فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 اخبار و مطالب نظامی
🔹سفیر یمن در ایران:سطح پاسخ ایران می تواند در بالاترین سطوح باشد!
#اخبار_نظامی
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
جوجه کبوتر و مرغ از مثلهای عربی در باره ی حیوانات آمده است: مرغی خانگی، کبوتری را سرزنش کرد که نسل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بحث ادبی
ابن خالویه در کتابش به نام بلباب مینویسد: در کلام عرب مؤنثی که بر مذکر غالب شده باشد جز در سه جا نیست. اول در تاریخ که مینویسند: ثلاث مضین و ثلاث ان بقین، به اثبات ان شرطیه. چون یقینی به بقا آن نیست. چون ممکن است ماه ناقص باشد. یا میگویند لخمس عشرة لیلة خلت و نمی گویند لنصف خلا، چون یقین به نصف ندارد. یا میگویند صمتُ عشراً و نمی گویند عشرة در حالی که صوم در روز است و نیز سرت عشراً نه عسرة.
۲- در مثال الضبع العرجاء، که عرجاء مؤنث اعرج است ولی برای مذکر و مؤنث میآید.
۳- میگویند: ثلاثة انفس، هرچند اینکه مراد از نفس مرد باشد نمی گویند ثلاث انفس.
#کشکول_شیخ_بهاء
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🎥 کلیپ دیده نشده مادر بر بالین تنها فرزند شهیدش ...( شهید لطف اله شکری/ آمل ۱۳۶۱) 🌹واقعاً زبان در ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچهها جنگ روایتها شروع شده...
📌 ۲ توصیه به فعالان رسانهای
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔰 حاج حسین یکتا
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
🍂
🔻#زندان_الرشید ۲۱۱
خاطرات سردار گرجیزاده
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
پرسیدم: «جرا از دین اسلام خوشت نمی آید؟
- چون دین ما را عوام و ساده بار می آورد و اصولا دين افيون ملت هاست. ابراهیم، این حرفها را مارکسیست ها می زنند و حرف غلطی است.
- چرا غلط؟
- تو الان دین را در ایران عامل تحرک مردم و جامعه میدانی یا عامل سکون؟
- این حرفها سرم نمی شود. ولی می دانم عوام شیعیان خرافاتی اند که به دنبال استدلال و منطق قوی نیستند. ولی علما و فقهای شیعه الحق و الانصاف آدم های معقول و اهل منطق و دلیل هستند. آنها برای هر ادعایی که دارند دلیل های متعدد و محکمی هم ارائه می کنند. حس میکنم علمای شیعه، آدم های مترقی و مدرنی اند که راحت هر حرف و ادعایی را قبول نمی کنند و زمانی که برای آن دلیل عقلی و محکمی پیدا نکنند آن را رد می کنند. در مقابل این ها، علمای اهل سنت، سطحی اند که اولا کار قوی عقلی نمی کنند. ثانيا وابسته به دولت و جیره خوارند. ولی مردم اهل سنت به عکس شیعیان، مردمی منطقی و مترقی اند که زیر بار خرافات و اباطیل نمی روند. باید اعتراف کنم که علمای ما هزار سال از تاریخ عقب اند و حرکتشان لاک پشتی است. به همین خاطر، از علمای شیعه خوشم می آید و با تمام وجود به آنها احترام می گذارم.
- حالا که این طور است بیا شیعه شو.
- من دین را قبول ندارم. تو میگویی بیا شیعه شوا
- به راستی کاک ابراهیم، تو این نظریات و حرف ها را از کجا فهمیدهای؟ مطالعه کرده ای یا کسی برایت گفته؟
- این اطلاعات را از مطالعه زندگی علمای شیعه و سنی در عراق و جهان به دست آورده ام و همه آنها مستند است. من فتواهای زیادی از علمای شیعه را در مقابل دشمنانشان مثل انگلیس آمریکا، شوروی، و اروپایی ها دیده ام و با خواندن آنها واقعا از عمق وجودم احساس کردم یک آدم باید چقدر قدرت روحی داشته باشد که با اطمینان قلبی در برابر دشمنان خود این طور فتوایی بدهد و بعد پایش هم بایستد. فتوای تحریم تنباکوی میرزای شیرازی را واقعا حرکتی بی نظیر می دانم. مگر می شود یک فرد که هیچ امکاناتی ندارد این طور با یک قلم و یک جمله ابرقدرتی را از پای دربیاورد؟
بعد داستانی تعریف کرد که بیشتر شبیه جوک بود.
- در کردستان عراق ما، فردی بود که همیشه به نماز جمعه می رفت و هیچ وقت این کار را ترک نمی کرد. زبان عربی را بلد نبود. و فقط زبان کردی را که زبان مادری اش بود می فهمید. یکی از جمعه ها که به مصلی می رود و امام جمعه هم مشغول خطبه خوانی بوده، قدری ناراحت می شود و بعد از نماز می رود پیش امام و می گوید: «آقا، من مدتی است به نماز جمعه شما می آیم و سعی کردم هیچ وقت این کار را ترک نکنم.» امام جمعه هم می گوید: «پدر جان، خدا خیرت بدهد. حالا مشکل شما چیست؟» می گوید: «مشکل من این است که شما همیشه در خطبه هایتان اسم عمر و ابوبکر و عثمان و دیگر افراد را می بری و در مورد زندگی و اخلاق و رفتارهای آنها حرف میزنی. می خواهم بدانم چرا اسم مرا یک بار نمی آوری.» امام جمعه می پرسد: «عیبی ندارد. اسم شما چیست؟» می گوید:
اسم من بامبا پیر است.» امام جماعت قول می دهد در نماز جمعه بعدی اسم او را هم در خطبه ها بیاورد. اما می گوید: «پدر جان، این کار خرج دارد و خرج آن این است که باید سی رأس بز برای من بیاوری.» مرد با تعجب علت را می پرسد، و او می گوید که فقط در صورت قبول شرط اسم مرد را در خطبه می آورد. هفته بعد آن مرد با سی راس بز به نماز جمعه می رود تا آنها را به امام جمعه بدهد. وقتی امام جمعه او را می بیند شروع به خواندن خطبه می کند. بعد از مقدمات می گوید: «ایها بامباپیر انک لخنزیر کبیر و آن جهنم مهادک و لبئس المصير؛ ای بامبا پیرا تو یک خوک بزرگ هستی و جهنم در انتظار توست و عاقبت تو رفتن به آنجاست.» آن مرد تا اسم خودش را از زبان امام جمعه میشنود شروع به فریاد می کند: «اسم من را در خطبه های نماز جمعه آوردند، امام جمعه اسم مرا آورد. بامباپیر من هستم. من!» عده ای از علمای اهل سنت که در صف جلو نشسته بودند با شنیدن سروصدای مرد به عقب بر می گردند. آنها به نشانه اعتراض به حرف های امام جمعه از جایشان بلند می شوند تا او را از این کار منع کنند. آنها میدانستند حرفهای امام جمعه به عربی چه معنایی دارد. ولی آن مرد نمی فهمید. امام جمعه تا متوجه این حرکت اعتراضی علما در صف نماز جمعه می شود، با تردستی و زرنگی خاصی می گوید:
اسكتوا أسكتوا! المعز ثلانونا لكم عشره ولی عشرونا؛ ساکت باشید ساکت باشید! این بزها سی تا هستند. ده تا برای شما و بیست تا برای من.» علما با شنیدن این وعده امام جمعه می نشینند و دیگر اعتراضی نمی کنند؟
ابراهیم پس از تعریف این قصه، خندید. سعی کردم نخندم و گفتم: «کاک ابراهیم، شاید این یک امام جمعه یا ده تای دیگر این طوری بوده اند یا هستند. ولی دلیل نمیشود بگویی همه علمای اهل سنت این گونه اند. اشتباه می کنی. اگر یک خلبان مثل تو خلاف کرد همه
خلافکارند؟»
- نه. فقط او خلافکار است.
- علما هم همین طورند.
حرف مرا قبول نمی کرد و می گفت: «همه آنها سروته یک کرباس اند.» البته این حرف چرند او ناشی از تفکرات مارکسیستی بود.
همراه باشید
@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
✳ درس تاریخ تطبیقی 🎙 استاد مهدی طائب 🔹️ ویژه علاقهمندان به تاریخ 🔹️ جلسه هفتم ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد مهدی طائب - جلسه هشتم کم حجم 1.mp3
13.39M
✳️ درس تاریخ تطبیقی
🎙 استاد مهدی طائب
🔹 ویژه علاقهمندان به تاریخ
🔹 جلسه هشتم
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هجوم بسر بن ابى ارطاة به يمن در سال ۴۰ هجرى معاويه، بسر بن ابى ارطاة را با سه هزار تن به سوى حجاز و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادت اميرالمؤمنين (عليه السّلام)
اشاره
بعد از جنگ نهروان، گروهى از خوارج كوفه به مكه رفتند و انجمنى تشكيل دادند و بر كشتگان نهروان گريستند، تا اين كه روزى به اين نتيجه رسيدند كه اميرالمؤمنين (عليه السّلام)، معاويه و عمروعاص باعث دگرگونى دين خدا شده اند. لذا با قتل آنها بايد امت اسلام را نجات داد.
سه تن به اين منظور داوطلب شدند تا در سحرگاه روز نوزدهم رمضان (سال ۴۰ هجرى) آنها را به قتل رسانند. عبدالرحمن بن ملجم مرادى داوطلب قتل على (عليه السّلام) شد. وى كه از تيره اى از قبيلۀ كنده و اهل كوفه بود، از مكه به كوفه آمد و در محلۀ كنده منزل كرد. روزى كه به ديدن يكى از ياران خود مى رفت، قَطام دختر اخضر تيمى را ديد و شيفتۀ او شد و از وى خواستگارى كرد. قَطام [۲] كه پدر و برادرش از خوارج و در نهروان به هلاكت رسيده بودند، مهر خود را سه هزار درهم و غلام و كنيزى، و از همه مهم تر قتل اميرالمؤمنين (عليه السّلام) تعيين كرد و گفت: اگر او را به قتل رساندى، دل مرا شفا داده اى و به من خواهى رسيد. چنانچه در اين راه كشته شدى، آنچه در آخرت به تو مى رسد، ثواب آن بيشتر است. ابن ملجم كه
----------
[۲]: . پيرامون اصل و نسب اين زن نگاه كنيد به: كوفه و نقش آن در قرون نخستين اسلامى، پاورقى صفحۀ ۲۸۰.
بدين وسيله دريافت، آن زن عقيدۀ خوارج دارد، قصد خود را با او در ميان گذاشت. قَطام گفت: من جمعى از قبيلۀ خود را با تو همراه مى كنم. آن گاه وردان بن مجالد را كه از قبيلۀ او بود، براى كمك به ابن ملجم فرا خواند. ابن ملجم در آن اوقات مردى به نام شبيب بن بجره را كه عقيدۀ خوارج داشت، ملاقات كرد و او را براى ترور اميرالمؤمنين (عليه السّلام) به يارى خود دعوت كرد. شبيب ابتدا مخالفت كرد، ولى با اصرار ابن ملجم با او همراه شد.
از سوى ديگر مأمور قتل معاويه به هنگام مقرر در نماز صبح او حاضر شد و ضربتى بر او وارد كرد كه كارى نبود. به نقلى معاويه او را كشت و به قول ديگر او گفت: رفيق من بايد على را مى زد. مرا رها كن به كوفه بروم، اگر رفيقم موفق نشده بود، من كار او را تمام مى كنم و به سوى تو باز مى گردم. معاويه او را زندان كرد، و پس از رسيدن خبر شهادت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) آزاد كرد.
مأمور قتل عمروعاص نيز در مسجد مصر موضع گرفت، ولى آن روز صبح، عمروعاص قاضى مصر را به جاى خود براى نماز فرستاده بود. مرد خارجى نيز به تصور اين كه امام جماعت عمروعاص است، او را كشت و خود به دستور عمروعاص اعدام شد.
#تاریخ_تشیع
✍️استاد محمد حسین رجبی
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴شاه ، صدام و حقارت ایرانی
گروه پژوهشی آرتا
🔴عراق خاک ایران را بمباران کرد
🔹۱۵ کشته و ۳ نفر مجروح شدند
🔹۹ کودک بین کشته شدگان هست
🔹حکومت پهلوی: به سازمان ملل شکایت میکنیم
📚روزنامه اطلاعات ۱۶ شهریور ۵۳
❌طرفداران پهلوی کجایید ! قدرت اول منطقه مگر نبودید ؟
گروه پژوهشی آرتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تاریخ_معاصر
#نه_به_تطهیر_پهلوی
🔺جشن های 2500 ساله پهلوی!
📌 دردناکتر این است که عده ای پیدا شده اند تا در راستای تطهیر #پهلوی، همه این ولخرجی های از جیب مردم را شکوه و عظمت نداشته ی پهلوی معرفی کنند!!
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
به دشمني با كساني كه تحت فرمان آنها خدمت ميكردند بر ميخيزند. اين سازمان كه در سال ۱۹۱۶ شكل گرفت، د
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اين كار چندان آسان نيست، چرا كه اين مردم صحرا نشين به سلاحهاي خود را بيشتر از جان خود دوست دارند. شكي نيست كه متحد ساختن و گسترش دادن نيروي نظامي ايران بسيار ارزشمند خواهد بود و اين مسئله اي است كه پيش از اين همسايههاي ايران از آن ممانعت ميكردند. اما اكنون به نظر ميرسد كه انگلستان داشتن چنين ارتشي را براي ايران ضروري ميداند و اميد است كه به اين كشور اجازه دهد با در اختيار داشتن نيروي نظامي كافي، نظم عمومي را در داخل كشور برقرار كرده و همچنين از مرزهاي خود به خوبي دفاع كند. بدين منظور ايران نيازمند منابع مالي مناسبي است كه به وسيله آن چنين نيرويي را تغذيه كند. اگر به ايران اجازه داده شود ماليات مناسبي را وضع كرده و منابع مالي خود را به خوبي مديريت كند، به نظر ميرسد نه تنها از پس هزينههاي فعلي خود بر ميآيد بلكه ميتواند تمام قرضهاي خود را كه در واقع مبلغ چندان زيادي هم نيست، تسويه كند. اين امور نه تنها خواسته اين كشور است، بلكه بارها براي تحقق آنها تلاش كرده است. [۱]
همانطور كه در ادامه خواهيد خواند، لرد كرزن درتاريخ ۱۶ نوامبر ۱۹۲۰ در مجلس اعيان انگليس سخنراني بلند بالايي در مورد ايران ايراد كرد. در مورد قزاقها و بركناري افسران روسي وي چنين گفت: «لازم به ذكر است نيروهاي ما در حد فاصل ميان همدان تا قزوين در جبهه اي پهناور مشغول دفاع از مواضع خود هستند. ما هرگز آنها را براي جنگيدن با بلشويكها به ايران و يا جاي ديگري نفرستاده ايم. نه سياست و نه اهداف ما چنين كاري را ايجاب نمي كند. دفاع از استانهاي شمالي ايران در برابر بلشويكها بر عهده هنگ قزاق گذاشته شده است و همانطور كه بارها ذكر شد، اين هنگ چندين سال پيش با استفاده از چند هزار سرباز شكل گرفت- كه با نام قزاق شناخته ميشوند چرا كه يونيفرمي به شكل يونيفورم قزاقها به تن ميكنند- و فرماندهي آنها به دست افسران روسي سپرده شد.
اين نيرو كه مدتي در برابر تحركات بلشويكها در سواحل جنوبي خزر مقاومت كرد، تحت فرماندهي سرهنگ استاروسلسكي رهبري ميشد. ناگهان به ما خبر رسيد كه
اين افسر به همراه ديگر همقطاران خود طي يك عمليات جنگي از برابر نيروهاي بلشويك همگي عقب نشيني كرده اند؛ اين در حالي بود كه هيچ مقاومتي در برابر حمله نيروهاي اشغالگر از خود نشان ندادند؛ همين افسر ارشد در ايران بارها عليه انگلستان دست به فعاليت زده و تبليغات دروغين به راه انداخته است. همچنين گواهان بسياري او را به اختلاس در اموال دولتي متهم ميكنند.
همانطور كه عاليجنابان مستحضر هستيد اين فرمانده روسي و ديگر همكارانش از افسران رژيم تزاري هستند و از اين پس نمي توان آنها را چيزي جز تهديد براي ايران و انگلستان دانست. با توجه به همين ملاحظات چند هفته پيش شاه تصميم گرفت به ادامه كار اين متحد خطرناك خاتمه بخشد. تصميم اعلي حضرت از جانب ژنرال آيرونسايد حمايت شد. ژنرال كه به صلاحيت و هوشياري مشهور است چندي پيش وارد ايران شد. در حال حاضر ژنرال آيرونسايد فرماندهي نيروهاي انگليسي در قزوين را بر عهده دارد (۳۶۰۰ نفر)، و با استفاده از فرصت پيش آمده ميبايست خود را از شر افسران نالايق و خيانتكار روسي خلاص كرده و هنگ قزاق را تحت فرماندهي افسران انگليسي مجدداً سازماندهي كند.
----------
[۱]: گزارش فصلي كالدول، شماره ۸، ۱۱۶۸/۰۰. ۸۹۱، مورخ۸ جولاي ۱۹۲۰
✍#محمد_قلی_مجد
@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟💐🌟💐 🌟💐🌟💐 💐🌟💐 🌟💐 💐 💐قسمت پنجاه و هفتم 🌟 🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار 🔰خاطرات_پروين_غفارى
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟💐🌟💐
🌟💐🌟💐
💐🌟💐
🌟💐
💐
💐قسمت پنجاه و هشتم 🌟
🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار
🔰خاطرات_پروين_غفارى
🔱غلامرضا صراحتاً تاکید کرد که مادرم را همراه نبرم ،چون مسئله حساس و خصوصی است که باید تنها با من در میان بگذارد.
⚜پذیرفتم که راننده اش به دنبالم بیاید و خداحافظی کردم . به مادرم گفتم :
_قرار نیست شما همراه من بیایید
🔱 بسیار ناراحت شد و به فکر فرو رفت و به اتاقش برگشت .من هم لباس پوشیده و آرایش ملایمی کردم .حدود نیم ساعت طول کشید تا راننده غلامرضا برسد .وقتی که اتومبیل وارد باغ شد و من از آن پیاده شدم راننده تعظیمی کرد و دور شد.👮♂
🔱 غلامرضا در ایوان ایستاده بود و به جز زیر پیراهن و شورت پوشش دیگری نداشت .از بی ادبی او حرصم گرفته بود اما چاره ای نبود .
⚜همچنان که من از پله ها بالا میرفتم او نیز به طرف من آمد و وقتی که دستم را به طرفش دراز کردم بر آن بوسه زد. در آن دور و بر کسی مشاهده نمی شد. من که دیگر گرگ باران دیده بودم احساس کردم غلامرضا با کشاندن من به این باغ خلوت قصد و غرضی دارد که روشن خواهد شد.
🔱 با هم به درون اتاق بزرگ و مبله و شیکی رفتیم روی میز انواع اغذیه و نوشیدنی به چشم می خورد و از منقل کنار پشتی دود بلند میشد. به محض نشستن ،گیلاس مشروب برایم ریخت و کنار دستم نشسته در نگاهش تمنا موج میزد اما معلوم بود که میخواهد اول چیزی بگوید .
⚜برای اینکه به او کمکی کرده باشم گفتم :
_هیچ می دانید اگر برادرتان بداند که در دل شب من و شما در یک باغ و یک اتاق تنها بودیم چه خواهد کرد ⁉️
🔱 او در حالی که می کوشید لبخندی بزند گفت:
_ هیچ کاری نخواهد کرد و خوشحال هم خواهد شد
⚜با غیض گفتم :
نه چنین نیست او هم من و هم شما را خواهد کشت...
ادامه دارد....
✍#امينه
📔برگرفته از كتاب تا سياهى در دام شاه
🌟💐🌟💐🌟💐
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بذارین راحتتون کنم .. شما بهم جواب م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
.
وضو گرفتم و کم کم آماده شدم برای اومدن مهمونا، سعی کردم آروم باشم و با طمانینه کارامو انجام بدم باید خودمو قوی تر می کردم من که به هر حال باید جواب منفی میدادم پس نباید این همه استرس الکی رو به خودم وارد می کردم، لباس ساده و مناسبی رو تن کردم بعد هم روسری صورتیم رو رو لبنانی با یه گیره بستم، صدای گوشیم بلند شد، از رو میز برداشتمش،
یه پیام از طرف سمیرا
"عروس خانم خاستم بگم یهو هُل نکنی بوی یاس بوخوره بت سینی چای رو خالی کنی رو دوماده خخخخ"
لبخندی رو لبم نشست، از دست این سمیرا در این لحظاتم دست از نمک ریختن بر نمیداره، جواب دادم
"دیوونه ای سمیرا، کم نمک بریز😃"
پیام که فرستاده شد لبخندی دیگه رو لبم نشست مطمئنا سمیرا پیامم رو بی جواب نمیذاره، منتظر پیامش بودم که زنگ خونه به صدا دراومد، چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و زمزمه کردم"خدایا خودت پشت و پناهم باش"
.
همه اومدن تو صدای سلام و احوال پرسی اومد بعدشم که مطمئن شدم نشستن، آروم دراتاق رو باز کردم و رفتم بیرون، با دیدنم عموجواد و ملیحه خانم سلام کردن و ملیحه خانم یه عروس گلمی بهم گفت که دلم یه جوری شد، از خوشحالیشون نمیدونستم چی بگم، ای کاش میدونستن من عروسشون نمیشم، یه کم به اطراف نگاه کردم پس عباس کجاست؟!
هنوز این سوال از ذهنم کامل نگذشته بود که مامان پرسید: راستی آقا عباس کجاست؟!
ملیحه خانم درحالی که چادرشو درست می کرد گفت: الاناس که پیداش بشه، ما از شمال اومدیم اما عباس تهران کاری داشت گفت از اونجا خودشو میرسونه
تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد شد، عباس تهران چیکار داره، سریع به خودم نهیب زدم که به تو چه آخه تو سرپیازی یا تهش!!
چند دقیقه ای حرف زدیم و البته بیشترشم بازجویی از من بود!! یعنی همون سوال پرسیدن از درس و دانشگاه و اینجورچیزا، با صدای زنگ، محمد سریع بلند شد بره در و باز کنه، بعد چند دقیقه صدای سلام عباس پیچید تو خونه، همه جوابشو دادن ولی من چشمامو بستم و سعی کردم فقط عطرشو به ریه هام بکشم، وقتی عباس اومد ترجیح دادم بدون نگاه کردن بهش برم آشپزخونه پیش مهسا، وارد آشپزخونه شدم، مهسا لبخندی بهم زد، دلم سوخت به حال همه، همه ای که خوشحال بودن و فقط فکر کنم منو عباس بودیم که تو بدحال ترین حالت ممکن بودیم آهی کشیدم که مهسا گفت: عروس خانم به جای آه کشیدن چای بریز ببر یه کم دومادو ببینی روت باز شه
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: هنوز نه به داره نه به بار، شاید من ایشونو نپسندیدم و ردش کردم
خنده ی کوتاهی کرد و گفت: ولی من اینطور فکر نمی کنم، مطمئنا تو از عباس آقا خوشت میاد
از روی تاسف سری تکون دادم و مشغول ریختن چای شدم،با صدای مامان که گفت چای رو بیارم، چادرمو مرتب کردم و سینی رو بردم تو هال، اول به عموجواد تعارف کردم، لبخند رضایت مندی رو لبش بود، بیچاره عمو جواد حتما خیلی از این وصلت خوشحال میشد، ملیحه خانم هم با لبخندی چای رو برداشت، جرئت نزدیک شدن به عباس رو نداشتم اما چاره ای نبود سینی رو جلوش گرفتم، احساس میکردم امروز بیشتر از همیشه عطر یاسش رو حس میکنم، بدون نگاه کردن به من چای رو برداشت، نیم نگاهی بهش انداختم خیلی جدی و خشک نشسته بود، اینم از این یکی واقعا نمیدونم دقیقا دلم باید برای کی بسوزه شاید خودم، خود من که یار کنارمه و من ازش هیچ سهمی ندارم هیچ سهمی شاید سهم من فقط همون یاسه!!
به مامان و محمد چای تعارف کردم و نشستم کنار مامان، باز بحث خاستگاری و مهریه و چرت وپرت، همه ی دخترا این جور وقتا پر از هیجان و استرس و خوشحالی ان اما من اونموقع هیچ حسی نداشتم، فقط ناراحت بودم ناراحته همه، همه که انقدر جدی بودن و نمی دونستن این عروس خانم عروس نشده جوابش منفیه ...
تو فکر وحال خودم بودم نمیدونم چند دقیقه گذشت که ملیحه خانم گفت: خب اگه اشکالی نداره و اجازه بدین معصومه جون و عباس اگه حرفی دارن باهم بزنن
گوشه چادرمو تو مشت گرفتم، جای بدش تازه رسید..آه خـــدا!
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357