هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت32🎬 سپس رجینا آب دهانش را قورت داد و بدون معطلی سرش را پایین انداخت. _نگو آبجی. این
#باغنار2🎊
#پارت33🎬
مداح سر و وضعی به شدت ژولیده و صدایی داغونتر از ظاهرش داشت. خدا میداند که چه کسی و در چه زمانی، سرکارش گذاشته و به او گفته بود که صدای خوبی داری! البته الان، همین صدای انکر الاَصواتش به درد میخورد؛ چون با اولین جملاتی که خواند، همه هنرجوها از خواب پریدند و آب دهان کش آمدهشان که به سوی زمین سرازیر شده بود را جمع کردند. مداح همچنان داشت با صدای گوش خراشش میخواند که مهدینار گفت:
_ساکت!
سپس دولا شد و سرش را نزدیک قبر پدرش کرد و خواست به صدایی که به نظرش میرسید، گوش بسپارد. طولی نکشید که بلند شد و گفت:
_دوستان بابام از برزخ برگشت. تازه نشونه هم داد. گفت که یکی از شماها رو با خودش میبره!
همگی از جملهی مهدینار، به یکدیگر خیره شدند که ناگهان یکی از هنرجوها فریاد زد:
_وااای! باباش اون دختر نابینا رو برده!
هنرجوها جیغ ریزی کشیدند که دیگری گفت:
_شاید با اونایی که قبل نماز رفتن، رفته!
_نه. اون بعد نماز هم بود. خودم دستش رو گرفتم و تا اینجا آوردمش!
همگی داشتند از ترس سکته میکردند و هزاران بار خودشان را به خاطر آمدن به این تور لعنت میکردند که مهدینار با لبخند به قبر پدرش خیره شد.
_ممنون بابا که نشونههاتم ردخور نداره!
سپس یکی جیغ بلندی کشید و گفت:
_روح! روح! یه روح از اونجا رد شد. فرار کنید. فرار کنید!
سپس با سرعت چیتا از آنجا دور شد و بقیه هم جیغ جیغ کنان، به دنبالش دَویدند. مهدینار سرش را تکان داد و تکخندهای کرد.
_میبینی بابا اینا چقدر ترسوئن؟! میبینی که من به چه سختیای دارم از اینا پول در میارم؟!
مداح دورهگرد که این وضع را دید، سرش را که معلوم بود دو سه ماهی حمام ندیده و دیگر از چربی زیاد، تبدیل به چسب همه کاره شده، خاراند و به مهدینار گفت:
_به خدا حیفه وقتت رو واسه این هنرجوهای دوزاریت هدر میدی. بیا توی کلاسای مداحی من شرکت کن و بعد چند جلسه پول پارو کن!
مهدینار که دیگر حوصلهی اَراجیف مداح دورهگرد را نداشت، لبخند مصنوعیای زد و چندرغاز پول کف دستش گذاشت و آن را راهی کرد. بعد هم بدون توجه به فرار هنرجوهایش، تنهایی نشست و حسابی با پدرش درد و دل کرد و تا نیمههای شب، انواع دعاهای مختلف از جمله زیارت آل یاسین را برای پدرش خواند.
_کمک...کمک...!
صدای ضعیف کسی، توجه مهدینار را به خود جلب کرد!
پس از رفتن مهمانها، علی املتی درهای باغ را بست و اعضا نفس عمیقی کشیدند. همگی دور میز غذاخوری نشسته بودند که حدیث گفت:
_لطفاً لباساتون رو در بیارید که امانته. سریع!
دخترمحی با غرولند گفت:
_باشه بابا. خسیس بازی در نیار. موقع خواب در میاریم!
حدیث پوفی کشید.
_اگه این لباسا مال من بود که قابل شماها رو نداشت. اینا مال مردمه و دست من امانت!
سپس رو به استاد مجاهد ادامه داد:
_استاد شما بگید. مگه امانتداری از ویژگیهای مومن نیست؟!
استاد مجاهد لبخندی زد.
_بله دخترم. حالا چی شده مگه؟!
حدیث با لحنی خسته گفت:
_بابا همهی اینا از صبح ریختن توی خیاطی من و لباسایی که مردم واسه دوخت و دوز به من داده بودن رو یکی یکی امتحان کردن. آخرشم از اونایی که خوششون اومد و اندازشون بود، برداشتن و گفتن میخواییم توی مراسم سال استاد بپوشیم تا از بقیهی باغا عقب نمونیم. حالا که مراسم تموم شده، بهشون میگم در بیارید تا آسیبی بهشون نرسیده، ولی گوش نمیدن که نمیدن!
