eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
33 قسمت اول هفت و پنجاه و هفت دقیقه. خدایا چه می شد اگر دیشب این شنیناز پدرآمرزیده می خوابید و من را به حال خودم می گذاشت تا کمی سر بر بالش نرم و گِلی خودم بگذارم و بخوابم که امروز هفت و چهل و پنج دقیقه از خواب بیدار نشوم و کفشم را میان راه خوابگاه تا دانشکده، در حالی که دارم لقمه ام را می جوم نپوشم؟ فقط سه دقیقه مانده تا بسته شدن دروازه های کلاس. دیر بجنبم، امروز یک غیبت ناقابل از استاد اعظم، شنی بزرگوار دریافت می کنم و اگر یکبار دیگر دست از پا خطا کنم و دور از جان پنج دقیقه تاخیر کنم، فاتحه ی واحد آنالیز ماسه ای را باید این ترم بخوانم. پله های دانشکده را دوتا یکی بالا می روم. اولین جایی که نگاه می کنم، کلاسمان است. هنوز در هایش به روی مشتاقان علم باز باز است. نفس راحتی می کشم. قدم اول نه دوم را که بر میدارم، سرو کله ی جناب شنی از پیچ راهرو پیدا می شود. هول می کنم. می دوم تا گوی رقابت را این بار از آن استاد بی بدیل بدزدم که..... آخ. این درخت بی محل و نا محل از کجا پیدایش می شود. سرم را بالا می گیرم. در دلم «ایشی» به پهنای کویر طبس نثارش می کنم و خم می شوم تا جزوه هایم را جمع و جور کنم. جناب شنبیز هم که هول شده همین طور. بلند می شوم تا راه کلاس را در پیش بگیرم که می بینم، ای دل غافل! کجایی که مهر غیبت را در پرونده ات کوبیدند و تو اندرخم یک کوچه ای. غضب آلود ترین نگاه خشمگینم را که تیزی اش سنگ می برد به شنبیز می اندازم. شنبیز عرق های روی پیشانی اش را پاک می کند. نگاه شرمنده اش را روی زمین می اندازد و با گفتن ببخشیدی سمت جای نامعلومی نقل مکان می کند. روی صندلی می نشینم. جزوه ی ساعت بعدم را باز می کنم. صدای آشنایی می شنوم. گوش تیز می کنم. شنسا ست. با نگاهم رد صدا را می زنم. از دور دست تکان می دهد و با اشاره من را به سمت خودش دعوت می کند. جزوه را جمع و جور می کنم. همراهش به سمت واحد تحلیل بررسی می روم. در می زند. کسی در را باز می کند. از تعجب چشم هایم گرد می شود. باز رویم به روی نشسته اش می افتد. سرش را پایین می اندازد. همه دور میز می نشینیم. شنسا در گوشم می گوید: خداروشکر که تونستم پیدات کنم. ماشاالله تو رو نمیشه از سر درس و مشقت بلند کرد. الآنم نمی دونم با کدوم معجزه ای کلاس نرفتی. بی هیچ حرفی زیر چشمی نگاهی به شنبیز می اندازم. حاج اقا شناور، که تا الان چندباری به عنوان مهمان مطلع دعوت شده بود، گلویی صاف می کند. روبه‌روی جمع و جلوی تخته سیاه می ایستد. _ عرض سلام و احترام. ممنونم از همگی اعضا. لطفا با دقت تمام به خبر محرمانه و فوری که به دستم رسیده توجه کنید. طبق اطلاعاتی که از منبع موثقمون دریاقت کردیم فرداشب قرار هست یک کودتای آمریکایی داشته باشیم. با شنیدن این حرف ابروهایم در هم می رود. هدف نهایی اون ها ها رسیدن به تهران هست. اما ما باید همین جا جلوی این شیاطین رو بگیریم و قلم پاشون رو بشکنیم. همه با سر تایید می کنیم. حاج آقا شناور رو به آقای شنسار مسئول تشکیلات می کند و می گوید: تا به این جا به عهده ی بنده بود. ما بقی دست شما و بچه هاتون رو می بوسه. آقای شناور از روی صندلی بلند شد. از حاج آقا تشکری کرد. نقشه ی کویر را از داخل کیفش درآورد و روی میز پهن کرد. نقاطی را نشانمان داد و گفت: برادرا و خواهرای گرامی، وقت کمه و دشمن نزدیک. روی نقشه چند جایی را نشان داد و گفت: _ این سه نقطه ای که روی نقشه مشخص کردم، جاهایی هست که می تونیم بالگرد هاشون رو زمین گیر کنیم. نقشه هایی به ذهنم رسیده اما با توجه به سابقه ی درخشان خواهر شناز و شنسا در طراحی عملیات های قبلی، ترجیحم بر این بود که باز هم این بزرگواران دستی به روی طرح اولیه نقشه بکشن و تکمیلش کنن تا بدیم برادرا برای اجرا. من و شنسا به همدیگر نگاهی می اندازیم. نگاهی که درونش دقیقا با این مفاهیم پر شده بود. یا خدا! ما؟! کودتای امریکاییا؟ پناه بر خدا. آقای شناور که دید از جایمان تکان نمی خوریم، خودش نقشه و توضیح طرح را پیش مان آورد. شنبیز و شناوش و بقیه را راهی کرد تا بروند. بعد رو به ما کرد و گفت: _ ببینید می دونم کار بسیار حساسی به دوشتون گذاشتم و می دونید که جای خطا ندارید. اما به این هم توجه داشته باشید اون قدر وقتی ندارید که فقط دو روز تو شوک این خبر باشید. پس سریعتر فکراتون رو یکی کنید و تا دو ساعت دیگه یه طرح عملی و جامع به من بدید. دیگه هر کی ندونه شما کی هستید، من که می دونم. کی جز شما می تونست نقشه ی اون شندوز لعنتی و دار و دسته اش رو یه جوری بومرنگی بازطراحی کنه که دوباره برگرده پس کله ی خودشون؟ پس معطل نکنید و دست به کارشید. منم اتاق بغلی مشغولم هم کاری داشتید خبرم کنید.
قسمت دوم https://eitaa.com/ANARSTORY/9993 زمان موعود فرا می رسد و ما مثل اجل معلق، بالای سر که نه پایین پای بالگرد ها و هواپیما هاشون کمین کرده ایم. من و شنسا با دوربین، موقعیت پرنده ها را دنبال می کنیم. شنشاد یک دستش به بی سیم و گزارش هواشناسی و یک دستش به بلندگو برای اعلام مناسب ترین موقعیت است. با علامتش، شنیار شروع به شمارش میکند. هزار و سه هزار و دو هزار و یک با شنیدن آخرین شماره، گروه های پرواز سوار بر باد و طوفان مثل رعد روی سر بالگرد ها خراب می شوند. شناوش و گروهش مسئول رخنه در موتور، شنباز و گروهش مسئول تیره و تار کردن شیشه ی جلوی بالگرد ها و شنبیز و گروهش مسئول نفوذ به داخل هواپیما و کور کردن چشم های خلبان ها هستند . چیزی از به پرواز درآمدن نیرو ها نگذشته که صدا و موج انفجار همه ی ما را روی زمین پرت می کند. هیچ نمی شنوم. فقط آتش را می بینم که یکه تاز آسمان شب طبس می شود.
. دلم برای آرمان علی‌وردی تنگ شده. مگر می‌شود؟ کسی که اصلا ندیدی‌اش...نمی‌شناسی‌اش. اشک چرا می‌ریزم نمی‌دانم. اصلا دیگه واقعا آخرالزمان شده‌. پ.ن برای شادی شهدا سه تا صلوات بلند برفِس😊 برفس عمو ببینه بلدی. البته برفس غلطه. بفرست.
🎊 🎬 _آی عزیزان! این قبرا رو نگاه کنید که قراره ما آدما اونا رو پر کنیم. قبرایی که خونه‌ی آخرت ماست و از الان بنا شده و قراره سندش، شیش دُنگ به ناممون بشه و هیشکی نمی‌تونه اون رو بالا بکشه. آی...آی...آی...! مهدینار با ته‌صدایی که داشت، همه را منقلب کرده بود. _از شب اول بگم که نکیر و منکر می‌خوان بیان. از سوالاتشون خبر ندارم که بهتون تقلب برسونم. فقط این رو می‌دونم که نماز حرف اول رو می‌زنه. بعد رفتن نکیر و منکر، مورچه و عقرب و سوسک بالدار و بدون بال میان. اینجاست که یه غذای آماده می‌شیم واسه حیوونا و حشرات. اگه اعمالمون خوب باشه، کمتر خورده شدن رو حس می‌کنیم! بعضی‌ها اشک می‌ریختند و بعضی‌ها از ترس و سرما، به خود می‌لرزیدند. _گفتم نماز. بیایید همین الان دو رکعت نماز مستحبی بخونیم تا روحمون شاد شه! سپس جانماز جیبی‌اش را در آورد و رو به قبله و قبرهای خالی ایستاد. بعد پایان نماز،‌ برگشت تا ادامه‌ی برنامه‌ی تور را برگزار کند که دید نصف هنرجوها نیستند. به همین خاطر پوزخندی زد و زیرلب گفت: _مسلم زمانه باش؛ وقتی مردم کوفه، میان راه تنهایت می‌گذارند! _جناب استاد، اگه میشه این قسمت از تور رو تموم کنیم و بریم سراغ شهدای گمنام. به خدا حیفه تا اینجا اومدیم، اونجا نریم! _احسنت. پس زیارت آل یاسین رو هم اونجا می‌خونیم! مهدینار برای اولین بار، حرف یکی از هنرجوهایش را گوش داد و به سمت قبور شهدای گمنام راه افتاد. همگی به سرعت داشتند از روی قبرها رد می‌شدند که ناگهان مهدینار ایستاد و به قبری زل زد. هیچ حرکتی از خود نشان نمی‌داد و همین باعث نگرانی هنرجوها شده بود. هوا سردتر شده بود و گاهی صدای پارس سگ به گوش می‌رسید. _استاد حالتون خوبه؟! مهدینار حرفی نمی‌زد؛ اما چند قدمی جلو رفت و روبه‌روی قبری ایستاد. سپس اشکی از چشمش سرازیر شد و گفت: _سلام بابا. اومدم پیشت، ولی اتفاقی! اصلاً توی برنامه‌ی تورمون نبود؛ ولی یه حسی من رو تا اینجا کشوند! هنرجوها جلوتر رفتند و نوشته‌ی روی سنگ قبر را خواندند. مرحوم مهدینار بزرگ، پدرِ مظلومِ مهدینار کوچک! اعضا نیز لبخندی زدند و نگاه ترحم‌آمیزی به مهدینار کردند. _بابا یه نشونه واسم بفرست. یه نشونه که بفهمم تو من رو تا اینجا کشوندی و دلت واسم تنگ شده! _نشونه از این بالاتر که از اینجا رد شدید استاد؟! این را یکی از هنرجوها گفت و بقیه هم حرفش را تایید کردند که مهدینار گفت: _هیس! بعد سرش را نزدیک قبر کرد و پس از لحظاتی گفت: _ممنون بابا! سپس سرش را بلند کرد و ادامه داد: _دوستان بابام گفت یه کم کار داره توی برزخ. وقتی برگشت، نشونه رو بهم میگه. البته گفت تا اون‌موقعی که برگردم، بشینم تاریخی‌ترین اثرم رو که ذره ذره‌ی وجودم رو براش گذاشتم، واستون بخونم! بعد هم شروع کرد به خواندن رمان زرد‌ترین پاییز. هنرجوها از ترسشان کاسته شده و خواب بر چشمانشان غلبه پیدا کرده بود. آن‌قدر که رفته رفته صدای خروپفشان بلند شد و همین باعث شد که مهدینار خواندنش را قطع کند و از جایش بلند شود. _جواب این کار زشتتون رو می‌گیرید...! مهندس محسن از طریق بلندگوی کائنات، اذان مغرب را اقامه کرد و پس از پایان اذان، میهمانان را به نماز جماعت، به امامت استاد مجاهد و سپس قرآن‌خوانی در مسجد کائنات دعوت کرد. همگی داشتند به سمت کائنات قدم برمی‌داشتند که علی املتی با فریاد گفت: _آهای، کسی اینجا مکانیکی بلده؟! رجینا هم که از جایش بلند شده بود و قصد رفتن به کائنات را داشت، برگشت و به سمت در باغ رفت. _چی شده داش؟! کی مکانیک لازم شده؟! _یه دختر خانومی بیرون باغ ماشینش خراب شده. بنده خدا تنهاست و کسی هم نیست که کمکش کنه. ببین می‌تونی براش کاری کنی یا نه! رجینا یک گاز محکم به سیب قرمزش زد و لُنگش را محکم در هوا تکاند. _بسپارش به من! به من میگن رجی کار راه بنداز! رجینا از باغ خارج شد و چشمش به آن دختر و ماشین خرابش افتاد. با قدم‌هایی تند خودش را به آنجا رساند و گفت: _سام علیک آبجی! دردش چیه؟! دختر که حجاب درست و درمانی نداشت، با صدای رجینا برگشت و گفت: _سلام آقا. نمی‌دونم والا. اینجا پارک کردم که برم کارم رو انجام بدم. وقتی برگشتم، دیگه روشن نشد که نشد! رجینا از اینکه برای اولین بار او را آقا صدا زده بودند، در پوست خودش نمی‌گنجید! به همین خاطر دستش را روی سینه‌اش گذاشت و زیرلب گفت: _آروم باش قلبم! آروم باش! یه آقا گفت دیگه. این بی‌جنبه بازیا دیگه چیه؟! سپس نگاهی به ماشین او انداخت و توانست پس از چند دقیقه وَر رفتن، آن را درست کند. _بفرما آبجی. از روز اولشم سالم‌تر! دختر دستی به موهای لَختش که از شالش بیرون زده بود کشید. _وای خیلی ممنون! نمی‌دونم چیجوری ازتون تشکر کنم. واقعاً لطف کردید! رجینا عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و با حسی که نمی‌دانست از کجا می‌آید، به چشمان دختر زل زد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
✅ قسمت پانزدهم_ حلالیت (بخش اول) 17 فروردین 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62a6ad8 ✅ قسمت شانزدهم_ حلالیت (بخش دوم) 18 فروردین 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62a80ff ✅ قسمت هفدهم_ خودسوزی 19 فروردین 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62aadd0 ✅ قسمت هجدهم_ آزمون 21 فروردین 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62acd72 ✅ قسمت نوزدهم_ رشته به رشته مو به مو 22 فروردین 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62ae522 ✅ قسمت بیستم_ نذر 23 فروردین 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62afc3a ✅ قسمت بیست و یکم_ خاک و خاکستر 24 فروردین 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62b126a ✅ قسمت بیست و دوم_ اکبر 25 فروردین 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62b263c ✅ قسمت بیست و سوم_ وقت رفتن 26 فروردین 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62b311c ✅ قسمت بیست و چهارم_ آتش 27 فروردین 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62b3d50 ✅ قسمت بیست و پنجم_ طعم میوه 28 فروردین 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62b5381 ✅ قسمت بیست و ششم_ آخرین بازدم (بخش اول) 29 فروردین 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62b6ca4 ✅ قسمت بیست و هفتم_ مرز نور (بخش دوم) 30 فروردین 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62b85fe ✅ قسمت بیست و هشتم_ شکار 31 فروردین 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62b9c84 ✅ قسمت بیست و نهم_ زنده مانی 1 اردیبهشت 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62baff4 ✅ قسمت سی ام_ بی نهان 3 اردیبهشت 1402👇 https://telewebion.com/episode/0x62bd0d5
