خاطرات #اربعین۳
اهالی خونه با اینکه شب تا دیر وقت بیدار بودن صبح بعد نماز کارشون شروع میشد، از پخت نان و اماده کردن صبحانه تا شستشو و... خیلی با مداحی ودعا مأنوسبودن و اول صبح تا آخر شب موقع کار گوش میکردن.موقع خوردن صبحانه شد
چون فضا برام غریب بود اشتها نداشتم چیزی نخوردم بنده خدا فکر کرد از صبحنشون خوشم نمیاد تازه عروس خونواده بودو رفت تو اتاقشون که کل زندگیش همونجا بود(طبق رسمشون که سنتی بودن عروس بعد ازدواج داخل یکی از اتاقای خونه مادر شوهرش زندگی میکرد) از میون چندتا صندوق ولای پارچه عسل آورد گفت عسل وحشیه وکم یاب ازم خواست ازش بخورم تا حالا چنین طعم گوارایی نچشیده بودم...خیلی خجالت کشیدم بهترین چیزاشو آورد برا پذیرایی از #زائر_حسین ع ...برامون #چای_ایرانی آورد گفت چون اغلب #چای_عراقی دوس ندارین ایرانی آوردم . تشکر کردم و وقتی فهمید چای عراقی دوس دارم خوشحال شد واز فرداش ازچای خودشون برامون میاورد.
ادامه دارد...
#فقط_به_خاطر_حسین ع
خاطرات #اربعین ۴
روز بعد عده ای زائر از شاهرود اومدن خونشون پر بود و جا کم ؛مجبور بودیم برا خواب عمودی افقی بخوابیم...
رخت خوابارو پهن کردیم و یهو اومدتو اتاق نگاهی بهشون کرد قیافش رفت تو هم و گفت:#زائرحسین ع حرمت داره نباید زیر پا باشه!هرطورکه بود رخت خوابارو مدلی چید که کسی زیر پای دیگری نخوابه!
ادامه دارد...
#فقط_به_خاطر_حسین ع
خاطرات #اربعین ۵
#اُمِّ_علی مادر این خونه، یه شیر زن بود با دل بسیار مهربون ،وخیلی هم زحمت میکشید...دست درد شدید گرفته بود ونمیتونست باهاش کار کنه. خیلی ناراحت بود.وقتی داشت میرفت دکتر ،گفت از خدا میخوام شفام بده بتونم به زائرای امام حسین ع خدمت کنم ! همه فکرو ذکرش همین بود...
#فقط_به_خاطر_حسین ع
عزیز دردونه بابا بود ...همش از سروکول عمو بالا میرفت وخودشو لوس میکرد....هروقت باعمو بیرون میرفتن از هیچی نمیترسید دلش قرصه قرص بود،
تازه میگفت :عموجون برام اینو میخری ؟ خوراکی میخوام! عموهم که مگه دلش میاد نه بیاره،..اصلا میدونست هرچی از عمو بخواد بی برو برگرد براش حاضره...هرجا میرفت کلی بهش محبت میکردن آخه دخترِ نازِ حسین ع و نتیجه رسول خدا بود.خیلی هم دوس داشتنی!
حالا اما...
نه عمو هست نه بابا...
دلش آب که نه اصلا یادش رفته تشنه بود، عمو عباس میخواست،اما ...
دیگر از قربان صدقه رفتن ها خبری نبود هرکسی از راه میرسید فقط یک کار بلد بود : آنهم زدن!
گوشواره هایی که بابا حسین برایش خریده بود،را نگویم که چه شد...
بچه است دیگر دلش برای نازو نوازشهای بابا تنگ میشود، اصلا گاهی بهانه میگرد :
فقط بابامو میخوام!
بابا اما نمیتوانست بیاید ..ولی خُب
آوردنش ...آن هم با سر!
دختراست دیگر آنهم رقیه که نازدانه خانه بود...طاقت نیاورد...
سر به سر بابا گذاشت و باهم همسفر شدند.....
شهادت نازدانه امام حسین ع تسلیت!
سلام آقاجان !ای غریب طوس ...ای مهربانِ دور از وطن...چه خوب که شمارا در سرزمینمان داریم...راستش را بخواهید این مابودیم که با آمدن شما از غربت درآمدیم ... آخر تنمان در ایران نفس میکشید و ودلمان برای شماو خانواده عزیزتان در سرزمین های دور میتپید ...غصه مان این بود که چه قدر فاصله است بینمان و سهممان دلتنگی است...خدارا شکر که تقدیر الهی شما را به ما نزدیک تر کرد... که مرهمی باشید بر دلتنگیهایمان ، دردهایمان ؛ حالا هروقت با دلی پرازغصه به پابوستان می آییم وقتی نگاهمان به حریم نورانیتان گره میخورد حاصلش میشود،فراموشی! و انگار نگاهتان آب روی آتش است ...هروقت هم دلتنگ خانواده مهربانتان میشویم، می آییم از شما اذن دیدارشان را میگیریم... این چنین درهوای حریمتان تنفس میکنیم بهشت را...
ما خوشبخت ترینیم چون شمارا داریم... اصلا جغرافیای جهان در حریم شما اهل بیت س خلاصه میشود..وتمام !
دست همدیگر را گرفته بودیم فقط میدویدیم...نفسم بالا نمی آمد..بلند شدم دیدم که چه قدر نزدیک شده اند...
صدای تیر تنها چیزی بود که به گوش میرسید...فرمانده از بالای تپه داد میزد :(سرا پایین سرا پایین خیلی نزدیکن !)...اما خودش فرصت نکرد این کار رابکند تیر به پیشانیش خورد وشهید شد...انگار که زمان بایستد ...نگاهم قفل شده بود به خونی که پیشانیش جاری بود صدایش وتلاشی که برای نجات بقیه میکرد در ذهنم تکرار میشد...
با صدای ساعت از جام پریدم، باورم نمیشه !
خداروشکر که فقط خواب بود اما حتی خوابشم وحشتناکه....باخودم گفتم اگه برا من رویا بودوهمین چند لحظه اش انقدر حالموبد کرد، اما واسه خیلی از ادمای دنیا مثل #یمن#فلسطین و خیلی جاهای دیگه واقعیت تلخیه که هروز باهاش درگیرن...
#امنیت_اتفاقی_نیست
#قدر_ثانیه_های_آروممونو_بدونیم
پ.ن : #زندگی ما وقتی قشنگ میشه که همه #جهان رنگ #خوشبختی ببینن...
پ.ن :دنیای ما فقط #تو را کم دارد آقاجان! ای خواهش چشم های دل نگران...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
خونه ای که توش بچه باشه این طوری #رنگی_رنگی میشه....😍
.
.
.
الکی مثلا من دارم تمرین میکنم همه چیو با دید #مثبت ببینم😊ولی شما باور نکنین خونه بچه دار مثل خونه های هیروشیما میمونه!انگار بمب اتم خورده!!!هر روز باید بدویی دنبال فنقل اون بریزه وتو جمع کنی هیچیم بهش نگی چون خلاقییتش کور میشه! 😐 مجبوری عادت کنی یا مثلا نگاهتو عوض کنی بگی واییی چه قدر خونه پر رنگای #شاد شده...😍
تا #دید_مثبت دیگه شما رو به خدا میسپارم...