eitaa logo
آذرخش
56 دنبال‌کننده
401 عکس
420 ویدیو
102 فایل
سعید لطیفی _طلبه حوزه علمیه خراسان: 1️⃣فلسفه 2️⃣کلام و عقاید 3️⃣روان شناسی 4️⃣سیاسی و اجتماعی 5️⃣زبان و ادبیات فارسی
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه تعالی سفر نامه پایتخت دو سیخ جگر پدر، سفارشم کرده بود به محض اینکه تهران از پنجره اتوبوس نمایان گشت، عمویم را با خبر سازم تا مرا به منزلش برساند! چون به تهران رسیدم، یاد سفارش پدر افتادم! هیچم تمایل نبود، دلم میخواست تنها خود را به عمو برسانم و غافل گیرشان کنم! دلم میخواست ای که بیست سال گِرد خود تنیده بودم، دریده شود اما بیم آن داشتم که خروجی این پیله، خبیث باشد نه ای لطیف!! به هر حال، فرمایش پدر را توتیای چشم خود نهادم و عمویم را با خبر ساختم! خوشبختانه هزاربار تماس گرفتم و یک بار پاسخم !! چرخ های کوله بارم را تیز کردم و قلب تهران را با مترو نشانه گرفتم!! میدان شهدای هفت تیر، مترو را بوسه دادم و با شور و شَرری جوشان خیابان های تهران را زیر پا می نهادم ، منزل عمو بود اما دریدن پیله ها و ها!!! کیلومتری! پیاده گز کردم! به شدت گرسنه بودم و خیلی دلم میخاست خودم را جگر میهمان کنم!!! شاید مرا بگویی خب چرا جگر؟؟ مگر رستوران ها و فست فود های شیک و آنچنانی در تهران کم بود که صابون جگر به دلت می زدی؟؟؟ گفته آمد که هدف از سفرم پیله ها و صفحه دل از تعلق ها!!! بود دلْ میخواست به تماشای مناظر چشم بدوزم و با حوداث غیر قابل پیش بینی در پنجه شوم، خاطره های جدید در دیوان تجربیاتم مرقوم نمایم! های شیک و فود های کلاس بالا مثل در هر کوی و برزنی رشد کرده اند! و کمتر کسی است که ظرف این غذا خوری ها را نکرده باشد 😉 لذا من به دنبال جگرکی یا کله پزی بودم!! آدم های خاصی مشتری این مدل تغذیه هستند خیلی دلم میخواست داش مشتی های تهران را بشناسم و لوطی های آن دیار را شخصيت شناسی کنم!!! جای شما خالی!! دو سیخ و یک سیخ با نان سنگک و چند شاخه ریحان بنفش☘ را به کمال خودشان رساندم و این کمال رسانی را با آبعی سرعت بخشیدم 😁!!! در آن جگرکی پیر مردی شکم گنده و والبته راد مرد نشسته بود و یه تنِ شش سیخ جگر و دو شیخ چربی سفارش داد!! وقتی نگاهش به ظرف من افتاد که فقط دو سیخ جگر و یک سیخ چربی سفارش داده بودم! ابرو درهم کشید و با تعجب گفت : « پسر جان!! مرد باید برای رزق و روزی اش کار کند، پس باید صبحانه ی مردانه ای هم نوش جان کند!! دوسیخ جگر صبحانه نيست است..» بین دو لبه قیچی قرار گرفته بودم از سوی دلم میخواست با مردم ارتباط بگیرم و از سویی ظرف دلم از اعتماد خالی بود!!! به هر حال دل را به دریا زده، گفتمش : «شاید دوسیخ جگر میان وعده مردان باشد اما صبحانه ای کامل برای و است» دست مریزاد!! ناز شستم!! چنانش پاسخ گفتم که گره از ابروانش باز کرد!! در کمال ادب صبحانه را به پایان رساندم. تا عزم کارت کشیدن کردم، بانگی برآمد : «این جوان مهمان من است...!!» باری! صدای همان پیرمرد بود! به گمانم تحت تاثیر پاسخم قرار گرفته بود یا شایدم میخاست اعتماد سازی کند تا نقشه شومی پیاده کند! (مرغ خیالم به هزار جا پرواز کرد! گفته بودم که دوستانم هنگام وداع مرا به شدت از ساده انگاری، برخورد های عاطفی و اعتماد به مردم نهی کرده بودند! ) به هر حال از مهمان نواری پیرمرد تشکر کردم و خودم دست به جیب شدم.... در همین هنگام بود که عمویم تماس گرفت....!!! @zarakhsh
بسمه تعالی ابلهان باور کنند!! در این روزهای شیرین، داغ درگذشت یکی از زندگی را بر من سخت کرد. خوابم نمی برد! عمامه به سر کردم و برای نماز صبح راهی مسجد روستا شدم! شاید باران دیروز هوا را خیلی سرد کرده بود اما بوی کاه گِل،تمام کوچه ها را فرا گرفته بود و خاصی را به جان آدمی تزریق می کرد. نماز صبح که تمام شد به همراه علی آقا شوهر خاله ام گاو ها را دوشیدیم و گوسفندان را دادیم. هنوز قلبم در سینه بی تابی می کرد، شدیدی گلویم را گرفته بود و باید آن را می شکستم سوار ماشین شدم و خود را به روستای مادرم رساندم، پس از زیارت اهل قبور، به دیدار خاله کهن سالم شتافتم،شاید باورتان نشود به محض اینکه مرا بوسید سر به شانه اش گذاشتم و حسابی گریه کردم!! پير زن ترسیده بود و انتظار خبری را می کشید!! خدا مرا ببخشد جان به لبش کردم! وقتی از ماجرا خبر دار شد لب به سخن باز کرد و میهمان سفره تجربه اش شدم. حرف های پخته ای می زد، لابه لای حرف هایش متوجه شدم میان زن و شوهری، اختلافی عمیق درافتاده است و کار آنان به طلاق رسیده است! عروس و داماد مرا دوست می داشتند و من نیز خدمت آنان ارادتی بلند داشتم، عروس، شیری من بود و داماد، همبازی خردسالی ام به شمار می رفت! برای خودم متاسفم که از احوال آنان بی خبر بودم و جدایی به استخوان نکاح شان رسیده بود! از آشتیکُنان چند روز قبل، اعتماد به نفس گرفته بودم و دوباره به فکر افتادم، به خانه عروس رفتم با روی باز آنان مواجه شدم و خود را از ریز و درشت ماجرا با خبر ساختم. نمی خواستم یک طرفه به بروم باید پای حرف های داماد می نشستم تا حقیقت از پشت ابر های کدورت نمایان شود... از صبح تا اذان مغرب درگیر کار این دو جوان بودم و اینک خسته و کوفته به و کاغذ پناه آورده ام، همان قلمی که دوستم به من هدیه داد و هنوز روی زمین نگذاشته ام، خدا احسان را بیامرزد عجب هدیه ماندگاری به من سپرد! توقع گزافی است که یک روزه بتوان، علف هرز قهر را از دل ها زدود! متأسفانه نتوانستم این دو را به هم برسانم اما خرسندم که دل هایشان نرم شده است و بعد از یک ماه دوری، سه نفری گِرد هم نشستیم و گفت و گو کردیم!! و این قصه ادامه دارد.. از همه شما مؤمنان میخواهم برای موفقیت حقیر دعا کنید و خود را در این کار خیر سهیم سازید. @zarakhsh