eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
الرب الشهداوالصدیقین _با همیـݧ افکار به خواب رفتم... چند روزم با همیـݧ افکار گذشت هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم ک شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود _بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم _بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود _تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ ب اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود. اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم: "خدا جوݧ منم اسماء هنوز منو یادت هست❓یادم نمیاد آخریـݧ دفہ کے باهات حرف زدم بگذریم... حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شادو خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه نمیدونم تقصیر کیه❓مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..." _خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم همونطور خوابم برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمہ❓ _بلہ اسمم اسماست بعد در حالے کہ ی چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ ارثیہ ے حضرت زهرا شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم ک چند روزپیش تشیعش کردݧ _خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم❓ مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے چرا اما... اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ... باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم بلند شدم وضو گرفتم کہ ونماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود _نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم _بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ اشک تو چشام جم شد یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند.... @zeinabiha2🌹🌹🌹
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... احساس می کردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ می دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه مان ندارم و نمی توانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم . به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع می شد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می بستیم . باید از فردا تمام پرده های پنجره های مشرف به حیاط را می کشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزاردهنده بود، اما هرچه بود با تصميم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. ظرف های نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره های مشرف به خیاط نصب شود، چرا که پرده های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی کرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون ، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم . آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، در حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار " یا الله! " در را کامل گشود و وارد شد . به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیک ترین همسایه ما می شد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم . بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق العاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش های خاکی اش، همه حکایت از فردی می کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید . پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: " الهه جان! مادر چایی دم کن ، براشون ببرم! " گاهی از این همه مهربانی مادر حیرت می کردم. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . همانطور ڪہ همراہ زهرا در خیابان قدم برمیداشتیم بستہ ے پفڪ نمڪے را بہ سمتش گرفتم،مشتے پفڪ میان انگشت هایش جا داد و گفت:بخوریم و بیاشامیم ڪہ از فردا دیگہ از این خبرا نیس! ماہ رمضون چہ زود رسید! سپس بدون این ڪہ منتظر جوابے از جانب من باشد ادامہ داد:راسے چرا انقد ڪم پیدا شدے رایحہ؟! از وقتے مدرسہ ها تموم شدہ تازہ همو مے بینیم! ابرویے بالا انداختم و جواب دادم:نپرس! درگیر پذیرایے از دو تا عمہ ایم! متعجب پرسید:مگہ تو دوتا عمہ دارے؟! خندیدم:بعلہ! عمہ مهلام و عمہ خدیجہ ے داداش محرابم! "داداش محرابم" را با حالت تمسخر و غلیظ گفتم! تمسخر و نیش ڪلامم از زمانے ڪہ پشت پنجرہ برایم طاقچہ بالا انداخت بیشتر شدہ بود! پشت چشمے نازڪ ڪرد:همون پسر همسایہ تون ڪہ انگار آسمون تپیدہ و این یہ دونہ از وسطش افتادہ زمین؟! پفڪے داخل دهانم گذاشتم و سرم را بہ نشانہ ے تایید تڪان دادم. صورتش را برگرداند:هیچ ازش خوشم نمیاد! دوبارہ سر تڪان دادم:منم همینطور! چانہ ے زهرا گرم شد:یہ جورے قیافہ میگیرہ انگار پسر شاهہ و ڪل مملڪتو آدماش زیر دست ایشونن! لبخند ڪجے زدم:شاید از خصوصیات بچہ هاے دبیرستان البرزہ! پیشانے اش را بالا داد و با اشتیاق پرسید:دبیرستان البرز درس خوندہ؟! _اوهوم! _عجب! پس میخواد از این دولتیا و سیاستمدارا بشہ! آخہ اڪثر پسرایے ڪہ دبیرستان البرز درس میخونن دنبال سیاستن! شانہ بالا انداختم:نمیدونم! فعلا ڪہ تازہ دانشگاهشو تموم ڪردہ و تو یہ مدرسہ تدریس میڪنہ،حرفے از سیاست نزدہ! _ولش ڪن! داشتے از پذیرایے از عمہ ها مے گفتے. خندیدم:عمہ خدیجہ ے ایشون ڪہ یہ ماہ بیشترہ تشریف آوردہ و انگار خیال رفتن ندارہ! البتہ پسرشو بهونہ میڪنہ ڪہ ڪارش زیادہ و فعلا نمیتونہ مرخصے بگیرہ بیاد دنبالش. بہ عمو باقر و محرابم نمیخواد زحمت بدہ! از طرفے هم...انگار منو براے پسرش زیر نظر گرفتہ. یہ چیزایے ام بہ مامانم گفتہ. زهرا با شیطنت نگاهم ڪرد:جالب شد! پسرہ رو دیدے؟ ڪمے فڪر ڪردم و گفتم:نہ! یعنے آخرین بار ڪہ دیدمش هف هش سال پیش بود،فڪ ڪنم اون موقع هیفدہ هیجدہ سالش بود. نزدیڪ پارڪ شاهنشاهے رسیدیم،در حالے ڪہ بہ سمت پارڪ پیش مے رفتیم زهرا پرسید:اگہ بیاد خواستگاریت خیال ازدواج دارے؟! نگاهم را بہ درخت هاے بلند چنارِ سرسبز گرہ زدم. _فعلا ڪہ نہ! حداقل تا زمانے ڪہ تڪلیف دانشگاہ رفتنم مشخص بشہ! بستہ ے پفڪ را از دستم ڪشید. _تو ڪہ نمیخورے بدہ بہ من! سپس ادامہ داد:منم بہ مامانم همینو میگم! میگم گذش اون دوران ڪہ تا یہ سنے دختر باید ازدواج میڪرد. تازہ هیجدہ سالمونہ چہ خبرہ؟! بہ نیمڪتے رسیدیم،هر دو نشستیم. باد گرم بہ صورتم ضربہ اے زد و گذشت! موهاے خرمایے رنگ زهرا مرتب شانہ و روے دوشش افتادہ بود. صورت سبزہ اش نمڪے بود و چشم هاے عسلے رنگش برق دار. ابرو بالا انداخت:چیہ خانم نادرے؟! دارے با چشات منو میخورے! خندیدم:دارم تو دلم تصدق چشاے عسلیت میرم خواهر! شاید براے داداش محرابم پسندیدمت! لبخند ڪجے زد:اوہ اوہ! داداش محرابت ارزونے خودت!جالبہ مامانِ من عاشق چشاے تو شدہ! با شیطنت لبخند زدم،لبخند عمیقے ڪہ چال گونہ ام را بہ نمایش میگذاشت! _جدا؟! _بلہ جدا! همین چند روز پیش ذڪر خیرت بود. مامان میگف هر لحظہ منتظرم ببینم این چشم آهویے تو دام ڪدوم شڪارچے مے افتہ! میگہ چش و ابروے مشڪے یہ چیز دیگہ س! دستے بہ روسرے صورتے رنگم ڪشیدم:خب راس میگہ! از بس با سلیقہ س! حیف ڪہ مامانت پسر ندارہ! _ایش! اینا رو ول ڪن آهو جون! خبرا رو شنیدے؟! ڪنجڪاو بہ صورتش چشم دوختم:ڪدوم خبرا؟! شروع ڪرد با آب و تاب بہ تعریف ڪردن. _درگیرے مشهد دیگہ! دو هفتہ پیش مردم اطراف صحن امام رضا و حیاط مدرسہ نواب جمع شدہ بودن و شعار مے دادن. انگشت اشارہ ام را روے بینے ام گذاشتم:هیس! آرومتر! قلبم بہ تپش افتاد و باز ترس آن انبارے بہ جانم افتاد! از تن صدایش ڪاست:تو حرم بہ مردم تیراندازے ڪردنو خون و خون ریزے راہ انداختن. بابام میگہ پهلوے دیگہ دووم بیار نیس! آخراشہ! امروزم ڪہ ظاهرا تدارڪ جشن سالگرد قیام مشروطہ رو دیدن! دلم در هم پیچید،مثل رخت هاے چرڪے ڪہ مامان فهیم توے تشت مے ریخت و مدام و با زور چنگشان میزد! آب دهانم را فرو دادم:زهرا! تو رو خدا تو یڪے دیگہ از سیاست با من حرف نزن! نبودے ببینے ساواڪیا عمو اسماعیلو با چہ وضعے از خونہ ش بردن! چہ بد و بیراہ و ڪتڪے نثار زن و بچہ ش ڪردن! الان دو سہ ماهہ هیچ خبرے ازش نداریم! دل نگران حاج بابا و عموباقرم! اینا از آزادے بیان و فلان رسم و بهمان رسوم اروپا حرف میزنن اما جز سر و تن لختیش خبرے نیس! تو رو خدا جلوے زبونتون بگیرین. @Ayeh_Hayeh_Jonon بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . نفس عمیقے ڪشیدم:خُلقمو تنگ ڪردے زهرا! دوبارہ دل آشوب شدم. پاشو بریم! اخم ڪرد:اے بابا! تازہ اومدیم. از جا ڪہ بلند شدم بہ اجبار روے پاهایش بلند شد. پلاستیڪ پفڪ را داخل سطل زبالہ انداخت و گفت:یعنے وضع مملڪتت برات مهم نیس؟! پوفے ڪردم:نگفتم مملڪتم برام مهم نیس ولے فعلا حاج بابام برام مهمترہ! سن و سالے دارہ از حاج بابام میگذرہ جوونا تو این عرصہ جلو باشن بهترہ! _منو توام یڪے از اون جوونا! نفسم را بیرون دادم با چاشنے ڪمے حرص! _روش فڪ میڪنم! خوب شد؟! •♡• نگاهم را بہ رو بہ رو دوختہ بودم و طمأنینہ قدم بر مے داشتم. تازہ از زهرا جدا شدہ بودم و تنها بہ سمت خانہ باز میگشتم. عمو سهراب دو روز بعد از آمدن عمہ مهلا و امیرعباس،بہ تهران آمد و خانہ ے مرحوم حاج تهرانے را سند زدند. چند روزے درگیر ڪمڪ بہ اسباب ڪشے عمہ بودیم تا جاگیر شود،سماء هم از تبریز آمد و سہ چهار روزے تهران ماند و رفت. عمہ خدیجہ هم ڪہ زمزمہ هایش را بہ گوش مامان فهیم رساندہ بود و التماس دعا داشت! مامان هم تہ و توے علے،پسر عمہ خدیجہ را درآوردہ بود اما بہ روے خودش نمے آورد! بہ عمہ خدیجہ جملاتے از قبیل "رایحہ م ڪہ سن و سالے ندارہ نمیدونم حاج خلیل قبول ڪنہ یا نہ؟! راہ دورم ڪہ محالہ بذارہ بره" یا "ماہ گل جون میدونہ ڪہ براے رایحہ چہ بر و بیایے هس اما نظر خودشم شرطہ فعلا خیال ازدواج نداره" سپس افزودہ بود "البتہ شاید چون حاج باباش دل بستہ شہ و دلش رضا نیس بچہ م خیال ازدواج ندارہ حالا بذارید تو فرصت مناسب با حاج خلیل صحبت میڪنم" اما انگار از شنیدہ ها راضے بود و از نظر او علے آقا مے توانست گزینہ ے مناسبے باشد! در همین فڪر و خیال ها بودم ڪہ با تنہ ے سنگین ڪسے تعادلم را از دست دادم و روے زمین افتادم! آخے گفتم و دست بہ زمین گرفتم ڪہ صورتم زخم و زیلے نشود. صداے نفس نفس زدن جوانے بہ گوشم خورد. چشم بہ پاچہ هاے شلوار مشڪے اش دوختم و تا صورتش بالا بردم. صورت ملتهب و آشفتہ ے محراب را دیدم! اخم هایم در هم رفت. تازہ بخیہ هاے پیشانے اش را ڪشیدہ بود،صورت سفیدش بہ سرخے میزد و عرق از سر و گردنش مے بارید. چشم هاے قهوہ اے رنگش،رنگ شرم گرفتند. _رایحہ خانم شمایے؟! پوفے ڪردم و همانطور ڪہ بلند میشدم سرد گفتم:با اجازہ تون بلہ! دست راستش را بہ پهلو و شڪمش گرفتہ بود! _چیزے تون ڪہ نشد؟! بدون این ڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم:نہ خیر! بہ ادامہ ے دوتون برسین فقط مراقب باشین تو راہ دیگہ زخمے و ڪشیدہ بہ جا نذارین! سپس مشغول تڪاندن خاڪ از روے چهارخانہ هاے طوسے پیراهن بلندم شدم. بدون هیچ حرف دیگرے با قدم هاے بلند حرڪت ڪرد،متعجب نگاهش ڪردم. یڪ معذرت خواهے هم نڪرد! منتظر بودم بہ سمت ڪوچہ ے مان برود ڪہ راہ ڪوچہ ے بغل دستے را پیش گرفت! داشت از محدودہ ے دیدم خارج میشد ڪہ از زیر پیراهن سفید رنگش برگہ اے روے زمین افتاد اما متوجہ نشد! شستم خبر دار شد حتما اعلامیہ اے چیزیست ڪہ اینطور داشت با هول و ولا مے رفت! نمیدانم چرا با قدم هاے بلند،پشت سرش راہ افتادہ و سریع برگہ را از روے زمین برداشتم و داخل ڪیفم انداختم! با احتیاط نگاهے بہ اطراف انداختم ڪہ میانہ ے راہ چشمم خورد بہ آن سمت خیابان! دو مرد قد بلند با اندامے درشت و هیبتے ترسناڪ،ڪت و شلوار بہ تن داشتند و ڪراوات زدہ! داشتند با یڪے از ڪاسب هاے محل صحبت میڪردند و این سمت را نشان مے دادند. دلم مثل سیر و سرڪہ جوشید! قلبم بہ تپش افتاد و تنم بہ لرزہ. بہ حتم دنبال محراب بودند با آن حال آشفتہ اش! اگر دستشان بہ محراب مے رسید حتما پایشان بہ خانہ ے عمو باقر و یا حتے ما باز میشد! نگاہ یڪے از ماموران ساواڪے ڪہ روے صورتم نشست عرق سرد روے ڪمرم فرود آمد! آب دهانم را با شدت فرو دادم،نگاهش را از من گرفت و بہ این سمت قدم برداشت! مشغول دید زدن رهگذران و پشت بام ها شد! نمیدانم چطور دست و پایم را جمع ڪردم و رو برگردانم‌. پاهاے لرزانم را بہ زور روے زمین ڪشیدم،ڪمے ڪہ دور شدم از شدت اضطراب و ترس با سرعت دویدم! عابرانے ڪہ از ڪنارم مے گذشتند متعجب نگاهم میڪردند. بہ انتهاے ڪوچہ ڪہ رسیدم دیدم محراب از روے دیوارے بالا مے رود! سرعتم را چندبرابر ڪردم و بے اختیار بلند گفتم:آقا...آقا محراب! روے دیوار خشڪید،متعجب بہ سمتم سربرگرداند! تمام تنم بہ لرزہ افتادہ بود،اخم ڪرد:چیزے شدہ؟! مقابلش رسیدم،نفس نفس میزدم! _چے...چے همراتہ؟! هان؟! اخمش غلیظ تر شد:یعنے چے؟! 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . با تحڪم گفتم:وقتو تلف نڪن! هرچے همراتہ بدہ من! خودم دیدم ڪہ یہ برگہ از زیر پیرهنت افتاد زمین! نپیچون داداش! اون ماموراے ساواڪم دیدم،تا نیومدن بجنب! رویش را برگرداند:برو دختر حاج خلیل! این ماجراها بہ شما دخیلے ندارہ! با حرص گفتم:میخواے همہ رو دق بدے؟! الان میرسن! من تا اینجا اومدم پسر حاج باقر! الانہ ڪہ سر برسن شریڪ جرمیم براے اونام هیچ توفیرے ندارہ باهم میبرنمون! زمزمہ ڪرد:لعنت بہ دل سیاہ شیطون! سپس از دیوار پایین پرید و سریع از زیر پیراهنش چند برگہ در آورد و بہ سمتم گرفت. قهوہ ے چشم هایش در صورتم ریخت! _عادے اما سریع برو! اگہ مشڪلے برات پیش بیاد... جملہ اش را ڪامل نڪرد،بہ جایش اخم مهمان ابروهایش شد! _منتظر چے اے؟! دِ یالا برو! سریع برگہ ها را داخل ڪیفم چپاندم و با قدم هاے بلند از محراب فاصلہ گرفتم‌. ریسڪ بزرگے بود اگر از همان ڪوچہ اے ڪہ آمدہ بودم بازگردم! درماندہ بہ چپ و راستم نگاهے انداختم،انگار تازہ پا بہ این محلہ گذاشتہ بودم! خواستم راهے را انتخاب ڪنم ڪہ یڪے از آن دو مامور ساواڪ مقابلم سبز شد! گرہ ے ڪراواتش را محڪم ڪرد و فاصلہ اش با من شد یڪ قدم... زانوهایم خم شد... . 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
به نام خداوند ریحانه های زیبا🌱🌸 تندروی و افراط گری نیست ❌🚫 اگر ما در طول روز پنج بار نماز بخونیم افراط گر هستیم؟! اگر سی روز روزه واجب میگیریم افراط گر هستیم ؟! تو این موارد باید به مثل واجبات دیگه نگاه کنیم هر وقت ماه رمضان بشه ما باید روزه بگیریم هر وقت هم گناه میبینیم یا میبینیم کسی واجبش رو رها کرده واجب میشه تذکر بدیم آیا این افراط گری هست؟! نه اصلا😊 این پیام رو منتشر کنید...🌹
📚 💔 ✨ : تصمیم 🌼🌈 حلما نگاهش را روی زمین چرخاند و بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد. امتداد چشم های سیاهش به نگاه عمیقِ محمد که رسید، آیینه درخشان نگاهشان  به هم برخورد کرد و انگار قامت قلبهایشان به یکباره فروریخت که چشم هایشان دوباره مبهوت زمین شد. حاج حسین بشقاب میوه را روی میز گذاشت و رو به مادر و دایی حلما گفت: اگه اجازه بدید پسرم و دختر خانمتون  مثل جلسه قبل یه صحبتی هم داشته باشن. دایی نگاهی به مادر انداخت و مادر رو به نگاه پر اشتیاق حلما، گفت: مامان جان اگه موافق باشی چند دقیقه ای حرف بزنید. حلما بعد از مکث کوتاهی گفت: چشم و بعد از محمد بلند شد و هردو به طرف اتاق حلما رفتند. به اتاق که رسیدند، محمد ایستاد و گفت: اول شما بفرمایید. حلما با قدم های آهسته  وارد اتاق شد و روی فرش فیروزه ای اتاقش نشست. محمد هم با مقداری فاصله روبرویش نشست و سرش را پایین انداخت. بعد از چند لحظه حلما سکوت را اینطور شکست: +میشه یه چیزی بپرسم؟ -بله...بفرمایید +هدف تون از ازدواج چیه؟ -جلسه پیش هم گفتم که... +بله گفتین عمل به سنت پیامبر(ص)، درسته ولی این جواب خیلی کلیه یعنی شما جواب همه سوالامو کلی گفتین -بسم الله الرحمن الرحیم، ساده ترین شکلی که میتونم بگم همینه که خدای بخشنده و مهربونی که الان از اول جلسه اسمشو آوردم از ما خواسته سالم و پاک زندگی کنیم، منم همینو میخوام...همینکه یه زندگی پاک و شاد داشته باشم و فکر میکنم ازدواج بزرگترین قدم برای داشتن چنین زندگی خوبیه البته اگه انتخاب آدم درست باشه +چرا فکر کردین ...یعنی چطور شد که ...برای چی بنظرتون من میتونم کسی باشم که باهاش زندگی خوبی... -من معیارای مختلفی داشتم اما در درجه اول در وجود خود شما دو خصوصیت بود که ... ببینید سادات خانم ...حیا و اخلاق خوب شما برای من خیلی مهمه و البته از نظر ظاهری هم... م... +آقای رسولی -بله +من دختر شهیدم -این برای من افتخاره سادات خانم +منظورم اینه که...من... با خیلی از دخترا فرق دارم. از وقتی چشم باز کردم پدرم نبوده! نه مثل دخترای شهدای دیگه...همیشه بابام...شما میدونستید پدرم جانباز بوده... -بله اینم می دون... +اینم میدونستید که پدرم جانباز اعصاب و روان بود؟...بابام تا همین پنج سال پیش زنده بود ولی من فقط از پشت شیشه اجازه داشتم ببینمش. یا وقتی خواب بود...هیچ وقت نشد یه دل سیر باهاش حرف بزنم.این اواخر اونقدر حالش بد بود که کوچیکترین صدا و حتی بوی عطری باعث میشد تشنج عصبی داشته باشه مدام ... مدام یاد اتاق شکنجه بعثیا می افتاد... -خواهش میکنم گریه نکنید من درک میکنم...من میدونستم سادات خانم ولی حرفی نزدم چون تا به امروز خودتون چیزی درموردش نگفتید +من...روحیه حساسی دارم یه طبع لطیف و شکننده فراتر از هر دختر دیگه غصه ها و حسرتام بیشتر از هر دختر دل نازک دیگه است. پس مردی که میخوام بهش تکیه کنم باید محکم تر از خیلیای دیگه باشه -ان شاالله همه توانمو به کار میگیرم اونی باشم که شما میخوایید +ان شاالله... حلما این را که گفت انگار تازه به خودش آمد. طوری که بخواهد حرف را عوض کند پرسید: +راستی شما از کجا درمورد پدرم میدونستید؟ تحقیق ... -بابام تو عملیات آخری که پدرتون اسیر شد شرکت داشت...جزء نیروهای اطلاعات عملیات سپاه رفته بود برای شناسایی... +پس چرا پدرتون تا حالا چیزی نگفتن؟ -بابام اکثر اوقات از روزایی که جبهه بوده حرف نمیزنه، حتی ازم خواسته در مورد  ترکشایی که تو سرشه چیزی نگم بهتون +شماهم که نگفتین و خنده هردوشان درهم تلفیق شد. دایی حلما ضربه ای به درِ بازِ اتاق زد و پرسید: مبارکه؟ و در مقابل سکوت آمیخته به لبخند هر دو شان، بلند گفت: مبارکه! ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم✍؛ سین. کاف. غین 🌼🌿 @zeinabiha2