eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
851 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت45 گوشه لبم و خوردم "گاهیم تیغ زدن مردای صابخونه" رو از جملم ... تک دختر خو
هه ...جدا فک میکنی در افتادن با کله گنده ای مثله پایدار کار آسونیه ؟... فک میکنی کاری داره واسش خریدن اون آدما ؟...پایدار با اون مدارک تا پای چوبه دارم بره بالاش نمیره و وقتی برگرده منو دارم میزنه ... عصبی نگام کرد --مگه شهر هرته پوزخندی بهش زدم و عمیق نگاش کردم -نیست ؟!!! -دیشب ... چشمامو بستم و از یاد آوریش بازم تنم لرزید -از پنجره اتاقم که لبش یه کم جای پاگیری داره رفتم بیرون و آویزون شدم با بهت خیره شده بود بهم ... چند ثایه ای تو سکوت گذشت که یهو بلند شد ... نگاهی به ساعت کرد -پاشو الاناست بچه ها برسن ... گیج نگاش کردم -کجا؟ نگاهی به سر تا پام کرد -پاشو میگم ... با این سرو وضع که نمی خوای بشینی جلوشون ... نگام روی لباسام چرخید تیشرت آستین کوتاه نارنجی رنگ و شلوار راحتی همرنگش .... راست میگفت ... نمیشد نشست کنارشون .... بلند شدم .... بی حرف رفت سمت در خرو جی .... پشت سرش راه افتادم ... دلیل این سکوت یهویی و رو نمیفهمیدم .... پشیمون نبودم از اینکه همه چی و بهش گفتم ... پشیمون نبودم از اینکه اعتماد کردم بهش ...حسم میگفت میشه بهش اعتماد کرد ... چراشو نمیدونستم ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت46 هه ...جدا فک میکنی در افتادن با کله گنده ای مثله پایدار کار آسونیه ؟... ف
امیر ارسلان روندم سمت تهران ....ذهنم بهم ریخته بود ... کی فکرشو میکرد دختر بی حاشیه دانشگا ه این همه غرق حاشیه باشه .... حس نفرت عجیبی نسبت به این پیر مرد پیدا کرده بودم ... همچین آدمایی هستن که جا ی مردونگی نامردی میکنن و روی هر چی مرده سیاه میکنن .... دستام مشت شده بود رو فرمون .... نمیدونستم چی کار کنم ... چی کار نکنم ... حتی فکر اینکه این دختری که الان کنارم نشسته از همچین جایی سر در آورده .... همچین زند گی داشته برام غیر ممکن که نه محال بود ... چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم....دست بردم سمت پخش ... عادت داشتم موقع عصبانیت تنها چیزی که آرومم میکرد آهنگ بود .... صداشو تا ته بلند کردم و شیشه مو دادم پایین ... داشتم خفه میشدم قوربون مست نگاهت قوربون چشمای ماهت قربون گرمی دستات صدای آروم پاهات چرا بارون و ندیدی رفتن جون و ندیدی خستگی هامو ندیدی چرا اشکاموندیدی مگه این دنیا چقد بود بدیاش چندتا سحر بود تو که تنهام نمیذاشتی با دیدن ماشین میثم از دور سریع رو بهش گفتم -برو پایین گیج نگام کرد -چی؟! -برو پایــــین توی غم هام نمیذاشتی گفتی با دوتا ستاره میشه آسمون بباره منم و گریه بارون حرمت خیس خیابـــــون با گذشتن میثم سریع بالا اومد و سرشو برگردوند تا ببینه دور شده یا نه .... سریع بازوشو گرفتم تا نزارم بچرخه ممکن بود میثم ببنتش ....یهو چر خید سمتم -رفـــ با برخورد موهاش به صورتم سریع چشمامو بستم ....بازشون که کردم نگام خیره موند تو دو جفت چشم عسلی که سبزی قاطیشون بود .... ماتم برده بود انگار سریع خواستم نگامو بگیرم ازش که چشمم به پرایدی که داشت از جلو میومد خورد بلافاصله به خودم اومدم و ماشین و کنار کشیدم ....پامو رو ترمز فشار دادم و هردو پرت شدیم جلو ... سرمو گذاشتم رو فرمون ... نمیفهمیدم چم شده ... صدای آهنگ افکارو به م میریخت نمیذاشت منظم فکر کنم توی باغچه نگاهم پر گریه پر آهم کاش که بودی و میدیدی همه گلاشو چیدی تموم روزای هفته که پر غم شده رفته من و گلدونت میشینیم فقط عکساتو میبینیم ... -خوبی؟ سرمو آوردم بالا ... سعی کردم نگاش نکنم ... دستامو دور فرمون مشت کردم و فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم .... دنده رو عوض کردم و نگام در حالیکه به جاده بود ماشین و راه انداختم ... قوربون مست نگاهت قوربون چشمای ماهت قوربون گرمی دستات روندم سمت امیریه .... نگاش به بیرون بود ولی انگار متوجه اطرافش نبود .... نمیدونم چرا تا چشمامو میبستم اولین تصویری که پشت پلکام نقاشی میشد تصویر دوتا چشم ک شیده و درشت عسلی رنگ بود یه سبزی خاصی قاطیش بود .... این چشما فرق داشت با چشمایی که بهت نگاه میکردن و انگار که نگاهت نمیکردن ... به زحمت نگامو کنترل میکردم که نچرخه روش .... وقتی به این فکر میکردم که یه دختر مثله اون برای فرار از بی کسی به هر کس و نا کسی رو آورده حالم ازیین زندگی و آدما ش بهم میخورد ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت47 امیر ارسلان روندم سمت تهران ....ذهنم بهم ریخته بود ... کی فکرشو میکرد د
یاد مثل مادربزرگ افتادم که میگفت اسم کچل و گذاشتن زلفعلی ....آدمی که این همه بی پناه بودو چه به پناه بودن .... سر خیابون نگهداشتم ... تازه به خودش اومد انگار چرخید سمتم و با بهت نگام کرد ... نگامو دزدیدم از صورتش ... -تو خونت چمدونی چیزی هست ؟ -چی؟! -میگم تو خونت چمدونی ساکی چیزی داری که بتونم لوازمت و بریزم توش ؟ -لوازممو ؟ پفی کردم و چرخیدم سمتش همه تلاشمو میکردم چشمم به چشش نیافته -ببین فعلا بیخیال ماجرا میشیم الان اون خونه برای تو ناامن ترین جاس ... نمیشه بری چون مطمئنم برات بپا گذاشته ... میرم اونجا و وسایلتو برمیدارم و میام بیرون ... -ولی ... -ولی چی؟ -آخه ...خونه پیدا... پریدم میون حرفش -برای اونم یه فکری میکنیم حالا بعدا ... تو الان بگو چیزی داری تو خونت یا نه -یه ...یه ساک زیر تخت هستش .... -باشه ... درو باز کردم و پیاده شدم ....دست بردم توجیب شلوارم کلیدایی که دیشب برداشتم تو جیبم بود .... در ماشین و بستم و پیاده راه افتادم سمت خونش ... با دیدن همون ماشین دیشبی حدسم به یقین رسید ... میدونستم به این آسونی بیخیال نمیشن .... بی تفاوت از کنارشون رد شدم .. نباید تابلو میکردم ... کلیداشو از جیبم در آوردم و در ساختمون و باز کردم و وارد شدم .... باید سریع شر اینا رو از سرش باز میکردم ... نمیتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم ... رفتم سمت خونش ... با بازکردنش یاد دیشب افتادم .... الان که روز بود شاید ترس دیدن همچین خونه ای به این شلوغی یکم از بین رفته باشه ولی وقتی شب باشه و تو همچین جایی باشی سکته نکردنت فقط یه معجزس ... با قدمایی تند رفتم سمت اتاقش ... خم شدم و از زیر تخت با کمی دست گردوندن ساک و پیدا کردم و کشیدم بیرون .... عجیب بود چشمشون به این یکی نیافتاده بود .... رفتم سمت لباساش که پخش بود رو زمین ... تند تند شروع کردم به جمع کردن و تا کارد نشون ...باید جاشون میکردم ... با دیدن لباس زیراش که کنار لباساش رو زمین پخش شده بود یه لحظه رگ غیرتم جوشید ... با همه کثافت بودنش چطور تونسته همچین آدمای آشغالیو بفرسته سر وقت یه دختری که اگه هیچیم نباشه سه سال زنش بوده .... ساکه کوچیک بود ...نگامو چرخوندم ... چشمم به عکسش رو عسلی افتاد که قاب عکسه افتاده بود روش .... یه کاپشن سبز رنگ تنش بودو یه شال مشکی رو سرش ... موهاش و آزادانه ول کرده بود و از فرق جدا کرده بود ... بازم قبل هر چیزی چشماش خیره میکرد نگامو ... ساک و برداشتم و از خونه زدم بیرون ....بدون اینکه جلب توجه کنم از پیاده رو رفتم سمت ماشین ... درشو باز کردم و نشستم توش .... سریع چرخید طرفم -اونجا بودن آره سری تکون دادم و بلافصله ماشین و روشن کردم تا ازاونجا دور بشیم ... اشاره به ساک دستی کردم -یه مانتو با شلوارم برداشتم برات ...اینارو بپوش تا بعد ... - من الان کجا باید برم ... نیم نگاهی بهش کردم و نگامو چرخوندم به جلوم .... -فعلا به نظرم تو سایت میمونی برات خوبه ... اونجا باش تا ببینم چیکار میتونم بکنم .... -یعنی چی چیکار میخوای بکنی ... حرصی نگاش کردم -شما فعلا دخالت نکن ... با جدیت خیره شد تو صورتم نمیخوام دخالت کنی ... خواهشا یه شنونده باش همین ... لبام کج شد .... این دختر فک میکرد به تنهایی میتونه از پس مشکلاتش بر بیاد ولی کور خونده ... بر خلاف ظاهرش شکننده تر از اون چیزیه که فک میکردم ... -اوکی هر چی شما بگی ... پیچیدم توی یه کوچه خلوت چر خیدم سمتش -میرم پایین ... لباساتو عوض کن با بهت نگام کرد -تو ماشین؟!!! چپ چپ نگاش کردم 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت48 یاد مثل مادربزرگ افتادم که میگفت اسم کچل و گذاشتن زلفعلی ....آدمی که این
شرمندم اتاق پرو نداشتیم ... بی توجه به نگاه خیرش از ماشین پیاده شدم و پشت بهش تکیه زدم به صندوق عقب ... گوشیمو از جیبم در آوردم ... نمیتونستم بی تفاوت بشینم ... باید سریعتر تمومش میکردم این بازی و...رفتم تو فهرست مخاطبام ...شماره هارو بالا پایین کردم... نمیدونستم شمارش هنوزم همونه یا نه اگه عوض شده باشه باید میرفتم در خونشون ... یبار از مامان شنیده بودم هنوزم تو همون محله قبلی هستن.. روی اسمش نگهداشتم .... پنج ..شیش سالی میشد ندیده بودمش ... لمس کردم اسمشو ... گوشی و بردم نزدیک گوشم ... حدسم درست بود ....شمارش عوض شده بود .... گوشی و بی حوصله پرت کردم توی ج یبم ... کمی معطل کردم تا کارش ]وم شه .... چشمم به نوک کفشای اسپورتم بود که دا شت با سنگ ریزه های جلوش بازی بازی میکرد -هی بیا تو ... برگشتم و چپ چپ نگاش کردم .... هی !... رفتم و سوار ماشین شدم یه مانتوی مشکی با جین آبی که برداشته بودم پوشیده بود ..... دنده عقب گرفتم و ماشین و از کوچه درش آوردم .... ماشین و روندم سمت محله قدیمیمون ... حرف زدن باهاش فایده ای نداشت ....میخواستم توعمل انجام شده بزارمش ... -دیگه کجا داری میری؟... بی اینکه نگاش کنم جوابشو دادم -یه کاری دارم انجامش بدم میریم حرفی نزدو اونم روشو چرخوند سمت پنجره... نیم ساعتی طول کشید تا برسیم ... وارد کوچه اصلی شدم .... سرمو خم کردم و نگاهی به ساختمون خونه قبلیمون کردم .... لبخند نشست روی لبم ... چه خاطراتی که من از این خونه و محل نداشتم .... زدم کنار و پارک کردم .... دستی ماشین و کشیدم و نگاهی به در خونشون کردم .... هنوزم همون بود رنگ درشو عوض کرد ه بودن ولی بازم نمیشد فراموش کرد خونشونو ... -بشین برمیگردم ... پیاده شدم .... همونطوری که نگامو دور تا دور روی تک تک خونه ها میچرخوندم رفتم سمت در خونشون ... بی هیچ تعللی دستمو بردم سمت زنگ ... از درستی کارم اطمینان داشتم ... تا خواستم زنگ و فشار بدم در روی پاشنه چرخیدو باز شد ... نگام روی دخترجوونی چرخید که داشت سوالی نگام میکرد .... هردو خیره بودیم به هم ....نمیدونستم کیه ...یادم نمی اومد قبلا دیده باشمش ... -بله بفرماید ...با کی کار داشتین ... نگام اول چرخ خورد روی کالسکه بچه ای که جلوش بود .... یه دخترو پسر حدودا شیش هفت ماهه تو کالسکه بودن -آقا امرتون؟! با صداش به خودم اومدم ... نگامو آوردم بالا تر تا رسوندم به صورتش صورت بچه گونه و نگاه شیطونی داشت ... -مهسی چی شده کیه؟ سر هردومون چرخید سمت دختری که عجیب به چشمم آشنا میومد ... نگاه اونم با ریز بینی خیره بود به من ...انگار من زودتر شناختمش حنا؟! هردو نگاهی بهم کردن و حنا پسر بچه کوچولویی که اونم بهش میخورد شیش هفت ماهش باشه و تو بغلش بودرو بالا تر کشید .... -ما همو میشناسیم؟ لبخند کمرنگی نشست روی لبم مگه میشد این دختر بچه شرو کسی یادش بره و نشناسه .... -فک کنم بشناسیم ... امیر ارسلانم .... اول چشماش ریزو یهو درشت شد -ای وای پسر سلطنت خانوم ...آره ؟! -آره دختره اولی که حنا مهسی صداش کرده بود نگاشو بین ما چرخوند -معرفی نمیکنین منم بشناسم ؟ حنا با خنده رو کرد سمتش ... -این آقا پسری که میبینی از هم محله های قدیمیه فرزام ایناس ... همبازی ماهام میشد . .. لبخندی با وقار به روم پاشید - ... خیلی خوشبختم اِ لبخندشو با لبخندی جواب دادم که حنا اشاره کرد به دختره -این خانومم که میبینی مهسیما خانوم فرزام خانم این سه تا فینگیلایم که میبینید بچه های فرزام خانن چشمام از زور تعجب گرد شد ....چشمام بین سه تا بچه ای که معلوم بود حسابیم شیطون چرخید ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
نگذار امروز هم بگذرد فردا را چه میدانی؟ دیروز را هم که دادی رفت! مانده امروز.. حسرت لحظه های امروز، بزرگترین داغیست که فردا بر روی دلت خواهد نشست مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
#مشهدیا : اینجا میلیاردر شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌺💐‌‌ 💥💥 قدر لحظه‌ها و فرصتهایی که برایت پیش می‌آید، بدونید ؛ 💥💥 مثل این کانال #مسیرسبز که سر راهت قرار گرفته، حتما قدرش را بدونید : 📣📣 گاهی خیلی زود دیر میشود . 💥💥 24 ساعته ، هر چقدر از کارهای مختلف درامد کسب میکنید ..... 💥💥 با شرکت دراین پروژه همه را یکجا کاسب شوید .... 👇 🔻 بدون لطمه زدن به کارهایتان 🔻 با 2 ساعت تلاش در روز 🔻 با سرمایه گذاری اندک 💵 🔻 با در امد بسیار بالا 💰💰 🌸 در کنار ما ❤️ 🌸 به موفقیت 💐 🌸 میرسید 🌻 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ✍ اگه میخوای 100% پولدار شی ✍ با راهنمایی مشاورین مجرب 👈 کمی صبروتحمل و کمی‌تلاش، میلیونرشو 👬خانم‌ها و آقایون 👥 همشهریای عزیز ، مشهدیای گلم ...!؟ 📌 حتما باید عضو کانال شوند ، 💚از منشی کانال برای نوبت مشاوره وقت رزرو کنید ، 🙏 امیدوارم پله‌های رشد و موفقیت را در کنار ما و با حامی خوب و قدرتمند #کارشناسان طی کنید. دست دردست‌هم ، کنارهم و باهم تا بی‌نهایت اوج میگیریم 💪 🙏 ان‌شاءالله 🔴 #مشهدیا_یک_سر_زدن 🔴 #یک_سوال_کردن 🔴 #به_شما_هیچ_ضرر_نمیرساند 🔴 #با_مشاوره_رایگان ✅ این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅ ✍✍ #پیشنهاد_منشی👆 مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 💰💴💰💶💰💷💰💵💰💶💰💷💰
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت49 شرمندم اتاق پرو نداشتیم ... بی توجه به نگاه خیرش از ماشین پیاده شدم و پ
.. فرزام سه تا بچه داشت ؟ به زور لبخندی نشوندم رو لبم تا تعجبمو پنهونش کنم -...وا..واقعا تبریک میگم ...شوکه شدم .... خبر از ازدواجشم نداشتم چه برسه به این سه تا فینگیلا خندید ... شیرین بود خنده هاش ... -خواهش میکنم .... ممنون -حنا چرا دم در وایستادی بیا تو ... تا خواست برگرده به حاج خانوم خبر بده سریع مانع شدم -نه نه مرسی باید برم ... با فرزام کار داشتم فقط بگین هستش یا نه مهسیما-فرزام؟!. -بله ... صدای جیغ پسر کوچولویی که بغل حنا بود در اومد ...خودشو میکشید سمت مادرش .. . مهسیما دسته کالسکه رو گرفت سمت حنا و سریع بغلش کرد -فرزام الان ادارس ...شب برمیگرده ... اگه کارتون مهمه بهش خبر بدم برین اداره بخشکی شانس -شب؟! ...ساعت چند میاد مهسیما-هشت دیگه خونس ... لبخندی از سر قدردانی زدم خیلی ممنونم شب مزاحمتون میشم پس ... الان باید برم سریعتر ... ...کجا خب بیا تو یه چایی چیـ... -نه نه ممنون باید برم ...شب مزاحم میشم ... خدافظی ازشون کردم و سریعتر برگشتم سمت ماشین ... وقتی سوار شدم تازه یادم افتاد لااقل کاش اسم بچه هاشو میپرسیدم خیلی زشت شد ... توی سکوت کامل بین منو پناه بی اینکه اون چیزی بپرسه و من چیزی بگم روندم سمت سایت .... همین امشب باید قضیه رو با فرزام در میون میذاشتم ... کش اومدن این ماجر ا خطر ناک بود مخصوصا وقتی پای یه آدم کله گنده با کلی خلاف میاد وسط که حاضره برای لاپو شونی گند کاریاش هر کاری بکنه ... بعد رسیدن به سایت با دیدن سامان شوکه شدم .... بی توجه به من داشت یه گوشه کارشو میکردفقط نیم نگاهی موقع وارد شدن به پناه کردو از کل حال و احوال پرسیا فقط به گفتن -بهتری ؟! تکیه کرد ....چقد این پسر به وقتش به نحواحسن میتونست حال بهم زن باشه واقعا .. ذهنم اونقدر درگیر ماجرای پناه بود که هیچ تمرکزی روی کارام نداشتم ...کارا داشت کند پیش میرفت ... خیلیم کند .... با خسته نباشید میثم نگام به ساعت وهشدارش برای تموم شدن تایممون افتاد .... سامان این آدم سرتا پا غرور بی توجه به همه خدافظی گفت و از در زد بیرون و پشت بندش منتظر رفتن میثم شدم ولی انگار خیال رفتن نداشت .... شروع کردم به جمع و جور کردن .. .. -امیر ... چرخیدم سمتش ...خیره نگاش کردم .... میثم پسر خوبی بود خیلی خوب ولی همیش یه حس ناجوری نسبت به روابط بین خودمو اون داشتم .... نمیدونم چرا با وجود این آشنای ی چند ساله چرا هیچوقت نتونستم اونجور که باید باهاش صمیمی بشم ... -بله؟! کتشو تنش کردو شالگردنشو انداخت دور گردنش ... -میدونی کارا داره خیلی کند پیش میره؟! نیازی به یاد آوریش نبود خودمم میدونستم .... -خب ...پیشنهادت ؟ -نظرت چیه چند نفرم بیاریم برای کمک ... یه تای ابرو مو دادم بالا -کمک؟! -اهوم ... چند تا از بچه های کار بلدو بیاریم واسه کمک .... اینجوری سریع تر پیش میریم ... فکر بدی نبود ...اینجوری شاید از حجم کاریمونم کم میشد کمی ... -کس خاصی مدنظرته؟ -بخوای پیداش میکنم ... سری تکون دادم ...-فکر خوبیه ... بگرد ببین کی مناسبه این کاره دست بردو گوشیو سویچشو از رو میز برداشت ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت50 .. فرزام سه تا بچه داشت ؟ به زور لبخندی نشوندم رو لبم تا تعجبمو پنهونش ک
اوکی دو سه روزه جفت و جور میکنمشون ... -باشه.. نگاهی به پناه که کماکان مشغول بود کردو به منی که داشتم کم کم جمع و جور میکرد نمیاید؟ نیم نگاهی به پناه انداختم -چرا تو برو ... -اوکی پس فعلا .... خدافظی سر سری هم از پناه کردو رفت منم باید زود تر راه می افتادم تا به موقع میرسیدم ...پرده پنجره رو کنار زدم و میثم و دیدم که از خونه خارج شد ... چرخیدم سمت پنا ه -خب امشب و اینجا بمون تا ببینم چه فکری میتونم برات بکنم ... با تردید گفت -اینجا بمونم؟ حس میکردم میترسه ولی چاره ای نبود .... نمیشد بمونم ...اگه میشد حتمن میموندم ... م یتونستم درک کنم بعد اون شب چه ترسی افتاده تو جونش و کاش اونم درک میکرد میخ وام کمکش کنم .... چراشو نمیدونستم شایدم میدونستم و نمیخواستم به روی خودم بیارم ... آدمی نبودم که خودم خودمو بخوام دور بزنم ... با اینکه همچین دل خوشی ازش نداشتم ولی بازم همیشه برام جزو دخترای جالب و مزموز دورو ورم بود ... تو این چند وقتی که باهاش کار میکردم ازش خوشم میومد ... همه چی تموم میشد ....بدم میومد زن از زنیت فقط بشور و بساب و سر گاز وایستادن بلد باشه ... خوشم میومد جنسش پسرونه بود انگار .... داشت پا به پای سه تا پسر وقت و انرژی صرف کارش میکر د و از حق نگذریم چهره خاصشم توی این خوش اومدنا بی تاثیر نبود .... با این وجود دیشب فهمیدم یکم وصلش ناجوره برا من ... شاید میتونستیم یه مدت دو ستای خوبی برای هم باشیم ولی نمیشد جدی روش فک کرد ... فکر اینکه زمین تا آسمون با دختری که من فکر میکردم فرق داره ... دختری که اصلا ... د ختر نیست .... این دختر نبودنه بد رو مخم بود .... اینکه پناهه خطیب شاخ دانشگاه که موقع راه رفتن از شدت افاده و غروری که خرج میکرد زمین زیر پاش ترک میخورد انقدر فرق داره با اون یکه عالم و آدم فکر میکنن تو کتم نمیرفت ... از رو ظاهرش همیشه فکر میکردم یه دختره از یه خانواده مرفح و با کلاسه نه دختر یه آ دم معتاد که ... نفسمو با صدا دادم بیرون زندگی این دختر بیرونش ملت و میکشت و توش خودشو .... نگام و چرخوندم روش -آره باید برم ... یه سری کار دارم همه چیم که اینجا هست ... موقع رفتن در و از بیرون قفل میکنم صبحم زودتر از همه میام ... توام درو از اینجا قفل کن ...خیالت راحت کسی این طرفا نمیاد ... خودمم از حرفم اطمینان نداشتم ولی احمقانه بود کنارش موندن .... سویچمو از جیب کتم برداشتم ... -میرم ساکتو بیارم بزاری تو ... راه افتادم سمت در .... حرفی نزد ... انگار زورش میومد بگه میترسم .... بد جنسی بود ولی چیزی به روی خودم نیاوردم .... ساک و گذاشتم توو گفتم اگه مشکلی پیش اومد زنگ بزنه .... خدافظی کردم و از اونجا زدم بیرون ... باید سریعتر میرفتم دیدن فرزام .... هر چی این قضیه زودتر تموم میشد به نفع همه بود .... بکوب روندم .... طرفای ساعت نه بود که رسیدم به همون محله قدیمی پر خاطره های خوب خوب .... ماشین و پارک کردم و پیاده شدم .... رفتم سمت درشونو آیفونو زدم ....صدا رو میشناختم مهسیما بود -سلام ... امیرهسستم ... نذاشت بیشتر توضیح - ... خیلی خوش اومدین بفرمائید تو ... ِ درباز شد ... پا گذاشتم تو حیاطشون ... خوشگلتر از قدیمیش شده بود ....درو بستم تا بر گشتم چشمم به فرزامی افتاد که داشت میومد پیشوازم ... با دیدنش ناخداگاه لبخندی روی لبم نشست ... هنوزم همون بود ....خوش تیپ ... خوش استایل .... -به به .... امیر ارسلا ن خان .... دستمو توی دستش گذاشتم و سفت توی بغل کشیدیم همو .... این پسر هنوزم همون بو د ... با وجود اینکه از من بزرگتر بودولی حسم بهش حس یه رفیق فابریک بود که قدمتش بر میگشت به همه سالهای خوش نوجونیش ... -سلام جناب سروان .... قرار بود دکتر شی که یهوسر از بین خلافکارا و آدم بدا در آوردی . .. خندید ... مردونه و بلند ... باید اعتراف کنم قبلا تا این حد جذاب نبود این پسر .... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت51 اوکی دو سه روزه جفت و جور میکنمشون ... -باشه.. نگاهی به پناه که کماکان
یا برو بچه ....اولا سروان نه و سرگرد دوما چه میشه کرد کار روزگاره دیگه .... با دستش راهنماییم کرد سمت خونه ... -بیا بریم ببینم تو کجا اینجا کجا ... از پله ها رفتیم بالا -دیدم دارن بی معرفتا رو میگیرن گفتم مرام بزارم برات بیام خبرت کنم ... درو باز کرد ... چشمم به روی حاج خانوم و حاج آقا افتاد حنا و یه مرد دیگم کنارشون بود هم سن و سالای فرزام ولی کمی پخته تر ... حاج آقا اومد جلو تر و دستشو دراز کرد سمتم -به به سلام شاه پسر .... چه بزرگ شدی ... خندیدم .. -حاج آقا از آخرین باری که دیدمتون یه شیش سالی میگذره ما ها که بزرگ شدیم ولی به زنم به تخته عین قالی کرمون میمونیدشما و حاج خانوم تکون نخوردید حاج خانوم-خوش اومدی امیر جان ... صبحی شنیدم اومدی دم در به گوشام شک کردم . ..گفتم خورشید از کدوم ور طلوع کرده این پسره باز یاد هم محلیای قدیمیش کرده ... فرزام دستی به شونم زد -حالا بنده خدارو قصاص نکنید بچگی کرده ... رو کرد سمت منو با دست به مرد جوونی که داشت جلو میومد و دستشو دراز کرد سمتم ک رد -معرفی میکنم آقا مهیار برادر خانوم بنده و شوهر این حنا خانوم ابروهامو دادم بالا به به ... دختر دادو ستد کردین پس .... دستشو به گرمی فشردم -خیلی تبریک میگم آقا ایشالا به پای هم پیر بشین ... لبخندی مردونه زد ... خوشم اومد از وقاری که تو تک تک حرکاتش میشد دید -خیلی ممنونم ....خوشبختم از آشنایت فرزام دستشو چرخوند سمت مهسیما خانومی که صبح شناخته بودم -این خانوم محترمه مکرمه ایمکه میبینید مافوق بنده هستن ... سرهنگ مهسیما سارنگ که حالا میتونی سرهنگ مهسیما شمساییم صداش کنی ... صدای خنده همگی بلند شد ... با سر به نشانه ادب سلامی دادم -بله صبح معرفی شدیم بهم ... جدا تبریک میگم حاج خانوم ... -چرا ایستادین پس ... بیاید بشینید تو رو خدا .... حنا عزیزم تو پذیرایی کن من و مهسیما میز شام وبچینیم ... -حاج این چه کاریه من برا شام مزاحم نشدم که حاج آقا اخم غلیظی کرد -بشین بچه حرف نزن ... ما خودمون مگه غذا نمیخوریم یه پیمونه برنج اضافی تر چیزی از ما کم نمیکنه ... -نفرمایید حاج آقا ...راضی به زحمت نبودم ... مهسیما با خنده نمکی گفت -به قوله بابا مهمون رحمته رحمت .... بفرمایید بشینید ... -چشم ... بازم شرمندتونم فرزام-بیا بابا چه تعارفیم تیکه پاره میکنه رفتیم سمت مبلا رو به فرزام گفتم -پس کوچولوهات کوشن ...صبح دیدم حتی یادم رفت اسمشونو بپرسم ... -خوابیدن بابا ... بد بختی داریم هر سه همزمان بیدار باش میدن همزمانم میخوابن ... نگاهی به ساعتش انداخت -دیگه الاناس که بیدار شن .... رو کردم سمت حاج آقا -حاج آقا چشمتون روشن نوه دارم شدین .... اونم نه یکی ماشالا سه تا حاج آقا از ته دل خندید .... میشد تو نی نی چشماش عشق و دید وقتی حرف از نوه ها ش شد ... -قربون تو پسر ... ایشالا توام سرو سامون بگیری خندیدم –اسمشون چیه فرزام فرزام بلند شدو سینی چایی که مهسیما خانوم داشت میاوردو از دستش گرفت .... همی شه یه جنتلمن بود ...اول گرفت سمت حاجی و بعد سمت من -والا آرادو آرتین پسران دخترم آیلما -خدا حفظشون کنه ... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت52 یا برو بچه ....اولا سروان نه و سرگرد دوما چه میشه کرد کار روزگاره دیگه ..
همین موقع در یکی از اتاقای پایین باز شد ... دختر بچه چشم آبی تپل مپلی ازش پرید بیرون ... -عمه عمه بیدار شدن .... مهسیما سریع دوید سمت اتاق و حنا رو کرد سمت مهیار -مهیار جان شما زحمت پذیرایی و بکش من برم کمک مهسی تنهایی سختشه ... مهیار لبخندی پر محبت به روی حنا پاشید -چشم خانوم ... گیج نگاشون کردم دختر بچه دختر حنا بود؟... گیجیم وقتی یه پسر بچه حدودا ده ساله ا ز اتاق اومد بیرون بیشتر شد اونم وقتی که به مهیار گفت بابا ... فرزام انگار گیج زدنامو از چشمام خوند .... نشست کنارم... -مهیار سرپرستشونه ... بچه های خودش نیستن ... تن صدامو آوردم پایینتر -مشکلی دارن؟! لبخند جذابی زد -نه ... تازه یه سال نشده ازدواج کردن ....مهیار قبل ازدواجش سرپرستیشونو برعهده گرفته بود حالا داستانش مفصله سر فرصت میگم ... نگاهی به مهیار کردم که پسره اومد جلو -سلام خیلی خوش اومدین ... دست کوچیکشو تو دستم فشار دادم ... نمیدونم چرا یه حسی باعث میشد به این مهیار خان احترام بزارم ... توی همون نظر اول که دیدمش به نظرم آدم خاصی میومد فرزام کاملا چرخید سمت من ... -خب پسر ... چی شد یادی از هم محلهای قدیمیت کردی ... مهسی میگفت انگار کار مهم داشتی ... نگاهی به حاج آقا که مشغول صحبت با پسرخونده مهیار شده بود انداختم ....مهیارم حو اسش به صحبتای ما بود ... کمی دل دل کردم برای گفتنش ولی حرفی بود که باید زده میشد ... -راستشو بخوای فرزام برای یه موضوعی مزاحمت شدم ... یه قضیه ای هست که فک کنم فقط تو بتونی کمکم کنی ... ابروهاشو گره کرد ... با دقت خیره شد به صورتم -چه قضیه ای ؟ با دم عمیقی هوای خونه رو کشیدم توی ریه هامو با آرامش شروع کردم به توضیح دادن ... هر لحظه اخمای مهیار و فرزام میرفت توهم .... از سیر تاپیاز هرچیزی و که میدونستم و گفتم ... مهیار-خب این دختر خانوم چرا میترسه از تحویل دادن اون مدارک به پلیس ؟!.... الان میدونن کجاست ؟! شونه ای بالا انداختم -نه فک نکنم بدونن ولی ترسش به نظرم منطقیه اونا دوبار قصد جونشو کردن ... فرزام-اگه زودتر به پلیس خبر میداد شاید کار به اینجا نمیکشید مهیار-نه اگه اینقدری که میگه اون مدارک مهمه و اون آدم با نفوذه حتی مدرک کافیم گیر میاورد پلیس یه جوری سر دخترو به عنوان یه شاهد زیر آب میکرد ... حق داره بترسه ازشون ... فرزام رو به مهیار گفت -نظرت چیه ؟.... میشه کشوندش پای محاکمه ؟ مهیار شونه ای بالا انداخت -مدارک دست اون دختر کافی نیست ...اصلا از کجا معلوم الان کلی حساب سازی و این جور چیزا برای درست نشون دادن کارش نکرده باشه .... میدونه چی تو چنته داره دختره باید مدارک محکمه پسند باشه با تعجب گفتم -آقا مهیارم پلیس هستن؟! فرزام –مهیار قبلا سرگرد بوده ولی یه سالی میشه که کنار کشیده آهانی گفتم و ادامه ندادم ... مهیار پا روی پا انداخت و ادامه داد -فرزام این یارو فک نکنم اونقدری خامو تازه کار باشه که بشه نفوذی فرستاد بینشون یا باید یکی از بین خودشونو بکشیم سمت خودمون یا یه جوری به مدارک اصلی برسیم ... -چطوری ؟ فرزام-باید اول با اون خانوم صحبت کنیم ممکنه اصلا جا بزنه و نخواد مدارک و تحویلمون بده -بحثم سر همینه اون از پلیس میترسه ... فرزام-باید اعتمادشو جلب کنیم ... بهتره باهاش حرف بزنیم ...رودر رو ... مهیارروبه من گفت -ببینم گفتی الان توی اون سایت یا خونه ای که دارین رو پروژتون کار میکنین مونده ؟ اهوم مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی