eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
الرب الشهدا والصدیقین _همیشہ ترس از دست  دادنشو داشتم.... براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خوانوادم بگم مخالفت کنـݧ ولے رامیـݧ درک نمیکرد..... بهم میگفت دیگہ طاقت نداره.... دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم. _بهم میگفت کہ هر جور شده باید خوانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ. چند وقت گذشت اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت  گفتـݧ قضیہ رامیـݧ و پیدا کنم. یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. _رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم ک ماماݧ دوست داشت گذاشتم  و رفتم رومبل کناریش نشستم. _با تعجب گفت: بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے. _چایے هم ک آوردے چیزے شده❓❓چیزے میخواے❓❓ کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم با بیخیالے لم دادم ب مبل و گفتم وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ چے قراره بشہ❓ ناراحتے برم تو اتاقم. ݧ _مادر کجا❓چرا ناراحت میشے تو ک همش اتاقتے اردلانم ک همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے  یا بیروݧ چیزے هم میگیم بهت مث الاݧ ناراحت میشے. پوفے کردم و گفتم  ماماݧ دوباره شروع نکـݧ. _ماماݧ هم دیگہ چیرے نگفت چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت. ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود گفتم: _ماما❓❓ -بلہ❓❓ _میخوام یہ چیزے بهت بگم _خب بگو _آخہ.... _آخه چے❓❓ _هیچے بیخیال _ینے چے بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے. _راستش.راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره _ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب❓ _ازم خواستگارے کرده ماماݧ وایسا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ ۲۴سالشه و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم _تو چے اسماء❓ سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم  _دوسش دارم _ینے چے کہ دوسش دارے❓ تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ‌❓❓❓ _اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیہ چرا شلوغش میکنے ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم❓ _اخہ دخترم اوݧ خوانواده بہ ما نمیخورن اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنور دارے _ماماݧ بهانہ نیار چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن،چون مسفرتاشون مشهد و قم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست❓ _ایـنا چیہ میگے دختر❓خوانواده ها باید بہ هم بخور..... حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے ینے هیچ کسے نمیتونہ مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم ب هیچ کسے مربوط نیست.. _سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسماء دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نمیشنوم فهمیدے بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم _بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ دماغم داشت خوݧ میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ انقد گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و مـݧ خواب موندم. ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم _بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ ازم پرسید چیشده❓ نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ از اتاق رفتم بیروݧ هیچ کسے نبود ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود _رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم ۵ دیقہ بعد رامیـݧ رسید.... @zeinabiha2🌹🌹🌹
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت . چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت . صدای آقای حائری می آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی می کرد :" داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره ! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی . تازه اول صبح که محله ساکته ، صدای موج آب هم می شنوی. این خیابون هم که تا ته بری ، همه نخلستون های خود حاجیه. حیاط هم خودت سیر کردی ، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهارراه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه . صاحب خونه ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند ، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد. " و صدای مرد غریبه را هم می شنیدم که گاهی کلمه ای در تایید صحبت های آقای حائری ادا می کرد. فکر آمدن غریبه ای به این خانه ، آن هم یک مرد تنها، اصلا برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صدا ها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند . ظاهرا مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و می خواست به نحوی دلداری اش دهد که با مهربانی آغاز کرد:" غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی اومد. پسر ساکت و ساده ای بود" که مادر تازه سر درد دلش باز شد :" من که نمی گم آدم بدیه مادر! من می گم این همه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره! " سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد:" اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد." با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم . ظرفی که ظاهرا متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده ماندا بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت :" شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته !" و مادر با لحنی دلسوز جواب داد: " نه بابا! طفل معصوم اصلا نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر می کرد. " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
باتو 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . عمہ مهلا همانطور ڪہ بہ سمتم مے آمد گفت:برین بہ سلامت! رایحہ اگہ بدونے امیرعباس چقد برات ڪتاب آوردہ! با ذوق ابروهایم را بالا دادم:واقعا؟! _بعلہ! و بہ چمدان در دست امیرعباس اشارہ ڪرد. حاج بابا و محراب بہ سمت در راہ افتادند،امیرعباس هم پشت سرشان. با شوق و خندہ دنبالش دویدم و گفتم:پسرعمہ! بیا امانتے هاے منو بدہ! حاج بابا در را باز ڪرد،ڪنار امیرعباس رسیدم. آستین پیراهنش را ڪشیدم و ادامہ دادم:بیا دیگہ! امیرعباس با حالت بامزہ اے گفت:یہ دیقہ آروم بگیر دختر! محراب گنگ بہ این حرڪتم نگاہ ڪرد و با مڪث رفت! امیرعباس در را بست و بہ سمت خانہ راهے شد. _بیا ببینم ولولہ! پشت سرش راہ افتادم. _چرا عمو سهراب نیومدہ؟! _اگہ خدا بخواد قرارہ همسایہ ے دیوار بہ دیوارتون بشیم! بابا مونده تا ما خونہ رو پسند ڪنیم با وسایل بیاد. _راس میگے؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد. همراہ هم وارد پذیرایے شدیم،عمہ روے مبل هاے راحتے مغز پستہ اے وسط پذیرایے نشستہ بود و ساڪے هم ڪنارش گذاشتہ بود. امیرعباس چمدان ها را ڪنار مبل تڪ نفرہ اے گذاشت و روے مبل نشست. ریحانہ گفت:من برم مامانو خبر ڪنم! عمہ سریع گفت:نہ عمہ جان! خودش میاد غریبہ نیستیم ڪہ! ریحانہ چشمے گفت و ڪنارش نشست،همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ مے رفتم گفتم:ریحانہ جانم! ڪمڪ ڪن پسرعمہ ساڪ و چمدونا رو ببرہ اتاق مهمون. وارد آشپزخانہ شدم،شربت خاڪشیر درست ڪردم و پارچ و لیوان هاے بلورے را بیرون ڪشیدم. لیموترشے را ورقہ اے برش زدم و دو سہ برش داخل پارچ انداختم. سینے پارچ و لیوان ها را بلند ڪردم و بہ پذیرایے برگشتم. عمہ لبخند خستہ اے نثارم ڪرد:بہ زحمت افتادے عزیزم. سینے را روے میز گذاشتم:این چہ حرفیہ؟! مگہ با هم تعارف داریم؟! دو لیوان شربت پر ڪردم و بہ عمہ و امیرعباس دادم. همانطور ڪہ لیوان شربت دیگرے براے ریحانہ مے ریختم گفتم:بہ سلامتے میخواین برگردین تهران؟! عمہ جرعہ اے شربت نوشید و همراهش سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد:آرہ دخترم! همین خونہ ے دیوار بہ دیوارتون. خونہ ے مرحوم حاج تهرانے! لیوان شربت را بہ دست ریحانہ دادم و سمت دیگر عمہ نشستم. _بہ سلامتے! دلمون براتون تنگ شدہ بود. _قربونت برم عمہ! منم دیگہ دلم بے شما و این شهر طاقت نیاورد! هرچے باشہ خاڪ پدر و مادر خدابیامرزم تو این شهرہ. اینجا قد ڪشیدم. _سماء خوبہ؟! دخترش بزرگ شدہ نہ؟! گل از گل عمہ شڪفت:خوبہ عزیزم. ڪلے سلام رسوند! ما اینجا جاگیر بشیم میاد ڪمڪ،دخترشم یہ بلایے شدہ ڪہ نگو! همین چند روز پیش تولد دوسالگیشو گرفتیم. بہ امیرعباس یہ دالے دالے میگہ ڪہ بیا و ببین! هنوز نمیتونہ بگہ دایے! ریحانہ خندید:خدا حفظش ڪنہ! عمہ لبخند مهربانے نثارمان ڪرد:خدا شما رو هم برام حفظ ڪنہ روح و ریحاناے من! هم اندازہ ے سماء برام عزیزین! گونہ اش را بوسیدم:شما هم براے ما ڪمتر از مامان فهیم نیستین! امیرعباس پیشانے اش را بالا داد:عمہ و برادرزادہ ها یہ چند لحظہ مهلت بدین! ریحانہ این چمدونا رو ڪجا بذارم؟! ریحانہ بلند شد تا امیرعباس را بہ یڪے از اتاق ها راهنمایے ڪند‌. با عمہ مشغول صحبت شدیم. حواسم از انبارے و محراب پرت شد و غرق خاطرات گویے با عمہ شدم! •♡• ڪمے بعد مامان فهیم آمد و با عمہ مشغول خوش و بش شد. حاج بابا نزدیڪ شام بہ خانہ آمد و گفت حال محراب خوب است و پیشانے اش شش هفت تا بخیہ خورده. انگار حاج بابا دلشورہ داشت! خیلے توے خودش بود و بے قرار! عمہ برایمان ڪلے سوغاتے آوردہ بود و امیرعباس براے من ڪتاب! همانقدر ڪہ ریحانہ،محراب را بہ جاے برادر نداشتہ ے مان دوست داشت؛من هم امیرعباس را بہ برادرے قبول داشتم! بعد از شام براے هواخورے بہ حیاط پا گذاشتم. خواستم بہ آسمان چشم بدوزم ڪہ نگاهم روے پنجرہ ے اتاق محراب ثابت ماند. از پشت پنجرہ ے بزرگ هلالے شڪل با شیشہ هاے رنگے،نیم رخش را دیدم و پیشانے باندپیچے شدہ اش را. برگہ اے در دستش بود ڪہ نگاهش را میخڪوب ڪردہ بود. نفس عمیقے ڪشید و چشم از برگہ گرفت،ناگهان چشم هایش بہ سمت من آمدند. سرے تڪان دادم ڪہ با سر جوابم را داد! با انگشت بہ پیشانے ام اشارہ ڪردم و لب زدم:بهترے؟! ثانیہ اے بہ صورتم نگاہ ڪرد و پردہ ے اتاقش را انداخت! . 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . با غرور ایستادم و دست هایم را بہ ڪمرم زدم. _دیدے ازت اعتراف گرفتم؟! گنگ نگاهم ڪرد:چہ اعترافے؟! _ڪہ میدونم با حاج بابا و عموباقر چے ڪارا میڪنے! نفسش را بیرون داد:فعلا فڪ ڪن هیچے نمیدونے! _قول نمیدم! خواست چیزے بگوید اما پشیمان شد. بعد از ڪمے مڪث زمزمہ ڪرد:پس حسابے باید حواسم بهت باشہ! جدے بہ چشم هایش خیرہ شدم:حواست بہ حاج بابام و عمو باقر باشہ! با صداے قدم هاے ریحانہ سڪوت ڪردم،ریحانہ با شتاب لیوان آب را بہ دستش داد. محراب لیوان آب را از دستش گرفت،سپس دست بہ نردہ آویخت و بلند شد. اخم هایش در هم رفت،هم از ڪلامم هم از درد! _عمو خلیل و بابام نیازے بہ مراقبت من ندارن! جرعہ اے از آب نوشید و لنگان از ڪنارم گذشت. ریحانہ سریع پرسید:داداش ڪجا؟! همانطور ڪہ بہ سمت انبارے مے رفت جواب داد:میرم پایین یڪم دراز بڪشم. ریحانہ با مهربانے گفت:الان برات متڪا و پتو میارم. محراب لبخند زد:نمیخواد! ابرویے بالا انداختم و بہ نردہ تڪیہ دادم. ریحانہ بدون توجہ داخل رفت،محراب گنگ نگاهم ڪرد:برو خودت بیار نذار بیاد پایین! دست بہ سینہ شدم:برام جالبہ چرا تا حالا راجع بہ این چیزا با ریحانہ حرف نزدے؟ بہ نظرم میتونہ... نگذاشت حرفم را ادامہ بدهم:بهترہ نظر ندے! پوزخندے زدم و از پلہ ها بالا رفتم.نزدیڪ چهارچوب در ریحانہ متڪا و ملحفہ بہ دست مقابلم رسید. لبخند مهربانے تحویلش دادم:آبجے! اینا رو بدہ میبرم. تو برو آمادہ شو ڪم ڪم بہ خالہ ماہ گل خبر بدے. زخمش عمیقہ باید بخیہ بخورہ. طفلڪ دوبارہ بغ ڪرد و گفت:چشم! متڪا و ملحفہ را زیر بغلم زدم و با صداے نسبتا بلند گفتم:درو انباریو باز ڪن داداش! داداش را غلیظ گفتم،با قدم هاے ڪوتاہ و زحمت خودم را ڪنار پلہ هاے زیرزمین رساندم. دل توے دلم نبود انبارے و تشڪیلاتشان را ببینم‌! ڪنجڪاو بہ دست هاے محراب چشم دوختہ بودم‌. زیر چشمے نگاهم ڪرد:برگرد بالا! با جدیت گفتم:ابدا! شما خون ازت رفتہ نمیتونے اینا رو پایین ببرے! لبخند ڪم رنگے روے لب ها و چشم هایش دیدم. ڪلید را از داخل جیبش درآورد و در قفل انداخت. ڪلید را ڪہ چرخاند صداے باز و بستہ شدن در حیاط آمد! هر دو سر برگرداندیم و متعجب بہ در حیاط خیرہ شدیم! حاج بابا همراہ عمہ مهلا و امیرعباس وارد شد،متڪا و ملحفہ را بہ دست محراب دادم. متعجب و خوشحال بہ سمت عمہ مهلا دویدم،همانطور ڪہ با شوق در آغوشش خزیدم گفتم:سلام عمہ جونم! خوش اومدے! چرا بے خبر اومدین؟! محڪم مرا در آغوشش فشرد و با آن تہ لهجہ ے شیرین ترڪے اش گفت:سلام نورچشمم! دلم برات یہ ذرہ شدہ بود عمہ! سپس بوسہ ے آبدارے از هر دو گونہ ام گرفت. از آغوشش بیرون آمدم و با لبخندے ملیح بہ امیرعباس نگاہ ڪردم. _سلام پسرعمہ! خوش اومدے! امیرعباس با لبخندے پر رنگ جوابم را داد:سلام رایحہ خانم! ممنون! خوبے؟! _ممنون خوبم! رنگ چشم هاے امیرعباس هم رنگ چشم های حاج بابا و عمہ مهلا میشے رنگ بود،مثل حاج بابا و عمو سهراب پدرش؛قدے بلند و اندامے ورزیدہ داشت. پوست سفید و مو و ابروهاے طلایے رنگش او را شبیہ بہ پسرهاے اروپایے ڪردہ بود. همہ ے دخترهاے فامیل نادرے نظرے بہ امیرعباس داشتند! اما امیرعباس با حجب و حیاتر از این حرف ها بود ڪہ حتے گوشہ ے چشمے نثارشان ڪند! عمہ مهلا،تنها عمہ ام تا پنج شش سال قبل در تهران چند ڪوچہ پایین تر از ما زندگے میڪرد. دخترش سماء چند ماہ بعد از ازدواج،بخاطرہ شغل همسرش راهے تبریز شد. عمہ مهلا دورے سماء را تاب نیاورد و بہ تبریز رفت. هرسال دو سہ بارے بہ تهران مے آمد و بہ اقوام سر میزد. با صداے محراب سربرگرداندم:سلام عمہ! خوش اومدین! حاج بابا،عمہ و امیرعباس هاج و واج بہ صورت محراب خیرہ شدند. حاج بابا زودتر از همہ بہ خودش آمد:محراب! چے شدے بابا؟! محراب لبخند بیخیالے زد:چیزے نیس! بہ رایحہ خانم و ریحانہ هم الڪے زحمت دادم! پشت بند ڪلامش اضافہ ڪردم:حاج بابا! زخم سرشون عمیقہ میگم بخیہ میخواد گوش نمیدن! میخواستن برن انبارے استراحت ڪنن. عمہ مهلا آرام روے گونہ اش زد:محراب جان! تو ڪہ دعوایے نبودے! چے شدہ؟! محراب نگاهے بہ من انداخت و گفت:دعوا نڪردم! ریحانہ هم بہ جمع مان اضافہ شد و مَشغول خوش آمدگویے و احوالپرسے با عمہ و امیرعباس شد. حاج بابا نگاهے بہ متڪا و ملحفہ اے ڪہ در دست محراب بود انداخت و جدے گفت:بدو بریم درمانگاہ! محراب چشمے گفت و متڪا و ملحفہ را بہ دست ریحانہ داد. امیرعباس سریع گفت:دایے! منم باهاتون بیام؟! حاج بابا بہ رویش لبخند زد:نہ دایے جان! تازہ از راہ رسیدے برین داخل استراحت ڪنین. امیرعباس سرے تڪان داد:باشہ! @Ayeh_Hayeh_Jonon بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
🌱🌸 . . . . . . به نام خداوند مهربانی ها🌱🌸 سلب آزادی نیست❌🚫 البته بستگی داره ما به چی بگیم آزادی😉 اگه آزادی اینه که هرجور دلمون میخواد بگردیم و بپوشیم و عمل کنیم و ... خب این آزادی نیست❌❌❌ اگه یک نفر بگه می خوام آزاد باشم یه چاقو برداره بزنه تو شکم مردم ، خب آزادی میخواد دیگه🔪🔪 یا اینکه میگه من دلم میخواد یکی از اعضای خانواده شما رو بدزدم ، بذارید آزاد باشم😳😳😳 همچین چیزی ممکنه؟؟؟ هرجایی یه قانونی داره 😉 اگر هرکسی بخواد آزاد باشه اونجا میشه .... پس اینها آزادی نیست بلکه وقاحت است😣 پس فقط آزادی های نامشروعی رو که به آزادی دیگران لطمه میزنه رو سلب میکنه😊😊😊 ولی آزادی های خوب و مفید رو ضمانت میکنه😉✅ این پیام رو منتشر کنید...🌹 . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .