eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
الرب الشهدا والصدیقین _داشتم میخوابیدم کہ اردلان در اتاق وزد و اومد داخل... برق و روشـݧ کرد و گفت: خواهر گلم ساعت ۱۰ از کے تا حالا تو انقدر زود میخوابے❓ نمیخواے داداشتو ببینے باهاش حرف بزنے❓حالشو بپرسے❓مثلا تازه اومدمااااا درازکشیده بودم بلند شدم رو تخت نشستم و باخنده گفتم: داداش خلِ کچلم ماماݧ بهت یاد نداده وقتے یہ نفر میخواد بخوابہ یا داره استراحت میکنہ مزاحمش نشے❓😂 _اردلان اخم کرد و برگشت کہ بره باسرعت از رو تخت بلند شدم و بازوش و گرفتم کجااااااا لوس ماما❓ _اخماش بیشتر رفت تو هم و گفت میرم شما استراحت کنے....لوسم خودتے همونطور کہ میکشوندمش سمت تختم گفتم خوب حالا قهر نکـݧ بیا بشیـݧ ببینم چیکار داشتے اردلان نشست رو تختم مـݧ هم رو صندلے روبروش دستم گذاشتم زیر چونم و گفتم به به داداش اردلاݧ حموم لازم بودیااااا ترو خدا زود بزود برو حموم اینطورے پیش برے کسے بهت زݧ نمیده هااااااا خندید و گفت: _تو بہ فکر خودت باش یواش یواش بوے ترشیدگیت داره در میاد. همہ از خداشونہ مـݧ دامادشوݧ بشم حیف کہ مـݧ قصد ازدواج ندارم دوتایے زدیم زیر خنده. ماماݧ در اتاق و باز کرد و با یہ سینے شربت و بیسکوییت وارد شد بہ بہ خواهر برادر باهم خلوت کردید راستے اسماء با،بابات حرف زدم بہ مادر اقاے سجادے هم گفتم براے فردا مشکلے نیست جلوے اردلاݧ خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـݧ اردلاݧ خندید و گفت: خوبہ دیگہ اسماء خانوم مـݧ باید از ماماݧ میشنیدم❓ _سرم همونطور پاییـݧ و گفتم آخہ داداش یدفہ اے شد بعدشم هنوز کہ خبرے نیست... ماماݧ لیواݧ شربت و یہ بیسکوییت داد دست اردلاݧ و گفت بخور جوݧ بگیرے ببیـݧ چہ لاغر شدے چپ چپ بہ ماماݧ نگاه کردم و گفتم: ماماݧ مـݧ احتیاج ندارم بخورم جوݧ بگیرم❓ اردلاݧ بادست زد پشتم و گفت: آخ آخ حســـــودے❓ ماماݧ هم لیواݧ شربت و داد دستم و گفت بیا تو هم بخور جوݧ بگیرے لیواݧ و ازش گرفتم و گفتم پس بیسکوییتش کو بلند شد و همونطور کہ از اتاق میرفت بیروݧ گفت واااااااا بچہ شدے اسماء❓خودت بردار دیگہ حرصم گرفتہ بود لیواݧ شربت گذاشتم تو سینے و بہ اردلاݧ کہ داشت میخندید دهـݧ کجے کردم اردلاݧ شربت و تا تہ خورد و گفت:آخیش چہ چسبید... _بعد دستش و گذاشت رو شونم و گفت:اسماء میخوام باهات جدے حرف بزنم سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم اردلاݧ آهے کشید و شروع کرد: سہ سال پیش اونقدرے کہ الاݧ برام عزیزے، عزیز نبودے اسماء حجابتو دوست نداشتم نوع تیپ زدنات، دوستات،بیروݧ رفتنات و..... همیشہ متفاوت بودے با کل خوانواده اینکہ بگم همه چیت بد بود و دوست نداشتما ݧ بالاخره خواهرم بودے چند بار بہ ماماݧ و بابا شکایتت و کردم اما اونا اجازه ے دخالت و بهم ندادݧ براے همیـݧ منم کارے بهت نداشتم _تا وقتے کہ اوݧ اتفاق برات افتاد،نمیدونم چے باعث شده بود کہ خواهر