eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
کامبیز دیرباز: با افتخار نقش شهید زرین را بازی کردم 🔹بازیگر نقش "شهید عبدالرسول زرین" در فیلم سینمایی "تک‎تیرانداز" گفت: مسئولان اصفهان که قهرمان فیلم منتسب به آن خطه است، به ما هیچ کمکی نکردند. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زنده‌یاد علی انصاریان: ۱۶ ماه نوکری‌پدرم را کردم و لذت بردم نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
به آزادی خواهان جهان بگویید علاج بیرون کردن دشمن از خانه، فقط اسلحه گرم و خون سرخ است، نه بر سر میز مذاکره نشستن و خود را تا ابد به دشمنان اسلام و انسانیت فروختن..... ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
~🕊 وقتے از عملیات خبرے نبود، مے خواستے پیدایش کنے، باید جاهاے دنج را دنبالش میگشتے، پیدایش کہ میکردے میدیدے کتاب بہ دست نشستہ، طورے کہ انگار توے این دنیا نیست. یک دقیقہ وقت کہ پیدا مے کرد مے رفت سر وقت کتاب‌هایش گاهے کہ کار فورے پیش مےآمد کتابش همانطور باز مے ماند تا وقتے برگردد. ❤️🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
" آری شهادت زیباست اما مثلِ مرد پایِ بیرقِ انقلاب ایستادن از آن زیباتر است خون دادن برای خمینی زیباست اما خونِ دݪ خوردن برایِ خامنه‌ای از آن هم زیباتر است... 🍃 ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🚨 پاسخ مناسب مشاور وزیر بهداشت به مهناز افشار 😏
من ادب آموختم اما نه از یک بی‌ادب! هرکه آمد روضه‌ی تو خودبه‌خود حُر می‌شود نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
~🕊 🌿شھیدۍ ڪھ حضࢪت زهرا(س) بھ مࢪاسـم عࢪوسے اش آمـد.. آقا مصطفی وقتی می خواست برا عروسی اش کارتِ دعوت بنویسه، برا اهل بیت(ع) هم کارت فرستاد. یه کارتِ دعوت نوشت برا امام رضا(ع) ، مشهد. یه کارت برای امام زمان(ع)، مسجد جمکران. یه کارت هم به نیتِ دعوت کردنِ حضرت زهرا(س) نوشت و انداخت توی ضریحِ حضرت معصومه... قبل از عروسی حضرت زهرا(س) اومدند به خواب مصطفی و بهش فرمودند:« چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم. شما عزیز ما هستی. » ♥️🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
به من گفت که آرزو داشت و ملاکش برای ازدواج این بود که با  فرزند شهید یا سادات ازدواج کند 😍 هر ثانیه با حرفهاش عشق می کردم.چون من سادات بودم ، می گفت دوست دارم فردای قیامت به حضرت فاطمه زهرا (س) محرم باشم.😊 مهدی خیلی ولایت مدار بود و شاگرد مکتب قرآن و اهل بیت(ع) و عاشورا بود. واقعا به دنیا و زرق و برقش دلبسته نبود و دنیا را گذرا می دانست ✨ مدام می گفت من هدف والایی دارم و ذهن من را کم کم آماده می کرد و از سوریه حرف می زد و می گفت: آرزومه جانم را در راه بی بی زینب (س) فدا کنم ❤️ خیلی بیقرار بود که حرم اهل بیت(ع) مورد هجوم قرار گرفته.😔 میگفت من صدای بچه های سوری رو می شنوم😭 حرم حضرت زینب(س) در خطر است و من باید برم  من با خدا معامله کردم و شما را بخدا می سپارم، شما هم به خدا توکل کنید و از حضرت زینب (س) می خوام که برای تو دعا کند بعد از شنیدن حرف هاش من هم راضی شدم به سوریه برود.🌹 راوی: همسر شهید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣4⃣ ✍ازدواج ☀️مادر می گوید: «در همان سال‌ها، امام (ره)به او دستور می‌دهد که برای تبلیغ به عربستان برود. این طور که یادم هست یک دستگاه چاپ را چند قسمت کرده و با خودشان به مکه می‌برند تا به راحتی عکس های امام را چاپ و پخش کنند. البته ناگفته نماند که حاجی زمان جنگ هم چند باری قاچاقی و با چهره‌ای پوشیده به طوری که شناسایی نشود؛ به کربلا و زیارت امام حسین(ع) می‌رود!» ☀️ابراهیم با همه دغدغه‌ای که در جنگ داشت، اما موضوع ازدواجش را به طور جدی پیگیری کرد و در کردستان و شهر پاوه؛ همراه زندگی‌اش را که دختری اصفهانی ولی اصالتا نجف آبادی بوده و مثل خود او برای تبلیغ عازم کردستان شده را، انتخاب می‌کند البته ناگفته نماند که ابراهیم چندین مرتبه از او خواستگاری می‌کند و مدت زیادی هم منتظر بله می‌ماند...! ☀️خواهر می‌گوید: «ازدواجش برمی‌گردد به سال ۶۰. یک روز زنگ زد به مادر و تلفنی ماجرای خواستگاری اش از یک دختر اصفهانی را در پاوه گفت. مادر اول اعلام نارضایتی کرد و خواست همین جا شهرضا برایش یک دختر پیدا کند، اما حاجی قبول نکرد و گفت من همسری را می‌خواهم که همه جا دنبالم باشد. حتی تا لبنان ... ☀️این دختری که انتخاب کرده‌ام همان است که می‌خواهم. خدارا شکر همین طور هم بود. خانمش همیشه با ابراهیم بود و فقط موقع عملیات‌ها که می‌شد، آن هم با اصرار حاجی بر می‌گشت اصفهان.» با همه موانع موجود بر سرراه ابراهیم، بالاخره در سال ۶۰، به همسر مورد علاقه‌اش می‌رسد و خطبه عقدشان با کمترین تشریفات و آداب و رسومی و تنها با یک مهریه ۱۵۰ تومانی آن هم با اصرار پدر عروس، جاری می‌شود (همسر ابراهیم یکی از شرط‌های ازدواجش با او، نداشتن مهریه بوده است). ☀️همسر حاجی خیلی دلش می‌خواسته که امام خطبه عقدشان را بخواند، ولی حاجی می‌گوید: «من راضی نیستم وقت مردی که این همه انسان با او کار دارند را به خاطر کار شخصی خودم بگیرم.» ☀️مادر می‌گوید: «موقع جاری شدن خطبه‌شان که توسط یکی از روحانیون اصفهان انجام شد، تنها من و دختر بزرگم همراه عروس و داماد بودیم. بعدش هم یک انگشتر عقیق دست هم کردند. همین... و رفتند گلستان شهدا. ساعاتی بعد هم عازم جنوب شدند.» ادامه 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ امیرحسین نیشخندی زد و گفت: +مشکلیه؟!هرچی باشه همسایه ایم... دیگه طاقتم تموم شده بود.عین بچه ها داشتن لج میکردن... حوصلم سررفت برای همین قبل از اینکه رایان جوابی به امیرحسین بده داد زدم: _بسه دیگه...هی هیچی نمیگم عین بچه ها افتادین به جون هم...خجالت بکشید... نگاهی به هردو کردم و ادامه دادم: _من به لطف هیچ کدومتون نیازی ندارم...خودم پا دارم آدرس خونمم بلدم...خیلی ممنون از لطف هردوتون... بعدهم با سرعت رفتم اونور خیابونو سریع دربست گرفتم... روز بعد موقع برگشتن از کار فقط ماشین رایان بود که از دور چراغ میزد... دلم نمیخواست با ماشینش برم ولی فقط خدا میدونه چقدر خسته بودم و سردم بود.فکر منتظر ایستادن برا اتوبوس هم عذاب آور بود! با بی میلی رفتم طرف ماشین.در رو از داخل برام باز کرد و با لبخند سلام کرد. بر عکس اون من با سردی جواب سلامشو دادم و سوار شدم. در ماشین رو که بستم چرخید طرفم.آرنجشو گذاشته بود رو فرمون و انگشتاشو گذاشته بود زیر چونش. با نگاهی موشکافانه و لحنی شاکی پرسید: +چه بلایی سرت اومده الینا؟! با تعجب نگاش کردم که ادامه داد: +ورژن قبلیت خیلی باحال تر و خوش برخوردتر بود! با نگاه عاقل اندر سفیهی جواب داد: _ورژن قبلی خیلی وقته آپدیت شده! یه تای ابروشو داد بالا و گفت: +oh thats too bad because this version is too boring!!!(اوه چه بد!چون این ورژن خیلی کسل کنندس!) خواستم جواب بدم اما بیخیال شدم! ماشینو به حرکت درآورد که گفتم: _واسه چی اومدی دنبالم؟! همونطور که گردنشو کج کرده بود تا بتونه دور بزنه گفت: +چقدرم که تو ناراضی هستی! دور که زد نیم نگاهی بهم انداخت.رومو برگردوندم که گفت: +باهات حرف دارم الینا! لحنش اونقدر جدی بود که باعث شد چیزی نگم و گوش به حرفاش بسپرم. +الینا من چند وقتی نیستم... پوزخندی زدم و زیرلب زمزمه کردم: _هشت ماهه که نیستی...هیچ کدومتون نیستین... فک کنم شنید که پوووفی کشید و ادامه داد: +دا...دارم میرم تهران! نمیدونم چرا ولی ضربان قلبم اوج گرفت.دلتنگ بودم.اما دلتنگم نبودن.بودن؟! سکوتمو که دید نیم نگاهی بهم انداخت.نمیدونم حالم چقدر زار بود که گفت: +Elina?!Are you ok?!(الینا؟!خوبی؟!) با تکون دادن سر نشون دادم که خوبم.چند ثانیه ای سکوت کرده بود.میخواستم ادامشو بشنوم ولی بغض گلومو گرفته بود و نمیذاشت حرف بزنم. چند نفس عمیق کشیدم تا بغضم بره پایین که این نفسا از چشم رایان دور نموند.بعد از چهارمین نفس لرزونی که کشیدم رایان ماشینو یه گوشه پارک کرد.نمیدونستم کجاییم فقط میدونستم نزدیک خونه نیستیم. کماکان نگاه خیرم سمت جلو بود ولی رایان برگشت طرف من. جرات نداشتم برگردم و نگاهشو جواب بدم. حس میکردم با کوچکترین حرکتی اشکام جاری میشه... دست رایان اومد جلو تا چونمو بگیره که سرمو با شدت کشیدم عقب. رایان هم انگار تازه متوجه اشتباهش شده بود با سرعت دستشو عقب کشید و صاف نشست سر جاش. چون سرمو با شدت کشیدم عقب درد بدی تو گردنم نشست که همون درد شد بهونه ای برای ریزش اشکام. اولش کاملا بی صدا در حال ریختن اشک بودم.اونقدر ساکت و آروم که رایان چند دقیقه ای اصلا متوجه نشد من دارم گریه میکنم.تا اینکه خیلی آروم برگشت طرفم و با آرامش گفت: +Look,Elina...I'm so sor...(ببین،الینا...من خیلی متاس...) با دیدن صورت خیسم حرفشو خورد و یهو گفت: +الینا چته؟!چی شده؟! با شنیدن لحن دلسوزش دیگه طاقت نیاوردم به شدت زدم زیر گریه... اونقدر بلند بلند گریه میکردم که میترسیدم عابرای تو خیابونم صدامو بشنون! رایانم هیچی نمیگفت...فقط بعد از اینکه خوب گریه کردم تو سکوت ماشین رو به حرکت درآورد.بی حال سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و آروم آروم هق هق میکردم.چند دقیقه بعد ماشینو جایی نگه داشت و خودش پیاده شد.دقیقه ای بعد با یه آیس پک تو دستش در ماشینو از طرف من باز کرد. نگاه بی جونی بهش انداختم که آیس پک تو دستشو بالا آورد و گفت: +اونجوری که تو گریه کردی گفتم الآن از حال میری.از اونجاییم که فقط میدونستم آیس پک دوست داری برات گرفتم... لبخند درب و داغونی زد و نشست رو زانوهاش.دستشو بالا آورد و گفت: +شکلاتیه...همون که دوست داری... چونم از بغض میلرزید.لبمو به دندون گرفتم تا اشکام نریزن ولی فایده نداشت. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ نگاه غمگینی بهم انداخت.نی آیس پک رو زد رو چونم تا لبمو ول کنم. محو چشماش آیس پک رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن... تا آخرین قطره ی آیس پک توی دستم نگاه خیرشو روی خودم تحمل کردم. لیوان خالیه آیس پک رو توی دستم چرخوندم و زیرلب تشکر کردم. لیوانو از دستم گرفت انداخت آشغالیو سوار ماشین شد. حرکت کرد سمت خونه و همونجور که خیره به جلو بود آروم شروع کرد به حرف زدن: +ببین الینا...میدونم دلتنگی ولی...ولی... اشکام دوباره داشتن جاری میشدن پس برای اینکه جلوشو بگیرم نالیدم: _Rayan please...(رایان لطفا...) سریع سرشو تکون داد و گفت: +ok ok...من اصلا قصد نداشتم ناراحتت کنم...اصن فکرشم نمیکردم ناراحت بشی خب؟!اممم...من فقط خواستم بگم تو این مدت خیلی مراقب خودت باش خب؟! به تلخی زمزمه کردم: _نه ماهه مراقب خودمم! ریان با لحن خواهشی گفت: +الینا لطفا...این آخرین دیدارمون تا یکی دوماه دیگست...پس لطفااا انقدر تلخ نباش.میشه؟! وحشت زده چرخیدم سمتش: _دو مماه؟!چرا انقدر زیاد میری؟!پس...پس کارت چی میشه؟!تو مثلا مهندسی؟!ینی چی شرکت چی؟!ینی انقدر شرکتتون بی در و پیکره؟! با لبخند مهربونی نیم نگاهی بهم انداخت.بعد برگشت و نگاهشو دوخت به خیابون روبروشو با همون لبخند مهربون گفت: +چند ماه پیش تو یکی از شرکتای تهران مصاحبه دادم دوروز پیش بهم زنگ زدن و گفتن تو مصاحبه قبول شدم.حالا باید یه چندماهی اونجا امتحانی کار کنم ببینم خوششون میاد یانه... _پس شرکت خود... +شرکت خودمونم هیچی...مدیر شرکت آدم فهمیده ایه...میدونه من اگه شرکت تهران قبول بشم برام یه موفقیت بزرگ به حساب میاد براهمین اجازه داده برم... مغموم و ناراحت تو صندلی فرو رفتم و با صدای آرومی زمزمه کردم: _دوماه؟!ینی تا بعد عید؟! صدامو شنید چون گفت: +اگه بتونم حتما بعد از روز پنج عید میام. نزدیک خونه بودیم که گفت: +الینا تو این مدت که نیستم خیلی مراقب خودت باش. بعد با حرص چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت: +زیادم دوروبر این پسره امیرحسین نگرد.حتی اگه میدونی با خاهراش قطع رابطه کن... با حرص جواب دادم: _میشه تعیین تکلیف نکنی؟! +الینا؟!... _هان؟!چرا وقتی از چیزی خبر نداری و شرایطی رو درک نمیکنی تعیین تکلیف میکنی؟!با خواهراش قطع رابطه کنم بعدشم حتما برم بمیرم دیگه نه؟! پوفی کشید و ماشین رو وایسوند جلو در خونه. با لحنی که معلوم بود مجبور شده قبول کنه گفت: +خیل خب...با هرکی میخوای دوست بمون ولی الینا نفهمم دوروبر این پسره ایا... از اینهمه غیرتش خوشم اومده بود.اونقدر که بدون هیچ مخالفتی گفتم: _چشم... لبخند رضایت رو لباش نقش بست: +چشمت بی بلا... سریع از ماشین پیاده شدم.در رو که بستم یادم اومد خدافظی نکردم. زدم به شیشه و وقتی شیشه رو کشید پایین گفتم: _نمیای بالا؟! با لبخند جواب داد: +نه ممنون.فردا باید برم خیلی کار دارم. _باشه پس...اممم... انگار حرف دلمو خونده باشه چشمکی زد و گفت: +مراقب خودم هستم! برا که دستم رو نشه خودمو زدم به بیخیالی و گفتم: _خوب کاری میکنی مادر پدرت از سر راه نیاوردنت! خندید و وسط خنده هاش گفت: +خیعلی رو داری دختر! به زور خندمو کنترل کردم و گفتم: _کاری نداری؟! +نه.یادت نره موا... حرفشو قطع کردم و شمرده شمرده گفتم: _مواظب...خودم...باشم... خندید و گفت: +خدافظ. _خدافظ. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <☘❄️☘❄️☘> ~ بسم‌اللـہ‌الرحمـن‌الرحیــم ~ " إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ " (🌷هر‌شب ‌بہ‌نیابٺ‌ازیڪ ‌شـ‌هید🌷) [ ] [ ] [ ] نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{بسم الله الرحمن الرحیم...
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
دعـای هفتمـ صحیفـهـ سجادیهـ به توصیهـ عزیزمون،جهت رفع بیماری ... ان شالله🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
پیغمبران، ملائکه، حوریّه، جنّ و انس دارند احتیاج به ذکر دعای تو تصویر توست، خنده گلخانه ی بهشت بوی خداست، در نفس دلربای نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|💔🍃| ﺭﻭﺯ‌ﻗﯿــﺎﻣـﺖ ﻧﯿﮑـی‌ﻫﺎﯾمــان‌ࢪرﺍ🌱 ﺑـﻪ‌ﻣﺤﺒـــﻮﺏ‌ﺗﺮﯾـﻦ ﻓـــــﺮﺩ‌ﺯﻧﺪﮔﯿمــان ﻧﺨـﻮﺍﻫیــــم‌ﺩﺍﺩ...🖐🏻 ﺍﻣـﺎ‌مجـﺒــﻮﺭﻣﯿﺸﻮیـم‌بـﻪﮐﺴﯽ ﻧﯿـﮑﯽ‌ﻫﺎیمـانﺭﺍﺑـﺪﻫیـم ﮐﻪﺍﺯﺍﻭمـﺘﻨﻔــﺮﺑﻮﺩیـم 🔥ﻭﻏﯿﺒﺘﺶ راﮐﺮﺩیم!!! حق‌الناس... اوج‌حمــاقت‌است‌نه‌زرنـگی‌! زرنـگی‌بنـــدگی‌خــداسـت♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
عالم همه کنعان و محبان تو یعقوب ای رو کرده به بازار کجایی؟ هر کس غم خود می خورد و فکر کسی نیست ای بر همگان یاور و غمخوار کجایی؟ " سلامٌ‌علۍ‌آلِ‌یاسین "