eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
دلتنگ عزیزانی هستیم که روزی در کنارمان بودند... اللهم اغفِر لِلمومِنينَ وَ المومِناتِ وَ المُسلمينَ وَ المُسلِماتِ اَلاَحياءِ مِنهُم وَ الاَموات
💕اوج نفرت💕 احمد رضا در رو بست و دلخور به من نگاه کرد. یکم بهش خیره شدم سرم رو پایین انداختم. _یه چی بپوش بریم بیرون. جلو رفتم و روبروش ایستادم. _به خدا هول شدم. سرش رو پایین انداخت. _ایراد نداره، بپوش بریم. دوست نداشتم برم سرو رو پایین انداختم. _میشه من نیام? کلافه دستم رو گرفت و سمت کمد اروم هول داد. _نه، زود باش. به ناچار مانتوم رو پوشیدم و روسری رو روی سرم مرتب کردم همراه با احمد رضا بیرون رفتم. دوباره دستم رو گرفت با این کارش میخواست به مادرش بفهمونه که هیچ جوره کوتاه نمیاد. وارد اشپزخونه شدیم صندلی ها سر جاشون بود ولی سه تا بشقاب غذا روی میز بود. شکوه خانم نگاه پر از نفرتی بهم انداخت. _اینو چرا اوردی? تلاش کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد بدون توجه به حرف مادرش صندلی رو برای من بیرون کشید زیر لب گفت: _بشین. کاری رو که میخواست انجام دادم کنارم نشست. بشقابش رو جلوی من گذاشت رو به توران خانم جایگزین بانو خانم گفت: _یه بشقاب کم گذاشتید. _نه اقا خانم گفتن سه تا بذارم. بی اهمیت گفت: _خب الان یکی یگم بده. توران نگاهی به شکوه انداخت و سرش رو پایین انداخت. مرجان دلش برای برادرش سوخت خواست که بایسته و کاری برای برادرش انجام بده که مادرش گفت: _بشین. احمد رضا متوجه رفتار های مادرش شد خم شد و قاشق مرجان رو برداشت و با لبخند به خواهرش گفت: _ برو برای خودت یه قاشق بیار، من با نگار از یه بشقاب غذا میخوریم. مرجان لبخند رضایت بخشی زد وبلند شد شکوه خانم با حرص نگاهم میکرد که چرا نقشه ای که کشیده عملی نشده. اون شب غذا رو تو بشقاب مشترک خوردیم البته من نخوردم و فقط با غذا بازی کردم، چون نمیتونسنم بخورم، چند باری احمد رضا با پاش اروم به پام زد که بخورم ولی از گلوم پایین نمیرفت. بعد از شام همه جلوی تلویزیون نشستن، واقعا معذب بودم. اروم کنار گوش احمد رضا گفتم: _میشه من برم? یکم نگاهم کرد لب زد: _چرا? اگه میگفتم معذبم نمی ذاشت. _فردا امتحان داریم، برم یکم درس بخونم. _برو فوری ایستادم و به اتاق برگشتم. خیلی گرسنم بودم. سمت سفره ی پهن وسط اتاق رفتم. غذای سرد شده قابل خوردن بود. تند و سریع خوردمو سفره رو جمع کردم. سراغ کتابم رفتم و خودم رو مشغول کردم. خیلی طول نکشید که احمد رضا هم به اتاق برگشت، یکم عصبی بود کتابم رو بستم و بهش نگاه کردم. _تموم شد درست? _بله. چراغ رو خاموش کن ببا بخوابیم. _چشم. کاری رو که گفت انجام دادم روی تخت کنارش دراز کشیدم. چرخید سمتم نگاه دقیقی به بازوم کرد و اخم هاش تو هم رفت. _دستت چی شده? دستم رو رو بازم کشیدم. _نمیدونم. ایستاد برق رو روشن کرد و دقیق تر بازوم رو نگاه کرد. بازوم به خاطر مشت محکمی که دیروز مرجان تو اشپزخونه بهم زه بود کمی کبود شده بود. دستم رو روش گذاشتم. _مرجان باهام شوخی کرده. _انقدر محکم! نگاهش به ساق دستم افتاد که به خاطر منگنه ی بیرون زده کارتون بالای کمدش حسابی زخم شده بود. _اینم کار مرجانه? دستم