همیشہ شیطوݧ و درس خوݧ مـݧ گوشہ گیر بشہ و با هیچ کسے حرف نزنہ،دنبالشم نیستم چوݧ هرچے کہ بود باعث شد تو اینے بشے کہ الاݧ هستے،اسماء وقتے تورو،تو اوݧ وضعیت میدیدم داغوݧ میشدم کلے برات نذرو نیاز کردم کہ خوب بشے، حضرت زهرا رو قسم دادم کہ بہ خواهرم کمک کـݧ،اشک ریختم ،زجہ زدم و.... روزے کہ چادرے شدے _فهمیدم کہ حضرت زهرا جوابمو داده دیگہ خیالم از بابتت راحت شد فهمیدم کہ راهت رو درست انتخاب کردے. وقتے ماماݧ بهم قضیہ ے خواستگارے و گفت:خیلے خوشحال شدم و میدونستم کہ تو اونقدر بزرگ شدے کہ تونستے تصمیم بگیرے _همچنیـݧ مشتاق شدم ببینم کیہ کہ خواهر ما بیـݧ ایـݧ همہ آدم اجازہ داده بیاد براے خواستگارے.... خندیدمو گفتم: یکے مث خودت مثل من❓خوب پس قبول کن دیگه.. خندیدمو گفتم: ارہ تسبیحش همیشہ دستش دکمہ هاے پیرهنشو تا آخر میبنده سر وتهش بزنے تو بسیج دانشگاس وقتے هم کہ با آدم حرف میزنہ زمینو نگاه میکنہ اهاݧ راستے ریشم داره برادریہ براے خودش هههههه... دستشو گذاشت روشونم گفت خستہ نباشے،یکم از اخلاقش بگوووو _إ اردلاݧ پاشووو برو میخوام بخوابم خستم إ اسماء مـݧ هنوز کلے حرف دارم حرفاے اصلیم موند.... @zeinabiha2🌹🌹🌹
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از این که نمی توانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شب های آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه ای که به سمت پنجره می آمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق برد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آن ها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغيير کرده بود. ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پر شور از مستأجری سخن می گفت که پس از سال ها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید:" تو که باهاش رفیق شدی ، چه جور آدمیه؟" عبدالله خندید و گفت :" رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلشو رو ببره بالا. " و مادر پشتش را گرفت :" پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سرکار و بعد اذون مغرب میاد خونه." کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم :" چه فایده! دیگه خونه خونه ی خودمون نیست! همش باید پرده ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلا نمی تونم یه لحظه پای حوض بشینم." مادر با مهربانی خندید و گفت:" ان شاء الله خیلی طول نمی کشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره... " و همین پیش بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند:" حالا من از اجاره ی ملکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه! " ابراهیم نیشخندی زد و گفت :" بابا همچین میگه ملکم، کسی ندونه فکر می کنه دو قواره نخلستونه! " صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد:" همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمی تونستید زن ببرید! " و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد :" تو رو خدا بس کنید ! الآن صدا میره بالا ، میشنوه! بخدا زشته! " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . خرمن موهاے مشڪے رنگم را در دست گرفتہ بودم و مے بافتم‌. هفت روز از ماہ رمضان و رفتن محراب بہ تبریز گذشتہ بود. در این هفت روز از خانہ بیرون نرفتہ بودم حتے بہ اندازہ ے سر زدن بہ خالہ ماہ گل و عمو باقر! از محراب هم خبرے نداشتم. چندبارے مامان فهیم و ریحانہ،بہ دیدن خالہ ماہ گل رفتند و خواستند من هم همراهشان بروم ڪہ بهانہ آوردم و هرطور بود پایم را از در خانہ بیرون نگذاشتم! شش دانگ حواس حاج بابا پیش من بود،حسے گنگ درونم رخنہ ڪردہ بود؛حسے ڪہ نیمے از وجودم را سرشار از آرامش ڪردہ بود و نیمے دیگر را مملو از آشوب! صداے زنگ تلفن بلند شد،چند لحظہ بعد صداے ریحانہ پیچید:بفرمایین! بعد از ڪمے مڪث گفت:بلہ هستن! شما؟! _یہ لحظہ گوشے! بافتن موهایم ڪہ تمام شد ربان صورتے رنگے بہ پایین موهایم بستم و از آینہ دل ڪندم. چند تقہ بہ در خورد و پشت بندش صداے ریحانہ آمد:رایحہ! تلفن با تو ڪار دارہ! در را ڪہ باز ڪردم با چهرہ ے متعجب و چشم هاے برق دار ریحانہ رو بہ رو شدم. در چشم هایش شیطنت برق میزد! لبش را ڪج ڪرد و گفت:آقا حافظ پشت خطہ! ابروهایم بالا رفت:آقا حافظ؟! دوست داداش محرابت؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد:بعلہ! مگہ چندتا آقا حافظ مے شناسے؟! آرام پرسیدم:مامان فهیم ڪہ نیس؟! جواب داد:نہ! رفتہ پیش خالہ ماہ گل،ظاهرا بساط افطارے دارن و مهمون ویژہ! سپس با شیطنت ابرو بالا انداخت و زمزمہ ڪرد:چیڪارت دارہ؟! چپ چپ نگاهش ڪردم گفتم:سرت بہ ڪار خودت باشہ بچہ! بہ سمت تلفن رفتم،پشت سرم بشڪن زد و خندید:بادا بادا مبارڪ بادا! چشم غرہ اے نثارش ڪردم و گوشے تلفن را برداشتم:بلہ بفرمایین؟! صداے نگران حافظ در گوشم پیچید:سلام رایحہ خانم! وقت تنگہ،خوب بہ حرفام گوش ڪنین و هول نشین خب؟! آب دهانم را فرو دادم. _چے شدہ؟! تن صدایش را پایین آورد و سرعت اداے ڪلمات را بالا برد! _من الان تو خیابون اصلے ام از تلفن عمومے زنگ میزنم. ما تو سازمان یہ رابط داریم! متعجب پرسیدم:سازمان؟! _بعلہ! سازمان! امروز صبح بہ یڪے از بچہ ها خبر دادن قرارہ چن نفر بہ محلہ مون سر بزنن! خصوصا بہ منزل شما! قلبم فرو ریخت! منظورش ساواڪ بود! دهانم را باز و بستہ ڪردم تا بتوانم چیزے بگویم اما ڪلمہ اے از دهانم خارج نشد. _گوشتون با منہ؟! محراب ڪلید انبارے تونو بهم امانت دادہ. دیدم خالہ فهیمہ از خونہ بیرون اومد. با ماشین دارم میام سمت شما! تو انبارے یہ سرے ڪتاب و نوار و اعلامیہ س،سریع یہ چیزے پیدا ڪنین تا وسایلو توش جمع ڪنیم. الان یہ دیقہ ام یہ دیقہ س! نمیدونم چہ ساعتے میان ولے احتمال دارہ نزدیڪ اومدن عمو خلیل پیداشون بشہ. شایدم زودتر بیان ڪہ فرصتے براے وقت تلف ڪردن نباشہ. بجنبین! سپس صداے بوق ممتدد در گوشم پیچید! سریع گوشے تلفن را گذاشتم و رو بہ ریحانہ گفتم:بدو حجاب ڪن! متعجب بہ صورتم خیرہ شد:چرا؟! بہ سمت اتاقم دویدم:هیچے نپرس! فقط بجنب! سپس وارد اتاقم شدم و با عجلہ پیراهن بلند و روسرے اے از ڪمدم بیرون ڪشیدم‌.صداے باز و بستہ شدن در آمد‌. _رایحہ! چے شدہ؟! همانطور ڪہ پیراهن را تن میڪردم جواب دادم:ممڪنہ یہ مشڪلے براے حاج بابا پیش بیاد،مثل مشڪل عمو اسماعیل! چشم هایش ترسید:چرا؟! یعنے ساواڪیا میخوان بریزن خونہ مون؟! پیراهن را در تنم مرتب ڪردم:آرہ! یہ سرے چیز میز تو انباریہ ڪہ نباید باشہ! بیشتر از این سوال و جواب نڪن عزیزم فقط عجلہ ڪن! سرے تڪان داد و با قدم هاے بلند دور شد،روسرے ام را سر ڪردم و تقریبا از اتاق فرار! بعد از ڪمے جست و جو،ڪارتونے پیدا ڪردم و زیر بغلم جایش دادم. وارد حیاط شدم‌،همین ڪہ نزدیڪ در انبارے رسیدم صداے زنگ در بلند شد. بہ سمت در رفتم. با شڪ و‌ نگرانے پرسیدم:ڪیہ؟! صداے حافظ خیالم را راحت ڪرد. _منم! در را باز ڪردم و نگاهے بہ ڪوچہ انداختم ڪہ مبادا همسایہ اے بیرون باشد! ڪوچہ را ڪہ خلوت یافتم ڪنار رفتم:بفرمایین داخل! حافظ وارد حیاط شد و مستقیم بہ سمت انبارے رفت. در ڪوچہ را بستم.‌ ریحانہ هم بہ جمع مان پیوست،حافظ با شتاب ڪلید را از داخل جیبش درآورد و داخل قفل انداخت. ڪلید را چرخاند و وارد انبارے شد،ڪارتون را از روے زمین برداشتم و همراہ ریحانہ دنبالش راہ افتادیم. وارد انبارے ڪہ شدیم بوے خاڪ زیر بینے ام پیچد و بہ سرفہ ام انداخت،سریع دستم را مقابل دهان و بینے ام گرفتم ڪہ گرد و خاڪ وارد ریہ هایم نشود. Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . نگاهے بہ دور تا دور انبارے انداختم،بہ ظاهر جز وسایل بہ درد نخور و قدیمے چیزے نبود‌! حافظ بہ سمت چپ انبار حرڪت ڪرد،چند گلیم ڪهنہ ڪہ گوشہ ے دیوار لولہ شدہ بودند را برداشت‌ و آن ها را ڪنار انداخت. چشمم بہ تعدادے ڪتاب،نوار و اعلامیہ ڪہ مرتب روے هم ردیف شدہ بودند افتاد. حافظ سریع در یڪ حرڪت ڪتاب و نوارها را بلند ڪرد و بلند گفت:یاعلے مدد! سپس بہ سمت من و ریحانہ برگشت:ڪارتونو بیارین،اینا رو مرتب توش بچینین و ببرین بالا. منم براے اطمینان این دور و ورو میگردم ڪہ چیز دیگہ اے نباشہ! سرم را بہ نشانہ ے "باشه" تڪان دادم،همراہ ریحانہ بدون حرف ڪتاب،اعلامیہ و نوارها را گرفتیم. ڪارتون را مرتب ڪردم،ریحانہ با عجلہ همہ ے وسایل را داخلش چید و یڪ سمتش را بلند ڪرد. _بلند ڪن رایحہ! گوشہ ے دیگر ڪارتون را گرفتم و بلندش ڪردم. ڪارتون برایمان ڪمے سنگین بود لبم را گزیدم ڪہ صدایم درنیاید. سلانہ سلانہ و با زحمت،همراہ ریحانہ از پلہ هاے انبارے بالا رفتیم و ڪارتون را روے زمین گذاشتیم. ریحانہ با استرس نفسش را بیرون داد و پرسید:بہ نظرت تو خونہ ام چیزے هس؟! شانہ بالا انداختم و دستم را بہ ڪمرم گرفتم. نفس عمیقے ڪشیدم:نمے دونم! ولے با ملاحظہ گریاے حاج بابا بعید میدونم! ڪمے بعد حافظ از انبارے خارج شد،عرق روے پیشانے اش نشستہ بود و نگرانے در چشم هایش! همانطور ڪہ در انبارے را قفل میڪرد گفت:چیز دیگہ اے نبود! از پلہ ها بالا آمد و ڪلید انبارے را بہ سمتم گرفت:تا اینا بیان و برن دست شما باشہ ڪہ شڪ نڪنن! سرم را تڪان دادم و ڪلید را از دستش گرفتم،حافظ رو بہ ریحانہ گفت:میشہ بیرونو یہ نگاهے بندازین؟! ریحانہ بہ سمت در دوید و در را باز ڪرد،حافظ ڪارتون را بلند ڪرد و باز گفت:یاعلے مدد! با این ڪہ ڪوچہ بن بست بود،ریحانہ با دقت هر دو طرف‌را نگاہ کرد و گفت:ڪسے نیس! حافظ با قدم هاے بلند خودش را جلوے در رساند،پشت سرش راہ افتادم. در ڪمڪ رانندہ ے ماشین نیمہ باز بود،ڪارتون را روے صندلے گذاشت و در ماشین را بست‌. سپس خودش را بہ در رانندہ رساند،همانطور ڪہ سوار ماشین میشد گفت:خیلے احتیاط ڪنین! رایحہ خانم شب تماس میگیرم لطفا خودتون جواب بدین! محراب هر روز زنگ میزنہ خبر میگیرہ،بفهمہ باز پاے شما وسط ماجرا ڪشیدہ شدہ پوستمو میڪنہ! _باشہ! ماشین را روشن ڪرد:آروم باشین! میان یڪم ریخت و پاش میڪنن و میرن. خیلے مراقب باشین،از دور حواسم بهتون هس! _ممنون ڪہ خبر دادین! شمام مراقب باشین! و با چشم و ابرو بہ صندلے ڪمڪ رانندہ اشارہ ڪردم،سرے تڪان داد و راہ افتاد. چند ثانیہ بعد از ڪوچہ خارج شد،نفسم را آسودہ بیرون دادم؛ریحانہ در را بست و گفت:حالا چے ڪار ڪنیم؟! دستم را روے قلبم گذاشتم و بہ سمت خانہ راہ افتادم. _هیچے! فقط باید عادے باشیم. ڪلید انباریو میذارم تو ڪشوے ڪابینت! ریحانہ حواست باشہ مامان و حاج بابا لو ندن ڪلید دستمون نبودہ ها! پشت سرم آمد:حواسم هس! بہ سمت آشپزخانہ رفتم و ڪلید انبارے را داخل ڪشوے ڪابینت گذاشتم. سپس نگاهم را بہ ساعت دیوارے دوختم‌. یڪے دوساعت دیگر وقت آمدن حاج بابا بود،دلم مثل سیر و سرڪہ مے جوشید. ریحانہ روے مبل نشست،با استرس لبش را مے جوید. من هم عرض خانہ را قدم میزدم و در دل آیت الڪرسے مے خواندم‌. یڪ ساعتے ڪہ گذشت دلم طاقت نیاورد. رو بہ ریحانہ گفتم:میرم مامان فهیمو صدا ڪنم،یہ بزرگتر خونہ باشہ بهترہ! ریحانہ با شدت آب دهانش را فرو داد و سر خم ڪرد ڪہ یعنے "باشه"! لبخند زدم:پاشو خواهرے! خیالت تخت چیزے نمیشہ! زمزمہ وارد گفت:ڪاش داداش محراب بود،اون خوب بلدہ چطور از پس اینا بربیاد! شانہ بالا انداختم:شاید! یہ آبے بہ دست و صورتت بزن و آروم باش! با قدم هاے ڪوتاہ از خانہ خارج شدم و بہ سمت در حیاط رفتم. همین ڪہ در را باز ڪردم بے اختیار سرم را بہ سمت سر ڪوچہ برگرداندم. پاهایم مقابل در خشڪ شد! ماشین شورلت مشڪے رنگے سر ڪوچہ آمادہ ایستادہ بود. یڪ مرد قوے هیڪل با چهرہ اے جدے و ترسناڪ پشت فرمان نشستہ بود و مرد دیگرے هم روے صندلے عقب! اما چشم هاے من روے مرد بلند قامتے بود ڪہ ڪت و شلوار خوش دوخت مشڪے رنگے بہ تن داشت و مشغول صحبت با یڪے از همسایہ ها بود. مردے ڪہ هفتہ ے گذشتہ دیدمش! مردے ڪہ مرا بہ نام خانم محسنے مے شناخت! همان ساواڪے اے ڪہ دنبال محراب بود! Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . نفسم تنگ شد،نیم رخ جدے اش را خوب میدیدم. مرد همسایہ دست بلند ڪرد تا با انگشت اشارہ این سمت را نشان بدهد ڪہ با سرعت در را بستم. بہ سمت خانہ دویدم و با دم‌ پایے وارد شدم. در حالے ڪہ بہ سمت آشپزخانہ مے رفتم گفتم:ریحانہ! اومدن! نباید منو ببینن نذار هیچ حرفے ازم وسط بیاد! بیچارہ ریحانہ با رنگ پریدہ ڪنارم آمد و پرسید:چرا؟! وارد آشپزخانہ شدم و یڪے از صندلے هاے چوبے پشت میز غذاخورے را برداشتم و بہ سمت حیاط راہ افتادم. _نپرس! میگم بهت! تاڪید میڪنم نذار هیچ حرفے از من وسط بیادا! گیج و منگ بہ صورتم خیرہ شدہ بود:باشہ! نزدیڪ دیوار مشترڪمان با خانہ ے عمہ مهلا ڪہ سمت چپ حیاط قرار داشت شدم و صندلے را بہ دیوار چسباندم. چشم هاے ریحانہ گرد شد و پر از ترس. _چے ڪار میڪنے آبجے؟! روے صندلے ایستادم:میرم خونہ ے عمہ مهلا! دست هایم را روے دیوار گذاشتم و زیر لب یاعلے گفتم. ارتفاع دیوار زیاد نبود ڪافے بود یڪ خیز بردارم‌. همانطور ڪہ سعے داشتم خودم را بالا بڪشم گفتم:سریع این صندلیو ببر بذار سرجاش! نفسم را در سینہ حبس ڪردم و با ڪمے تقلا روے دیوار نشستم،ریحانہ همانطور مبهوت و با نگرانے نگاهم میڪرد. تشر زدم:با توام! دِ یالا! صداے نزدیڪ شدن ماشین ڪہ بہ گوشم خورد،چشم هایم را بستم و آرام از روے دیوار سُر خوردم. با زمین ڪہ برخورد ڪردم صداے ضعیفے ایجاد شد! پاے راستم زیر تنم ماند و دردے در پهلویم پیچید! یڪ دستم را روے پهلویم گذاشتم و دست دیگرم را روے دهانم ڪہ صداے نالہ ام بلند نشود! زنگ در بہ صدا در آمد... . Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
به نام خداوند مهربانی ها🌱🌸 ادامه شبهات 5⃣این همه گناه چرا فقط بدحجابی رو نهی میکنید ؟🤔🤔 خیر ،ما فقط بدحجابی را نهی نمی کنیم بلکه هر گناهی را که از آن مطلع شویم نهی می کنیم😉😉 ولی👇👇 به دلیل علنی بودن و زیاد بودن گناه بدحجابی نهی از بدحجابی نیز بیشتر است🤷‍♂🤷‍♂ البته نهی از گناهان دیگر هم بسیار مهم است گناهانی مثل اختلاس و دزدی و رشوه بسیار بسیار مهم است و به هیچ وجه نباید فراموش شود❌❌ 6⃣گناهشون یک مسئله شخصیه به ما ربطی نداره . تا زمانی که گناه مخفی باشه و کسی نبینه شخصیه ولی وقتی علنی باشه عمومی میشه از نظر قانون 👇👇 هر مکانی که در ملأ عام باشه (یعنی مردم بتونن ببینن ) شخصی نیست .😊 مثلا گناه در بالکن خانه ای که به خیابان باز میشود، شخصی نیست❌ یا گناه در ماشینی که برای خود شخص است وقتی که مردم بتوانند ببینند شخصی نیست .🚗🚙😉😊 این پیام رو منتشر کنید...🌹
💔 : خاطره 🌼 (سه  ماه بعد_امام زاده صالح) -خبرها حاکی از اینه که  شما یه بستنی از من طلب داری +با یه بستنی سر و ته همه چی رو هم نیار لطفا! باید سور درست وحسابی بدی -سمعا و طاعتا بانو، گوسفند جلو پات قربونی کنم خوبه؟ +همون گوسفندی که شب عروسی جلو پام قربونی کردی بسه -چقدر خندیدیم اون شب بندِ گوسفنده باز شد پرید تو بغل تو....یه جیغی زدی که کل محل ریختن جلو در خونه... +هه هه، خندیدیم یا فقط تو خندیدی؟ من هنوزم فکر میکنم خودت از قصد گوسفنده رو هل دادی طرفم، جلو همه آروم و دسته گلی می مونی شیطونیاتو گذاشتی واسه من... -دهه باز همه کاسه کوزه ها تو سر کچل من شکست که! همه دیدن دایی سپهر... +باشه کچل تقصیر تو نیست...چی شد؟ -ها؟ +تو فکر باباتی؟ -آره...موندم چی بگم بهش +میگم بابا چون خودش تو سپاهه اصرار داشت... -نه اصلا! من خودم گفته بودم میخوام پاسدار باشم اما  وقتی این ور  با درخواستم موافقت شد... +پس دلیل مخالفتش چیه؟ -آخه.... +چیز دیگه ای هست که.... -ولش کن بریم بستنی؟ + پس بستنیم ولش تو این سرما - کدوم سرما تازه اول زمستونه، سوارشو بریم +حالا کالسکه سیندرلارو کجا پارک کردی؟ -تشریف داشته باشین بیارم خدمت تون، در ضمن سیندرلا قدِ ناخن کوچیکه عروس خانمِ منکه نمیرسه +اونکه صد البته ولی تا پای موتور باهات میام  هوا خوبه دوست دارم قدم بزنیم -آره هوا عجیب سه نفره ست بیچاره دونفره ها +چیه؟ از حالا ادعای بچه نکن برا من! بهت گفته باشم....اون ...موتورت نیست؟ -ای بابا ....صبرکن سرکار.... محمد دقایقی بعد با لبخندی بر لب نزدیک حلما آمد. حلما با عجله پرسید: چی شد؟ یه چیزی گفتی که نبردن موتورو؟ محمد خنده ی مردانه ای کرد و گفت: -آره گفتم تازه دامادم لطف کنید رحم کنید موتورمو نبرید پارکینیگ اونم یه شوکولات ازم گرفت و گفت مبارکه فردا بیا پارکینیگ جریمه اتم قبلش پرداخت کرده باشی! +موتورتو بردن شوکولات منو چرا دادی رفت!؟ -خدا از بس دوستت داره تا گفتی قدم بزنیم یه چی شد که تا خونه قدم بزنیم +اِ...اگه میدونستم دعاهام اینقدر زود اجابت میشه از خدا میخواستم شوهرم آدم بشه -اگه شوهرت آدم بود که تو رو انتخاب نمیکرد که....یعنی از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، ملائک با ملائک کنند پرواز +امشب اینقدر بامزه بازی درنیار یه بستنی خواستی بدیا -کیم بستنی از سوپری سر راهمون قبوله؟ +یعنی تو استاد به دست آوردن چیزای خوب با کمترین هزینه ممکنی...گوشیت از جیبت داره زنگ میخوره محمد همانطور که خیره ی  حلما بود تلفنش را از جیب شلوارش بیرون آورد و جواب داد: +الو بابا سلام -گیرم علیک سلام +قهری مثلا؟ -این چه کاریه کردی؟ مگه همون هفته پیش که مطرح کردی بهت نگفتم مخالف رفتنت... +آره بابا هفته پیش گفتی اما یه عمره داری بهم میگی هرجا که باشی  لباس خدمت فرق نمیکنه ... -برای همین میگم همون تدریس دانشگاهو ادامه بده تو انگار اصلا وضعو نمی بینی؟ +چه وضعی بابا؟ -برو خونه بزن شبکه خبر تا بفهمی ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم : سین.کاف.غین @zeinabaiha2