استاد مجاهد به تسبیحش خیره شد و آب دهانش را قورت داد و زیرلب گفت:
_آخ برادر عِمران! کجایی که بعد رفتنت، شاگردات از آرمانات فاصله گرفتن!
سپس رو به حدیث که منتظر جواب بود، ادامه داد:
_نمیدونم والا دخترم. باید اول از صاحب لباسا اجازه میگرفتید. الانم که کار از کار گذشته و پوشیدید، باید تا دیر نشده از همشون رضایت بگیرید!
حدیث دیگر چیزی نگفت که نورسان به طرف میز غذاخوری آمد و با خوشحالی گفت:
_دوستان غذای امشب چطور بود؟!
همگی یکصدا گفتند:
_عالی!
_غذای دیروزم چطور؟!
_عالی!
_غذای پریروزم...!
دخترمحی با لحنی تند، حرف نورسان را نیمه تمام گذاشت.
_چی داری میگی؟! یه امشب به ما شام دادی دیگه. دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و... که بانو نسل خاتم غذا بهمون میداد!
نورسان که بدجوری خورده بود به ذوقش، با ناراحتی گفت:
_میخواستم بگم که غذای امشب اضافی اومده و برای فردا ناهار و حتی شام هم هست. گفتم که بیخود غذا درست نکنید!
سپس با قدمهایی آرام و ناامید، از میز دور شد که سچینه گفت:
_عجیبه واقعاً! با وجود شبنمی، مَحال بود غذا اضاف بیاد. آیا ما شاهد معجزهایم؟!
افراسیاب که به خاطر اتفاقات جعبههای جادوییاش، دل و دماغ حرف زدن نداشت، با کلافگی گفت:
_والا من آخرین باری که شبنمی رو دیدم، همین صبح توی خیاطی حدیث بود که داشت لباس انتخاب میکرد. از اون موقع به بعد دیگه ندیدمش!
با این حرف، ناگهان حدیث از جا پرید...!
#پایان_پارت33✅
📆 #14020207
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای شهادت آیتالله سلیمانی در شب قدر💔
#شب_جمعه است شادی روح این شهید بزرگوار و تمام شهدا و اموات صلواتی قرائت بفرمایید🌹
#آیت_الله_سلیمانی
@sisadodelltangnafar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماز شبِ سه دقیقهای (با لهجهی شیرین یزدی...)
✅ باورت میشه با سه دقیقه نماز بتونی جزء نمازشب خونها بشی؟!😊
@Mazandbasij
هدایت شده از 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷
مشهدی هایی که زنده هستند اعلام حضور کنند. برای رفع بلا از سرتان شماره کارت بنده موجود است.🙄
خاتَم(ص):
خوشا آنکه اول دلش را میشوید و بعد هم قلمشرا...
#خاتم
موقع گرفتن مهریه و نفقه، قانون اسلام خوب است...
موقع رعایت حجاب، قانون اسلام میشود، بد...؟؟
#خاتم
ابن سینایی که اندیشمندان در حیرت کتاب شفایش ماندهاند، در مقابل دین کُرنش میکند...
یک نگاه به قد و قواره خودت بینداز، بعد در نقد دین، سخنرانی کن...
#خاتم
انسان شناسی ۲۳۴.mp3
10.45M
#انسان_شناسی ۲۳۴
#آیتالله_مشکینی #استاد_شجاعی
شما میتوانید فرد بسیار باهوشی باشید،
شاید جزو نخبگان و نوابغ علمی باشید،
✗ولی این دلیلی برای اینکه شما "فرد عاقلی" باشید نیست!
✦ انسانهای عاقل، ویژگیهای بارزی دارند که قرآن، تمام آنها را معرفی کرده است.
بعد از شنیدن این پادکست،
میزان عقلانیتمان را در واقعیت، بهتر تخمین خواهیم زد
@Ostad_Shojae
@anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انسان_شناسی ۲۳۴ #آیتالله_مشکینی #استاد_شجاعی شما میتوانید فرد بسیار باهوشی باشید، شاید جزو نخبگ
-ننه نوشابه نخور استوخونت پوک میشه.
-ما که کلهمون پوکه، بذار استخونمون هم پوک بشه.
#دیالوگ
هدایت شده از سرچشمه نور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنردینی را با هنر قشری و تحجر، به تعبیردوستمان، پیروی از روش های فلان مجموعه جاهل و نادان نبایستی اشتباه کرد. بیخود هم به خودتان تهمت نزنید. هنردینی عبارت است از هنری که بتواند مجسم کننده و ارائه کننده آرمان های دین اسلام که البته برترین آرمان های ادیان الهی است، باشد . این آرمان ها همان چیزهایی است که سعادت آدمی را تامین می کند. این می شود هنردینی. حقوق معنوی انسان، اعتلای انسان، تقوا وپرهیزگاری انسان، عدالت جامعه انسانی و.... .
#قطره139
#بیانات_نورانی
#هنر_دینی
https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت33🎬 مداح سر و وضعی به شدت ژولیده و صدایی داغونتر از ظاهرش داشت. خدا میداند که چه ک
#باغنار2🎊
#پارت34🎬
سپس با صورتی رنگ پریده گفت:
_یا امامزاده زید! نکنه لباسا رو برداشته و رفته سوپرنار با نصف قیمت بفروشه؟!
بانو احد داشت عکسهای مراسم سال که توسط رستا گرفته شده بود را در کانال باغ نگاه میکرد و همزمان جواب حدیث را هم داد.
_نترس بابا. شبنمی رو من فرستادم شهربازی که هم بچههاش یه کیفی بکنن، هم آبرومون جلوی مهمونا حفظ بشه. ندیدید چهجوری توی قبرستون، یه تنه خرما و حلوا رو بالا کشید؟!
حدیث نفس راحتی کشید که سچینه گفت:
_که اینطور! پس قضیه از این قراره. من گفتم جایی که شبنمی باشه، شام اضافه نمیاد که هیچ، حتی کمم میاد!
_راستی رَستا، عکس و فیلمای مارکو رو واسم دایرکت کن که به مشتریاش بفرستم. کچلم کردن!
این را آوا گفت که افراسیاب پرسید:
_راستی تو کارِت چیه آوا؟! اصلاً چرا این مرد خارجکیه رو آوردی اینجا؟!
آوا گوشیاش را کنار گذاشت و گفت:
_من مدیربرنامهام و شغلم پیدا کردن تیم واسه بازیکناییه که تیم ندارن. مارکو هم یکی از اون بازیکناس. همین چند هفته پیش از رئال جدا شد و من قراره به یکی از تیمای آسیایی بفروشمش!
_خدا لعنتشون کنه که جَوون مردم رو آواره کردن!
این را مهدیه گفت که افراسیاب دوباره پرسید:
_خب چطوری با این آشنا شدی؟! بازیکن دیگهای نبود؟!
_چرا. الان خیلی از بازیکنا تیم ندارن؛ ولی خب من توی یه کلاسی توی مادرید، با خواهر مارکو آشنا شدم و اونم شغل من رو فهمید و گفت برادرم تیم نداره و داره بدبخت و افسرده میشه و توروخدا براش خواهری کن و از این وضعیت درش بیار و از این حرفا. منم راستش دلم سوخت و قبول کردم که براش یه تیم پیدا کنم!
دخترمحی آرام زیرِ گوش سچینه گفت:
_مطمئن باش اگه یه دروغ سنج به این وصل میکردن، صدای بوقش اصلاً قطع نمیشد. از بس که دروغ میگه و اراجیف میبافه!
سچینه چشم غرهای به دخترمحی رفت که علی املتی از کانکس نگهبانی فریاد زد:
_احف؟!
احف که سرش توی گوشی بود و داشت راجع به خدمت سربازی تحقیق میکرد، با شنیدن اسمش، سرش را بلند کرد.
_ای به قربانت اصحاب کهف. جانم؟!
_بیا ساقی اومده!
با آمدن اسم ساقی، عرق شدیدی صورت احف را پوشاند و پس از انداختن نیم نگاهی کوتاه به چهرهی اعضا گفت:
_اومده که اومده. به من چه؟!
_میگه کارِت داره!
احف آب دهانش را قورت داد.
_بهش بگو من دیگه کاری باهاش ندارم!
_مگه من مخابراتم که حرفاتون رو رد و بدل کنم؟! بیا همین رو خودت بهش بگو.
اعضا همگی منظور از ساقی را فهمیده بودند و لام تا کام حرف نمیزدند که احف با بیمیلی از جایش بلند شد و به طرف کانکس نگهبانی راه افتاد.
_خدا بده شانس! اینقدر دوست داشتم یه بار با ساقی زینتی عکس بندازم، نشد که نشد. بعد این آقا ناز میکنه بره باهاش صحبت کنه. هِی!
این را مهدیه گفت که با نگاه عاقل اندر سفیهی اعضا مواجه شد.
پس از لحظاتی، استاد ابراهیمی با قدمهایی آهسته و صورتی غرقِ عرق، سمت میز آمد و نفس زنان گفت:
_ببینم شماها برادر رجینا رو ندیدید؟!
بانو احد گوشیاش را گذاشت روی میز و گفت:
_استاد شما دیگه چرا؟! ما که میدونیم رجینا دختره و فقط داره ادای پسرا رو در میاره. آخه برادر رجینا؟!
_راست میگه. تازه الانم نیست که ازش بترسید. راحت بهش بگید خواهر رجینا!
این را دخترمحی گفت که استاد مجاهد لبخندی زد.
_خودش نیست، خداش که هست دخترم. در ضمن این خودش یه نوع غیبت حساب میشه! مواظب حرفامون باشیم.
همگی چپ چپ به دخترمحی نگاهی انداختند که استاد ابراهیمی دوباره پرسید:
_میگم شماها شخص رجینا رو ندیدید؟! مذکر و مونث بودنش مهم نیست.
_فکر کنم با اون خانومه که ماشینش رو درست کرده بود رفته. آخه به علی املتی گفته بود من غیرتم اجازه نمیده یه خانومِ تنها و متشخص، اونم با ماشین و توی تاریکی شب، توی خیابونا پرسه بزنه!
این را احف گفت که از کانکس نگهبانی برگشته و روی صندلی نشسته بود که بانو احد گفت:
_خب حالا با چی میخواد برگرده؟!
_گفت زنگ میزنم علی پارسائیان با موتورم بیاد دنبالم!
_بابا علی پارسائیان رو که فرستادم بره دنبال شبنمی و بچههاش. کسی نیست بره دنبالش!
چشمان سچینه گشاد شد.
_آخه پیش خودتون چی فکر کردید بانو؟! به نظرتون شبنمی با پنج تا بچش، روی یه موتور جا میشن؟!
بانو احد جواب داد:
_نمیدونم والا. مغزم دیگه کار نمیکنه. حالا اینا رو ولش کنید. دختر مردم چهجوری میخواد برگرده نصفه شبی؟!
سپس رو به استاد ابراهیمی کرد و ادامه داد:
_استاد شما میتونید برید دنبالش؟! کرایَش رو هم خودم حساب میکنم.
استاد ابراهیمی ناگهان همان جا که بود، نشست.
_به نظرتون چرا الان، توی این ساعت دارم سراغ رجینا رو میگیرم؟! جز اینکه باز تاکسیم خراب شده و دوباره محتاج تعمیر شدم؟!
احف نگاه مهربانی به استاد ابراهیمی انداخت.
_آخ استاد، چقدر بهت گفتم یه مورد خوب برام جور کن، منم عوضش یه ماشین صفر میندازم زیر پات...!
#پایان_پارت34✅
📆 #14020208
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
اصحاب کهف یاران امام مهدی(ع)
در روایات شیعه آمده اصحاب کهف هنگام ظهور، برای یاری مهدی موعود(عج) رجعت خواهند کرد.[۲۵] امام صادق(ع) فرمود: هنگامی که قائم آل محمد(ص) ظهور کند، تعدادی از پشت کعبه بیرون آیند که هفت نفر از اصحاب کهف، از جمله آنان هستند.[۲۶] حلبی نیز گفته است که آنان وزیران مهدی(عج) هستند.[۲۷] همچنین از امام صادق(ع) آمده: وقتی دابه الارض خارج میشود، خداوند اصحاب کهف را همراه با سگشان برمیانگیزد.[۲۸]
در ادیان دیگر
داستان اصحاب کهف از معدود داستانهایی است که در منابع یهودی از آن ذکری به میان نیامده، امّا در منابع مسیحی این داستان ذکر شده است. ساختار داستان در منابع مسیحی همگونی خاصی با نقلهای اسلامی دارد و به هفت خفتگان و هفت خفتگان شهر اِفِسوس (اِفِسُس) معروف است.[۲۹]
غار منسوب به اصحاب کهف در اِفِسوس ترکیه
اصحاب کهف در آثار شرقشناسان
داستان اصحاب کهف را نخستینبار خلیفه کلیسای سوریه به نام ژاک در قرن پنجم میلادی و یک قرن پیش از ظهور اسلام در رسالهای که به زبان سریانی نوشته شده تشریح کرد. پس از او ادوارد گیپون در کتابش به نام سقوط امپرطوری روم، به این داستان اشاره کرده است.[۳۰] همچنین لویی ماسینیون شرقشناس فرانسوی در سال ۱۹۶۱م پژوهشهایی درباره اصحاب کهف انجام داد که در کتابی به نام خفتگان هفتگانه به زبان فرانسه منتشر کرده است.[۳۱] از سویی دیگر یونگ با مقایسه داستان اصحاب کهف و داستان خضر نبی، به موضوع تجدید حیات و عمر دوباره یافتن نظر کرده است.[نیازمند منبع]
آثار بر جای مانده
بنا بر نقلی از امام علی(ع) شهری که اصحاب کهف در آن ساکن بودند اِفِسوس (اِفِسُس) نام داشته است.[۳۲] این شهر یکی از شهرهای ایونیا در آناتولی (آسیای صغیر) بود که امروز ویرانههای آن به عنوان مرکز باستانشناسی در سه کیلومتری جنوب شهر سلجوق استان ازمیر ترکیه واقع شده است.[۳۳] در یک کیلومتری این شهر غاریست که مردم ترکیه آن را بهعنوان غار اصحاب کهف زیارت میکنند.[۳۴] در درون این غار، آثار صدها قبر دیده میشود.[نیازمند منبع]
همچنین در میان دو روستای رقیم(رجیب) و ابوعلند و در ۷ کیلومتری اَمّان پایتخت اردن غاری وجود دارد که بر فراز آن مسجدی ساخته شده و برخی از باستانشناسان معتقدند غار اصحاب کهف است.[۳۵] درباره این غار، کتابی نیز بنام اکتشاف کهف اهل الکهف منتشر شده است.[نیازمند منبع] غار دیگری که گفته شده احتمالا غار اصحاب کهف باشد، در نزدیکی شهر دمشق در کشور سوریه است. همچنین باستانشناسان غارهای موجود در بتراء، یکی از شهرهای فلسطین، غار کوه قاسیون نزدیک دمشق، و غاری در شبه جزیره اسکاندیناوی در اروپای شمالی و غاری در نزدیکی شهر نخجوان در منطقه قفقاز را نیز جزو مکانهایی که احتمال میرود غار اصحاب کهف باشد برشمردهاند.[۳۶]
علامه طباطبایی در المیزان معتقد است غار اِفِسوس در ترکیه، بر اینکه غار اصحاب کهف باشد انطباق بیشتری دارد.[۳۷]
آخرین مهلت ثبت نامِ آخرین دوره رمان نویسی تا دوازده شبِ امشب.
شروع کلاس دوازدهم اردیبهشت.
پ.ن
البته شرکت در دوره های بعدی با قیمت سه برابر امکان پذیره.🤓 الان سه ماهش ۱۸۰ تومنه. فردا میشه،ماهی ۱۸۰. رشد تورم به اینجا هم رسیده. البته نکته مهمترش اینه که دیگه واقعا دیر شده و طفلی ها یک لنگه پا توی کلاس منتظرند.
@evaghefi
May 11
خودسازی(شریک عمل)
پیامبر اکرم(ص):
شخصی در روز قیامت می آید در حالی که مانند کوههای سر به فلک کشیده یا ابرهای متراکم برای او پاداش در نظر گرفته شده است. عرض میکند:خدایا من که این همه عمل خوب نداشتم.به او می گویند:این همان علومی است که به دیگران آموختی و آنان هم عمل کردند و تو در پاداش تمامی آنها شریک بودی.بحارالانوار/ج2/ص19
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر ناصر صائبی، معمار نخبه ایرانی ساکن آمریکا، خانهای ضد زلزله و ضد آتش، بدون هیچگونه میخ و میلگرد و تیرآهن و پیچ و مهره، در مدت فقط سه ماه ساخته که تاکنون هیچ فردی در هیچ کجای جهان موفق به انجام آن نشده
این معمار نخبه به عشق میهن،
به ایران برگشته تا این خانه ها رو در ایران بسازه و شیوه ساخت رو هم تعلیم بده
🇮🇷 @anarstroy
🇮🇷@nimeyepenhan
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت34🎬 سپس با صورتی رنگ پریده گفت: _یا امامزاده زید! نکنه لباسا رو برداشته و رفته سوپر
#باغنار2🎊
#پارت35🎬
سپس احف آهی کشید و جملهی آخرش را با حسرت گفت:
_گوش نکردی که نکردی!
استاد ابراهیمی پوزخندی زد.
_تو اگه زن نگهدار بودی که صدف رو نگه میداشتی پسر جون!
سپس بدون هیچ حرف دیگری، از جایش بلند شد و به طرف پارکينگ باغ راه افتاد. احف هم از این جواب استاد دلخور شده بود که مهدیه با ذوق و شوق گفت:
_اینا رو ولش کنید جناب احف. بگید ببینم، با ساقی زینتی عکس گرفتید یا نه؟!
_ساقی زینتی کیه دیگه؟!
_بابا همون بازیگر شمالیه که توی اکثر سریالای تلویزیون هستش و نقش یه زن خانهدار و فضول رو داره دیگه!
احف لبانش را گزید که استاد مجاهد زیرلب گفت:
_دیگه اینجا جای نشستن نیست. برم بخوابم که نماز صبح خواب نمونم. شب همگی اناری!
استاد مجاهد رفت که بانو احد با صدای بلندی گفت:
_آهای بچهها، چیکار دارید میکنید؟!
صدرا که چند متر آنطرفتر از میز، همراه بچههای استاد روی زمین نشسته بود و باهم داشتند پول حاصل از فروش استیکرها را میشماردند، گفت:
_داریم دُنگامون رو حشاب میکنیم خاله. شَشت درشَد من، چهل درشَد اینا.
_مگه شما قرار نبود با شیرین زبونیات، مجلس رو گرم کنی؟! چرا یهو زدی توی کار فروش استیکر؟!
صدرا بلند شد و چند قدمی به سمت میز آمد.
_آخه مرحوم اُشتاد همیشه میگفت شعی کنید اژ تواناییهاتون، درآمد کشب کنید تا محتاج نامردا نشید. منم به حرفشون گوش دادم تا روحشون شاد بشه!
بانو احد پوفی کشید که همگی نگاهشان به سمت کائنات افتاد. مهندس محسن افتاده بود دنبال عادل عربپور و حین دوییدن میگفت:
_کجا داری میری؟! بیا کمک من برای تمیز کردن کائنات. نمیبینی چقدر پوست میوه و تخمه ریخته روی زمین؟! نمیبینی دست تنهام و نیاز به کمک دارم؟!
عادل هم با سرعت میدوید و میگفت:
_چرا من؟! چرا علی پارسائیان نه؟! چرا من که مهمونم آره، ولی احف که میزبانه نه؟!
_آخه بندهی خدا، علی پارسائیان بود که من منت تو رو نمیکشیدم. اون رو فرستادن شهربازی برای ماموریت! احف هم که با آت و آشغالای گوسفنداش مشغوله. فقط تو برام میمونی. وایسا، کاریت ندارم. عوضش ازم مهارت یاد میگیری و مرد میشی برای ازدواج. وایسا دیگه!
صبح شده بود و اکثر اعضا به دنبال کار و بارشان رفته بودند. البته آنهایی که نرفته بودند، دور میز صبحانه و در سکوت نشسته بودند که درب به شدت باز و بانو سیاهتیری، غضبناک وارد باغ شد. بانو احد که حتی دیگر نایِ حرص خوردن نداشت، یک تای ابرویش را به آرامی بالا داد و با صدایی که از ته چاه در میآمد، غرید:
_اُغُر بخیر! گرد و خاک کردی!
بانو سیاهتیری در حالی که خون خونش را میخورد، کیف پروندههایش را روی زمین پرت کرد و فریاد زد:
_بابا دیگه خسته شدم! خسته شدم از بس باغ اناریها رو از توی زندون کشیدم بیرون. دیگه به اینجام رسیده!
سپس زیر چانهاش را نشان داد که مهدینار پشت سر بانو سیاهتیری وارد باغ شد و حق به جانب گفت:
_شما دیگه چرا خانوم وکیل؟! اونها خودشون توی تور من ثبتنام کردن. از نظر شما هرکسی بره شهربازی و بلیت تونل وحشت بگیره و بعدش بترسه، باید بره از مدیریت شهربازی شکایت کنه؟!
بانو سیاهتیری نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و با کنایه گفت:
_اصلاً هنرجوهات به کنار. یه جوری ازشون رضایت گرفتم؛ ولی اون دختره رو چی میگی؟! تو و اون چه نسبتی باهم داشتید که نصفه شبی پلیس بهتون گیر داده؟!
مهدینار درست روبهروی بانو سیاهتیری ایستاد و شروع کرد به توضیح دادن.
_بابا بعد فرار کردن هنرجوهام، داشتم با پدر مرحومم درد و دل میکردم که صدای کمک خواستن کسی به گوشم رسید. رفتم دیدم یکی از هنرجوهام که یه دختر کور بود، افتاده توی قبر و کمک میخواد. منم با هزار زور و زحمت و همچنین رعایت محرم نامحرمی، کمکش کردم و آوردمش بیرون. بعد یه اسنپ گرفتم و مستقیم رفتیم بیمارستان؛ چون پاش درد میکرد. بعد اونجا خانوم پرستار ازش پرسید من باهاش چه نسبتی دارم؟! اون دختره هم که فکر کنم به خاطر افتادن توی قبر، مَلاجش تکون خورده بود، گفت ایشون رو نمیشناسم. عه عه عه! شانس ما رو میبینی؟! هنرجوی خودمون هم ما رو نمیشناسه! بعدشم که هیچی! پرستاره زنگ زد به پلیس و حالا خر بیار، لبو بار کن!
بانو سیاهتیری که جوابی برای گفتن نداشت، روی نزدیکترین صندلی نشست و پیشانیاش را مالید.
_حالا اینا هیچی! پونصد نفری میچپید توی مینیبوس بدبختِ من که بیست نفر بیشتر ظرفیت نداره؛ یه کرایه هم نمیدید! حالا من هی به روی خودم نمیارم، شما هم دیگه اینقدر...!
اما با دیدن نگاه تاسفبار اعضا و نُچ نُچ کردنشان، حرفش را قطع کرد و سرش را پایین انداخت. سپس، بعد از مکثی نه چندان طولانی زیرِلب ادامه داد:
_بابا خب حق بدید بهم. آبرو نمونده واسم اینقدر که رفتم کلانتری و اومدم. هی همه با انگشت نشونم میدن و میگن وکیلِ فلانه، وکیلِ بهمانه...!
#پایان_پارت35✅
📆 #14020209
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
روزهای آخر، دلش انار میخواست. شاید برای همین انار، دلش خون است.
#السلام_علیکِ_یا_فاطمة_الزهرا
@anarstory
🌱🌱🌱
💎در دنیای حرفهای ساندویچی هنر کوتاهنویسی برگ برنده است💎
📣📣📣سرای راهبردی نورهان برگزار میکند:
کارگاه فعال "کوتاه نویسی"
📌استاد: نویسنده رمان و فعال برتر فضای مجازی "سرکار خانم رحیمی"
🗓تاریخ: سه شنبه ۱۲ اردیبهشت
🕢ساعت: ۱۹:۳۰
📌به صورت لایو استاد و مشارکت همزمان شرکتکنندگان
💎اگر دغدغه تبیین به روش نوین دارید، این کارگاه را از دست ندهید.💎
📌این دوره به نیت توانمندسازی همسنگران طوفانی تبیین رایگان میباشد.
📌آیدی ثبت نام:
@Telavat82
🌱@noorhan_strategic_house
✏️یادداشت تمثیلی «دوچرخهی اندیشه» با محوریت شناخت مقام شامخ معلمان و مربیان گرامی و فهم نقش تفکّر در زندگی انسان!
🌱پیشاپیش روز معلّم را خدمت همهی نگهبانان علم و اندیشهی کشور تبریک عرض میکنم.
خوشحال میشوم اگر نقد و نکتهای داشتید برای آیدی زیر بفرستید:
🍃 @ye_bandeh_khoda
چاپ شده در نشریهی فرهنگی-تبلیغی «سفیر امین»
✍️#محمدجوادمحمودی
@negashteh
@anarstory