eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
852 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت40 چشمام از تعجب گرد شد -جانم؟...جدی که نمیگی -جونت بی بلا عزیــــزم ...
پناه چراغ خواب کنار تخت و خاموشش کردم .... با همه کوفتگی تنم یه طرف اینکه نمیتونستم سرمو هر طرفی دلمم میخواد بزارم یه طرف .... حرفای امیر ارسلان خیلی برام سنگین میومد ... حق نداشت ... حق نداشت منو متهم کنه ... سامانی و متهم کنه که.... باحس صدای چرخیدن قفلی توی در سریع نیم خیز شدم .... اشتباه cیکردم ....خیلی وقت بود که با چشم باز میخوابیدم از ترس این حاجی که قصد جونمو کرده بود اینبار ... سریع بلند شدم رفتم سمت در اتاقم .... صدای بسته شدن درو که شنیدم دستم لرزید ... . حسم دروغ نمیگفت اومده بود سراغم ... تو خونه خودم .... تو خونه خودش .... خم شدم از جا قفلی نگاه چرخوندم ...میشناختم هیبت عباسی نوچه درجه یکشو ... میشنا ختم هیبت مردی و که با هر بار دیدنش لرز به تنم می افتاد ولی جیکم در نمیومد .... م یشناختم این کسی و که بد جوری منو یاد عزرائیل مینداخت ... دستام میلرزید .... عقب عقب رفتم ... یه حسی میگفت این حاج آقا از خیر اون مدارک گذشته .... گذشته که قصد جون تنها شاهد کثافت کاریاشو کرده .... گذشته که آدم اجیر کرده برای زیر گرفتنش .... نگام دور تا دور اتاق چرخوندم .... گوشیم توی شارژ بود .... دویدم سمت گوشی .... بر ش داشتم ... صدای قدماش که قدم به قدم می اومد سمت اتاقمو میشنیدم ... هر جا قا یم میشدم برای پیدا کردن اون مدارکم شده زیرو روش میکردن و پیدام میکردن .... دوید م سمت پنجره ... لبام از هم باز شدو ناخداگاه ذکر آیت الکرسی که همیشه تو سختیا یادش می افتادم رو ون شد روی زبونم .... بازش کردمو دستمو گرفتم به لبه هاش .... به عرض ده سانتیش قد گذاشتن یه کف پا روش جا بود .... دست بردم و پنجررو از پشت کشیدم تا بسته شه .... از سوزی که میومد تنم لرزید و نگام سر خورد به پایین پاهام و چشمام سیاهی رفت یاحی ویا قیوم و از عمق قلبم یبار دیگه تکرارش کردم و بستم چشامو ....تکیه زدم به تنه خیس و سردو سنگی دیوار ساختمون .... گوشیمو تو دستم آوردم بالا .... با اولین دونه بارونی که افتاد رو صفحه سیاه گوشی تنم بیشتر لرزید ... خدایاخودمو میسپرم دست خودت .... گوشی داشت سر میخورد از دستم که سفت گرفتم ش ... دستام میلرزید .... بدم میلرزید ... توی لیست مخاطبام خوردم به اولین اسم ... "امیر ارسلان امیری " -کو پس؟ نفسم حبس شدو صلواتام تند تر از آیت الکرسی ختم شد زیر زبونم ... بارون شروع شد.. . نمیدونم.... تحت نظر داشتمش .... از خونه نیومده بیرون الهم صلی علی. .. -الو.... صدام زمزمش بیشتر شد "محمد و آل محمد ... الهم صلی علی محمد وآل محمد" -الو .... الو پناه خانم؟... پناه ... بغضی که از ترس بسته بود راه گلومو قورت دادم .... گوشی و آوردم بالا .... -کمکم کــ... -پس کو کدوم گوریه .... نزدیکی صداش بند آورد صدامو .... قلبم از زور هیجان دیگه نمیزد ... -الو پناه ....کجایی تو دختر چی میگی... شارژی که تموم شد و تماسی که قطع شد ... خدایا امیدم فقط به توئه .... پاهام جون ایستادن تو اون ده سانتی تو این هوای بارونی و نداشت .... داشت سست میشد ولرزش تنم بیشتر ....میترسیدم از مردن ... خیلی وقتا آرزوی مرگ مکردم ولی حالا که میدونستم فاصلم با مرگ قد یه دیوار مابینمونو یه ارتفاع ده دوازده متریه میترسیدم از ش ....مگه چن سالم بود ..بیست و سه ؟!....نه هنوز بیست و سه هم نشده بود .... پام بیشتر لر زید 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت41 پناه چراغ خواب کنار تخت و خاموشش کردم .... با همه کوفتگی تنم یه طرف این
