📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت77 باخنده ای که نمیتونستم کنترلش کنم نگاش کردم ... -پناه وحشی میشی نازمیشی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت78
اهههه....
با صدای ریز خنده هایی که تو گوشم پخش شدسریع چشاموبازکردم .....
-سلام علیکم...ساعت خواب
اخمامو کشیدم تو همو کشو قوسی به بدنم دادم -دست خودت نیست که خوره کرم ریختن داری ذاتا ...
خندیدو بلند شد -خو حالا ...پاشو بیا شام حاضره ...
ااینو گفت و از جلوم رد شد .....یه ساپورت مشکی با تونیک گلبهی و سفید تنش کرده بود ....موهاش اونقدرام بلند نبود تقریبا دو وجب از شونش پایینتر میشد که حالت قشنگی به خودشون گرفته بودن ....زیادی لخت نبودن ولی خوش حالت بودن ...
بلندشدم و رفتم سمت آشپزخونه ...به محض ورودبا دیدن میز چشمام برق زد .....
-خب حالا ذوق نکن بدو بیا تا از دهن نیافتاده
نگام به کتلتای سرخ شده بود ...
-ای دستت طلادختر چه کردی ....
قری به گردنش داد
-قوربونم بری....
دست بردم سمت موهای بلوطیشو ازپشت بی هوا کشیدم که صدای جیغش دراومد.....
-ای درد بگیری سامان.... کوفتت شه
لقمه گنده ای که دستم بودوچپوندم تو دهنم -به کوری...چشم تو نوش جونم میشه .....
سرمیز اونقدر زدیم تو سرو کله هم که نفهمیدیم چی خوردیم ....بلند شد میزو جمع کنه
که چرخید طرفم ...
پاشوظرفارو بشور....
خندیدم و یه عاروق نمایشی زدم و تکیه دادم ب صندلی -بروضعیفه فقط همینم مونده
ظرفاتم بشورم .....
دستشوزد به کمرشوچپ چپ نگام کرد -چرا مثلا؟ابهتتون میاد پایین؟
بلند شدم وژست گرفتم ...
-خیر آخرالزمون میشه...
دهن کجی کردو چرخید سمت سینکو دست کشاشو دستش کرد .. نگاهی به ساعت انداختم ... از ده گذشته بود....بلند شدم رفتم کنارشو دستمو از بغلش رد کردم وحلقش کرد م دورشکمش ....
چرخید سمتم -میخوای بری؟
یه تای ابرومو دادم بالا
-بخوای میمونما
با همون دستکشا زد تو پیشونیم -میخوام صد سال سیاه نمونی پرو
پیشونیمو ک خیس شده بودو کشیدم به لباسش تاخشک شه صدای دادش دراومد -سام..
...
حرفشو به زبون نیاورده خفش کردم ....
بیخیال مقاومت چرخید سمتم ....با یه حرکت دستمو انداختم زیر زانوها و کمرشو بلند ش کردم نشوندمش رو اپن .....سرمو که عقب کشیدم دستکشاشو از دستش کند ....واندا خت تو سینک سرمو یبار دیگه بردم جلو ...دستاشو فرو کرد تو موهامو باز بهموش ریخت .... تا خواستم سرمو عقب بکشم اعتراض کنم بیشتر بهم چسبیدو نذاشت سرم عقب
بره .... داشتم نفس کم میاوردم دست بردم سمت شکمش ....تخت تخت نبود با وجود
اینکه تو لباس خیلی صاف و تخت دیده میشد ولی دست که می زدی میفهمی همچین
تخت تختم نیست ....فشار خفیفی به شکمش دادم که بدتر موهامو کشیدو لباشو بیشتر
فشار داد رو لبام .....جدا داشتم خفه میشدم دیگه .... خندمم گرفته بود ....
محکم پهلوسو فشار دادم که
محکم پهلوشو فشار دادم که باز بیخیال نشد ....سریع شروع کردم به قلقش که سرشو عقب کشیدو صدای قهقهش بلند شد -زه..ر...مار
به نفس نفس افتاده بودم...حس میکردم لبام لمس شده ... -پناه خیلی نقطه چینی به خد ا
قهقه زد ....یکی زدم تو سرشو رفتم تو سالن و کتمو برداشتم ..
..پرید پایین و اومد کنارم ...
موهاشو مرتب کرد
-فردا کی میاید ....
کتمو تنم کردم و موهامو مرتب کردم جلو آینه..
-همون ساعت همیشگی -باید اول بریم دانشگاها..کلاس دارم با نقدی
-ساعت چنده کلاست؟
-ده تا یک ...
-باشه پس ساعت هشت و نیم پایین باش .....خودمم کلاسم تا دوازدس ....
سری تکون داد ....رفتم سمت در -کاری نداری؟!
-نچ....به سلامت شبت بخیر -شب شمام بخیر....
از خونه زدم بیرون و درو بستم
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت78 اهههه.... با صدای ریز خنده هایی که تو گوشم پخش شدسریع چشاموبازکردم .....
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت79
پناه
با بسته شدن در نفسمو باصدا دادم بیرون...قرار بود دوست عادی باشه ولی انگار داشت
رابطمون کمی غیر عادی میشد ....میدونستم آخر رابطه ما ختم بهم نمیشه ولی دور شد ن و دور زدنش ممکن نبود ....
این یه ماهو شاید باید از زندگیم فاکتور بگیرم ....هیچ وقت خنده هام انقدر واقعی نبود ن ....انقد خوش نگذشته بود بهم .....میدونستم اینجوری پیش بره وابسته میشم ولی دل
دل کندن از این خوشیای موقتم نداشتم .....
نگاهی تو آینه دستشویی به خودم کردم ....یه جین آبی آسمونی با مانتوی سرمه ای و مقعنه سرمه ای پوشیده بودم ....موهامو از فرق جدا کرده بودم و بیرون گذاشته بودمش...
.کاپشن نیم تنه صورتیم که جلوش باز بودو شال گردن بلند و طویل سفیدو سرمه ای که
دور گردنم انداخته بودم ..... کولمو برداشتم وراه افتادم سمت کلاس .. ...
صدای دلناز قدمامو شل کرد
-پناه ....پناه وایستا
منتظرش ایستادم تا رسید بهم .....دستشو دراز کرد سمتم -سلام صبح بخیر -علیک سلام...
..چطوری ؟
-هی ..بد نیستم تو چطوری
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت79 پناه با بسته شدن در نفسمو باصدا دادم بیرون...قرار بود دوست عادی باشه ولی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت80
پناه
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و ماژیکشو پر کرد روی میز
-خب بریم آنتراکت نیم ساعت دیگه بر میگردیم ....دفتر دستکمونو جمع کردیم .... گوش
ی و کیف پولمو از تو کیفم برداشتم ...
دلناز-میری سلف ؟!
نگاهی بهش کردم و سری به نشونه تائید تکون دادم
-اهوم ... میای ؟
در کیفشو بست
-آره بریم ...
باهم از کلاس زدیم بیرون ... هوا حسابی سوز داشت ... نگام به بچه هایی افتاد که تک
و توک تو محوطه ایستاده بودن ... انگار اینا بخاری تو خودشون جاسازی کردن ...
دلناز-اوه اوه .. بدو پناه جوارح داخلی و خارجیم یخ زد ....
-بدو ... بدو
خیره به موزئیکای قرمز کف محو طه قدمامو تند تر کردم....با رسیدن به سلف گرمای مط
بوعی تو تنم پیچید ....
نگامو چرخوندم ... با وجود مردونه زنونه کردنش هنوزم مختلط بودن بچه ها ... نگام به
سامان افتاد که یه گوشه دنج نشسته بود و سرش تو گوشیش بود .... چندتا از همکلاسیا
شم درو برش نشسته بودن مشغول صحبت بودن ... رامو کج کردم سمت میزشون ...
-دلی بیا بریم اونور ...
نگاهی به میز سامان اینا انداخت ...
دلناز-تو برو من دوتا نسکافه بگیرم بیام ...
-واسه من شکلات تلخم بگیر
-اوکی
سنگینی چندتا نگاه و خوب حس میکردم ولی بی توجه بهشون رفتم سمت میز
-سلام آ قایون ...
نگاه همشون چرید سمتم . سامان سرشو از گوشیش آورد بالا
همگی جواب سلاممو دادن
سامان-به به ... وعلیکم السلام ... تموم شد کلاستون؟
-نچ ... آنتراکتیم ...
یکی از همکلاسیای سامان گفت
-بچه ها غذاهارو آوردن
سامان
-پاشو برو برا هممون بگیر دیگه ...
اینو گفت و خودش خم شد و یکی از صندلیای میز کناریو برداشت و گذاشت کنار خود ش ....
-بیا بشین ...
نشستم سر میز کنارش که دیدم دلنازبا یه سینی غذا و یه نسکافه داره میاد ....
سلامی کرد ویه صندلی و گذاشت کنارمو نشست روی ... نسکافه و شکلاتو ازش گرفتم ...
.
چشمم به جوجه کباب افتاد ... سامان سینیشو کشید جلوی خودش ....
سامان-مشغول شو تا بیام ...
از سر میز بلند شدو توجهی به حرفم که گفتم من نمیخورم نکرد ... دیدم قاشق به دست
یه نوشابه تو دستش برگشت و قاشق و گرفت سمتم ....
-شروع کن دیگه...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت80 پناه نگاهی به ساعت مچیش انداخت و ماژیکشو پر کرد روی میز -خب بریم آنترا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت81
چپ چپ نگاش کردم همه مشغول شده بودن ...
-میگم نمیخورم ...
یه تیکه از جوجشو گذاشت دهنش...
-لوس نشو بابا بخور تلف میشی تا شبا ...
پشت چشمی براش نازک کردم
-خیر نمیشم ... توام نخور کلی کافور ریختن توش بد بخت میشیا ...
زیر چشمی نگاهی به دوستاش کردو کمی سرشو به گوشم نزدیک کرد
- والامن هر وقت و بی وقت که فکرشو بکنی از این غذاها خوردم ... ایرادی دارم مگه ؟
یه سقلمه محکم زدم به پهلوش که خندشو خورد و قاشق و گرفت سمتم .... تعارف و کنا ر گذاشتم بد جوری بوی غذا وسوسم کرده بود ...قاشق اول و که گذاشتم دهنم اشتهام با ز شد ....
دلناز دم گوشم گفت
-بابا ایول .... بشقابتونم که یکی کردین ...
با خنده غذامو قورت دادم و سرمو برگردونم سمتش ....
-چطور خانوم شما مشکلی داری؟
با شیطنت شونه ای بالا انداخت
-منکه نه ولی دوست دخترای اسبق آقاتون شاید ... خدایی پناه خیلی جلف بازی دارین
در میارینا ...
-تا چشتون در آد ....
هردو زدیم زیر خنده ...
-کم فک بزن خاله ریزه ...
برگشتم سمتش که نوشابشو گرفت سمتم ... قیافمو جمع کردم
-ایی دهنیه....
چپکی نگام کرد
-که دهنیه آره ؟!
بی حرف خندیدم ... لیوان نسکافمو که توش آب جوش بودو برداشت و ریخت تو سلط آشغالی که کنارش بودولیوانم و پر کرد ...
-بیا ...
عاقل اندر سفیه نگاه کردم ...
-الان مثلا دهنی نیست دیگه ...
اینبار نگاش رنگ حرص گرفت به خودش ...
-نوشابه رو قورت ندادم که دوباره از دهنم برش گردونم تو بطری ....درش دهنیه ...
-خوحالا چته بیا منو بخور ...
-فعلا که تو کم مونده منم بخوری ... خوبه حالا نمیخواست بخوره ...
با دیدن ظرف غذامون خندم گرفت ... راست میگفت بنده خدا ... از اون بییشتر خورده
بودم ...
قاشقشو کنار گذاشت و بقیه نوشابه باقی موندشو یه نفس سر کشید ...
چرخید سمت من
-امشب یه شام درست درمون بپز ناهارمونم که تو خوردی ....
اخم کردم
-توام وقت و بی وقت چتر میندازی خونه منا حواست هست ؟
ادامو در آورد
-خونتــــــون؟!.... اوه مای گادببخش تورو خدا ...
از لحنش خندم گرفت ... تاخواست دهن باز کنه صدای دلناز نذاشت ...
-پناه بدو بریم دیگه دیر شد ... الان میاد
نگاهی به ساعت گوشیم کردم و بلند شدم ... دست دراز کردم و شکلاتامو گرفتم سمتش
....
-بیا اینم برای تشکر بابت نهار ...
دستشو آورد جلو و شکلاتارو ریختم تو دستش ....
خدافظی از جمع کردیم و راه افتادیم سمت کلاسمون ...
ده دیقه یه ربعی از شروع دوباره کلاس گذشته بود ... سخت مشغول نوشb مسئله روی
وایت برد بودم که گوشیم کنار دستم لرزید...
نگاهی به اسم "sami"کردم و پیام و باز کردم ....
"پناه نمیخواد امروز بری سایت به امیر ارسلانم خودم خبرشو دادم.... ماشینمو تو پارکینگ
دانشگاه گذاشتم سویچشم دادم دست نگهبان ... وردارو برو شرکت
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت81 چپ چپ نگاش کردم همه مشغول شده بودن ... -میگم نمیخورم ... یه تیکه از ج
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت82
تعجب کردم ... دلشوره عجیبی گرفته بودم
سریع انگشتامو چرخوندم و براش تایپ کردم
"چرا ...چی شده مگه ... اتفاقی افتاده ؟خودت الان کجایی ؟"
به ثانیه نکشید جوابش اومد
"تو به فکر من نباش برو منم میام شب حرف میزنیم ...باید نمیفهمیدم چی به چیه ...از کلاس خارج شدم و چندباری بهش زنگ زدم که جواب نداد...
. نیم ساعت بعدش کلاس تعطیل شد ... میدونستم سامان کلاسش زودتر از من تموم شده
و رفته ... شماره امیرو گرفتم که بازم جواب نداد ... نگرانم کرده بودن ... رفتم پارکینگ
دانشگاه ...
سویچو از نگهبان گرفتم ولی مگه من رانندگیم چقد خوبه که این پسره خل و چل بهم اطمینان کرده و ماشین دسته گلشو داده دستم ... قبلا حاجی یه دویست و شیش برام گر فته بود که باهاش کار کنم قلقش دست بیاد ولی خب هیچوقت درست و حسابی یاد ن
گرفتم اصلا رانندگی استعداد میخواد که من ندارم ...
در ماشین و باز کردم ... خواستم بشینم تو ماشین که صدای یه دختری متوقفم کرد ...
-این ماشین سامان نیست ؟
نگامو چرخوندم سمتش ... یه دختر خوشگل و خیلی داف ... با وجو د آرایش کم و ملیح
ش چهره فوق العاده جذاب و خوشگلی داشت و هیکلشم فیتنس بود انگار .... نگاهی
به من و ماشین انداخت ...
-این ماشین سامان حسین پور نیست ؟!
وراندازش کردم تکیه زده بود به مزدا تری سفیدش و دوستشم کنارش بود ...
-بله چطور مگه ....
دوستش زودتر از این گفت
-تو پناه خطیبی؟... ازبچه های هوا فضا؟
سری به نشونه تائید تکون دادم... دختره نگاهی خریدارانه بهم کرد ...
-آها ... خوشبختم ...
اینو گفت و سوار ماشینش شدو منم سوار شدم ...
از در پارکینگ زدم بیرون و اینم پشت سرم اومد ... با دیدن دلناز به اجبار ایستادم .... درستش این بود یه تعارف شاه عبدالعظیمی بزنم کمی کنار کشوندم ...اومد جلوتر ... شیشه رو دادم پایین ...
-سوار شو برسونمت ...
-ماشیــــن و برم ... داده دست تو؟
سعی کردم ذهنشو منحرف کنم که ماشین اون دختره از کنارمون گذشت ... دنباله نگامو
گرفت
-مهدیس علی یاریه ...یکی از جی افای آقاتون بود ....
پفی کردم مام هر کیو تو این دانشگاه دیدیم یا جی اف سامان بود یا قرار بود جی افش
بشه.... دلناز خندید ...
-خوبه حالا حرص نخور تو برو من کارگاه موتور دارم بعد میام سایت ...
دیگه اصرار نکردم ...
-باشه ...
عقب کشید –برو به سلامت ...
پامو رو گاز گذاشت و از دانشگاه زدم بیرون .... علت کار سامان و نمی فهمیدم.... ساعت
اداری تموم شده بود ولی حدس میزدم هنوز شرکت تایم کاریش تموم نشده باشه .... ترج
یح دادم برم خرید تا یکی دو ساعتی الاف شم ...
با اون سرعت به قول سامان لاکپشتی رفتم سمت یکی از مرکز خریدا....
تا حول و هوش ساعت شیش الاف بودم ... یکم لباس و مواد غذایی خریده بودم برای شوید پلویی که میخواستم بپزم ... خیلی هوس کرده بودم ....
ماشین و بردم توی پارکینگ و خودم رفتم بالا ... مستقیم رفتم سمت خونه ... تا در آسانسور باز شد خواستم کیسه های خریدو از آسانسور بیارم بیرون که یه آن خشکم زد ... چشمم به دوتا خانومی افتاد که شدیدا آشنا بودن برام ...
توهمون نگاه اول از اون چهره ای که شدیدا به سامان شبیه بود یادم اومد که خواهر و
مادرشن ... علت اینکه دستام شل شدو نفهمیدم ....
-به به ... علیک سلام خانــوم ..
چی تو لحنش بود که لرز به تنم انداخت ...
از اسانسور اومدم بیرون و کیسه هارو گذاشتم رو زمین
-سـ...سلام...
خواهرش پوزخندی زد
-به ... بفرمایید صابخونم تشریف آوردن ...
دستامو مشت کردم تا از لرزیدنشون جلو گیری کنم که پدرو دامادشون از خونه اومدن
بیرون ... پدرش با دیدن من سرخ شد
-پس راست میگن ...
نگاش کردم ... امیدوار بودم نگام عین خودم سر خورده نباشه ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت82 تعجب کردم ... دلشوره عجیبی گرفته بودم سریع انگشتامو چرخوندم و براش تایپ
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت83
عصبانیتش توی لحنشم اومد ...
-پس راسته پسرم شرکت منو کرده ج*ن*د*ه خونه و یه دختر بی کس و کار ه*ر*ج*ا*ی
*ی رو آورده اینجا ....
تا به خودم بیام برق از سرم پرید و صورتم خم شد سمت دیگه ... سوزش صورتم به قدر ی بود که تا قلبم و سوزوند ....
-دختره آشغال همون باری که تو بیمارستان دیدمت باید میفهمیدم نشستی زیر پای پسر م وگرنه بچه من واسه دخترای مردم ترم خورد نمیکنه چه برسه به اینکه واسه یه زن خرا ب که معلوم نیست از زیر کدوم بته ای عمل اومده سینه چاق کنه و بره دعوا ....
به زور لرزش صدامو پنهون کر دم
-آقای حسین پور اجازه بدیــ...
سیلی دوم صورتمو بیشتر سوزوند و داغم کرد....
-خفه شو ... دختره بی پدرو مادر ... از شرکت من گورتو گم کن تا ندادم پرتت کنن بیرو ن ..
دامادشون اومد جلو و دستشو گرفت
-آقاجون به خودتون مسلط باشین ...
-ولم کن ببینم ....
انگشت اشارشو به حالت تهدید گرفت سمت من ...
-به ولای علی قسم ... یبار دیگه ببینم یا باد به گوشم برسونه .. عمد ی و غیر عمدی درو
بر پسر من میگردی یا سر راش سبز شدی قید همه چی و میزنم میگم ببرن سربه نیستت
کنن ...
صدای مادرش قاطی شد با پدرش ..
والا به قرآن دیگه نمیشه تو این مملکت زندگی کرد ... خاک تو سر من ... خاک تو سر من با این شانسم ... بچه ساده منو چطوری گول زدی آورده نگهت داشته ... گول ظاهر تر
گل ورگلتو خورده لابد ...
هجوم برد سمت کیسه خرید وبا یه حرکت پالتویی که خریده بودمو کشید بیرون و پرت
کرد تو صورتم ...
-پول اینارم لابد پسر ننه مرده ساده من داده آره .... نشستی توشرکت خودمو کیسه میدو زی واسه ماله پسرم .... تف به روت بیاد دختر تف ...
خواهرش-لیاقت تو همون کوچه خیابونیه که سامان ازت جمعش کرده .... گمشو از شرکت بابای من برو بیرون ... گمشو میگم بهت ...
خودمو کنترل کردم تا دهنمو باز نکنم و هرچی لیچار بلدم بارشون کنم ... نه به خاطر خودشونو احترام کوچیکتر بزرگتری... احترام احترام میاره وقتی اونا منو خوردم میکنن نباید ا نتظار محترمانه برخورد کردن از طرف منم داشته باشن منتها سفت در دهنمو بستم تا به
خاطر محبتا و کمکای سامانم که شده بی احترامی نکنم به خانوادش ....
کیفمو چنگ زدم که آستینمو کشید
-حرفامو یادت نره ...
آستینمو تند از دستش بیرون کشیدم و رفتم سمت پله ها .... قدمامو هر لحظه تند تر میکردم ....نفهمیدم چی شد که یهو پرت شدم به جلو و سرم محکم خورد به گوشه دیوار ..
.. آخی گفتم و نگام به کفش اسپورتم افتاد که بندش باز شده بود .... خم شدم و با حر ص بند باز شدشو حل دادم داخل کفشم که یه قطره اشکی که به زور نگهش داشته بودم
چکید رو دستم ... انگار همین یه قطره حکم سدو داشت برای بقیش که دیگه بی محابا
شروع کردن به ریختن ....
از در شرکت زدم بیرون ... هوا دیگه تاریک شده بود ... هق هقم بلند شد ... کجارو دا شتم برم ... مگه پناهی داشتم ... دست کشیدم روی پیشونی که میدونستم شکاف برداشته .... خون آبه و موهام چسبیده بودن به سرم و همچنان خون بودو که از سرم سرازیر میشد ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت83 عصبانیتش توی لحنشم اومد ... -پس راسته پسرم شرکت منو کرده ج*ن*د*ه خونه و
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت84
هیچ جایی نداشتم برای رفتن ... میدونستم سامان بنده پدرو مادرشه دیگه اونم برام تموم
شده بود ... دستمو برای یکی از تاکسیا بالا بردم و بی مکث سوار شدم .. نگاه عجیب
غریب راننده تاکسی و پس زدم و چشمامو بستم تا شاید ذق ذق سرم خاموش شه ...
-کجا برم خانوم ؟
اشکم از گوشه چشم سر خورد تا گوشم ...
با صدایی خفه گفتم
-امیریه ...
چمامو بستم...سامان ... سامان ... سامان .... کاش خدا میفهمید تو اوج بی پناهیام محتاجم به این پناه اجباری ... با همه اشتباه بودنش اونکه آرامشه ... توی دلم زار زدم ...
حتی بودنش واسه چند وقتیم زیادیه برام خدا ؟.... دوست داری اونقد بی کس شم که
فقط خودت تنهایی بشی همه کسم؟... کو پس ... خدا کجای زندگیمی که هرچی میگردم
پیدات نمیکنم ...
خدا من همبازی خوبی برای قایم موشک بازی کردن نیستم ....
خدا منو هم بازی خودتو بازیچه دست روزگارت کردی که چی بشه ... چیو میخوای نشونم بدی ... اگه کسی چرا الان دلم میسوزه ... دلم چرا سوزشش بیشتر از سرو صورتمه ... چرا سامان و دادی . چرا میخوای بگیریش ... چرا امیر ارسلان و کردی فرشته نجات و حالا ن
میفرستیش ...
خدا کوشی .... از بزرگیته که نمیبینمت یا خودتو ازم قایم کردی ...
خدا میفهمی تنهام...با پخش شدن صدای آهنگی که از رادیو آوا پخش شد خشکم زد و ناخداگاه لبخندو اشکم قاطی هم شد ....
یکی همیشه هست که عاشق منه
نگام که میکنه پلک نمیزنه
تنهاس خودش ولی تنهام نمیزاره
دریا که چیزی نیست عجب دلی داره
-خانوم رسیدیم ...
بی اینکه نگاهی بهش بندازم پول و گرفتم سمتشو پیاده شدم ... با قدمایی شل و آویزون
رفتم سمت خونه ... دیگه نمیخوام بجنگم ... دیگه نمیتونم که بجنگم ....
کلید انداختم پشت درو باز ش کردم خواستم ببندمش که نشد ... برگشتنم سمت در و جیغ خفه کشیدنم و بیهوشیم بیشتر از یکی دوثانیه طول نکشید ...
لحظه آخر فقط خدارو زمزمه کردم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از تکنیک_مسیرسبز
❣﷽❣
راز کامل درآمدودارایی حلال دراین پروژه
طرحی که ۱۰۰% تضمینی اشتغالزایی برای خانم و آقا در #مشهد
با این طرح استثنایی که میلیونها ارزش دارد،
شما میتوانید بصورت کاملا تضمینی از شر بیکاری خلاص شوید. و ما به شما قول میدهیم که بتوانید از همین امروز کارتان را شروع کنید، و به #درآمد باورنکردنی دست پیدا کنید.
❓همانطور که گفتیم، این طرح جدید، میلیونها ارزش دارد، چرا ؟؟؟
💰اصلا نیازی به سرمایه بالا ندارد.
💰اصلا نیازی به مهارت خاصی نیست.
💰اصلا احتیاجی به وسایل دیگر نیست.
💰اصلا احتیاج به ساخت سایت نیست.
💰اصلا نیازی به ، دانش قبلی نیست.
💰اصلا در این روش کسب درآمد ریسک وجود ندارد.
💰اصلا نیازی به سواد ندارد.
💰این روش بسیار آسان است و حتی یک بچه ۱۰ ساله هم میتواند با این روش میلیونی درآمد داشته باشد.
💰این روش الزامی به کامپیوتر ندارد.
💰این روش اصلا به یادگیری و مهارت بدست آوردن چند ماهه ندارد. فقط 2 الی 3 ساعت.
💰میشود با این روش از همان روز اول درآمد داشت.
💰این روش ، روشی تضمین شده با درآمد بسیار خوب است.
💰این روش کسب درآمد هرمی نیست.
💰این روش کسب درآمد اصلا نیاز به خرید اجباری نیست.
💰هر کسی دراین پروژه با سرمایه اندک ثبتنام کند، حتی میتواند خانواده خود را صاحب شغل کند.
💰این روش اصلا نیاز به آگهی دیدن و بازدید زدن و....ندارد.
💰 این روش درآمدزایی فقط احتیاج به 2 ساعت تلاش در روز دارد.
کسب درآمدودارایی حلال در 👇👇👇
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 ن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣﷽❣
🌀 زمان میگذرد 👆👆👆
🌺 یه وقتایی گرفتن یه تصمیم کوچیک هم برات سخت میشه!
💙 ولی همین تصمیمای کوچیک میتونن بزرگترین و بهترین اتفاقات زندگیتو رقم بزنن !
💜 من میتونم بشینم تا دنیا اونجوری که میخواد منو بسازه یا بلند میشم و خودم دنیامو میسازم 💪
💐 یادت نره بعضی فرصتها ممکنه هیچوقت تکرار نشن ... ⏳
👌 و اون فرصت همین امروزه 💯
#تلاش_کن 💪 #طلاش_کن 👑🗃🏵
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت84 هیچ جایی نداشتم برای رفتن ... میدونستم سامان بنده پدرو مادرشه دیگه اونم ب
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت85
سامان
کلید انداختم رو در حیاط و باز کردم ...نگاهی به ساعت انداختم ... و رفتم ست ساختمون... معلوم نیست این سهیله باز چه گندی زده توپ و تشرشو ب من زدن و اولتیماتوم
دادن که سریع تر باید برم خونه کارم دارن ....
گوشیمو در آوردم تا یه زنگ به پناه بزنم و بگم ممکنه امشب نیام ... با وارد شدنم ...نگا ه همه رو خودم حس کردم ...
-سلام...
انگار همین حرف واسه تغیان بابا کافی بود
-سلام و زهر مار پسره بیشعور ...
مات داشتم نگاشون میکردم ... چی به چیه ... اصلا نمیفهمیدم چی شده ...
-افسار زندگی و شرکتمو دادم دستت تا بری هر بی سرو پا وهرزه ای و بیاری ول کنی او نجا... اونقد خودسر شدی که نگهبان ساختمونم باید زنگ بزنه خبر کثافت کاریاتو بهم بد ه ... تف تو صورت اولادی مثله تو
حسین گرفته بودتش تا سمتم هجوم نیاره ... گیج بودم .. اونقدری خشکم زده بود که حتی نمیدونستم چی باید جواب بدم ...
مامان انگار پرید وسط تا پادر میونی کنه ...
-آقا شما حرص نخور ... سادگی کرده گولش زده دختره چشم سفید ...
با بهت گفتم
-چـ...چی میگین شماها ...
بابا-چی میگم .. چی میگم پسره خیره سر ... یه دختررو آوردی تو شرکت من .... دختری ر
و که خیابونم براش زیادیه ... حقش بود جای پرت کردنش بیرون بدمش دست مامورا تا
سنگ سارش کنن ...
انگار یه برق 220 ولتی از تنم رد شد صدای بابا تو گوشم اکو داد "جای پرت کردنش بیرون..."
"جای پرت کردنش بیرون"
-چی..چیکار کردی بابا ...
بی توجه بهشون خواستم عقب گرد کنم که صدای بابا متوقفم کرد
-پاتو از این خونه گذاشتی بیرون دیگه حق نداری از یه کیلومتری خونمم رد بشی ...
عصبی چرخیدم سمتش
بس کن بابا ...
صدام اونقدری بلند بود که صدای همشونو قطع کنه ... عصبی غریدم ...
-از موهای سفیدتون خجالت بکشید ...من دیگه پامو خونه ای نمیزارم که یه طرفه به قا ضی رفته و به یه بنده خدا تهمت زده ....
انگشت اشارمو کوبیدم به سینم و به خودم اشاره کردم
-من پسرت شاید خیلی آشغال باشم ... شاید خیلی گند باشم اگه اون دخترو هرزه میکنی
واسه این نیست که هرزگیاشو به چشم دیدی واسه اینکه پسرت از بس هرز پریده باور ت نمیشه یه بار تو عمرش یه آدم به پستش خورده که آدمش کرده ....
دیگه جمع کنید این بساط محکه و محکومتونو ...
سری از روی تاسف تکون دادم
-واقعا متاسفم براتون ... متاسفم
از در زدم بیرو و درو محکم کوبیدم بهم .. با دیدن ماشینم تو حیاط خشکم زد .... موقع
اومدن اصلا متوجش نشده بودم ... گوشیو از جیبم در آوردم و شروع کردم به گرفتن شمارش ....
-مشترک مورد نظر خامـــ...
از در زدم بیرون ....دوباره و صد باره شمارشو گرفتم ....حس عجیبی داشتم .. تا برسم دم
شرکت هزار بار شمارشو گرفتم و هر بار جز خاموش بودن گوشیش چیزی دست گیرم ن
شد ...
آخه کجارو داشت که بره از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت شرکت ... با دیدن نگهبان
یه لحظه خون به مغزم نرسید رفتم سمت نگهبانی و تو یه حرکت با مشت کوبیدم به ش
یشه پنجره جلوش که شیشه خورد شدو پخش شد... از جا پرید ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت85 سامان کلید انداختم رو در حیاط و باز کردم ...نگاهی به ساعت انداختم ... و
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت86
آقای مهندس چی...
تا اومد نزدیک دستمو بردم تو و یقشو کشیدم ...
-مرتیکه حالادیگه جاسوسی منو میکنی ...خودم آوردمت اینجا بعد واسه من سوسه میای
گمشو از شرکت من برو بیرون همین الان
-آقای مهندس ...آقا سامان غلط کردم ...
-غلط و دو بار میکنی .... میرم بالا بر نگشته رفتی که رفتی اگه نه به جان مادرم دودمان
تو به باد میدم ....
تند هلش دادم عقب و راه افتادم سمت سویت.... دلم بد جوری آشوب به پا کرده بود ...
تا آسانسور ایستاد و درش باز شد با دیدن وسایلی که پخش زمین شده بود سرخوردم و نشستم رو زمین ... لباساش وکیسه ای که سبزی و تن ماهی از توش پرت شده بود بیرون .
..
کجا رفته ... کجارفته که تو این سه چهارساعته بهم زنگ نزده ...
با دستایی شل شده گوشی و برداشتم و شماره امیرارسلان و گرفتم... به دو بوق نرسیده
جواب داد
-الو ...
-پناه اومده پیش تو ؟
-چی؟؟!!!!
عصبی داد زدم
-میگم پناه پیشه توئه؟!
صداشو برد بالا
داد نزن ببینم چه مرگته .... نه نیست ... چی میگی تو ... چی شده ...
دستمو گذاشتم رو سرم ...
-وای خدا . ..
لباساشو که معلوم بود تازه خریده رو برداشتم و سوار آسانور شدم .... نمیدونم چرا نمی
تونستم روی پاهام وایستم ... حس میکردم اونقدر ذهنم آشفتس که میخوام بکوبمش به
دیوار ...
دستمو گذاشتم روی آینه تا سرمو تکیه زدم بهش چشمم خورد به باریکه خونی که از لای
انگشتام داشت میریخت رو شیشه ....
یهو انگار به خودم اومدم ... صدای الو الو گفتنای ارسلان هنوز میومد ... گوشیم خاموش
نکرده بودم از بس داغون بودم ... دستم و مشت کردم که بد تر شد یه آخی گفتم و تکو ن دادم ....
سوزشش عجیب داشت آتیشم میزد ... به محض ایستادن اسانسور خودمو پرت کردم بیرون ... چشم به شال زرد رنگی افتاد که ازکیسه خریدش زده بود بیرون .... سریع بیرون ک
شیدمش و محکم دور دستم پیچیدم ...
به دیقه نکشید که رنگش عوض شد ... بی توجه به سوزشم نگاهی به نگهبانی کردم که
خالی خالی بود ... رفتم سمت ماشین و کیسه خریدارو پرت کردم رو صندلی جلو ... خوا
ستم دنده رو جابه جا کنم که صدای دادم گوش خودمم کر کرد
باز دستم رفت سمت گوشی..... باید سریعتر پیداش میکردم نباید میذاشتم نصفه شبی بیرون بمونه ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت86 آقای مهندس چی... تا اومد نزدیک دستمو بردم تو و یقشو کشیدم ... -مرتیکه
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت87
امیر ارسلان
نگام به سامانی بود که دوروز بود انگار کلا از این رو به اون روشده بود ... داشت باورم
میشد که داره از ناپدید شدن پناه عذاب میکشه
هنوزم حفظ ظاهر میکرد و خودشو محکم نشون میداد ولی از ته ریشی که حالا کمی
بلند تر شده بودولباسایی که دوروزه تمام تو تنش بود معلوم بود همون سامان قبلی نیست
با صدای فرزام نگامو ازش گرفتم ...
-مطمئنا کار پایداره .... منتها مشکل اینجاست نمیدونیم کجا بردتش ...
سامان با صدایی که رگه های خشم توش بود گفت
-پس میخواید چیکار کنید ... الان دوروزه اون کفتاره پیر گرفتتش ... اون به پناه رحم نمی
کنه ...
فرزام نگاه خونسردی حوالش کرد
-نه اون بلایی سرش نمیاره چون دنباله مدارکه و مدارک دست ماست ... منتها علت این د ست دست کردنشون برای اینکه نمیان پی مدارک برام عجیبه ...
-فرزام هیچ نشونی یعنی نتونستی پیدا کنید؟
نفسشو با صدا داد بیرون
-داری میبینی که ... تنها نشونمون همون کیف خونی که افتاده بود تو راهروی خونش...
خون روشو دادیم آزمایش ماله خود پناهه
سامان بلند شدو نگاه مام همزمان بهش خیره شد
سامان-من میرم ... خبری شد منو بیخبر نزارین ..
فرزام-توام همینطور
از در زد بیرون ... تا بسته شدن در خیره نگاش کر دم ...
-گفتی دوست پسرش بود؟
سرمو چرخوندم سمت فرزامی که این سوال و ازم کرد ....
-آره...
لباش یه وری شد
-حس میکنم یکم بیشتر از یه دوست پسر عادی داره حرص و جوش میخوره...
جوابی ندادم ... سامان غیر قابل پیش بینی بود ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت87 امیر ارسلان نگام به سامانی بود که دوروز بود انگار کلا از این رو به اون ر
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت88
سامان
درو بستم و سرمو کوبیدم به فرمان ... داشتم روانی میشدم این دوروزه از من یه آدم عصبی ساخته بود که به عالم و آدم گیر میداد سر هیچ و پوچ..
میدونستم اسم حسی که دارم عشق نیست ولی همین دوست داشتنه تنها اونقدری بود
که فقط نیکوتین سیگار بتونه آرومم کنه ...
ماشین و روشن کردم و روندم سمت کافه همیشگیم ... الان نیاز شدیدی به آروم شدن داشتم ...به اینکه فکرمو ذهنمو آزاد کنم از دلشوره و دلتنگی که بد جوری داشت از پا در
میاوردم ....
درشو باز کردم و صدای زنگوله بالای در تو گوشم زنگ زد ... راه افتادم سمت میز همیشگیم ...اینجا از نوزده سالگیم پاتوق من بود و این میز و صندلی به نامم .... خودمو پر ت کردم رو صندلی و پامو دراز کردم و گذاشتم روی اون یکی ....
چشمم از پنجره به بیرون بود ... بارون شدیدی میومد اونقدر شدید که تنه درختارم با خودش میلرزوند ... قهوه رو که گذاشت رو میزم نگام میخ دود سیگار تو دستم و بخار قهوه شد ...
چشمامو خیره به دود و فکرم درگیر دوجفت چشم عسلی بود که داشت دمار از روزگارم
تو این بی خبری در می آورد ...
جا کن در آغوشت منو.... دلشوره هامو
پنهون کن از نامحرما .... دردو دلامو
پیدام کن از اون راه دورو پر نشونه
پاک کن با دستات اشکای رو گونه هامو
بگو که میشنوی صدامو
میخوام فقط آغوش من جای تو باشه
جایی که ساختی بهترین خاطره هامو
یادت میاد گفتی به من هرجاکه باشی نمیذاری دلتنگ شم و داری هوامو
آخ که چقد داشتی هوامو....
"آغوش_محسن یاحقی"
با قطع شدن صدای موسیقی و بوق زنگ تماس اخمامو تو هم کشیدم و نگامو دوختم به
صفحه گوشی ... اسم پناه بهم چشمک میزد ....
سریع از رو صندلی بلند شدم ... از صدای کشیده شدن صندلیا روی زمین باعث شد تا سر همشون بچرخه به طرفم بی توجه به همشون همه وجودم گوش شده بودو منتظر ش
نیدن پناهی که دو روزه منتظر شنیدنش بودم
-الو... الو پناه ..
علیک سلام ...
از شنیدن صدای مرد پشت گوشی دستام مشت شد ... دلم الان صدای نه چندان پر ناز پنا ه و میخواست و با حرص دری وری بارم کنه ...
-شما؟
-این و من فک کنم باید از تو بپرسم ... شما؟کی باشی که پاتو از گلیمت دراز ترکردی و
پارو دم من گذاشتی؟
نیش خندی زدم ... دلم میخواست هرچی از دهنم در میومد بارش کنم ولی فکر اینکه پنا ه الان پیششه چک میزد تو دهنمو در دهنمو میبست ...
-پناه کجاست ...
-پیش شوهر سابقش ... شاکی ؟
لحن جدیش لرز به تنم مینداخت .... اعتراف میکنم میترسیدم از این مردی که بد جوری
پاش وسط زندگیم بود ....
-چیکارش داری ...
-اون دیگه به خودم مربوطه ... کارم با پناه خانوم به کنار الان با تو کار دارم آقای پسر
شجاع
هوا کم بود واسه نفس کشیدن یا من تنگی نفس گرفته بودم ؟
دم عمیقی کشیدم
-کارتو بگو
-اون مدارک و میخوام ....
-دست من نیست ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت88 سامان درو بستم و سرمو کوبیدم به فرمان ... داشتم روانی میشدم این دوروزه
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت89
خندید ولی خنده هاشم لرز به تن آدم مینداخت ... آروم میخندید
-نه دیگه نشد گل پسر ... اومدی و نسازی ها شازده
-میگم دست من نیست ...
سکوت شدو به دیقه نکشیده صدای پناه پخش شد تو گوشی
-سا...سامان..
حالم زیرو رو شد از این حرف زدن پر وقفه مابین کلماتش
-پناه ... پناه ...سالمی؟
گریش و ناله هاش قاطی شد تو هم
-سامان کمک...م کن دارم می..میرم ....
-پناه ... پناه کجایی تو ..
-اینش دیگه به تو ربطی نداره ... مدارک و بیار تا یبار دیگه زنده ببینیش
مشتمو کوبیدم روی میز و فنجون قهوه چپه شد روی میز ...
-لعنتی دست از سر ش بردار ...
پوزخندشو از پشت تلفنم حس کردم ... -اونم به وقتش آقا مهندس ...تماس میگیرم باهات
صدای بوق تلفن تو گوشم سوت میکشید ....ولو شدم رو صندلی ... نگاهای بقیه روم سنگینی میکرد... دست بردم سمت یقه لباسم تا شاید کمی هوا برای نفس کشیدن پیدا کنم.
.. کیف پولمو از جیبم در آوردم ویه اسکناس ده تومنی گذاشتم روی میز و بلند شدم ...
باید سریعتر به فرزام خبرشو میدادم ... همینکه از در زدم بیرون سیل بد بارون خورد تو
صورتم ... بی توجه به بارون خودمو به ماشین رسوندم ... نگاهی تو آینه به خودم انداختم .... موهام چسبیده بود بهم و قطره های بارون رو صورتم سر میخوردن ... دستی به
خیسی موهام کشیدم ... ترمز دستی و خوابوندم و حرکت کردم .... باید سریعتر این ماجر ارو تمومش میکردم...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت89 خندید ولی خنده هاشم لرز به تن آدم مینداخت ... آروم میخندید -نه دیگه نشد
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت90
پناه
دهنمو عین ماهی عیدی که روی زمین افتاده و داره جون میده واسه یه قطره آب بازو
بسته میکردم ... دستمو دراز کردم تا به لیوان آبی برسونم که یه متری ازم فاصله داشت ..
..
سینه خیز خودمو جلو میکشیدم ولی انگار دست و پام جون نداشت با چونه خوردم زمین ....صدای آهی که از گلوم دادم بیرون سینه و گلومو باهم سوزوندو سرم تیر کشید ....
هر لحظه عزرائیلو نزدیکتر از قبل به خودم میدیدم با خونریزی که سرم کرده بودو سرما
یی که خوردم داشتم هلاک میشدم .... نمیدونستم چی بهم تزریق کردن ولی دست و پام اونقدری شل بود که نفس کشیدن برام
سخت ترین کار عالم شده بود ... دستگیره در چرخیدو در روی پاشنه چرخیدو باز شد ...
انقدر ضعیف بودم که درم برام قفل نمیکردن ... بوی اون عطر تندو تیزش که همیشه حا لمو بهم میزد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد ...
-اوه اوه .... وسط زمین چیکار میکنی کوچولو ...
نگام به لیوان آبی بود که روی میز بود ... چرخ زد وروزانو خم شدو نشست جلوم .... مصرانه نگام و دوخته بودم به لیوان و به چهرش که پشت اون ریشا پنهونش کرده بود نگا ه نمیکردم ....
با حس دستاش روی لبم با همه توان باقی مونده توی تنم خودمو عقب کشیدم ... با تمسخر نگام نکرد
-اوخ اوخ ...ببین چی شده لباش ... همش پوست پوست شده که دختر .....
مسیر نگاهش چرخید سمت لیوان آب
-آب میخوای آره؟
جوابی ندادم و دستشو دراز کرد سمت لیوان و برش داشت و گرفت جلوی صورتم به لبا م فشرد لیوان و
-بخور .... باز کن دهنتو ...
اونقدر هلاک بودم غرورمو گذاشتم کنار تا دهن باز کردم...یه آن کلی آب پاشید رو صور تم و دردی که توی چونم پیچید باعث شد یه آن چشمام سیاهی بره و یه فریاد از ته دل
بکشم ... لیوان و ول کرد رو زمین و آبش پاشید رو صورتم و خودشم برگشت و خورد به
چونم ...
افتادم رو زمین و قهقهش رفت رو هوا ....
بلند شد ... از بالا نگام میکرد و نفرتم از این مرد تو هر ثانیه به ثانیه زندگیم بیشتر میشد
...
با پاش لیوان و چرخوند ...
-میبینی پناه خانوم به کجا کشوندی خودتو ... تو اگه یه جو عقل داشتی میشستی خانومیتو میکردی نه اینکه واسه من گربه برقصونی و دم تکون بدی ... هنوز خیلی بچه تر از ا ونی که با حاج آقا پایدار در بی افتی بچه .... کله گنده تر از توهاشم من پوزشونو مالیدم
به خاک توکه چیزی نیستی جوجه ...
نگاهش به لیوانی بود که زیر پاهاش داشت قل میداد ...
-میدونی چیه دختر جون تو خیلی بد بختی ... تواوج بد بختیات بود که نجاتت دادم اون
مادر احمقت که تا بهش وعده یه صیغه دادم رو هوا زدو خودشو آواره کردو تو که ...
تنم لرزید مادرم .... یعنی اون مردی که ... نه این نبود من مطمئنم ...
پوزخندش غلیظ تر شد ....
-عوض اینکه مچکر من باشی که از اون گ*و*ه دونی بیرون کشیدمت و آدمت کردم و
سری تو سرا در آوردی انگشت عسلیمو گاز زدی و تف کردی بیرون؟...ها ؟...
صداشو بالاتر برد
-باتوام ....
درد تو سمت راست صورتم پیچیدو صدای دادم گوش خودمو کر کرد ... لیوان و با پاش
کوبید تو صورتم .... عین مار به خودم داشتم میپیچیدم ...انگار داشتن جون به سرم میکردن ... نه میمیردم نه زنده بودم .... دردش وحشتناک بود وحشتناک ...
یدفعه یقه پارمو گرفت و بالا کشید بی جونتر از اونی بودم که دست و پا بزنم و انگار فقط خودمو تکون الکی میدادم ...
توصورتم غرید ...
-من دم امثال تورو قیچی میکنم ... کاری میکنم بشی درس عبرت واسه اونایی که برای حاج آقا پایدار میخوان تله بزارن ... کاری میکنم تا عمر داری ذره ذره نابود بشی وهرروز آرزوی مرگ کنی ...
صدام از ته یه چاه خیلی عمیق داشت در میومد انگار ...
-بکش ...راحتم کن ...
هلم داد رو تخت ...
-هه بکشم؟!... کاری میکنم به جایی برسی که خودت خودتو بکشی ... حیف یه زمونی
تنم به تنت خورده وگرنه من امثال تورو میدادم سگام بیفتن به جونشون ولی برای تو
یکم تدریجی و آسونتره ... ذره ذره ایدز و وارد تنت میکنم تا ذره ذره آب شی
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت90 پناه دهنمو عین ماهی عیدی که روی زمین افتاده و داره جون میده واسه یه قطر
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت91
همه تنم لرزید از حرفی که شنیدم و فقط تو اون لحظه آرزو کردم کاش الان نفسم بره و
بر نگرده ...
-فرشید...
خواستم تکون بخورم که نشد ... اشک گوله شدو از کنار چشمام ریخت پایین ...نگاه پر التماسم سر خورد روی پسر هم سن و سال خودم که وارد اتاق شد...
-بله آقا
-سرنگ و بیار ...
خواستم هق بزنم بازم نشد ... صدام انگار تو گلوم غده شدو داشت خفم میکرد ...
اومد نزدیک تر
-هرچند با همون تزریق اول مبتلا شدی ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه میخوام اون
قد خون آلوده بریزم تو تنت که تا عمر داری حالت از خودت بهم بخوره ...
جیغ زدم از دیدن سرنگی که تو دستای فرشید بود ... قدرت به جونم برگشت و دست و
پا زدم ... دستامو گرفت وسوزن و فرو کرد تو تنم ... من مردم ....
مردنم بهتر بود از زنده بودنم .... من شکستم ... من نابود شدم ... من ندیدم خدایی که
میگه ار رگ گردنم بهم نزدیک تره ... پس کجاست اون خدا .... کجاست که جاش بد خال
یه تو زندگیم ....
از تقلای زیاد سست شد تنم و فقط ناله کردم
"خدا دیگه قهرم باهات"
سامان
سردرد داشت امونمو میبرید .... دلم شور حالشو میزد .... ناله هاش طبیعی نبود ...دل می
سوزند ...
احساس بدم عین کنه چسبیده بود به تنم و داشت میمکید خونمو ... دستی نشست روی
شونم ... سرمو چرخوندم فرزام بود ....
منتظر نگاهش کردم
-پاشو برو ... رو گوشیت شنود وصله میتونیم تماس گرفتن ردشونو بزنیم خیالت راحت با
شه ...
عصبی بود کمی لحنم
-خیالم راحت نیست ... پناه لحنش عادی نبود ... اون آدم عادی نیست اصلا ....
دستشو به نشانه سکوت آورد بالا ...
-میفهمم چی میگی ...ولی مگه کاری از دستمون بر میاد...
کلافه بلند شدمو از در زدم بیرون ... باید خودم دست به کار میشدم نمیتونستم همینجوری دست رو دست بزارم ... شاید عقلم میگفت صبر کن ولی دلم با پشت دست میکوبید در دهن عقلم و میگفت خفه شو
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
مشکلات نباید جوان را متوقف و ناامید کند، زیرا نا امیدی، سمّ است و هیچ بهانهای مجوز نا امیدی نمیشود و مجوز فرار نمیشود.
۹۸/۵/۱۶
•|رهبرمعظمانقلاب
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
💫 #موفقیت هیچ رازی نداره💫
❣از تو (خودت) شروع میشه
زمانی که تصمیم میگیری شرایطت رو تغییر بدی ، شاید به خیلی چیزا فکر کنی
💕💕به راهکارها
💕💕به مشکلات
💞💞به گذشته
💞💞به آینده
💞💞 و.........
اما یه قانون بیشتر وجود نداره👇
#موفقیت به سنوسال تو ارتباطی نداره
موفقیت به وضعیت فعلی تو ارتباطی نداره
موفقیت به وضعیت گذشته تو ارتباطی نداره
دقت کن ، هیچ ارتباطی.!!!!!!!💓💓💓
#موفقیت شجاعت و شهامت میخواد
موفقیت تلاش میخواد
موفقیت به خودت بستگی داره
خواستن و خواستن و خواستن میخواد
#موفقیت ، در یک کلام ، تو رو میخواد
اینکه وقتی هزار نفر بهت میگن نمیتونی ، فقط یک جمله بهشون بگی
❣❣بشین و تماشا کن❣❣
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت91 همه تنم لرزید از حرفی که شنیدم و فقط تو اون لحظه آرزو کردم کاش الان نفسم
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت92
پناه
لاجون بودم ... تلو تلو میخوردم و حالم دست خودم نبود ...
حالم دست خودم نبودو کل هوشیاریم و حواسم از اتفاقای کنارم خلاصه شده بود به پژو ی مشکی که پرت شده بودم توش ... حتی نمیدونستم کجا دارن میبرنم ... تنها چیزی ک
حالیم بود یه خوره ای بود که افتاده بود تو جونم و داشت ذره ذره سلولای وجودمو میخورد ... هنوزم یه امیدی داشتم به خواب بودن همه این کابوسا ... دوست داشتم کابوس
باشه حتی اگه آخرش به یه جیغ و زهره ترک شدن توی نصفه شب ختم شه
عجیب دلم میخواست همه چی خواب باشه ... عجیب دلم میخواست برگردم تو اون خونه
کلنگی پیش بابای عملی و مادری که خوب بلد بود نامادری کنه در حقم ... دلم روزای
بد زندگیمو میخواست ... دلتنگ روزای بدم بودم حالا میفهمیدم گاهی بهترین لحظات زندگیت همون ثانیه هایی هستن که عجولانه آرزو میکنی زودتر تموم بشن ... تب داشتم
و زیر لب زمزمه میکردم با خودم تاب ..تاب...عباسی
خدا منو نندازی ... تاب تاب ...عباسی .. خدا منو...
اصلا منو گرفته بود که نندازه ؟.... حواسش هست که دارم می افتم ... من حواسم هست
که خدا حواسش نیست...
چشمام خیره به بارونی بود که تند تند داشت میخورد به پس شیشه ماشین ... دستمو گذاشتم روی شیشه و رد دستم سر خورد رو بخار اون شیشه .... نگام خیره ی جاده ای بود
که میدونستم آخرش ختم به خیر نمیشه پایدار یعنی شر ... یعنی بلا ... یعنی بد بختی ...
این جاده آخرش ختم به هرچی بشه ختم به خیر نمیشه ... ماشین ایستادو نگام رنگ باخت تو سرتاسر سیاهی که گرفته بود دورمو ... ساعت چند بود ...یازده یا دوازده شب
شایدم از نیمه شب گذشته ... در باز میشه و یقم کشیده میشه تو دستای پایداری که ریشمو سوزوند ... بارون زد رو صورتم و حالم و جا آورد ...صورتم تر شدو مژه های خیسم
جلوی چشمام گرفت و تار دیدم ... تار دیدم ولی دیدم ... مگه میشد ببینم و نشناسمش
...
چشمامو بازو بسته کردم ...
ریز کردم و دقیق تر نگاه کردم ...
نه نبود ... سامان من نبود .... هیکل همون هیکل بود ولی این مرد سامان من نبود ...من
از صد متریم میشناختم مردی و که یهویی اومد تو دنیامو باید یهویی پسش میزدم از هلم داد رو زمین و دستام سوخت از سنگ ریزه هایی که رفت تو کف دستام و بیشتر از
دستام دلم سوخت ...
مرده خیز برداشت سمتم -پنـــاه ...
چشمام باز شد .... باز شدودیدم سرگرد شمسایی و که صداش رنگ و بوی نگرانی
میداد و لی نگرانیاش از جنس نگرانی های سامان نبود .... سامان موقع نگرانی صداش حرص داشت ... عصبانی میشد نه ملایم.... هیچ کس نمیتونست اون باشه حتی اگه خدا یه نمونه دیگه ازش میساختم باز نمیتونست سامان باشه ... -همونجا وایستا ... ایستاد ... قدم
اش شل شدو ایستاد ... یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به پایدار ... دونه های بارون ا ز روی کاپشن چرمش سر میخوردن و می افتادن پایین ...
-آوردی مدارک و؟
پوشه کاهی رنگ توی دستشو پرت کرد جلو پاش و یکی از نوچه های پایدار برش داشت
...
سرگرد دهن باز کرد -اینم مدارکت .... ول کن پناهو ... صداش تو صدای بادو بارون و شق شق چیزی گم شد ... سرمو بالا آوردم و نگام قفل شد روی پایداری که دومین گلوله ر
و فرو کرد تو خشاب و خشاب وتو اسلحه توی دستش گذاشت ... نگاش و سر داد تو چشمام و پوزخندی که هجوم آورد روی لبشو ترسی که انداخت تو جونم -ول کنم؟.... ول
کنم ... نه آقا سامان ... این دختر بچه حکم گربه کوره ای و برام داره که زیاد تر از کپنش
میدونه ... با سر تفنگ فشاری به سرم وارد کرد که آخم در اومد .... یقم و کشیدو تنم و
بالا کشید ... خفگی چنگ زد به گلومو و دستام هجوم برد سمت یقم واسه یه دم ... واسه یه بازدم ... صدای دادش تو گوشم پیچید -نه اقا پسر ... وارد شدن تو زندگی من دست
خود آدماس ولی خارج شدنش دست خودمه .... فقط من ... حاج آقا پایدار ... خر خر
کردم ولی حرفمو زدم ... نیشمو زدم -حجی که رفتی ...بخ...بخوره تو سرت ...
گفتم و اسلحه خورد تو سرم .... گفتم و گرمی خون دوید توی صورتم ... -گمشو به درک
دختره حرومزاده .... ماشه ای که کشیدو سرگردی که یه قدم اومد جلو -ولش کن ... چشمامو بستم و صدای تیر تو گوشم درست کنار شقیشم باعث شد گوشم سوت بکشه .... خو نی که پاشید رو صورتمو تیرهایی که پشت سر هم شلیک شد .... نگام تار و تار تر شد و
لحظه آخر فقط صدای سامانی تو گوشم پیچید که دیگه دنیام زیادی براش کوچیک بود
... پرت شدم رو زمین و صورتم رو شنا افتاد .... خونی که توی دهنم رفت و عقی که زدم
.... نفسی که بالا نیومد و چشمایی که بسته شد
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت92 پناه لاجون بودم ... تلو تلو میخوردم و حالم دست خودم نبود ... حالم دست
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت93
سامان
کلافه چنگ زدم تو موهام .... بیهوش بود هنوز ...از
سرش عکس گرفته بودن ... شکسته بودو از وقتی آوردیمش بیهوش بود .... نگاهی به سر م تو دستشو چشمای گود افتادش کردم ...میخواستم نادیده بگیرم این گودی چشمارو ...
کبودی زیرشونو ... دستای زرد و لاغرشو ... میخواستم به خودم بقبولونم که اونقدرام ضعیف نشده .... میخواستم باور کنم توی این حدودا یه هفته تغیر آنچنانی نکرده ولی همینکه چشمم بهش می افتاد میفهمیدم این دختر پناهی نیست که میشناختم ... -سامان ..
. با صدای مامان سریع برگشتم سمت در .. خون فوران زد سمت مغزم .... میدونستم نبا ید جواب تلفن سایه رو بدم ... میدونستم نباید میگفتم کدوم گوریم .....اومد جلو و پشت سرش سایه اومدن تو ... دستمو گرفت و چشمشو روی صورتم چرخوند ... -الهی فدا ت بشم ...پیشمرگت شم کجایی تو .... نگاهی به تخت پناه کردو بعد نگاهی پر از نفرت
به پناه بی خبر از دنیایی که دراز کش شده بود روش -این دختره پا پتی انقــ... -مامان ..
. صدام اونقدری بلند بود که از جا بپره و دهنش قفل شه .... دفعه پیش داد نزدم ... فریا د نزدم چون تو بهت بودم ... چون گیج بودم ...ولی الان ... سایه عصبی غرید -صداتو بیا ر پایین واسه خاطر یه آدم بی کس و کار صداتو برای مادر من بالا نبرا ... دستمو آوردم با لا که دستاشو حصار صورتش کرد ... رگم زده بود بیرون وصورتم داشت آتیش میگرفت از
آتیش درونم -سایه به والله میکوبم تو دهنتا ... مامان-غلط میکنی بزنی تو دهن خواهرت... سامان به خود خدا قسم همین الان نیای باهامون بریم ... همین الان دوره این دختررو خط نکشی من دورتو تا قیام قیامت خط میکشم ... صدامو انداختم رو سرم -بکش
مادر من بکش ... ولش نمیکنم ... دوسش دارم .... میفهمی ...دو..سش...دا...ر... صدای کشیدش نذاشت جملمو تموم کنم .... -غلط کردی دوسش داری یه عمر بچه بزرگ نکرده
یه ج*ن*د*ه خیابونی پاشه بیاد بچمو ازم بگیره .... -مامان بس کن ... اونقدری عاقل و
بالغ هستم که حالیم شه انتخاب درست و غلط چیه ... سایه –تو اگه حالیت بود که این
دختره ول نمیومد خرت کنه ازت کولی بگیره ... نفهمیدم چی گفتم و در دهنمو باز کردم
-توام کم از این دختر نداشتی .... حسین بود تورو جمعت کرد وگرنه تو ول تر از این بودی ...
هی بلند کشیدو دستشو گذاشت جلو دهنش ... یه لحظه پشیمون شدم از حرفم ... دیدم
خواهرمو که شکست یه لحظه و اشکش که رون شد رو گونش ...
مامان با بهت گفت -دست مریزاد سامان خان ...دست مریزاد ...خوشا به غیرتت ... خواهر تو خوب فروختی به یه تازه به دوران رسیده ... دیگه ... دیگه پسری به اسم سامان ندار م ...توام یادت بره مادرو خواهری داری ... گفت و قبل اینکه اشکش
بچکه روگونش دست سایه رو کشید و از اتاق زدن بیرون .... دستمو گذاشتم رو گونم و
نفسم و با درد دادم بیرون ... نمیخواستم اینجوری شه ... من پناه و بی خانوادم نمی خواستم ...نمی تونستم .... نگام به صورت پناهی افتاد که رد اشک رو صورتش خط انداخته
بود ... به هوش اومده بودو چشماشو سفت رو هم فشار میداد... بی حرف عقب عقب ر فتم ... زمان لازم بود تا همه چی حل شه ... الان زمانش نبود الان وقتش نبود ... خودمو انداختم روی صندلی های سالن انتظار و دستامو فرو کردم تو موهام ... زندگیم بد جوری
گره خورده بود تو هم .... بد جوری...هوای بیمارستان و با همه آلودگیش با دم عمیقی
فرستادم تو ریه هام .... سرگردون بودم بین عقلم و قلبم ... سرمو چسبوندم به دیوار سرد
پشت سرم و چشمامو بستم -حالش چطوره؟...
سریع به خودم اومدم .... ارسلان بود .... نگاهی تقریبا خالی بهش انداختم و نگامو برگردوندم روی ارسلان ... شونه ای بالا انداختم -همونطوره ....
-پایدار عملش کردن ... دکترا میگن وضعیتش وخیمه شاید زنده نمونه
نفس عمیقی کشیدم -بره به درک ....
-حالت خوبه ؟!
چشمامو دوختم ب سقف بیمارستان و لامپای دراز و طویلی که روسقفش نصب بود
-خوب؟!... خوب از نظر آدما خیلی فرق داره ....
-اگه زنده ای پس یعنی خوبی ... الان فقط کمی خسته ای...
نفس عمیقی کشیدم .... راست میگفت یکم خسته بودم ... خسته بودم از این زنده بودن
و زندگی کردن .... ازاین روزای سگی که داشتم میگذروندم و انگار تموم شدنی نبود ..
-خب من دیگه باید برم ... دیگه همه چی به خیر و خوشی تموم شد وقتمون خیلی کمه
.... باید کارمونو تموم کنیم ...از فردا آماده بیا اوکی ؟
بی اینکه فکمم خسته کنم فقط به تکون دادن سر اکتفا کردم ...
در حال حاضر تنها چیزی که میتونست نجاتم بده همین بورسیه ای بود که امید بسته بو دم بهش ... شاید یه مدت دور بودن و دور شدن از خانوادم میتونست آتیششونو سرد بکنه ...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت93 سامان کلافه چنگ زدم تو موهام .... بیهوش بود هنوز ...از سرش عکس گرفته ب
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت94
از آزمایشگاه اومدم بیرون با قدمایی که تلو تلو میخورددستمو گرفتم به دیوار ....
جوابی که به آخرین امیدامم دهن کجی میکرد
...ایدز اخر زندگی نبود...
یه قدم مونده به آخر زندگی بود .
لحظه هایی بود که از این به بعد باید ثانیه به ثانیشو میشمردم تا شاید زودتر وقت مرد
نم بشه و تمومش کنم ...
عرق سردی که از تیره کمرم سر خوردو رفت پایین پاهامو بیشتر لرزوند و وادارم کرد زانو
بزنم کنار پیاده رویی که آدما هر کدوم با یه دغدغه و مشکلی از کنارم رد میشدن ....
کلمه ایدز بد جوری تو سرم صدا میداد ...
گاهی ما آدما فک میکنیم ... مریضی ... درد ... غصه ... همه چی ماله همسایس ..
شاید گاه گداری توی سرم فکر میکردم که سرطانی چیزی بگیرم ولی ایدز ...
حتی سرمم بالا نبردم وقتی اولین قطره بارون افتاد روی صورتم .... حتی سرمم بالا نبردم
تا لمس کنم وجود خدایی که میگه همین نزدیکیاست و انقدر از من دوره ...
دیروز صبح بی اینکه بیدارش کنم بی اینکه بیشتر از این درگیر زندگی داغونم بکنمش از
بیمارستان زدم بیرون ....
زدم بیرون و کنارش گذاشتم از زندگیم ... یعنی خودم کنار کشیدم از زندگیم ....
نگاهی به درو ورم کردم و روی کیوسک تلفن همگانی نگامو قفل کردم ...
خودمو از زمین کندم و رسوندم به تلفن و شمارشو گرفتم ... دستام لرزید و پشت بندش
چونم لرزید ... من دختر قوی بودم ... آره من قوی بودم ولی نه تا زمانی که مقوله ای به
نام ایدز تو زندگیم وارد نشده بود ...
من دیگه هیچوقت پناه سابق نمیشدم ... هیچوقت ...
صدای تو گوشم پیچید
-الو
نفس عمیقی کشیدم وصدامو صاف کردم
الو دلناز ...
-سلام ... کجایی پس دختر .... سامان زنگ زده بود ... گفت از بیمارستان زدی بیرون دیدم
بهش نگفتی منم نگفتم ... کجایی الان ؟
-تو ... تو کجایی ؟
-من دارم میرم سایت ...
-میای دنبالم ...
-په نه په ... کدوم گوری هستی ؟
-زنگ بزن به ارسلان و بگو یکم دیر میری بیا دنبالم ...
آدرس و دادم و تلفن و قطع کردم ....
نباید میذاشتم بفهمه ... نباید میذاشتم بفهمن ... درسته تنهایی سالها بود که بهترین رفیق من شده بود ولی اون موقع خودم بودم و خودم ...
نه خودم و یه مریضی که میدونستم حتی اسمشم یعنی ته خط ....
باید میرفتم ...باید خودمو جمع و جور میکردم و میرفتم ... نمیخوام حتی اگه قرار بر رفتنه با خاطره بد برم ...
طرد شده برم ... تو تنهایی برم ...
دلم خوشه اون بدرقه آخرمه که با دلخوشی برم ...
بغضمو قورت دادم و چشمامو بستم ...
به اندازه کافی وقت واسه گریه کردن تو خلوت خودمو داشتم ....
نفهمیدم چقد ایستادم و چقد خیره شدم به رد پای آبرایی که واسه فرار از بارون قدم تند میکردن و واسه تاکسی هایی که صدای بوقاشون تو گوشم یه ملودی اعصاب خورد کن
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی