هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از
ما و نظم نوین جهانی- اقای ایرانمنش_1cut.mp3.mp3
32.73M
#گزارش_صوتی
🖋: نشست ما و نظم نوین جهانی
1⃣: قسمت اول
🎙: استاد محمد هانی ایرانمنش
📆:اول آبان ماه ۱۴۰۳
@patogh_mahale_sajjad
هدایت شده از
ما و نظم نوین جهانی- اقای ایرانمنش_2 cut.mp3
48.72M
#گزارش_صوتی
🖋: نشست ما و نظم نوین جهانی
2⃣: قسمت دوم
🎙: استاد محمد هانی ایرانمنش
📆:اول آبان ماه ۱۴۰۳
@patogh_mahale_sajjad
هدایت شده از
ما و نظم نوین جهانی- اقای ایرانمنش_3 cut_1.mp3
48M
#گزارش_صوتی
🖋: نشست ما و نظم نوین جهانی
3⃣: قسمت سوم
🎙: استاد محمد هانی ایرانمنش
📆:اول آبان ماه ۱۴۰۳
@patogh_mahale_sajjad
هدایت شده از
سلام و رحمت
خسته مجاهدتها نباشید
در این نبرد تمدنی گوش دادن به این ۳ صوت خیلی لازم هست...
جسارتا اگر قبلا گوش ندادید حتما با دقت گوش بدید و برای افراد موثر اطراف خودتون ارسال کنید
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#معرفی_کتاب📚
#آموزشی👨🏫
نام: اثر مرکب〽️
نویسنده: دارن هاردی✍
ترجمه: لطیف احمدپور، میلاد حیدری♻️
تعداد صفحه: 237📃
ژانر: موفقیت✌️
خلاصه: اثر مرکب میگوید که انتخابهای کوچک و روزانهی ما میتوانند در کنار هم نتایج بزرگی را رقم بزنند. این مفهوم در اقتصاد هم وجود دارد. سپردهی کمی را در نظر بگیرید که هر ماه سودی کم به آن اضافه میشود و ماه بعد سود به اصل پول و سود ماههای قبل تعلق میگیرید. اگر این حساب را چند سال داشته باشیم، از رشد پول خود حیرت خواهیم کرد. به این اتفاق سود مرکب میگویند. حال این مسئله را برای هر چیزی که میخواهید رشد کند، متصور شوید. دارن هاردی همین مسئله را در حوزهی موفقیت مطرح میکند. او میگوید برای انجام کارهای بزرگ، کافیست قدمهای کوچک اما مداوم برداریم. شاید در ابتدا پیشرفتی مشاهده نشود، اما در طی زمان تغییرات به صورت نمایی خود را به ما نشان خواهند داد. این موضوع در مورد کاهش وزن، سرمایهگذاری، افزایش بهرهوری یا هر پیشرفت دیگری کاربرد دارد😉
جلد و تکههایی از کتاب را مشاهده میکنید📸
برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت119🎬
نفر بعدی آوا واعظی بود که بلند شد و دست به سینه و با لحنی تند گفت:
_دست شما درد نکنه استاد. اصلاً دست همتون درد نکنه. من کاما رو آوردم اینجا تفریح تا بهش خوش بگذره. بعد شماها دارید میفرستیدش گدایی؟! بعدشم این شلوارش که از روی فقر پاره نشده. بلکه الان مُد اروپاست که چند صد هزار دلار پول براش آب خورده. اونوقت کاماوینگای فوتبالیست با این همه اِهِن و تُلُپ بیاد بره گدایی؟! اصلاً با عقل جور میاد؟!
عمران با خونسردی و لبخند جوابش را داد.
_ببین دخترم، اولاً هرچیزی که مد میشه، لزوماً خوب نیست. مثالش همین شلوار پاره. ثانیاً ما که نگفتیم کاما بره گدایی. بلکه بر اساس مهارتش و همچنین فوتبالیست بودنش، بره وسط جمع با توپ حرکات نمایشی بزنه و پول جمع کنه. در ضمن مطمئنم خیلی هم بهش خوش میگذره. چرا که مردم ما مهموننوازن و کلی عکس و فیلم ازش میگیرن و پول خوبی هم بهش میدن. چون اساساً مردم ما به ستارهها خیلی اهمیت میدن!
آوا که معلوم بود قانع نشده، سری تکان داد و نشست که ناگهان در کائنات باز و صدرا داخل شد. کیف مدرسهاش را به گوشهای پرت کرد و به بانو احد زل زد.
_شلام. ناهار چی داریم؟! خیلی گشنمه!
بانو احد خواست جوابش را بدهد که علی املتی گفت:
_بیا این شوکولات رو بگیر تا ضعفت بشکنه. بیا داداشم!
صدرا نزدیک شد و شوکولات را گرفت که علی املتی ادامه داد:
_تازه یه کار هم برات پیدا کردیم. دوست داری؟!
صدرا روی پای علی املتی نشست و پرسید:
_چه کاری هشت حالا؟! حقوقش خوبه؟!
علی املتی بوسهای به لپش زد و جواب داد:
_کارِ فال فروشی. حقوقشم خوبه. خوشت میاد؟!
صدرا شکلات را داخل دهانش گذاشت.
_مدرشم چی میشه پش؟!
_این کار نیمه وقته. صبحا میری مدرسه، غروبا میری چهارراه. چطوره؟!
صدرا دیگر چیزی نگفت. اما بانو احد با شنیدن این مکالمات و همچنین دیدن قیافهی مظلوم صدرا، اشک در چشمانش جمع شد و بدون در نظر گرفتن بچههای قد و نیم قد بانو شبنم که قرار بود گدایی کنند، زیرلب غرید:
_لعنت بهت فقر! کاری کردی که این بچه با این سن و سالش باید بره چهارراه فال بفروشه!
سپس آهی کشید که افراسیاب گفت:
_راستی چرا برای جناب یاد نقشی در نظر نگرفتید؟! دیدید که ایشون خاصیت درمانی دارن و میتونن بیماری افراد رو درمان کنن!
دخترمحی حرف او را تایید کرد.
_دقیقاً. حداقل خودشم یه کاری بکنه برای مادرزن آیندش. نمیشه که همش صبح تا شب ما جون بکنیم و ایشون توی بازداشتگاه بخوره و بخوابه!
استاد مجاهد دست به ریش گفت:
_مثلاً چیکار میتونه بکنه؟!
افراسیاب پاسخ داد:
_دیدید که استاد با گاز گرفتن سر یاد، حافظهاش رو برگردوند. البته این خاصیت درمانی یاد نیست. چرا که خاصیت اصلی ایشون اینه که با گاز گرفته شدن اعضای بدنش، بقیه رو خوب میکنه. مثل همون گاز گرفته شدن انگشتاش توسط استاد و خوب شدن تیک عصبیشون. این مورد هم که استاد گاز گرفت و یاد خوب شد، یه استثناست و همچنین به خاطر تلهپاتی بِینشونه! من مطمئنم با این ویژگی جناب یاد، از همین الان پول عمل مادرزن آیندش رو جور شده بدونید!
همگی سری تکان دادند و از این پیشنهاد خشنود بودند که افراسیاب دست به سینه و گنگسترانه ادامه داد:
_خودمم منشیشون میشم و کارای حساب و کتاب و کمک به درمان رو به عهده میگیرم!
با این حرف ناگهان بانو احد پرید وسط.
_لازم نکرده. شما خودت یه نقش داری. نمیخواد یه نقش دیگه هم گردن بگیری!
افراسیاب نیز حالت پیروزمندانهاش، یکباره به حالت التماسی تبدیل شد.
_بانو خواهش میکنم. خواهش میکنم اجازه بدید. کار من سخت نیست به خدا. بهتون قول میدم در کنار منشیگری، تابلوهام رو هم بفروشم. باور کنید از بچگی دوست داشتم منشی باشم. نذارید این آرزو توی دلم بمونه!
بانو احد کلافه پیشانیاش را مالید که بانو نسل خاتم گفت:
_اصلاً ببینید جناب یاد میتونه بیاد بیرون که دارید از الان براش نقشه میچینید!
با این حرف، همهی نگاه ها به بانو سیاهتیری خیره شد.
_راستش تا صدور حکم، با قید وثیقه که همون سندِ باغه میشه بیاد بیرون. ولی وقتی حکم بیاد، باید بره زندان!
_خب حکمش چقدر طول میکشه بیاد؟!
این را بانو شبنم پرسید که خانوم وکیل جواب داد:
_شاید دو سه هفتهای طول بکشه!
_خوبه پس. تا اون موقع میتونیم ازش استفاده کنیم.
_ولی من یه شرط دارم.
همهی نگاه ها اینبار به بانو احد خیره شد.