امیر ارسلان پامو روی گاز فشار دادم .... دلم گواه خوبی نمیداد از این تماس یهویی تو یک شب ... اونم از دختری که امروز در حد مرگ ازم دلخور شده بود ... پامو روی گاز فشار دادم و رسیدم در خونش .... ماشین و نگهداشتم .... بارون به شدت میزد تاخواستم برم پایین در ساختمونشون باز شد ....نگام خیره موند روی دوتا مردی که ساعت یک شب از این ساختمون اومدن بیرون .... عجیب بود !نبود؟.... سوار یه چهارصدوپنج شدنو سریع از محله خارج شدن ... حسم میگفت این مردا بی ربط به تلفن بی وقته اون دختر نیستن .... سریع پیاده شدم و دویدم سمت ساختمون ..... دستمو گذاشتم روی زنگش .... دست بر نمیداشتم از این زنگ ..... نمیفهمیدم چرا این همه دلم شورصاحب این خونه رو میزنه کسی که امروز پرتم کرد بیرون از همین خونه .... صدای تیک باز شدن درو پرت کردن خودم تو نذاشت بیشتر فکر چرایی این دل نگرونی و بکنم .... همینکه در آسانسور باز شد دویدم سمت خونش که دیدم درش بازه ....نفس عمیقی ک شیدم و کمی تکون دادم پاهی خشک شدمو .... درو آروم باز کردم ....باز کردن در همانا و دیدن جسم نیمه جون پناه کنار دیوار همانا .... خیز برداشتم سمتش ... -دختر چه اتفـ... دستم خورد به تن خیسش .... بد میلریزدتنش ... نمیدونم چرا حس میکردم این لرز از سر ما نیست از ترسه .... کتمو از تنم کندم و سریع پیچیدم دورش ... داشت بیهوش میشد ... باید سریعتر میرسوندمش دکتر دویدم سمت اتاقش .... از دیدن وضعیت درهم اتاقش شوکه شدم ... خشکم زد انگار اتا ق و لوازمشو زیرو رو کرده بودی سعی کردم نگامو بگیرم از اتاقش دست انداختم و یه شال برداشتم و دویدم بیرون ... مچاله شده بود کنار دیوارقدمامو تند کردم و دویدم سمتش .... شال و انداختم روی موها ی بازش که از خیسی چسبیده بود به صورتش و کتمو دورش محکم تر کردم ... زیر بازو شو گرفتم پا- شو .... پاشو دختر باید ببرمت دکتر .... بلند شد ..قدم اول و برداشته شل شد ....سریع دست جنبوندم و گرفتمش .... بیهوش نبود ولی انگار دیگه جونی واسه اومدن نداشت .... به اجبار دستمو انداختم دور کمرشو همه وزنشو انداختم رو دوش خودم ..... در خونشو بستم و رفتم سمت آسانسور ... خوبی شهرای بی درو پیکری مثله تهران همین بود که اگه آدمم میکشتن همسایه هات نمی اومدن بیرون ببینن چی شده .... وسط بارون سریعتر کردم قدمامو تا خیس نشه ولی بازم تنش خیس خوردو لرزشش بیشتر شد .... در ماشین و باز کردم و سوارش کردم ... بلافاصله نشستم پشت فرمون و بخاری و تا آخرین درجه زیاد کردم و چرخوندم طرفش ...باید سریعتر میرسوندمش بیمارستان .... زیر لب غر زدم و انگار که شنید .... -معلوم نیست چه خبره تو زندگیش .... معلوم نی چی شده این وقته شب که به این روز افتاده ... -منـ...و ...منو ببر... سریع چر خیدم سمتش .... -کجا؟...کجا ببرمت پناه ؟خونه دوستی آشنایی ؟...کجا؟ صداش جون نداشت عین نگاه همیشه شیشه ایش که انگار تاب دیدنم نداشت امروز -فقط ببرم جا....جاییکه پیدام نکنه ... -کی؟.... کلافه پامو بیشتر رو گاز فشار دادم ... -دختر با توام کی ؟ دستش مشت شد دور بازوم و یه لحظه تنم لرزید از لرزش تنش .... -تو رو خدا ن...نزار ...پیدا... چشماش بسته شدو گره مشتش شلتر شد و نگام خیره به دستای خیسی بود که از شدت سرما به سفیدی میزد .... نگام رفت پی صورتی که رنگ به روش نبودو مژه های بلندی که از خیسی چسبیده بود بهم ور وی زخم پانسمان شده جدیدی که انگار خونریزی کرده بود....عاقلانه ترین کار این بود که الان برم بیمارستان ولی یه حسی میگفت اینبار تابع حست باش نه عقلت .... اولین دوراهی و گذروندم و روندم سمت سایت .... میدونستم این کاربا حال و روزی که الان پناه داشت خریت محض بود ولی حسم میگفت الان بهترین کار ممکن همینه .... ماشین و بردم تو و نگهداشتم .... بارون هنوزم تند میبارید ... از شدتش کم که نه بیشترم شده بود .... در سمتشو باز کردم ... دستمو اول بردم سمت پیشونیش .... تب داشت ولی زیاد نبود .... انگار از بر خورد دستم با پیشونیش کمی هشیار شد بیشتر خم شدم طرفش ... -پناه ... رسیدیم میتونی پیاده شی؟ بی رمق چشماشو باز کرد ... انگار قدرت کافی و حوصله ای برای تجزیه تحلیلی محیط ن داشت سری به نشونه آره تکون داد .... دستمو انداختم دور کمرشو کمکش کردم پیاده بشه ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣ 🔸 عزيزان من.! 💠آينده مال شماهاست، 💠اميد آينده‌ى خانواده و اطرافیان شما هستيد؛ 💠بايد خيلى مراقب باشيد. 💠درست است كه جوان اهل عمل است، 💠اهل فعاليت است، 💠اهل تسويف و امروز به فردا انداختن كار نيست، 💠اما بايد مراقب بود، حرفهای منفی دیگران مانع پیشرفت شما نشود . ✍ باید خودتون هم تحقیق کنید ❣❣ 🌀شک و تردید رو بذار کنار و برای یکبار هم شده درست تصمیم بگیر ، که بعدها پشیمان نشی، ✍و با صحبت کن ، یکی دو ساعت وقت بزار ندارد، مشاوره دادن است ✍پروژه خوب بود، خوشت آمد، شرکت کن ✍بنظرت پروژه خوب نبود، خوشت نیامد، ضرر نکردی ✍برای بهتر شدن زندگیت تلاش کردی پیشنهاد منشی👇 این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅ ان‌شاءالله در کارهایتان موفق و پیروز باشید 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از بایگانی پروژه
🔷برای تغيير با مخالفت هايي روبرو خواهید شد. در برابر تغييرات مقاوم باشيد. اگر شما را مسخره كردند و به جنگ با شما برخاستند بدانيد مسيرتان درست است...🔹 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام باما بروز شوید
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت42 امیر ارسلان پامو روی گاز فشار دادم .... دلم گواه خوبی نمیداد از این تما
. همینکه پیاده شد بارون به تندی زد رو صورتشو سرشو تو شونم قایم کرد از هجو م قطره های بارون .... قدمامو تند تر کردم تا مجبور شه همقدم باهام بیاد ... در شو باز کردم و رفتیم تو .... گرمتر از بیرون بود ولی سریع رفتم تو آشپز خونه و درجه سیستم گرمایشی و بیشترش کردم ... برگشتم سمت مبلی که نشونده بودمش روش ... دراز کشیده بودو مچاله شده بود تو خ ودش .... الان وقت مناسبی برای باز پرسی راجب خرابی حالشو وضعیت خونش و اتفاقا ی امشب نبود ... برگشتم توی حیاط و دویدم سمت ماشین ..به لطف مامان همیشه برا ی روز مبادا پیش بینی های لازم و میکردم .... صندوق عقب و باز کردم .... به خاطر تیشرت آستین کوتاه نازکی که تنم بود کمی احسا س سرما میکردم ... دست بردم سمت پتو مسافرتی که توی کاور بودو جعبه کمک های اولیه ای که گذاشته بودم اونجا .... درو صندوق و بستم ودویدم تو ساختمون و درو بستم .... نگام روش چرخ خورد ... نفساش منظم بود و پشت سر هم ...نشون میداد خوابیده ... پتو مسافرتی و از تو کاورش در آوردم و کشیدم روش ... چشمم باز به زخم روی چونش افتاد .... جعبه رو گذاشتم کنار مبل و نشستم پایین مبل جوری که مشرف باشم به صورتش ... بااحتیاط چسبی که از روی باند و گازا زده شده بودو کندم ... با دیدن جای زخمی که قد یه بند انگشت بخیه خورده بود اخمام رفت توهم ...در جعبه کمک های اولیه رو باز کردم .... یه پنبه برداشتم و کمی بتادین ریختم رو پنبه .... آروم جوری که به زخمش نخوره اطراف زخم و که کثیف شده بودو تمیزش کردم ...یه بسته گا زو از پوشش در آوردم و گذاشتم روی زخم و دو تا چسب آروم زدم روش تا ثابت بمونه . ... امروز این دختر حسابی گیجم کرده بود .... باید سر از کار خودشو سامان و هر چی که این وسطه در می آوردم ... بلند شدم و رفتم سمت روشویی ....چسب زخم و باندارو انداختم تو سطل آشغال و دستامو شستم .... از دستشویی اومدم بیرون ... نگاهی به ساعت انداختم .... سه صبح بود ...تو اوج خوابم بیخواب شده بودم ...خودمو پرت کردم روی راحتی که روبه روش بود .... اونقدرا هوا سرد نبود .... یه دستمو گذاشتم روی پیشونیمو دستمو گذاشتم روی شکمم.... چشمامو رو ی هم فشار دادم ....خوابم نمیبرد .... به پهلو چرخیدم سمتش ... نگام به مژه های بلند و فر خوردش افتاد که سایه انداخته بود روی صورتش .... بینیش ... لباش .... هرچی بیشتر دقیق میشدم...بیشتر میفهمیدم خدا چه وقتی گذاشته وا سه خلق کردنش ... بیشتر از خوشگلی جذابیت فوق العادش به چشم میومد ...چشماش جذابیتی داشت که تو هیچ چشمی ندیده بودم تا حالا ... چشم بستم از روی چشماش ... فکر زیادی مغز آدمو به کار نمیندازه ...از کار میندازه ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت43 . همینکه پیاده شد بارون به تندی زد رو صورتشو سرشو تو شونم قایم کرد از هجو
پناه خیره شدم به مردی که دیشب منو رسوند اینجا .... نمی دونم سر گرم چی بود که منو نم یدید ...سرش تو کابینت بود ... گلومو صاف کردم -صبح بخیر سریع چرخید سمتم ... یه ماهیتابه دستش بود ... نگام روی عضله های سینش چرخید ...همه شب و با این تیشرت نازک گذرونده بود ؟ -سلام ...بیدار شدی بالاخره ... نگاهی به ساعت انداختم ... هشت بود ماهیتابه رو گذاشت روی میزو اومد نزدیکم .... -بهتری؟ فقط سری به نشونه بعله تکون دادم ... یه دستشو گذاشت روی اپن و دست دیگشو به کمرش گرفت ... -میتونیم الان حرف بزنیم ؟ سرمو آوردم بالا تر و خیره شدم تو چشمای میشیش -در مورد.... -در مورد دیشب ... سعی کردم خو نسرد باشم ... -چیزی نبود فقط من کمی ترسیده بودم -از چی ؟ -بـ...بارون یه تای ابروشو داد بالا -باور کنم به خاطر ترست از بارون منو کشوندی تا اونجا .... انقدر احمق به نظر میام ؟ سرد نگاش کردم و با جدی ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم -چی میخوای بدونی -همه چی ... هر چی که مربوط به تو ئه .... ربط تو به سامان .... اون مرده تو آزرای مشکی به تو ... این چونه بخیه خورده ... خونه ای که داری دنبالش میگردی ... تلفن نصفه شبت .... اون مردایی که نصف شبی از خونت زدن بیرون ....میگی از بارون میترسی تنت خیس خورده زیر بارون .... همه ایناواسم شده یه علامت سوال بزرگ ... میتونی بفهمی اینو ؟ چشمتمو سفت رو هم فشار دادم بیشتر از اونی میدونست که فک میکردم ... اخم غلیظ ی بین ابروهام افتاد .... -تو از کجا میدونی من دنبال خونم .... کلافه دستی به موهاش کشید ... -حرف و عوض نکن بگو میگم ... -زندگی خصوصی من به خودم مربوطه ... خیره و جدی نگام کرد -نه دختر خانوم وقتی ساعت یک نصفه شب زنگ میزنی بهم که بیام کمکت یعنی به م نم مربوطه ... -نفر اول لیست مخاطبام بودی ... -هر چــــی.... فک کنم در ازای رسوندن خودم یه توضیح ناقابل کمترین کاری باشه که بتونی در حقم بکنی نه ؟! نفسمو کلافه دادم بیرون ... نمیدونستم الان چیکار باید بکنم ... کلافه بودم ....عصابم داغون بود از دست خودمو آدمای دورو برم -ببین پناه ... نگامو بالا آوردم .... تا حالا به تن صداش وقتی پناه صدام میکرد توجه نکرده بودم .... پنا ه خالیش و خوب تلفظ میکرد ... پناه بی پسوند و پیشوند ... -ببین من میخوام کمکت کنم ... چراشو نمیدونم ولی میدونم از یه چیزی میترسی .... یکی داره آزارت میده . هستن آدمایی که کمکم کنن مرسی ... -اگه بودن دیشب من نباید میومدم کمکت ... صدام بالا رفت انقدر منت سر من نزار .... -منت نیست ...نگرانیه نفهم ... بفهم نگرانتم ... -من نیازی برای نگرانی شما ندارم .... مشتی که کوبید روی اپن و دادی که زد صدامو تو گلوم خفه کرد -پنــاه... هر دو خیره بودیم به هم ... نفس عمیقی کشیدم و نگامو از نگاهش دزدیدم .... چار ه ا ی نبود شاید میتونست کمکم کنه ... دل و زدم به دریا .... -حوصله شنیدن داری ؟ -دارم ... برگشتم سر جای قبلیم ... کتش هنوز توی تنم بود ... و تیشرت آستین کوتاهی که پوشیده بودم زیر کتش مخفی ....نشستم روی راحتی و روبه روم نشست .... خیره شد بهم -میشنوم ... نفس عمیقی کشیدم و بی اینکه نگاش کنم فلش بک زدم به گذشته ای که با همه دوریش خیلی نزدیک بود بهم ... -اولین بار هشت سالم بود که فهمیدم بابام یه معتاد تریاکیه و مادرم به اصطلاح یه کلف ته که میره خونه اینو و اون برای تمیز کردن و رفت و روب و گاهیم ... پوزخند نشست 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت44 پناه خیره شدم به مردی که دیشب منو رسوند اینجا .... نمی دونم سر گرم چی ب
گوشه لبم و خوردم "گاهیم تیغ زدن مردای صابخونه" رو از جملم ... تک دختر خونه بودم ... خوcون تو یه جای پرت بود جز آدمای لات و لاابالی و معتاد و دزد کسی پاشو نمیذاشت اونطرفا ... درسته جفتشون آدم درست و حسابی نبودن ولی بزرگترین لطفی که بهم کردن این بود که میذاشتن درس بخونم اونم تو یه مدرسه ای که بچه هاش به جای دکتر مهندس معلوم نبود قراره چه زخم جدیدی بشن رو زخمای این مملکت .... گذشت ... عادت کرده بودم .... عادت کرده بودم به دختر سعید عملی بودن ....شونزده هفده سالم بود که دیگه عملش خیلی سنگین شده بود ... یه شب فقط دیدم که اُور دوز کرده و مرده ... حسس خاصی نداشتم بهش ... ولی خب با همه بدیش بابام بود ... با همه کمرنگ بودنا ش تو زندگی بقیه واسه من پررنگ ترین نقطه زندگیم بود .... بعد مردنش نرگس ...مادرم حسابی افتاد رو دور ... یبار رفته بود خونه یکی از این کله گنده ها واسه کار .... چشمامو محکم روی هم فشار دادم .... -مثلا کار .... اینبار فرق داشت طرف عین بقیه جوون و خام نبود ....اولین بار وقتی دیدم ش که نرگس و رسوند خونه و من بعد مدرسه مونده بودم پشت در چون کسی تو خونه نبودو کلیدم نداشتم .... یه مرد حول و هوش پنجاه پنجاه و چهار ساله .... خوشتیپ و اتو کشیده .... از همون او ل خوشم نیومد از طرز نگاهاش ولی ساده رد شدم از کنار این نگاها .... هفده سالم بود و قرار بود برم پیش دانشگاهی ... نرگس به یکی دو هفته نکشید که گم و گور شد ... هیچ وقت نفهمیدم کجا رفت فقط یه روز اومد همه وسایل و لباساشو ریخت تو یه ساک رنگ و رو رفته و گفت داره میره شوهر کنه .... منم دیگه از این به بعد باید گلیم خودمو از آب بکشم بیرون ... گیج بودم ... هنگ کرده بود مخم ... من ؟... گلیم خودمو باید از آب میکشیدم بیرون ... منی که یه عمر تو مرداب زندگی کرده بودم ... محتاج نون شبم بودم چه برسه به مدرسه اونم نه یه مدرسه عادی .... بعد ابتدایی تو مد رسه تیزهوشان قبول شدم و به لطف همینکه مفت در میومد براشون گذاشتن درسمو بازم بخونم .... سرو کلش پیدا شد .... حاج آقا پایــــــدار .... هه ... گفت کمکم میکنه ... گفت درسمو میزاره بخونم ... گفت میشه حامی ... گفت و گفت و گفت .... وسوسم کرد واسه در اومدن از این مرداب ... گفت هر چی بخوام همون میشه به شرط اینکه اونی بشم که اون میخواد .... شدم اونی که خواست نگاهی به صورت پر از بهتش انداختم .... انگار قفل کرده بود .... با زبونی که انگار تو د هنش نمیچرخید گفت -معـ...معشوقشــ... پریدم وسط حرفی که میدونستم چیه -زنش شدم .... شدم صیغه مردی که دخترش از من بزرگتر بود .... شدم صیغه مردی که نو ش فقط چند سالی از من کوچیکتر بود ... چشماشو محکم ر وی هم فشار داد ...انگار داشت بهم میریخت عصابش ... -اینا چه ربطی بهم دارن ... داری گیجم میکنی ... ادامه دادم حرفمو تا گیج ترش نکنم ... -ریس بانک بود و یه کله گنده با نفوذ .... به لطفش همچین دانشگاهی قبول شدم .... شیش ماهه پیش بود که خسته شدم ...خسته شدم از اسم زن صیغه ای روم بودن ...از ز یادی بودن وسط یه زندگی .... خسته بودم از تحمل مردی که سنش بیشتر از بابام بودو کثافتکاریاش بیشتر از هر آدمی ... حاج آقا پایداری که واسه دوزار پول بیشتر از دختر خودشم گذشته بودو دو ستی تقدیم یکی از بازاریا کرده بودتشو هر گند دیگه ای از اختلاص و دزدی تا کلاه گذاشتن سر مردم و قاچاق میکرد .... حالم از خودم و پیر مردی که تا چشش به یه دختر خوش برو رو می ا فتاد سریع صیغش میکرد و یه دختر دیگم به دخترای حرمسراش اضافه میکرد .... میخواستم بکشم بیرون ... میخواستم از زیر بیلیطش بیام بیر ون ولی نمیشد ... زور داشت ... پول داشت .... گفتم میخوام تمومش کنم .... گفت وارد شدن هر زن و دختری تو زندگی حاج آقا پایدار دست خودشه ولی خارج شدنش دست اونه .... خبر داشتم از گنداش .... کثافتکاریاش ... خلافاش ..مدارکشو دزیدم ... تهدیدش کردم .... گفت بیخیال میشه ... صبغه رو فسخ کرد ...هنوزم میترسیدم از خودشو آدماش .. گفتم مدارک و تحویلت نمیدم .... گفتم تا وقتی من امینیت دارم مدارکتم جاش امنه .... اولش گفت باشه ولی ... -ولی چی ؟ نگاش کردم این لحن تلخش واسه چی بود ؟ این عصبانیتش سر چی بود؟... -اما دو روزه پیش آدماشو فرستاد سر وقتم تا با ماشین زیرم بگیرن.... دیشبم فرستاده بودتشون خونم .... دیگه مدارک و نمیخواد جونمو میخواد.... میخواد بمیرم که اون مدارکم باهام دفن شه ... دستاشو مشت کرد –چرا نمیری پیش پلیس؟...اگه به خودت و اون مدارک مطمئنی چرا شرشو از سرت وا نمیکنی ... پوزخند صدا داری زدم و با تمسخر نگاش کردم 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