📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت78 اهههه.... با صدای ریز خنده هایی که تو گوشم پخش شدسریع چشاموبازکردم .....
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت79
پناه
با بسته شدن در نفسمو باصدا دادم بیرون...قرار بود دوست عادی باشه ولی انگار داشت
رابطمون کمی غیر عادی میشد ....میدونستم آخر رابطه ما ختم بهم نمیشه ولی دور شد ن و دور زدنش ممکن نبود ....
این یه ماهو شاید باید از زندگیم فاکتور بگیرم ....هیچ وقت خنده هام انقدر واقعی نبود ن ....انقد خوش نگذشته بود بهم .....میدونستم اینجوری پیش بره وابسته میشم ولی دل
دل کندن از این خوشیای موقتم نداشتم .....
نگاهی تو آینه دستشویی به خودم کردم ....یه جین آبی آسمونی با مانتوی سرمه ای و مقعنه سرمه ای پوشیده بودم ....موهامو از فرق جدا کرده بودم و بیرون گذاشته بودمش...
.کاپشن نیم تنه صورتیم که جلوش باز بودو شال گردن بلند و طویل سفیدو سرمه ای که
دور گردنم انداخته بودم ..... کولمو برداشتم وراه افتادم سمت کلاس .. ...
صدای دلناز قدمامو شل کرد
-پناه ....پناه وایستا
منتظرش ایستادم تا رسید بهم .....دستشو دراز کرد سمتم -سلام صبح بخیر -علیک سلام...
..چطوری ؟
-هی ..بد نیستم تو چطوری
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت79 پناه با بسته شدن در نفسمو باصدا دادم بیرون...قرار بود دوست عادی باشه ولی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت80
پناه
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و ماژیکشو پر کرد روی میز
-خب بریم آنتراکت نیم ساعت دیگه بر میگردیم ....دفتر دستکمونو جمع کردیم .... گوش
ی و کیف پولمو از تو کیفم برداشتم ...
دلناز-میری سلف ؟!
نگاهی بهش کردم و سری به نشونه تائید تکون دادم
-اهوم ... میای ؟
در کیفشو بست
-آره بریم ...
باهم از کلاس زدیم بیرون ... هوا حسابی سوز داشت ... نگام به بچه هایی افتاد که تک
و توک تو محوطه ایستاده بودن ... انگار اینا بخاری تو خودشون جاسازی کردن ...
دلناز-اوه اوه .. بدو پناه جوارح داخلی و خارجیم یخ زد ....
-بدو ... بدو
خیره به موزئیکای قرمز کف محو طه قدمامو تند تر کردم....با رسیدن به سلف گرمای مط
بوعی تو تنم پیچید ....
نگامو چرخوندم ... با وجود مردونه زنونه کردنش هنوزم مختلط بودن بچه ها ... نگام به
سامان افتاد که یه گوشه دنج نشسته بود و سرش تو گوشیش بود .... چندتا از همکلاسیا
شم درو برش نشسته بودن مشغول صحبت بودن ... رامو کج کردم سمت میزشون ...
-دلی بیا بریم اونور ...
نگاهی به میز سامان اینا انداخت ...
دلناز-تو برو من دوتا نسکافه بگیرم بیام ...
-واسه من شکلات تلخم بگیر
-اوکی
سنگینی چندتا نگاه و خوب حس میکردم ولی بی توجه بهشون رفتم سمت میز
-سلام آ قایون ...
نگاه همشون چرید سمتم . سامان سرشو از گوشیش آورد بالا
همگی جواب سلاممو دادن
سامان-به به ... وعلیکم السلام ... تموم شد کلاستون؟
-نچ ... آنتراکتیم ...
یکی از همکلاسیای سامان گفت
-بچه ها غذاهارو آوردن
سامان
-پاشو برو برا هممون بگیر دیگه ...
اینو گفت و خودش خم شد و یکی از صندلیای میز کناریو برداشت و گذاشت کنار خود ش ....
-بیا بشین ...
نشستم سر میز کنارش که دیدم دلنازبا یه سینی غذا و یه نسکافه داره میاد ....
سلامی کرد ویه صندلی و گذاشت کنارمو نشست روی ... نسکافه و شکلاتو ازش گرفتم ...
.
چشمم به جوجه کباب افتاد ... سامان سینیشو کشید جلوی خودش ....
سامان-مشغول شو تا بیام ...
از سر میز بلند شدو توجهی به حرفم که گفتم من نمیخورم نکرد ... دیدم قاشق به دست
یه نوشابه تو دستش برگشت و قاشق و گرفت سمتم ....
-شروع کن دیگه...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت80 پناه نگاهی به ساعت مچیش انداخت و ماژیکشو پر کرد روی میز -خب بریم آنترا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت81
چپ چپ نگاش کردم همه مشغول شده بودن ...
-میگم نمیخورم ...
یه تیکه از جوجشو گذاشت دهنش...
-لوس نشو بابا بخور تلف میشی تا شبا ...
پشت چشمی براش نازک کردم
-خیر نمیشم ... توام نخور کلی کافور ریختن توش بد بخت میشیا ...
زیر چشمی نگاهی به دوستاش کردو کمی سرشو به گوشم نزدیک کرد
- والامن هر وقت و بی وقت که فکرشو بکنی از این غذاها خوردم ... ایرادی دارم مگه ؟
یه سقلمه محکم زدم به پهلوش که خندشو خورد و قاشق و گرفت سمتم .... تعارف و کنا ر گذاشتم بد جوری بوی غذا وسوسم کرده بود ...قاشق اول و که گذاشتم دهنم اشتهام با ز شد ....
دلناز دم گوشم گفت
-بابا ایول .... بشقابتونم که یکی کردین ...
با خنده غذامو قورت دادم و سرمو برگردونم سمتش ....
-چطور خانوم شما مشکلی داری؟
با شیطنت شونه ای بالا انداخت
-منکه نه ولی دوست دخترای اسبق آقاتون شاید ... خدایی پناه خیلی جلف بازی دارین
در میارینا ...
-تا چشتون در آد ....
هردو زدیم زیر خنده ...
-کم فک بزن خاله ریزه ...
برگشتم سمتش که نوشابشو گرفت سمتم ... قیافمو جمع کردم
-ایی دهنیه....
چپکی نگام کرد
-که دهنیه آره ؟!
بی حرف خندیدم ... لیوان نسکافمو که توش آب جوش بودو برداشت و ریخت تو سلط آشغالی که کنارش بودولیوانم و پر کرد ...
-بیا ...
عاقل اندر سفیه نگاه کردم ...
-الان مثلا دهنی نیست دیگه ...
اینبار نگاش رنگ حرص گرفت به خودش ...
-نوشابه رو قورت ندادم که دوباره از دهنم برش گردونم تو بطری ....درش دهنیه ...
-خوحالا چته بیا منو بخور ...
-فعلا که تو کم مونده منم بخوری ... خوبه حالا نمیخواست بخوره ...
با دیدن ظرف غذامون خندم گرفت ... راست میگفت بنده خدا ... از اون بییشتر خورده
بودم ...
قاشقشو کنار گذاشت و بقیه نوشابه باقی موندشو یه نفس سر کشید ...
چرخید سمت من
-امشب یه شام درست درمون بپز ناهارمونم که تو خوردی ....
اخم کردم
-توام وقت و بی وقت چتر میندازی خونه منا حواست هست ؟
ادامو در آورد
-خونتــــــون؟!.... اوه مای گادببخش تورو خدا ...
از لحنش خندم گرفت ... تاخواست دهن باز کنه صدای دلناز نذاشت ...
-پناه بدو بریم دیگه دیر شد ... الان میاد
نگاهی به ساعت گوشیم کردم و بلند شدم ... دست دراز کردم و شکلاتامو گرفتم سمتش
....
-بیا اینم برای تشکر بابت نهار ...
دستشو آورد جلو و شکلاتارو ریختم تو دستش ....
خدافظی از جمع کردیم و راه افتادیم سمت کلاسمون ...
ده دیقه یه ربعی از شروع دوباره کلاس گذشته بود ... سخت مشغول نوشb مسئله روی
وایت برد بودم که گوشیم کنار دستم لرزید...
نگاهی به اسم "sami"کردم و پیام و باز کردم ....
"پناه نمیخواد امروز بری سایت به امیر ارسلانم خودم خبرشو دادم.... ماشینمو تو پارکینگ
دانشگاه گذاشتم سویچشم دادم دست نگهبان ... وردارو برو شرکت
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت81 چپ چپ نگاش کردم همه مشغول شده بودن ... -میگم نمیخورم ... یه تیکه از ج
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت82
تعجب کردم ... دلشوره عجیبی گرفته بودم
سریع انگشتامو چرخوندم و براش تایپ کردم
"چرا ...چی شده مگه ... اتفاقی افتاده ؟خودت الان کجایی ؟"
به ثانیه نکشید جوابش اومد
"تو به فکر من نباش برو منم میام شب حرف میزنیم ...باید نمیفهمیدم چی به چیه ...از کلاس خارج شدم و چندباری بهش زنگ زدم که جواب نداد...
. نیم ساعت بعدش کلاس تعطیل شد ... میدونستم سامان کلاسش زودتر از من تموم شده
و رفته ... شماره امیرو گرفتم که بازم جواب نداد ... نگرانم کرده بودن ... رفتم پارکینگ
دانشگاه ...
سویچو از نگهبان گرفتم ولی مگه من رانندگیم چقد خوبه که این پسره خل و چل بهم اطمینان کرده و ماشین دسته گلشو داده دستم ... قبلا حاجی یه دویست و شیش برام گر فته بود که باهاش کار کنم قلقش دست بیاد ولی خب هیچوقت درست و حسابی یاد ن
گرفتم اصلا رانندگی استعداد میخواد که من ندارم ...
در ماشین و باز کردم ... خواستم بشینم تو ماشین که صدای یه دختری متوقفم کرد ...
-این ماشین سامان نیست ؟
نگامو چرخوندم سمتش ... یه دختر خوشگل و خیلی داف ... با وجو د آرایش کم و ملیح
ش چهره فوق العاده جذاب و خوشگلی داشت و هیکلشم فیتنس بود انگار .... نگاهی
به من و ماشین انداخت ...
-این ماشین سامان حسین پور نیست ؟!
وراندازش کردم تکیه زده بود به مزدا تری سفیدش و دوستشم کنارش بود ...
-بله چطور مگه ....
دوستش زودتر از این گفت
-تو پناه خطیبی؟... ازبچه های هوا فضا؟
سری به نشونه تائید تکون دادم... دختره نگاهی خریدارانه بهم کرد ...
-آها ... خوشبختم ...
اینو گفت و سوار ماشینش شدو منم سوار شدم ...
از در پارکینگ زدم بیرون و اینم پشت سرم اومد ... با دیدن دلناز به اجبار ایستادم .... درستش این بود یه تعارف شاه عبدالعظیمی بزنم کمی کنار کشوندم ...اومد جلوتر ... شیشه رو دادم پایین ...
-سوار شو برسونمت ...
-ماشیــــن و برم ... داده دست تو؟
سعی کردم ذهنشو منحرف کنم که ماشین اون دختره از کنارمون گذشت ... دنباله نگامو
گرفت
-مهدیس علی یاریه ...یکی از جی افای آقاتون بود ....
پفی کردم مام هر کیو تو این دانشگاه دیدیم یا جی اف سامان بود یا قرار بود جی افش
بشه.... دلناز خندید ...
-خوبه حالا حرص نخور تو برو من کارگاه موتور دارم بعد میام سایت ...
دیگه اصرار نکردم ...
-باشه ...
عقب کشید –برو به سلامت ...
پامو رو گاز گذاشت و از دانشگاه زدم بیرون .... علت کار سامان و نمی فهمیدم.... ساعت
اداری تموم شده بود ولی حدس میزدم هنوز شرکت تایم کاریش تموم نشده باشه .... ترج
یح دادم برم خرید تا یکی دو ساعتی الاف شم ...
با اون سرعت به قول سامان لاکپشتی رفتم سمت یکی از مرکز خریدا....
تا حول و هوش ساعت شیش الاف بودم ... یکم لباس و مواد غذایی خریده بودم برای شوید پلویی که میخواستم بپزم ... خیلی هوس کرده بودم ....
ماشین و بردم توی پارکینگ و خودم رفتم بالا ... مستقیم رفتم سمت خونه ... تا در آسانسور باز شد خواستم کیسه های خریدو از آسانسور بیارم بیرون که یه آن خشکم زد ... چشمم به دوتا خانومی افتاد که شدیدا آشنا بودن برام ...
توهمون نگاه اول از اون چهره ای که شدیدا به سامان شبیه بود یادم اومد که خواهر و
مادرشن ... علت اینکه دستام شل شدو نفهمیدم ....
-به به ... علیک سلام خانــوم ..
چی تو لحنش بود که لرز به تنم انداخت ...
از اسانسور اومدم بیرون و کیسه هارو گذاشتم رو زمین
-سـ...سلام...
خواهرش پوزخندی زد
-به ... بفرمایید صابخونم تشریف آوردن ...
دستامو مشت کردم تا از لرزیدنشون جلو گیری کنم که پدرو دامادشون از خونه اومدن
بیرون ... پدرش با دیدن من سرخ شد
-پس راست میگن ...
نگاش کردم ... امیدوار بودم نگام عین خودم سر خورده نباشه ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت82 تعجب کردم ... دلشوره عجیبی گرفته بودم سریع انگشتامو چرخوندم و براش تایپ
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت83
عصبانیتش توی لحنشم اومد ...
-پس راسته پسرم شرکت منو کرده ج*ن*د*ه خونه و یه دختر بی کس و کار ه*ر*ج*ا*ی
*ی رو آورده اینجا ....
تا به خودم بیام برق از سرم پرید و صورتم خم شد سمت دیگه ... سوزش صورتم به قدر ی بود که تا قلبم و سوزوند ....
-دختره آشغال همون باری که تو بیمارستان دیدمت باید میفهمیدم نشستی زیر پای پسر م وگرنه بچه من واسه دخترای مردم ترم خورد نمیکنه چه برسه به اینکه واسه یه زن خرا ب که معلوم نیست از زیر کدوم بته ای عمل اومده سینه چاق کنه و بره دعوا ....
به زور لرزش صدامو پنهون کر دم
-آقای حسین پور اجازه بدیــ...
سیلی دوم صورتمو بیشتر سوزوند و داغم کرد....
-خفه شو ... دختره بی پدرو مادر ... از شرکت من گورتو گم کن تا ندادم پرتت کنن بیرو ن ..
دامادشون اومد جلو و دستشو گرفت
-آقاجون به خودتون مسلط باشین ...
-ولم کن ببینم ....
انگشت اشارشو به حالت تهدید گرفت سمت من ...
-به ولای علی قسم ... یبار دیگه ببینم یا باد به گوشم برسونه .. عمد ی و غیر عمدی درو
بر پسر من میگردی یا سر راش سبز شدی قید همه چی و میزنم میگم ببرن سربه نیستت
کنن ...
صدای مادرش قاطی شد با پدرش ..
والا به قرآن دیگه نمیشه تو این مملکت زندگی کرد ... خاک تو سر من ... خاک تو سر من با این شانسم ... بچه ساده منو چطوری گول زدی آورده نگهت داشته ... گول ظاهر تر
گل ورگلتو خورده لابد ...
هجوم برد سمت کیسه خرید وبا یه حرکت پالتویی که خریده بودمو کشید بیرون و پرت
کرد تو صورتم ...
-پول اینارم لابد پسر ننه مرده ساده من داده آره .... نشستی توشرکت خودمو کیسه میدو زی واسه ماله پسرم .... تف به روت بیاد دختر تف ...
خواهرش-لیاقت تو همون کوچه خیابونیه که سامان ازت جمعش کرده .... گمشو از شرکت بابای من برو بیرون ... گمشو میگم بهت ...
خودمو کنترل کردم تا دهنمو باز نکنم و هرچی لیچار بلدم بارشون کنم ... نه به خاطر خودشونو احترام کوچیکتر بزرگتری... احترام احترام میاره وقتی اونا منو خوردم میکنن نباید ا نتظار محترمانه برخورد کردن از طرف منم داشته باشن منتها سفت در دهنمو بستم تا به
خاطر محبتا و کمکای سامانم که شده بی احترامی نکنم به خانوادش ....
کیفمو چنگ زدم که آستینمو کشید
-حرفامو یادت نره ...
آستینمو تند از دستش بیرون کشیدم و رفتم سمت پله ها .... قدمامو هر لحظه تند تر میکردم ....نفهمیدم چی شد که یهو پرت شدم به جلو و سرم محکم خورد به گوشه دیوار ..
.. آخی گفتم و نگام به کفش اسپورتم افتاد که بندش باز شده بود .... خم شدم و با حر ص بند باز شدشو حل دادم داخل کفشم که یه قطره اشکی که به زور نگهش داشته بودم
چکید رو دستم ... انگار همین یه قطره حکم سدو داشت برای بقیش که دیگه بی محابا
شروع کردن به ریختن ....
از در شرکت زدم بیرون ... هوا دیگه تاریک شده بود ... هق هقم بلند شد ... کجارو دا شتم برم ... مگه پناهی داشتم ... دست کشیدم روی پیشونی که میدونستم شکاف برداشته .... خون آبه و موهام چسبیده بودن به سرم و همچنان خون بودو که از سرم سرازیر میشد ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت83 عصبانیتش توی لحنشم اومد ... -پس راسته پسرم شرکت منو کرده ج*ن*د*ه خونه و
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت84
هیچ جایی نداشتم برای رفتن ... میدونستم سامان بنده پدرو مادرشه دیگه اونم برام تموم
شده بود ... دستمو برای یکی از تاکسیا بالا بردم و بی مکث سوار شدم .. نگاه عجیب
غریب راننده تاکسی و پس زدم و چشمامو بستم تا شاید ذق ذق سرم خاموش شه ...
-کجا برم خانوم ؟
اشکم از گوشه چشم سر خورد تا گوشم ...
با صدایی خفه گفتم
-امیریه ...
چمامو بستم...سامان ... سامان ... سامان .... کاش خدا میفهمید تو اوج بی پناهیام محتاجم به این پناه اجباری ... با همه اشتباه بودنش اونکه آرامشه ... توی دلم زار زدم ...
حتی بودنش واسه چند وقتیم زیادیه برام خدا ؟.... دوست داری اونقد بی کس شم که
فقط خودت تنهایی بشی همه کسم؟... کو پس ... خدا کجای زندگیمی که هرچی میگردم
پیدات نمیکنم ...
خدا من همبازی خوبی برای قایم موشک بازی کردن نیستم ....
خدا منو هم بازی خودتو بازیچه دست روزگارت کردی که چی بشه ... چیو میخوای نشونم بدی ... اگه کسی چرا الان دلم میسوزه ... دلم چرا سوزشش بیشتر از سرو صورتمه ... چرا سامان و دادی . چرا میخوای بگیریش ... چرا امیر ارسلان و کردی فرشته نجات و حالا ن
میفرستیش ...
خدا کوشی .... از بزرگیته که نمیبینمت یا خودتو ازم قایم کردی ...
خدا میفهمی تنهام...با پخش شدن صدای آهنگی که از رادیو آوا پخش شد خشکم زد و ناخداگاه لبخندو اشکم قاطی هم شد ....
یکی همیشه هست که عاشق منه
نگام که میکنه پلک نمیزنه
تنهاس خودش ولی تنهام نمیزاره
دریا که چیزی نیست عجب دلی داره
-خانوم رسیدیم ...
بی اینکه نگاهی بهش بندازم پول و گرفتم سمتشو پیاده شدم ... با قدمایی شل و آویزون
رفتم سمت خونه ... دیگه نمیخوام بجنگم ... دیگه نمیتونم که بجنگم ....
کلید انداختم پشت درو باز ش کردم خواستم ببندمش که نشد ... برگشتنم سمت در و جیغ خفه کشیدنم و بیهوشیم بیشتر از یکی دوثانیه طول نکشید ...
لحظه آخر فقط خدارو زمزمه کردم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از تکنیک_مسیرسبز
❣﷽❣
راز کامل درآمدودارایی حلال دراین پروژه
طرحی که ۱۰۰% تضمینی اشتغالزایی برای خانم و آقا در #مشهد
با این طرح استثنایی که میلیونها ارزش دارد،
شما میتوانید بصورت کاملا تضمینی از شر بیکاری خلاص شوید. و ما به شما قول میدهیم که بتوانید از همین امروز کارتان را شروع کنید، و به #درآمد باورنکردنی دست پیدا کنید.
❓همانطور که گفتیم، این طرح جدید، میلیونها ارزش دارد، چرا ؟؟؟
💰اصلا نیازی به سرمایه بالا ندارد.
💰اصلا نیازی به مهارت خاصی نیست.
💰اصلا احتیاجی به وسایل دیگر نیست.
💰اصلا احتیاج به ساخت سایت نیست.
💰اصلا نیازی به ، دانش قبلی نیست.
💰اصلا در این روش کسب درآمد ریسک وجود ندارد.
💰اصلا نیازی به سواد ندارد.
💰این روش بسیار آسان است و حتی یک بچه ۱۰ ساله هم میتواند با این روش میلیونی درآمد داشته باشد.
💰این روش الزامی به کامپیوتر ندارد.
💰این روش اصلا به یادگیری و مهارت بدست آوردن چند ماهه ندارد. فقط 2 الی 3 ساعت.
💰میشود با این روش از همان روز اول درآمد داشت.
💰این روش ، روشی تضمین شده با درآمد بسیار خوب است.
💰این روش کسب درآمد هرمی نیست.
💰این روش کسب درآمد اصلا نیاز به خرید اجباری نیست.
💰هر کسی دراین پروژه با سرمایه اندک ثبتنام کند، حتی میتواند خانواده خود را صاحب شغل کند.
💰این روش اصلا نیاز به آگهی دیدن و بازدید زدن و....ندارد.
💰 این روش درآمدزایی فقط احتیاج به 2 ساعت تلاش در روز دارد.
کسب درآمدودارایی حلال در 👇👇👇
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 ن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣﷽❣
🌀 زمان میگذرد 👆👆👆
🌺 یه وقتایی گرفتن یه تصمیم کوچیک هم برات سخت میشه!
💙 ولی همین تصمیمای کوچیک میتونن بزرگترین و بهترین اتفاقات زندگیتو رقم بزنن !
💜 من میتونم بشینم تا دنیا اونجوری که میخواد منو بسازه یا بلند میشم و خودم دنیامو میسازم 💪
💐 یادت نره بعضی فرصتها ممکنه هیچوقت تکرار نشن ... ⏳
👌 و اون فرصت همین امروزه 💯
#تلاش_کن 💪 #طلاش_کن 👑🗃🏵
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی