eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
خاتَم(ص): خوشا آنکه اول دلش را می‌شوید و بعد هم قلمش‌را... موقع گرفتن مهریه و نفقه، قانون اسلام خوب است... موقع رعایت حجاب، قانون اسلام می‌شود، بد...؟؟ ابن سینایی که اندیشمندان در حیرت کتاب شفایش مانده‌اند، در مقابل دین کُرنش می‌کند... یک نگاه به قد و قواره خودت بینداز، بعد در نقد دین، سخنرانی کن...
انسان شناسی ۲۳۴.mp3
10.45M
۲۳۴ شما می‌توانید فرد بسیار باهوشی باشید، شاید جزو نخبگان و نوابغ علمی باشید، ✗ولی این دلیلی برای اینکه شما "فرد عاقلی" باشید نیست! ✦ انسانهای عاقل، ویژگی‌های بارزی دارند که قرآن، تمام آنها را معرفی کرده است. بعد از شنیدن این پادکست، میزان عقلانیت‌‌مان را در واقعیت، بهتر تخمین خواهیم زد @Ostad_Shojae @anarstory
هدایت شده از سرچشمه نور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنردینی را با هنر قشری و تحجر، به تعبیردوستمان، پیروی از روش های فلان مجموعه جاهل و نادان نبایستی اشتباه کرد. بیخود هم به خودتان تهمت نزنید. هنردینی عبارت است از هنری که بتواند مجسم کننده و ارائه کننده آرمان های دین اسلام که البته برترین آرمان های ادیان الهی است، باشد . این آرمان ها همان چیزهایی است که سعادت آدمی را تامین می کند. این می شود هنردینی. حقوق معنوی انسان، اعتلای انسان، تقوا وپرهیزگاری انسان، عدالت جامعه انسانی و.... . https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت33🎬 مداح سر و وضعی به شدت ژولیده و صدایی داغون‌تر از ظاهرش داشت. خدا می‌داند که چه ک
🎊 🎬 سپس با صورتی رنگ پریده گفت: _یا امام‌زاده زید! نکنه لباسا رو برداشته و رفته سوپرنار با نصف قیمت بفروشه؟! بانو احد داشت عکس‌های مراسم سال که توسط رستا گرفته شده بود را در کانال باغ نگاه می‌کرد و همزمان جواب حدیث را هم داد. _نترس بابا. شبنمی رو من فرستادم شهربازی که هم بچه‌هاش یه کیفی بکنن، هم آبرومون جلوی مهمونا حفظ بشه. ندیدید چه‌جوری توی قبرستون، یه تنه خرما و حلوا رو بالا کشید؟! حدیث نفس راحتی کشید که سچینه گفت: _که اینطور! پس قضیه از این قراره. من گفتم جایی که شبنمی باشه، شام اضافه نمیاد که هیچ، حتی کمم میاد! _راستی رَستا، عکس و فیلمای مارکو رو واسم دایرکت کن که به مشتریاش بفرستم. کچلم کردن! این را آوا گفت که افراسیاب پرسید: _راستی تو کارِت چیه آوا؟! اصلاً چرا این مرد خارجکیه رو آوردی اینجا؟! آوا گوشی‌اش را کنار گذاشت و گفت: _من مدیربرنامه‌‌ام و شغلم پیدا کردن تیم واسه بازیکناییه که تیم ندارن. مارکو هم یکی از اون بازیکناس. همین چند هفته پیش از رئال جدا شد و من قراره به یکی از تیمای آسیایی بفروشمش! _خدا لعنتشون کنه که جَوون مردم رو آواره کردن! این را مهدیه گفت که افراسیاب دوباره پرسید: _خب چطوری با این آشنا شدی؟! بازیکن دیگه‌ای نبود؟! _چرا. الان خیلی از بازیکنا تیم ندارن؛ ولی خب من توی یه کلاسی توی مادرید، با خواهر مارکو آشنا شدم و اونم شغل من رو فهمید و گفت برادرم تیم نداره و داره بدبخت و افسرده میشه و توروخدا براش خواهری کن و از این وضعیت درش بیار و از این حرفا. منم راستش دلم سوخت و قبول کردم که براش یه تیم پیدا کنم! دخترمحی آرام زیرِ گوش سچینه گفت: _مطمئن باش اگه یه دروغ سنج به این وصل می‌کردن، صدای بوقش اصلاً قطع نمی‌شد. از بس که دروغ میگه و اراجیف می‌بافه! سچینه چشم غره‌ای به دخترمحی رفت که علی املتی از کانکس نگهبانی فریاد زد: _احف؟! احف که سرش توی گوشی بود و داشت راجع به خدمت سربازی تحقیق می‌کرد، با شنیدن اسمش، سرش را بلند کرد. _ای به قربانت اصحاب کهف. جانم؟! _بیا ساقی اومده! با آمدن اسم ساقی، عرق شدیدی صورت احف را پوشاند و پس از انداختن نیم نگاهی کوتاه به چهر‌ه‌ی اعضا گفت: _اومده که اومده. به من چه؟! _میگه کارِت داره! احف آب دهانش را قورت داد. _بهش بگو من دیگه کاری باهاش ندارم! _مگه من مخابراتم که حرفاتون رو رد و بدل کنم؟! بیا همین رو خودت بهش بگو. اعضا همگی منظور از ساقی را فهمیده بودند و لام تا کام حرف نمی‌زدند که احف با بی‌میلی از جایش بلند شد و به طرف کانکس نگهبانی راه افتاد. _خدا بده شانس! اینقدر دوست داشتم یه بار با ساقی زینتی عکس بندازم، نشد که نشد. بعد این آقا ناز می‌کنه بره باهاش صحبت کنه. هِی! این را مهدیه گفت که با نگاه عاقل اندر سفیه‌ی اعضا مواجه شد. پس از لحظاتی، استاد ابراهیمی با قدم‌هایی آهسته و صورتی غرقِ عرق، سمت میز آمد و نفس زنان گفت: _ببینم شماها برادر رجینا رو ندیدید؟! بانو احد گوشی‌اش را گذاشت روی میز و گفت: _استاد شما دیگه چرا؟! ما که می‌دونیم رجینا دختره و فقط داره ادای پسرا رو در میاره. آخه برادر رجینا؟! _راست میگه. تازه الانم نیست که ازش بترسید. راحت بهش بگید خواهر رجینا! این را دخترمحی گفت که استاد مجاهد لبخندی زد. _خودش نیست، خداش که هست دخترم. در ضمن این خودش یه نوع غیبت حساب میشه! مواظب حرفامون باشیم. همگی چپ چپ به دخترمحی نگاهی انداختند که استاد ابراهیمی دوباره پرسید: _میگم شماها شخص رجینا رو ندیدید؟! مذکر و مونث بودنش مهم نیست. _فکر کنم با اون خانومه که ماشینش رو درست کرده بود رفته. آخه به علی املتی گفته بود من غیرتم اجازه نمیده یه خانومِ تنها و متشخص، اونم با ماشین و توی تاریکی شب، توی خیابونا پرسه بزنه! این را احف گفت که از کانکس نگهبانی برگشته و روی صندلی نشسته بود که بانو احد گفت: _خب حالا با چی می‌خواد برگرده؟! _گفت زنگ می‌زنم علی پارسائیان با موتورم بیاد دنبالم! _بابا علی پارسائیان رو که فرستادم بره دنبال شبنمی و بچه‌هاش. کسی نیست بره دنبالش! چشمان سچینه گشاد شد. _آخه پیش خودتون چی فکر کردید بانو؟! به نظرتون شبنمی با پنج تا بچش، روی یه موتور جا میشن؟! بانو احد جواب داد: _نمی‌دونم والا. مغزم دیگه کار نمی‌کنه. حالا اینا رو ولش کنید. دختر مردم چه‌جوری می‌خواد برگرده نصفه شبی؟! سپس رو به استاد ابراهیمی کرد و ادامه داد: _استاد شما می‌تونید برید دنبالش؟! کرایَش رو هم خودم حساب می‌کنم. استاد ابراهیمی ناگهان همان جا که بود، نشست. _به نظرتون چرا الان، توی این ساعت دارم سراغ رجینا رو می‌گیرم؟! جز اینکه باز تاکسیم خراب شده و دوباره محتاج تعمیر شدم؟! احف نگاه مهربانی به استاد ابراهیمی انداخت. _آخ استاد، چقدر بهت گفتم یه مورد خوب برام جور کن، منم عوضش یه ماشین صفر می‌ندازم زیر پات...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
اصحاب کهف یاران امام مهدی(ع) در روایات شیعه آمده اصحاب کهف هنگام ظهور، برای یاری مهدی موعود(عج) رجعت خواهند کرد.[۲۵] امام صادق(ع) فرمود: هنگامی که قائم آل محمد(ص) ظهور کند، تعدادی از پشت کعبه بیرون آیند که هفت نفر از اصحاب کهف، از جمله آنان هستند.[۲۶] حلبی نیز گفته است که آنان وزیران مهدی(عج) هستند.[۲۷] همچنین از امام صادق(ع) آمده: وقتی دابه الارض خارج می‌شود، خداوند اصحاب کهف را همراه با سگ‌شان برمی‌انگیزد.[۲۸] در ادیان دیگر داستان اصحاب کهف از معدود داستان‌هایی است که در منابع یهودی از آن ذکری به میان نیامده، امّا در منابع مسیحی این داستان ذکر شده است. ساختار داستان در منابع مسیحی همگونی خاصی با نقل‌های اسلامی دارد و به هفت خفتگان و هفت خفتگان شهر اِفِسوس (اِفِسُس) معروف است.[۲۹] غار منسوب به اصحاب کهف در اِفِسوس ترکیه اصحاب کهف در آثار شرق‌شناسان داستان اصحاب کهف را نخستین‌بار خلیفه کلیسای سوریه به نام ژاک در قرن پنجم میلادی و یک قرن پیش از ظهور اسلام در رساله‌ای که به زبان سریانی نوشته شده تشریح کرد. پس از او ادوارد گیپون در کتابش به نام سقوط امپرطوری روم، به این داستان اشاره کرده است.[۳۰] همچنین لویی ماسینیون شرق‌شناس فرانسوی در سال ۱۹۶۱م پژوهش‌هایی درباره اصحاب کهف انجام داد که در کتابی به نام خفتگان هفتگانه به زبان فرانسه منتشر کرده است.[۳۱] از سویی‌ دیگر یونگ‌ با مقایسه داستان‌ اصحاب‌ کهف‌ و داستان‌ خضر نبی‌، به‌ موضوع‌ تجدید حیات‌ و عمر دوباره‌ یافتن‌ نظر کرده است‌.[نیازمند منبع] آثار بر جای مانده بنا بر نقلی از امام علی(ع) شهری که اصحاب کهف در آن ساکن بودند اِفِسوس (اِفِسُس) نام داشته است.[۳۲] این شهر یکی از شهرهای ایونیا در آناتولی (آسیای صغیر) بود که امروز ویرانه‌های آن به عنوان مرکز باستان‌شناسی در سه کیلومتری جنوب شهر سلجوق استان ازمیر ترکیه واقع شده است.[۳۳] در یک کیلومتری این شهر غاری‌ست که مردم ترکیه آن را به‌عنوان غار اصحاب کهف زیارت می‌کنند.[۳۴] در درون این غار، آثار صدها قبر دیده می‌شود.[نیازمند منبع] همچنین در میان دو روستای رقیم(رجیب) و ابوعلند و در ۷ کیلومتری اَمّان پایتخت اردن غاری وجود دارد که بر فراز آن مسجدی ساخته شده‌ و برخی از باستان‌شناسان معتقدند غار اصحاب کهف است.[۳۵] درباره این غار، کتابی نیز بنام اکتشاف کهف اهل الکهف منتشر شده است.[نیازمند منبع] غار دیگری که گفته شده احتمالا غار اصحاب کهف باشد، در نزدیکی شهر دمشق در کشور سوریه است. همچنین باستان‌شناسان غارهای موجود در بتراء، یکی از شهرهای فلسطین، غار کوه قاسیون نزدیک دمشق، و غاری در شبه جزیره اسکاندیناوی در اروپای شمالی و غاری در نزدیکی شهر نخجوان در منطقه قفقاز را نیز جزو مکان‌هایی که احتمال می‌رود غار اصحاب کهف باشد برشمرده‌اند.[۳۶] علامه طباطبایی در المیزان معتقد است غار اِفِسوس در ترکیه، بر اینکه غار اصحاب کهف باشد انطباق بیشتری دارد.[۳۷]
آخرین مهلت ثبت نامِ آخرین دوره رمان نویسی تا دوازده شبِ امشب. شروع کلاس دوازدهم اردیبهشت. پ.ن البته شرکت در دوره های بعدی با قیمت سه برابر امکان پذیره.🤓 الان سه ماهش ۱۸۰ تومنه. فردا می‌شه،ماهی ۱۸۰. رشد تورم به اینجا هم رسیده. البته نکته مهمترش اینه که دیگه واقعا دیر شده و طفلی ها یک لنگه پا توی کلاس منتظرند. @evaghefi
خودسازی(شریک عمل) پیامبر اکرم(ص): شخصی در روز قیامت می آید در حالی که مانند کوههای سر به فلک کشیده یا ابرهای متراکم برای او پاداش در نظر گرفته شده است. عرض میکند:خدایا من که این همه عمل خوب نداشتم.به او می گویند:این همان علومی است که به دیگران آموختی و آنان هم عمل کردند و تو در پاداش تمامی آنها شریک بودی.بحارالانوار/ج2/ص19 pay.eitaa.com/v/p/
۸ شوال سالروز تخریب قبور ائمه بقیع توسط آل سعود @MJ_ARTWORKS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر ناصر صائبی، معمار نخبه ایرانی ساکن آمریکا، خانه‌ای ضد زلزله و ضد آتش، بدون هیچگونه میخ و میلگرد و تیرآهن و پیچ و مهره، در مدت فقط سه ماه ساخته که تاکنون هیچ فردی در هیچ کجای جهان موفق به انجام آن نشده این معمار نخبه به عشق میهن، به ایران برگشته تا این خانه ها رو در ایران بسازه و شیوه ساخت رو هم تعلیم بده 🇮🇷 @anarstroy 🇮🇷@nimeyepenhan
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت34🎬 سپس با صورتی رنگ پریده گفت: _یا امام‌زاده زید! نکنه لباسا رو برداشته و رفته سوپر
🎊 🎬 سپس احف آهی کشید و جمله‌ی آخرش را با حسرت گفت: _گوش نکردی که نکردی! استاد ابراهیمی پوزخندی زد. _تو اگه زن نگه‌دار بودی که صدف رو نگه می‌داشتی پسر جون! سپس بدون هیچ حرف دیگری، از جایش بلند شد و به طرف پارکينگ باغ راه افتاد. احف هم از این جواب استاد دلخور شده بود که مهدیه با ذوق و شوق گفت: _اینا رو ولش کنید جناب احف. بگید ببینم، با ساقی زینتی عکس گرفتید یا نه؟! _ساقی زینتی کیه دیگه؟! _بابا همون بازیگر شمالیه که توی اکثر سریالای تلویزیون هستش و نقش یه زن خانه‌دار و فضول رو داره دیگه! احف لبانش را گزید که استاد مجاهد زیرلب گفت: _دیگه اینجا جای نشستن نیست. برم بخوابم که نماز صبح خواب نمونم. شب همگی اناری! استاد مجاهد رفت که بانو احد با صدای بلندی گفت: _آهای بچه‌ها، چیکار دارید می‌کنید؟! صدرا که چند متر آن‌طرف‌تر از میز، همراه بچه‌های استاد روی زمین نشسته بود و باهم داشتند پول حاصل از فروش استیکرها را می‌شماردند، گفت: _داریم دُنگامون رو حشاب می‌کنیم خاله. شَشت درشَد من، چهل درشَد اینا. _مگه شما قرار نبود با شیرین زبونیات، مجلس رو گرم کنی؟! چرا یهو زدی توی کار فروش استیکر؟! صدرا بلند شد و چند قدمی به سمت میز آمد. _آخه مرحوم اُشتاد همیشه می‌گفت شعی کنید اژ توانایی‌هاتون،‌ درآمد کشب کنید تا محتاج نامردا نشید. منم به حرفشون گوش دادم تا روحشون شاد بشه! بانو احد پوفی کشید که همگی نگاهشان به سمت کائنات افتاد. مهندس محسن افتاده بود دنبال عادل عرب‌پور و حین دوییدن می‌گفت: _کجا داری میری؟! بیا کمک من برای تمیز کردن کائنات. نمی‌بینی چقدر پوست میوه و تخمه ریخته روی زمین؟! نمی‌بینی دست تنهام و نیاز به کمک دارم؟! عادل هم با سرعت می‌دوید و می‌گفت: _چرا من؟! چرا علی پارسائیان نه؟! چرا من که مهمونم آره، ولی احف که میزبانه نه؟! _آخه بنده‌ی خدا، علی پارسائیان بود که من منت تو رو نمی‌کشیدم. اون رو فرستادن شهربازی برای ماموریت!‌ احف هم که با آت و آشغالای گوسفنداش مشغوله. فقط تو برام می‌مونی. وایسا، کاریت ندارم. عوضش ازم مهارت یاد می‌گیری و مرد میشی برای ازدواج. وایسا دیگه! صبح شده بود و اکثر اعضا به دنبال کار و بارشان رفته بودند. البته آن‌هایی که نرفته بودند، دور میز صبحانه و در سکوت نشسته بودند که درب به شدت باز و بانو سیاه‌تیری، غضبناک وارد باغ شد. بانو احد که حتی دیگر نایِ حرص خوردن نداشت، یک تای ابرویش را به آرامی بالا داد و با صدایی که از ته چاه در می‌آمد، غرید: _اُغُر بخیر! گرد و خاک کردی! بانو سیاه‌تیری در حالی که خون خونش را می‌خورد، کیف پرونده‌هایش را روی زمین پرت کرد و فریاد زد: _بابا دیگه خسته شدم! خسته شدم از بس باغ اناری‌ها رو از توی زندون کشیدم بیرون. دیگه به اینجام رسیده! سپس زیر چانه‌اش را نشان داد که مهدینار پشت سر بانو سیاه‌تیری وارد باغ شد و حق به جانب گفت: _شما دیگه چرا خانوم وکیل؟! اون‌ها خودشون توی تور من ثبت‌نام کردن. از نظر شما هرکسی بره شهربازی و بلیت تونل وحشت بگیره و بعدش بترسه، باید بره از مدیریت شهربازی شکایت کنه؟! بانو سیاه‌تیری نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و با کنایه گفت: _اصلاً هنرجوهات به کنار. یه جوری ازشون رضایت گرفتم؛ ولی اون دختره رو چی میگی؟! تو و اون چه نسبتی باهم داشتید که نصفه شبی پلیس بهتون گیر داده؟! مهدینار درست روبه‌روی بانو سیاه‌تیری ایستاد و شروع کرد به توضیح دادن. _بابا بعد فرار کردن هنرجوهام، داشتم با پدر مرحومم درد و دل می‌کردم که صدای کمک خواستن کسی به گوشم رسید. رفتم دیدم یکی از هنرجوهام که یه دختر کور بود، افتاده توی قبر و کمک می‌خواد. منم با هزار زور و زحمت و همچنین رعایت محرم نامحرمی، کمکش کردم و آوردمش بیرون. بعد یه اسنپ گرفتم و مستقیم رفتیم بیمارستان؛ چون پاش درد می‌کرد. بعد اونجا خانوم پرستار ازش پرسید من باهاش چه نسبتی دارم؟! اون دختره هم که فکر کنم به خاطر افتادن توی قبر، مَلاجش تکون خورده بود، گفت ایشون رو نمی‌شناسم. عه عه عه! شانس ما رو می‌بینی؟! هنرجوی خودمون هم ما رو نمی‌شناسه! بعدشم که هیچی! پرستاره زنگ زد به پلیس و حالا خر بیار، لبو بار کن! بانو سیاه‌تیری که جوابی برای گفتن نداشت، روی نزدیک‌ترین صندلی نشست و پیشانی‌اش را مالید. _حالا اینا هیچی! پونصد نفری می‌چپید توی مینی‌بوس بدبختِ من که بیست نفر بیشتر ظرفیت نداره؛ یه کرایه هم نمی‌دید! حالا من هی به روی خودم نمیارم، شما هم دیگه این‌قدر...! اما با دیدن نگاه تاسف‌بار اعضا و نُچ نُچ کردنشان، حرفش را قطع کرد و سرش را پایین انداخت. سپس، بعد از مکثی نه چندان طولانی زیرِلب ادامه داد: _بابا خب حق بدید بهم. آبرو نمونده واسم این‌قدر که رفتم کلانتری و اومدم. هی همه با انگشت نشونم میدن و میگن وکیلِ فلانه، وکیلِ بهمانه...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
روزهای آخر، دلش انار می‌خواست. شاید برای همین انار، دلش خون است. @anarstory
🌱🌱🌱 💎در دنیای حرف‌های ساندویچی هنر کوتاه‌نویسی برگ برنده است💎 📣📣📣سرای راهبردی نورهان برگزار می‌کند: کارگاه فعال "کوتاه نویسی" 📌استاد: نویسنده رمان و فعال برتر فضای مجازی "سرکار خانم رحیمی" 🗓تاریخ: سه شنبه ۱۲ اردیبهشت 🕢ساعت: ۱۹:۳۰ 📌به صورت لایو استاد و مشارکت همزمان شرکت‌کنندگان 💎اگر دغدغه تبیین به روش نوین دارید، این کارگاه را از دست ندهید.💎 📌این دوره به نیت توانمندسازی همسنگران طوفانی تبیین رایگان می‌باشد. 📌آیدی ثبت نام: @Telavat82 🌱@noorhan_strategic_house
✏️یادداشت تمثیلی «دوچرخه‌ی اندیشه» با محوریت شناخت مقام شامخ معلمان و مربیان گرامی و فهم نقش تفکّر در زندگی انسان! 🌱پیشاپیش روز معلّم را خدمت همه‌ی نگهبانان علم و اندیشه‌ی کشور تبریک عرض می‌کنم. خوشحال می‌شوم اگر نقد و نکته‌ای داشتید برای آیدی زیر بفرستید: 🍃 @ye_bandeh_khoda چاپ شده در نشریه‌ی فرهنگی-تبلیغی «سفیر امین» ✍️ @negashteh @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
محمدجواد عزیز. خداوندا به همه جوانان یک عدد مادرِ فرزندان، عطا کن☺️
خط خودم. با قاب. ارسال رایگان. ۲۵۰هزار تومن.😊 22*28 @evaghefi
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت35🎬 سپس احف آهی کشید و جمله‌ی آخرش را با حسرت گفت: _گوش نکردی که نکردی! استاد ابراهی
🎊 🎬 بعد بانو سیاه‌تیری با صدایی بغض‌آلود ادامه داد: _میگن همه‌ی آشناهاش خلافکار و گنده‌لات و دعوایی و این چیزان. خسته شدم دیگه! اعضا که در طول صحبت بانو سیاه‌تیری، ساکت بودند و از رفتار ناگهانی و ناشایست ایشان، حیرت‌زده فقط نگاه می‌کردند، بعد از چند ثانیه سکوت خود را شکستند و همهمه‌ای برپا شد. رجینا مشتش را گره کرد و رو به بانو سیاه‌تیری فریاد زد: _دِکی! پس ما چی بگیم که از هفت روز هفته، هشت روزش رو داریم مینی‌بوس قراضه‌ی شوما رو تعمیر می‌کنیم؟! بانو احد هم که انگار تمام حرص‌هایی که این چند وقته خورده بود را می‌خواست یک‌جا بالا بیاورد، ناگهان از آن فاز بی‌حالی در آمد و با چشمانی از حدقه بیرون زده جیغ کشید: _تو اگه جای من بودی، چکار می‌کردی پس؟! ها؟! سپس بغض کرد و ادامه داد: _هی بدبختی پشت بدبختی؛ دردسر پشت دردسر! اینم از مراسم سال استاد! و بغش ترکید که استاد مجاهد گفت: _مراسم سال استاد که به خوبی برگزار شد بانو. چرا گریه می‌کنید؟! بانو احد همچنان داشت اشک می‌ریخت که بانو سیاه‌تیری جواب داد: _نه بابا، دلت خوشه‌ها استاد! یه تسبیح گرفتی و راه به راه داری صلوات می‌فرستی و از اون بیرون خبر نداری. اون بیرون هم انگشت نمای همه شدیم! میگن پولاشون تَه کشیده بود، خواستن با دوز و کلک و فروش محصولای بی‌کیفیتشون، جیب ما رو خالی کنن و خزانه‌ی خودشون رو پُر. بعد میگن پذیرایی‌شون هم که افتضاح بود. اون از برنجشون که شفته شده بود؛ اونم از دسر و ژله‌شون که توش مو پیدا شد. میگن باغشون هم دیگه مثل سابق نیست و نصف بچه‌هاشون پناهنده‌ی باغای دیگه شدن و الکی میگن رفتن راهیان نور و تحصیل و کار و...! خلاصه حرفه که مثل قطار از دهنشون بیرون میاد. اما بانو خاتم با جدیت گفت: _البته حرف مفت که کنتور نمی‌ندازه. بذار بگن! ما که می‌دونیم بر اساس بودجه و توانایی بچه‌های خودمون، بهترین مراسم رو گرفتیم! بانو سیاه‌تیری شانه‌هایش را بالا انداخت که بانو احد اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: _بعدشم تو مثلاً وکیل استاد و یاد بودی. چیشد پس؟! استاد و یاد الان سینه قبرستون خوابیدن و قاتل‌هاشون دارن راست راست می‌گردن! تو اگه وکیل قابلی بودی، الان باید توی مراسم سال قاتلای استاد شرکت می‌کردیم؛ نه خود استاد! با آمدن اسم استاد واقفی و یاد، لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما شد و همه با نگاهی طلبکارانه به بانو سیاه‌تیری زل زدند. بانو سیاه‌تیری که نمی‌خواست کم بیاورد، پشت چشمی نازک کرد و پوزخندی گوشه‌ی لب‌هایش نشست. _مثل اینکه شما یادتون رفته. من فقط وکیل بودم و قاضی یکی دیگه بود. یعنی کسی که باید قاتلین استاد رو پیدا می‌کرد، دای جان ایشون بود، نه من! و با انگشت اشاره‌اش، بانو شبنم را که فارغ از غوغای جهان داشت نوشیدنی‌اش را می‌خورد، نشان داد. بانو شبنم با شنیدن اسم دای جان، رنگ از رخسارش پرید و شیرموزش، زهرمارش شد. حالا همه به او زل زده بودند که بانو شبنم مِن مِن کنان گفت: _خب...خب...! بانو احد که حالش کمی جا آمده بود، با صدایی که به خاطر جیغ و داد کردن خروسی شده بود، گفت: _خب چی؟! بگو دیگه! بانو شبنم زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و سپس به میز صبحانه خیره شد. _خب چی بگم؟! بیخود دلتون رو به دای جان من خوش نکنید. اون اگه می‌خواست قاتلا رو پیدا کنه، تا حالا پیدا کرده بود. ما باید خودمون قاتلای استاد و یاد رو پیدا کنیم. بانو احد با دست راست، محکم به پشت دست چپش زد. _هنوز صدای آروغایی که دای‌جان شما، بعد خوردن باقلی پلو با گردن چهلم استاد می‌زدن توی گوشمه. بعد میگی خودمون باید دنبال قاتلا بگردیم؟! مگه ما کاراگاه گَجتیم؟! بانو شبنم جوابی نداد که دوباره سر و صدای اعضا در حال بالا گرفتن بود که استاد مجاهد، برای جلوگیری از این امر، سریع وارد عمل شد. _همگی، سریع، فوری و انقلابی، صلواتی عنایت کنید! بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد با تبسم همیشگی‌اش شروع به صحبت کرد. _خب همگی صحبتای بانو شبنم رو شنیدیم. ما دستمون به هیچ جا بند نیست و چاره‌ای نداریم جز اینکه خودمون دنبال قاتلین استاد و یاد بگردیم. اما باید قبلش تکلیف پولایی که از باغ به سرقت رفته رو روشن کنیم. مراسم سال رو به خوبی پشت سر گذاشتیم، ولی باقی مسائل باغ رو می‌خواییم چیکار بکنیم؟! آیا اقدامی برای حل این مشکل صورت گرفته؟! بانو احد با دستمال دماغش را گرفت. _والا استاد من به پلیس گزارش دادم، ولی خب فعلاً خبری نشده. خودمونم که مدرک درست حسابی نداریم؛ پس چاره‌ای نداریم جز انتظار! استاد مجاهد پوفی کشید که استاد ندوشن گفت: _دوستان قبل از اینکه شروع کنیم به تحقیق و کاراگاه بازی و گشتن دنبال قاتلین استاد و یاد و همچنین انتظار برای پیدا شدن دزد باغ، پیشنهاد می‌کنم که با همدیگه یک سفر دست جمعی به یزد داشته باشیم. بلکه این فضای ملتهب باغ کمی آروم بشه...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344