eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
17.4هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ✨ روز شهید تبریک گفتیم... روز پاسدار تبریک گفتیم... روز جانباز هم تبریک میگوییم... بی شک شما... سیدالشهدای شهدای ایران... آبروی تمام جانبازان... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
a84a40e9-1db8-4e0a-b15a-583e8bdd2879.mp3
7.51M
🌱🌸🌱 زیباترین‌آقاے‌من شیرینیِ‌دنیاے‌من قشنگہ‌💚:) 🌱🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لرها اباالفضلی‌ترند یا ترک‌ها؟ 🛑🎥گفتگوی جالب مهدی رسولی با مهمان لرستانی برنامه معلی درباره محبت لرها و ترک‌ها به حضرت عباس(علیه السلام) https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه_عیدی #راهنمای_سعادت پارت88 با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم. آخر سر که ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت89 هرچی می‌گفتم یچیزی جواب می‌داد که من واقعا جوابی واسشون نداشتم و ساکت میموندم. بعداز گذشت مدتی زهرا اومد و گفت: - هنوز حرفاتون تموم نشده؟ بابا ما اینجا حوصلمون سر رفت ها زشته مهموناتون رو تنها بزاری! خندیدم و گفتم: - الان میایم بلند شدم و گفتم: - زهرا راست میگه بنظر منم صحبتامون طولانی شد بهتره بریم رفتیم داخل و همه ساکت بودن بعدش عموی اقا مهدی گفت: - دخترم این پسر مارو قبول می‌کنی؟ تا به اینجا برسیم کلی روضه خوند و غیرمستقیم سعی داشت به ما بفهمونه که دوست داره و هرجور شده باید بله رو بگیریم حالا قبول میکنی؟ با خجالت نگاهی به آقا مهدی انداختم که بنده خدا بدجور قرمز شده بود و سرش رو پایین انداخته بود. از دیدنش توی این حالت خندم گرفت و دلم واسش سوخت بنده خدا خیلی خجالت کشید. لبخندی زدم و رو به جمع گفتم: - در طول تمام مدتی که باهم صحبت می‌کردیم من فکرامو کردم و فکر نکنم لازم باشه مجددا فکر کنم به نظر من عروس حضرت زهرا شدن افتخار بزرگیه! زهرا منو توی بغل گرفت و گفت: - پس مبارکه همه خوشحال شدن و منم بعداز چندیدن سال بالاخره از ته دلم خوشحال شدم. مادر آقا مهدی گفت: - چطوره عقد و عروسی رو یکی کنیم؟ یه صیغه ی کوتاه مدت بینتون خونده بشه و بیوفتیم دنبال کارای عقد و عروسی هروقت همه ی کارا انجام شد تاریخش رو مشخص می‌کنیم. چطوره؟ عموش گفت: - منم موافقم زهرا هم لبخندی زد و با ذوق گفت: - منم که قطعا موافقم و از همین فردا با نیلا میریم دنبال لباس عروس..! مادرش خندید و گفت: - باشه حالا تا فردا هم خدا کریمه عجله نکن دختر عموش به ما اشاره کرد و گفت: - بشینید تا یه صیغه ی کوتاه یکماهه بینتون بخونم که فردا هرجا خواستید با خیالت راحت برید شروع کرد به خوندن صیغه و بعداز اتمام خوندن صیغه مهدی دستم رو توی دستش گرفت و بهم نگاه کرد اما اینبار بدون خجالت! و این من بودم که زیر نگاهش معذب شدم. زهرا سرفه ای کرد به نشونه ی اینکه بگه ماهم اینجا هستیم و مهدی اونموقع بود که دست از نگاه کردنم برداشت. همه از این حرکتش خندیدن. مادر مهدی بلند شد و گفت: - خب ما دیگه میریم اما فردا صبح زهرا و مهدی میان دنبالت که برین دنبال کارای عقد و عروسیتون بنظرم هرچی زودتر کارا انجام بشه بهتره! تا دم در باهاشون رفتم و بدرقشون کردم و بعداز خداحافظی اومدم داخل خونه و باز درگیر تمیزکاری و شستن ظرفها شدم. چندساعت بعد پیامی روی گوشیم اومد رفتم گوشیم رو چک کردم که دیدم یه شماره ناشناس پیام داده! پیام رو باز کردم که نوشته بود: - سلام مهدی هستم خواستم بهت بگم که تو برای من با همه فرق داری.. تو تنها کسی هستی که میتونم از زمین و زمان باهاش صحبت کنم و خسته نشم خودِ تویی.. تو وجودت برای من خیلی ارزشمنده تو امیدِ زندگی منی‌ ‌ دوست دارم..! با ذوق به صفحه ی گوشی خیره شدم چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان می‌کرد. نویسنده: فاطمه سادات