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه برای حل مشکلات میفرمودند این موارد را مراعات وعمل کنید تا انشاءالله مشکل برطرف گردد: ✍🏼 1-قرآن کوچکی راهمیشه همراه داشته باشید 2-معوذتین رابخوانید و تکرار نمایید 3-آیت الکرسی رابخوانید و در منزل نصب نمایید 4-چهارقل را بخوانید و تکرار کنید،خصوصا وقت خواب 5-درموقع اذان باصدای نسبتا بلند، اذان بگویید 6-روزی 50 آیه ازقرآن کریم رابخوانید pay.eitaa.com/v/p/
برکت غنا رسول خدا صلی الله علیه و آله: گوش دادن زیاد به غنا باعث فقر می شود. جامع الاخبار/ص125 گوش دادن به غنا و موسیقی حرام، آثار مخرب و زیان باری در زندگی انسان و سعادت دنیا و آخرت انسان دارد. به فرموده امام صادق علیه السلام غنا و موسیقی باعث نفاق و دورویی در انسان و فقر و نیازمندی او می شود. وسائل الشیعه، ج17، ص309 pay.eitaa.com/v/p/
🚩 رویداد ملی هنری لبخند خدا با محوریت - فاطمه معصومه (س) الگوی دختر اسلام - امید به آینده و ترسیم آینده دختر ایرانی ۱۳ الی ۱۵ اردیبهشت قم، حرم حضرت معصومه (س) شبستان حضرت زهرا (س) قالبهای هنری: 🔹 پوستر 🔸 تصویرسازی 🔹 حروف‌نگاری/خوشنویسی 🔸 گرافیک متحرک 🔹 نقاشی (رنگ روغن/پاستل/سیاه‌قلم/ اکریلیک/ آبرنگ) 🔸 پادکست 🔹 طراحی لباس 🔸 پی‌نما 🔹 روایت نویسی + اسکان + مهد برای مادران هنرمند + ویژه بانوان هنرمند ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر: Www.Kheymeh.Art طراحی پوستر مدیریت هنری: استودیو خیمه تصویرسازی: الناز فتح‌الله‌پور حروف‌نگاری: سپیده حسین جواد خیمه‌بانوان‌هنرمندهیأتی @Kheymeh_art
🎊 🎬 سپس رجینا آب دهانش را قورت داد و بدون معطلی سرش را پایین انداخت. _نگو آبجی. این کارا واسه ما مثل آب خوردنه. حتی از اونم آسون‌تر! حالا بفرما داخل. چند دقیقه دیگه توی همین باغ شام میدن! یه لقمه بزنید، بعد برید! _نه، خیلی ممنون. باید برم. خیلی دیرم شده! رجینا از صدای نازک و دلربای دختر، خوشش آمده بود و قصد عقب‌نشینی هم نداشت. _دِ نشد دیگه آبجی! مگه اینکه از روی جنازه‌ی من رد شید. تا شام نخورید، من اجازه نمیدم برید. یعنی غیرتم اجازه نمیده! دختر که دید از پس زبان رجینا بر نمی‌آید، عاقبت تسلیم شد و به همراه او وارد باغ شد! بعد از نماز جماعت، استاد مجاهد سخنرانی کوتاهی انجام داد. در این میان کسانی که حین سخنرانی پچ پچ می‌کردند، مهندس محسن نزدیکشان می‌شد و با عبارات "حرف ممنوع! لطفاً به قوانین پایبند باشید و با نگه‌داشتن حرمت مسجد، به خودمان احترام بگذاریم" مهمانان را ارشاد می‌کرد. بعد از پایان سخنرانی و همچنین قرآن‌خوانی، استاد مجاهد میهمانان را به شام در سالن اصلی باغ دعوت کرد. سپس مهندس محسن با صدایی بلند گفت: _راس ساعت هشت درای مسجد بسته میشه. زود برید بیرون که لای در نمونید! میهمانان به سرعت از کائنات خارج می‌شدند و بانو شباهنگ که دم در مسجد ایستاده بود، به هریک از مهمانان کارت دعوت می‌داد. کارت دعوتی که چند هفته بعد، میهمانان را به کائنات فرا خوانده و قرار بود خود بانو شباهنگ در این جلسه، راجع به زن و ارزش او در اسلام و جوامع غربی صحبت کند. بانو نورسان داخل آشپزخانه داشت آخرین سَرهایش را به غذا می‌زد. دخترمحی با دمپایی بالای سر نورسان و دیگ غذا ایستاده بود که بانو نسل خاتم گفت: _چرا اینجا وایستادی عزیزم؟! برو به بقیه توی چیدن میز شام کمک کن دیگه! دخترمحی که چشم از قابلمه برنمی‌داشت، با استرس گفت: _نمیرم بانو جان. می‌خوام اینجا وایستم تا وقتی نورسان در قابلمه رو برداشت، با دمپایی سوسکای داخلش رو بکشم! بانو احد که نظاره‌گر آشپزی نورسان بود، پوزخندی زد و گفت: _توی این دیگ خورشت قورمه‌سبزیه، نه خورشت سوسک! در ضمن نگران نباش! این دفعه نورسان عالی کارش رو انجام داده و قراره یه شام خوشمزه و بهداشتی بخوریم. بعدشم اگه توش سوسک باشه، دیگه تا الان بخارپز شده و چیزی ازش باقی نمونده که بکشیش! بانوان باغ، به زیبایی میزهای شام را چیدند و میهمانان در کمال آرامش، شام را با دسر و نوشیدنی‌های مختلف میل کردند. اواخر مراسم بود که میزبانان مراسم، روی یک بلندی ایستادند که استاد مجاهد گفت: _خب برای سلامتی خودتون و شادی روح اموات صلواتی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب از همگی ممنونیم که توی مراسم سالگرد مرحومان استاد واقفی و یاد شرکت کردند. ان‌شاءالله که توی شادیاتون جبران کنیم. اگه مشکل یا سوالی دارید، بفرمایید! یکی از مهمانان پرسید: _ببخشید من توی مراسم تشییع این مرحومان هم شرکت کرده بودم. اون موقع یه خانوم مهربونی بود که عکس اینا رو با خودش اینور و اونور می‌کرد و براشون زار می‌زد؛ ولی امشب ندیدمشون. می‌تونم بپرسم کجا هستن؟! بانو احد لبخندی زد و جواب داد: _بانو رایا رو می‌گید. ایشون رفتن راهیان نور و چند روز دیگه برمی‌گردن! دیگری پرسید: _ببخشید جناب احف، توی مراسمات قبلی گوسفنداتون هم بودن؛ ولی امشب از اونا هم خبری نبود. آیا اونا هم رفتن راهیان نور؟! احف لبخند زورکی‌ای زد. _من از طرف اونا ازتون عذر می‌خوام که نتونستن توی مراسم سال شرکت کنن. اینم بگم که اونا الان توی طویله‌ان و دارن خوابای شیرینی می‌بینن! یکی دیگر از مهمانان بلافاصله گفت: _اتفاقاً من رفتم طویله و یه سری بهشون زدم. ولی خب دوتاشون نسبت به مراسم پارسال کم شدن. می‌تونم بپرسم کجان؟! احف از آمار داشتن و همچنین فضولی آن‌ها کلافه شده بود که سچینه گفت: _درسته. یکیشون ببفه که واسه تحصیل رفته آلمان. اون یکی هم با زن و مادرزنش، برای کار رفته یونان! _دومیه، همون دوماد بانو طَهورا و شوهر پاندائه بود؟! _دقیقاً. اما پس از این حرف سچینه، مهمانان پچ پچ کنان گفتند: _دروغ میگن! من شنیدم اون ببفه رو عید قربان قربونی کردن؛ اونی هم که رفته خارج واسه کار و اینا، رفته پی عشق و حالش و زن و بچه و مادرزنش رو توی مملکت غریب تنها گذاشته! اعضا که از سوال‌های مهمانان خسته شده بودند، با یک خسته نباشید، پایان مراسم سال را اعلام کردند و مهمانان بلافاصله از باغ خارج شدند. مهدینار با دستانی مُشت کرده، به اطراف نگاهی انداخت که چشمش به یک مرد دوره‌گرد افتاد. مرد شلخته‌ای که واسه دل خودش می‌خواند و در قبرستان تلو تلو می‌خورد! مهدینار لبخند کش‌داری زد و به سمت مرد رفت و وقتی فهمید او مداح دوره‌گرد است، با خوشحالی از او خواست که بیاید و یک دهن برای هنرجوها و همچنین روح پدرش بخواند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
برنامه یکساله.mp3
10.24M
بعد از یک مهمانی باشکوه و ساخته شدنِ نَفْس ما بقدر وسعش ، نوبت به شروع سالِ معنوی‌مان می‌رسد! ★ در این یکسالِ پیشِ رو، مهمترین برنامه‌ام چه باشد که؛ سال بعد، ظرفِ وجودم برای دریافت تقدیرات وسیع‌تر، آماده باشد؟ ویژه 🌜 @ostad_shojae @ANARSTORY
خنده می‌بینی ولی از گریهٔ دل غافلی خانهٔ ما از درون ابر است و بیرون آفتاب «صائب تبریزی» 📖 در دل هر شعر یک یا چند داستان نهفته هست. با توجه به بیت بالا👆 یک صحنه یا داستانی جذاب و خواندنی بنویسید.
برکت آزار دیگران رسول خدا(ص): اذیت نکردن دیگران موجب افزایش رزق و روزی است. معدن الجواهر/ص39 یکی از حقوق مسلمانان بر گردن یکدیگر این است که به یکدیگر آزار نرسانند. به فرموده پیامبر اکرم، هرکس مومنی را بیازارد، بی گمان ایشان را آزرده و کسی که ایشان را برنجاند، خدا را آزرده و از رحمت خداوند محروم است. جامع السعادات/ج2/ص215 pay.eitaa.com/v/p/
🎊 🎬 مداح سر و وضعی به شدت ژولیده و صدایی داغون‌تر از ظاهرش داشت. خدا می‌داند که چه کسی و در چه زمانی، سرکارش گذاشته و به او گفته بود که صدای خوبی داری! البته الان، همین صدای انکر الاَصواتش به درد می‌خورد؛ چون با اولین جملاتی که خواند، همه هنرجوها از خواب پریدند و آب دهان کش آمده‌شان که به سوی زمین سرازیر شده بود را جمع کردند. مداح همچنان داشت با صدای گوش خراشش می‌خواند که مهدینار گفت: _ساکت! سپس دولا شد و سرش را نزدیک قبر پدرش کرد و خواست به صدایی که به نظرش می‌رسید، گوش بسپارد. طولی نکشید که بلند شد و گفت: _دوستان بابام از برزخ برگشت. تازه نشونه هم داد. گفت که یکی از شماها رو با خودش می‌بره! همگی از جمله‌ی مهدینار، به یکدیگر خیره شدند که ناگهان یکی از هنرجوها فریاد زد: _وااای! باباش اون دختر نابینا رو برده! هنرجوها جیغ ریزی کشیدند که دیگری گفت: _شاید با اونایی که قبل نماز رفتن، رفته! _نه. اون بعد نماز هم بود. خودم دستش رو گرفتم و تا اینجا آوردمش! همگی داشتند از ترس سکته می‌کردند و هزاران بار خودشان را به خاطر آمدن به این تور لعنت می‌کردند که مهدینار با لبخند به قبر پدرش خیره شد. _ممنون بابا که نشونه‌هاتم ردخور نداره! سپس یکی جیغ بلندی کشید و گفت: _روح! روح! یه روح از اونجا رد شد. فرار کنید. فرار کنید! سپس با سرعت چیتا از آنجا دور شد و بقیه هم جیغ جیغ کنان، به دنبالش دَویدند. مهدینار سرش را تکان داد و تک‌خنده‌ای کرد. _می‌بینی بابا اینا چقدر ترسوئن؟! می‌بینی که من به چه سختی‌ای دارم از اینا پول در میارم؟! مداح دوره‌گرد که این وضع را دید، سرش را که معلوم بود دو سه ماهی حمام ندیده و دیگر از چربی زیاد، تبدیل به چسب همه کاره شده، خاراند و به مهدینار گفت: _به خدا حیفه وقتت رو واسه این هنرجوهای دوزاریت هدر میدی. بیا توی کلاسای مداحی من شرکت کن و بعد چند جلسه پول پارو کن! مهدینار که دیگر حوصله‌ی اَراجیف مداح دوره‌گرد را نداشت، لبخند مصنوعی‌ای زد و چندرغاز پول کف دستش گذاشت و آن را راهی کرد. بعد هم بدون توجه به فرار هنرجوهایش، تنهایی نشست و حسابی با پدرش درد و دل کرد و تا نیمه‌های شب، انواع دعاهای مختلف از جمله زیارت آل یاسین را برای پدرش خواند. _کمک...کمک...! صدای ضعیف کسی، توجه مهدینار را به خود جلب کرد! پس از رفتن مهمان‌ها، علی املتی درهای باغ را بست و اعضا نفس عمیقی کشیدند. همگی دور میز غذاخوری نشسته بودند که حدیث گفت: _لطفاً لباساتون رو در بیارید که امانته. سریع! دخترمحی با غرولند گفت: _باشه بابا. خسیس بازی در نیار. موقع خواب در میاریم! حدیث پوفی کشید. _اگه این لباسا مال من بود که قابل شماها رو نداشت. اینا مال مردمه و دست من امانت! سپس رو به استاد مجاهد ادامه داد: _استاد شما بگید. مگه امانت‌داری از ویژگی‌های مومن نیست؟! استاد مجاهد لبخندی زد. _بله دخترم. حالا چی شده مگه؟! حدیث با لحنی خسته گفت: _بابا همه‌ی اینا از صبح ریختن توی خیاطی من و لباسایی که مردم واسه دوخت و دوز به من داده بودن رو یکی یکی امتحان کردن. آخرشم از اونایی که خوششون اومد و اندازشون بود، برداشتن و گفتن می‌خواییم توی مراسم سال استاد بپوشیم تا از بقیه‌ی باغا عقب نمونیم. حالا که مراسم تموم شده، بهشون میگم در بیارید تا آسیبی بهشون نرسیده، ولی گوش نمیدن که نمیدن! استاد مجاهد به تسبیحش خیره شد و آب دهانش را قورت داد و زیرلب گفت: _آخ برادر عِمران! کجایی که بعد رفتنت، شاگردات از آرمانات فاصله گرفتن! سپس رو به حدیث که منتظر جواب بود، ادامه داد: _نمی‌دونم والا دخترم. باید اول از صاحب لباسا اجازه می‌گرفتید. الانم که کار از کار گذشته و پوشیدید، باید تا دیر نشده از همشون رضایت بگیرید! حدیث دیگر چیزی نگفت که نورسان به طرف میز غذاخوری آمد و با خوشحالی گفت: _دوستان غذای امشب چطور بود؟! همگی یک‌صدا گفتند: _عالی! _غذای دیروزم چطور؟! _عالی! _غذای پریروزم...! دخترمحی با لحنی تند، حرف نورسان را نیمه تمام گذاشت. _چی داری میگی؟! یه امشب به ما شام دادی دیگه. دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و... که بانو نسل خاتم غذا بهمون می‌داد! نورسان که بدجوری خورده بود به ذوقش، با ناراحتی گفت: _می‌خواستم بگم که غذای امشب اضافی اومده و برای فردا ناهار و حتی شام هم هست. گفتم که بی‌خود غذا درست نکنید! سپس با قدم‌هایی آرام و ناامید، از میز دور شد که سچینه گفت: _عجیبه واقعاً! با وجود شبنمی، مَحال بود غذا اضاف بیاد. آیا ما شاهد معجزه‌ایم؟! افراسیاب که به خاطر اتفاقات جعبه‌های جادویی‌اش، دل و دماغ حرف زدن نداشت، با کلافگی گفت: _والا من آخرین باری که شبنمی رو دیدم، همین صبح توی خیاطی حدیث بود که داشت لباس انتخاب می‌کرد. از اون موقع به بعد دیگه ندیدمش! با این حرف، ناگهان حدیث از جا پرید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای شهادت آیت‌الله سلیمانی در شب قدر💔 است شادی روح این شهید بزرگوار و تمام شهدا و اموات صلواتی قرائت بفرمایید🌹 @sisadodelltangnafar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماز شبِ سه دقیقه‌ای (با لهجه‌ی شیرین یزدی...) ✅ باورت میشه با سه دقیقه نماز بتونی جزء نمازشب خون‌ها بشی؟!😊 @Mazandbasij
مشهدی هایی که زنده هستند اعلام حضور کنند. برای رفع بلا از سرتان شماره کارت بنده موجود است.🙄