتاق می رود. عصبی می شوم ، تمام جراتم راجمع میکنم و بلند جواب می دهم: مگه زوره خب پدرمن؟دلم نمیخواد.بابا ازش بدم میاد! این حجاب قدیمیه.الان عرف جامعه رو ببین!خیلی وضع خرابه.چادری هارو مسخره میکنن.
پشت هم حرفهای احمقانه میبافم و دستهایم را درهوا تکان میدهم. سرجایش می ایستد و میگوید: بدون همیشه کسایی مسخره میشن که ازهمه جلوترن...
حرصم می گیرد و به طرف پله ها می دوم. درکی ندارم. بنظر من چادر یه پوشش عقب مونده اس!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh