بسمه تعالی
سفر نامه پایتخت
دو سیخ جگر
پدر، سفارشم کرده بود به محض اینکه #رخ تهران از پنجره اتوبوس نمایان گشت، عمویم را با خبر سازم تا مرا به منزلش برساند!
چون به تهران رسیدم، یاد سفارش پدر افتادم! هیچم تمایل نبود، دلم میخواست تنها خود را به عمو برسانم و غافل گیرشان کنم!
دلم میخواست #پیله ای که بیست سال گِرد خود تنیده بودم، دریده شود اما بیم آن داشتم که خروجی این پیله، #پلیدی خبیث باشد نه #پروانه ای لطیف!!
به هر حال، فرمایش پدر را توتیای چشم خود نهادم و عمویم را با خبر ساختم! خوشبختانه هزاربار تماس گرفتم و یک بار پاسخم #نگفت!!
چرخ های کوله بارم را تیز کردم و قلب تهران را با مترو نشانه گرفتم!!
میدان شهدای هفت تیر، #پیشانی مترو را بوسه دادم و با شور و شَرری جوشان خیابان های تهران را زیر پا می نهادم #مقصدم، منزل عمو بود اما #مقصودم دریدن پیله ها و #تعلق ها!!!
کیلومتری! پیاده گز کردم!
به شدت گرسنه بودم و خیلی دلم میخاست خودم را جگر میهمان کنم!!!
شاید مرا بگویی خب چرا جگر؟؟ مگر رستوران ها و فست فود های شیک و آنچنانی در تهران کم بود که صابون جگر به دلت می زدی؟؟؟
گفته آمد که هدف از سفرم #دریدن پیله ها و #پیراستن صفحه دل از تعلق ها!!! بود
دلْ میخواست به تماشای مناظر #جدید چشم بدوزم و با حوداث غیر قابل پیش بینی #پنجه در پنجه شوم، خاطره های جدید در دیوان تجربیاتم مرقوم نمایم!
#رستوان های شیک و #فست فود های کلاس بالا مثل #قارچ در هر کوی و برزنی رشد کرده اند!
و کمتر کسی است که ظرف این غذا خوری ها را #چرب نکرده باشد 😉 لذا من به دنبال جگرکی یا کله پزی بودم!! آدم های خاصی مشتری این مدل تغذیه هستند خیلی دلم میخواست داش مشتی های تهران را بشناسم و #قَدری لوطی های آن دیار را شخصيت شناسی کنم!!!
جای شما خالی!! دو سیخ #جگر و یک سیخ #چربی با نان سنگک و چند شاخه ریحان بنفش☘ را به کمال خودشان رساندم و این کمال رسانی را با #دوغ آبعی سرعت بخشیدم 😁!!!
در آن جگرکی پیر مردی شکم گنده و #سنتی والبته راد مرد نشسته بود و یه تنِ شش سیخ جگر و دو شیخ چربی سفارش داد!!
وقتی نگاهش به ظرف من افتاد که فقط دو سیخ جگر و یک سیخ چربی سفارش داده بودم! ابرو درهم کشید و با تعجب گفت : « پسر جان!!
مرد باید #مردانه برای رزق و روزی اش کار کند، پس باید صبحانه ی مردانه ای هم نوش جان کند!! دوسیخ جگر صبحانه نيست #میان_وعده است..»
بین دو لبه قیچی قرار گرفته بودم از سوی دلم میخواست با مردم ارتباط بگیرم و از سویی ظرف دلم از اعتماد خالی بود!!!
به هر حال دل را به دریا زده، گفتمش : «شاید دوسیخ جگر میان وعده مردان #سخت_کوش باشد اما صبحانه ای کامل برای #مردان_اداری و #مسافران است»
دست مریزاد!! ناز شستم!! چنانش پاسخ گفتم که گره از ابروانش باز کرد!!
در کمال ادب صبحانه را به پایان رساندم. تا عزم کارت کشیدن کردم، بانگی برآمد : «این جوان مهمان من است...!!»
باری!
صدای همان پیرمرد بود!
به گمانم تحت تاثیر پاسخم قرار گرفته بود یا شایدم میخاست اعتماد سازی کند تا نقشه شومی پیاده کند!
(مرغ خیالم به هزار جا پرواز کرد!
گفته بودم که دوستانم هنگام وداع مرا به شدت از ساده انگاری، برخورد های عاطفی و اعتماد به مردم نهی کرده بودند! )
به هر حال از مهمان نواری پیرمرد تشکر کردم و خودم دست به جیب شدم....
در همین هنگام بود که عمویم تماس گرفت....!!!
@zarakhsh
بسمه تعالی
ابلهان باور کنند!!
در این روزهای شیرین، داغ درگذشت یکی از #دوستانم زندگی را بر من سخت کرد.
خوابم نمی برد! عمامه به سر کردم و برای نماز صبح راهی مسجد روستا شدم! شاید باران دیروز هوا را خیلی سرد کرده بود اما بوی کاه گِل،تمام کوچه ها را فرا گرفته بود و #آرامش خاصی را به جان آدمی تزریق می کرد.
نماز صبح که تمام شد به همراه علی آقا شوهر خاله ام گاو ها را دوشیدیم و گوسفندان را #علوفه دادیم.
هنوز قلبم در سینه بی تابی می کرد، #بغض شدیدی گلویم را گرفته بود و باید آن را می شکستم سوار ماشین شدم و خود را به روستای مادرم رساندم، پس از زیارت اهل قبور، به دیدار
خاله کهن سالم شتافتم،شاید باورتان نشود به محض اینکه #پیشانی مرا بوسید سر به شانه اش گذاشتم و حسابی گریه کردم!! پير زن ترسیده بود و انتظار خبری #تلخ را می کشید!! خدا مرا ببخشد جان به لبش کردم! وقتی از ماجرا خبر دار شد لب به سخن باز کرد و میهمان سفره تجربه اش شدم.
حرف های پخته ای می زد، لابه لای حرف هایش متوجه شدم میان زن و شوهری، اختلافی عمیق درافتاده است و کار آنان به #پرتگاه طلاق رسیده است!
عروس و داماد مرا دوست می داشتند و من نیز خدمت آنان ارادتی بلند داشتم،
عروس، #خواهر شیری من بود و داماد، همبازی خردسالی ام به شمار می رفت!
برای خودم متاسفم که از احوال آنان بی خبر بودم و #کارد جدایی به استخوان نکاح شان رسیده بود!
از آشتیکُنان چند روز قبل، اعتماد به نفس گرفته بودم و دوباره به فکر #قهر_زدایی افتادم، به خانه عروس رفتم با روی باز آنان مواجه شدم و خود را از ریز و درشت ماجرا با خبر ساختم.
نمی خواستم یک طرفه به #قاضی بروم باید پای حرف های داماد می نشستم تا #آفتاب حقیقت از پشت ابر های کدورت نمایان شود...
از صبح تا اذان مغرب درگیر کار این دو جوان بودم و اینک خسته و کوفته به #قلم و کاغذ پناه آورده ام، همان قلمی که دوستم #احسان به من هدیه داد و هنوز روی زمین نگذاشته ام، خدا احسان را بیامرزد عجب هدیه ماندگاری به من سپرد!
توقع گزافی است که یک روزه بتوان، علف هرز قهر را از #بوستان دل ها زدود!
متأسفانه نتوانستم این دو را به هم برسانم اما خرسندم که دل هایشان نرم شده است و بعد از یک ماه دوری، سه نفری گِرد هم نشستیم و گفت و گو کردیم!! و این قصه ادامه دارد..
از همه شما مؤمنان میخواهم برای موفقیت حقیر دعا کنید و خود را در این کار خیر سهیم سازید.
#دلنوشته
@zarakhsh