رو روی زخمم گذاشتم هول شدم و با استرس نگاهش کردم اخمش شدید تر شد. _نگار ازت سوال پرسیدم? سرم رو پایین انداختم و شرمنده گفتم: _ببخشید اقا... با شتاب سرم رو بالا اورد و عصبی گفت: _چی رو ببخشم? یه لحظه متوجه سو تفاهمی که براش ایجاد شده بود، شدم. _دیروز که شما رفتید حوصلم سر رفت. برام سخت بود گفتنش، لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو ازش گرفتم. _از سر... خیلی محکم و جدی گفت: _وقتی حرف میزنی تو چشم هام نگاه کن. نگاهم رو به چشم هاش دادم. ترسیده بودم. _از سر کمدتون، اشاره کردم به کمد _ از تو اون کارتونه یه کتاب برداشتم، دستم گرفت به منگنش که بیرون زده بود اینجوری شد. یکم نگاهش بین چشم هام جابه جا شد در نهایت نگاهش رو به روبرو داد. _کتاب های توی کارتون بدرد تو نمیخوره. _کتاب نبود. یعنی بعدش که اوردم پایین فهمیدم کتاب نیست. البوم بود. خیره نگاهم کرد. _گذاشتی سر جاش? شرمنده بودم ولی جرات برداشتن نگاهم از نگاهش رو نداشتم با سر گفتم نه. لبخند نامحسوسی زد. _الان کجاست? اشاره کردم به زیر تخت. خم شد اوردش بالا. _ببخشید میخواستم بزارم سر جاش. شما اومدید هول شدم. دستش رو سمت صورتم اورد از ترس یکم خودم رو عقب کشیدم مکث ارومی کرد موهام رو پشت گوشم گذاشت. _این البوم داستان داره. یه بار مادرم اینو داد گفت که اتیشش بزنم. نفس سنگینی کشید اولین صفحه ی البوم رو باز کرد.
دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ قوّنی فیهِ علی إقامَةِ أمْرِکَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُکْرَکَ بِکَرَمِکَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وسِتْرِکَ یـا أبْصَرَ النّاظرین خدایا، در این ماه برای برپا داشتن امرت نیرومند ساز مرا و شیرینی ذکرت را به من بچشان و ادای شکرت را به من الهام فرما و به نگهداری و پرده پوشی خودت ای بیناترین بینایان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
ماهِ خدا آمد! ماهِ خدا نمی‌آیی؟!🌙🤍
«💚🍃» ‌مۍگفت : قبل‌ازشوخی نیت‌ تقرّب‌ کن وتوی دلت‌ بگو : دل‌ یه‌ مؤمنُ‌ شاد میکنم ، قربةاِلےاللّٰھ . این‌شوخیاتم‌میشه‌عبادت'!- -شھیدحسین‌معزغلامی'!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌این چه عقوبتی است که در میان ِاین همه رهگذر به فرموده‌ی روایت: ‌شما را ببینیم ولی نشناسیم؟🥀 ‌ 🌱اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🦋آخرین جمعه‌ی سال است کجایی آقا؟ 💔
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالگرد شهادت هدیه به ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ من المُسْتَغْفرینَ واجْعَلْنی فیهِ من عِبادَکَ الصّالحینَ القانِتین واجْعَلْنی فیهِ من اوْلیائِکَ المُقَرّبینَ بِرَأفَتِکَ یا ارْحَمَ الرّاحِمین. خدایا، قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان و از بندگان شایسته فرمان بردار و از اولیای مقرّبت ( دوستان نزدیکت ) به مهربانی خودت ای مهربان ترین مهربانان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
11.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 ای کاش به افطارِ نگاهت برسانی دلِ ما را... سلام امام زمانم🌻✨