_اگه میخوایید رضایت بدم که یاد بیاد بیرون و درمانگاه سیار بزنه و افی هم مُنشیش بشه، باید سند بذارید که دختره یلدا هم بیاد بیرون تا خودش از مادرش مراقبت کنه. چون نمیتونم اجازه بدم مهدیه این کار رو بکنه و آلاخون بالاخونِ بیمارستان بشه!
همگی با تعجب به بانو احد و انگشت اشارهاش که بالا نگه داشته بود، نگاه میکردند که سچینه گفت:
_ولی این دختره که سند نداره!
بانو سیاهتیری لبهایش را تر کرد...!
#پایان_پارت119✅
📆 #14030808
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت120🎬
_شاید سند کلبه باشه. اگه داشته باشن، میتونیم یلدا رو هم تا صدور حکم بیاریم بیرون.
سپس با قاطعیت، صحبتش را تکمیل کرد.
_نگران نباشید. تهتوش رو در میارم!
همگی لبخندی زدند و خوشحال بودند که مشکلاتشان دارد یکی یکی حل میشود. مخصوصاً افراسیاب که داشت به آرزوی بچگیاش مبنی بر منشیگری میرسید.
در این میان، دوباره در باز شد و این بار خانوم دکتر حکیمی با یک چمدان در دست، وارد کائنات شد.
_سلام به همگی. من برگشتم. توی این مدتی که نبودم، تزریق لازم که نشدید؟!
سپس خندید و گوشهای نشست. عمران با دیدن خانوم دکتر حکیمی، کمی فکر کرد و سپس خطاب به بانو احد گفت:
_بنویسید خانوم دکتر حکیمی، جلوی درمونگاه و داروخونهها بساط میکنن و با نصف قیمت، تزریقات مردم رو انجام میدن. نگران مکان هم نباشن. یه اتاقک کوچیک و قابل حمل براشون درست میکنیم تا کامل تمرکز کنن روی کارشون!
بانو احد مشغول نوشتن نقش جدید بود که دخترمحی ضربهای به شانهی خانوم دکتر حکیمی زد و با پوزخند گفت:
_تبریک میگم خانوم عشق آمپول! از این به بعد قراره به یه عالمه آدم، از صبح تا شب آمپول بزنی. فقط مواظب باش سوراخ سوراخشون نکنی که اگه بکنی، باید شبا توی بازداشتگاهِ سرد و تاریک بخوابی!
خانوم دکتر حکیمی که از این حرفها چیزی سر در نمیآورد، هاج و واج به اطراف نگاه میکرد که ناگهان حدیث با لحن نگران کنندهای گفت:
_استاد همین الان مهدیه بهم زنگ زد. گفت حال مادرزن جناب یاد اصلاً خوب نیست. الان از بخش بردنش سی سی یو!
عمران با شنیدن این حرف، نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_فردا دیره. از همین امروز باید کارمون رو شروع کنیم. یه روزم یه روزه!
سپس از جا بلند شد و ادامه داد:
_بلند شید سریع سفره رو بندازید. باید بعد ناهار، کارامون رو انجام بدیم و از امروز غروب، کار جدیدمون رو افتتاح کنیم.
بلافاصله بانوان بلند شدند و خواستند به آشپزخانهی باغ بروند که ناگهان حرفی، همه را میخکوب کرد.
_من نیستم!
این را احف گفت که به زمین خیره شده بود.
_اشکالی نداره. ناهار نمیخوری نخور. حتماً توی کلانتری یه چیزی خوردی و سیری!
این را عمران گفت که احف سرش را بلند کرد و به او خیره شد.
_مثل اینکه اشتباه متوجه شدید. منظور من گدایی بود. من گدایی رو نیستم!
عمران که تازه دوزاریاش افتاده بود، دست به چانه نزدیک احف شد.
_اونوقت یعنی چی؟!
احف بلند شد و سینه سپر کرد.
_یعنی من گدا نیستم و شماها رو توی این کار همراهی نمیکنم!
کلام احف آنقدر رسا و محکم بود که همهی نگاهها را به خود جلب کرد. عمران نیز لبخندی زد و رو به همه گفت:
_شنیدید دوستان؟! احف خان که توی این باغ رشد کرده، الان داره از یه دستور جمعی سرپیچی میکنه. جالب نیست؟!
همگی گشنگی را فراموش کرده و به احف و عمران خیره شده بودند. حتی بانوان آشپز هم جرئت دل کندن از کائنات را نداشتند و نمیخواستند این صحنهها را از دست بدهند.
عمران پس از این حرف، برگشت سمت احف و با جدیت ادامه داد:
_همین چند دقیقه پیش گفتم. ما توی شرایط حساسی هستیم و برای گذر از این وضعیت، باید همگی بیاییم پای کار. تو هم یکی از همینایی و باید ما رو همراهی کنی. متوجه شدی؟!
احف بدون اینکه به عمران نگاه کند گفت:
_آخه من چطور میتونم بیام گدایی در حالی که الان یه سربازم؟! اگه آدم معمولی بودم، میاومدم. ولی الان دارم زیر نظر یکی از ارگانهای کشور خدمت میکنم و مسئولیت دارم. ناموساً یکی از همین فرماندهها من رو توی وضعیت گدایی ببینه، چی پیش خودش فکر میکنه؟!
سپس نگاهش را از عمران دزدید و رو به همه ادامه داد:
_آیا بعدش من رو مواخذه نمیکنن؟! آیا برام اضافه خدمت نمیزنن؟! آیا من رو به جاهای دور تبعید نمیکنن؟!
سپس بغض گلویش را گرفت.
_باور کنید منم وقتی میبینم دوستان من که مثل خونوادم میمونن، توی سختی و عذابن و شپش توی جیبشون جا خشک کرده، ناراحت میشم. دوست دارم براشون کاری کنم، ولی چیزی از دستم بر نمیاد. درسته ما یه خونوادهایم. ولی باز هرکی مشکلات خاص خودش رو داره. شماها که بهتر از بقیه وضعیتم رو میدونید. زنم گذاشته رفته و خبری ازش ندارم. قبل خدمت هم یه درگیری کوچیکی داشتم که حالا خداروشکر اون حل شد. گوسفندامم که فروختم تا بعد خدمت بزنم به یه زخمی. پس در حال حاضر خدمت برام مهمه و میخوام بدون دردسر تمومش کنم. ولی با این کار شماها، مطمئنم که بدون دردسر تموم نمیشه!
سپس دوباره به عمران خیره شد.
_پس با عرض شرمندگی، من نمیتونم توی این مورد کمکتون کنم. امیدوارم همگی موفق باشید و براتون دعا هم میکنم. اگه باز نیاز به پولی چیزی داشتید، یه خورده پسانداز از فروش گوسفندا برام مونده. میدم بهتون. قابل شماها رو هم نداره. ولی فکر نمیکنم بتونه چالههاتون رو پر کنه!
احف پس از زدن این حرفها، نفس عمیقی کشید...!
#پایان_پارت120✅
📆 #14030808
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت121🎬
احف خوشحال بود از اینکه حرف دلش را زده. اما با این حال، این حرف اصلاً به مذاق عمران خوش نیامد.
_درکت میکنم پسرم و امیدوارم تو هم در ادامهی راه موفق باشی. با اینکه خیلی دوست دارم و زحمات زیادی برای باغ و بقیه کشیدی، باید بگم که خون تو رنگینتر از بقیه نیست. بنابراین طبق قانون، کسی که به هردلیلی از این دستور سرپیچی کنه، به بیرون از باغ تبعید میشه!
سپس برگشت تا با احف چشم توی چشم نشود.
_پس سریع وسایلت رو جمع کن و از باغ برو بیرون. تمام!
احف چیزی که شنیده بود را باور نمیکرد. بقیه هم همینطور. همگی خشکشان زده بود و جیک کسی در نمیآمد. برایشان قابل هضم نبود عضو قدیمی باغ که اتفاقاً با برگ اعظم هم رابطهی خوبی دارد، به این سادگی از باغ تبعید شود به بیرون از باغ. البته زیاد هم ساده نبود. بالاخره سرپیچی از دستور فرمانده، آن هم در موقعیت حساس، تبعات خاص خودش را دارد. اعضا با این کار عمران فهمیدند که چقدر قضیه جدی است و با اهمال کاری ممکن است به سرنوشت احف دچار شوند.
احف چشمانش پر از اشک شده بود. هنوز صدای عمران در سرش اِکو میشد و آن را هِی با خود مرور میکرد.
_وسایلت رو جمع کن و از باغ برو بیرون...!
خودش که زبانش بند آمده بود؛ اما نگاهی به دیگران انداخت تا ببیند کسی از آن دفاع میکند یا نه؛ ولی خبری نبود که نبود!
احف با دلخوری و صدایی حرصآلود گفت:
_باشه، میرم. ولی این رو بدونید که این باغ هم با اون همه آیه و تسبیح و قرآن و نماز جماعت، عدالت توش معنی نداشت.
سپس گردن کج کرد سمت عمران.
_یاد با اون دختره دزدی کردن و ما رو به خاک سیاه نشوندن؛ ولی هیچی نگفتم. یعنی هیچکس هیچی نگفت! بعد به خاطر برطرف شدن مشکل همون آدم، همرو داری میبری گدایی و من رو هم که یکی اعضای با سابقهی باغم، به خاطر همراهی نکردن داری از باغ بیرون میکنی!
سپس با پشت دست، چشمانش را مالید تا تاریاش برطرف بشود.
_باشه، اشکالی نداره. بالاخره زمین گرده و ما هم خدایی داریم. این باغ امید من بود که شبا توش راحت سر روی بالش بذارم که اونم ازم گرفتیدش!
بعد نفسش را محکم بیرون داد.
_همونطور که گفتم، یه پسانداز ناچیزی واسم مونده. با همون پسانداز، یه کلبهی کوچیک بیرون از باغ درست میکنم و عمرم رو توش میگذرونم!
سپس انگشت اشارهاش را بالا برد و با صدای نسبتاً بلندی ادامه داد:
_فقط دلم پر میکشه واسه روزی که بیایید کلبهی من و التماسم کنید که برگردم به باغ. اونجاست که یه نَهِ محکم بهتون میگم و میندازمتون بیرون. یه نه محکمی که قبلاً باید به هوای نفسم میگفتم؛ ولی اون موقع به شماها میگم!
سکوت، کائنات را غرق خودش کرده بود. جوری که صدای تپش قلب و تند تند نفس کشیدن احف به گوش میخورد.
عمران همچنان پشتش به احف بود. او هم که دید کسی واکنشی به حرفهایش نشان نمیدهد، راه خروج را در پیش گرفت و همزمان نگاهی هم به چهرهی اعضا انداخت. شرمندگی و تعجب و شک و بیتوجهی، در صورتهایشان موج میزد. احف فکر میکرد موقع رفتن، شاید کسی مانع او شود؛ اما زهی خیال باطل! به در خروج که رسید، اندکی مکث کرد. سپس برگشت و خطاب به عمران گفت:
_استاد الان وقت ناهاره. از شیش صبح به جز یه نون پنیر گوجه که توی کلانتری بهم دادن، چیز دیگهای نخوردم. اجازه میدید ناهار رو بخورم و بعد برم؟!
عمران بدون اینکه برگردد، جوابش را داد.
_ما نامرد نیستیم که آدم گشنه رو بندازیم بیرون. آخرین ناهارت رو توی باغ بخور و بعدش خوش گَلدی!
احف به سختی آب دهانش را قورت داد و با صدایی که از تهِ چاه میآمد گفت:
_ممنون!
ناهار در سکوت مطلق سرو شد و بعد هرکسی رفت دنبال کار خودش. بانو رایا چند کپی از جزوهی گداییاش گرفت و بین اعضا پخش کرد تا خوب بخوانند و یاد بگیرند. چند نفری هم رفتند سراغ انباری باغ و هرچه لباس پاره پوره و کهنه و کثیف بود را برداشتند تا هنگام کار بپوشند. بانو سیاهتیری هم مکانهای گدایی را روی نقشه بررسی میکرد تا در سریعترین زمان ممکن، کار جابهجایی افراد را انجام دهد. عمران و بانو احد و بانو شبنم و دخترمحی هم داخل سوپرنار، قیمت جدید اجناس را با توجه به تخفیف تعیین میکردند. آنها همچنین قیمت خدمات گدایی را تصویب و به سمع و نظر افراد میرساندند. آرایشگاه حدیث هم کم کم داشت شلوغ میشد و قرار بود افراد قبل از عزیمت به گدایی، داخل آرایشگاه گریم شوند.
اما در این میان احف که بسیار سرخورده و دلشکسته بود، بدون توجه به هیاهوی اعضا برای کار جدید، بعد از خوردن ناهار کائنات را به سمت اتاقش ترک کرد. جدایی برایش سخت بود. تقریباً از اول تاسیس باغ بود که پا به اینجا گذاشت و رشد کرد. اما حالا باید باغ را با تمام خاطرات خوب و بدش ترک میکرد.
از حیاط باغ گذشت. دلش به درختان و چمن و نیمکتهای وسط حیاط تنگ میشد...!
#پایان_پارت121✅
📆 #14030809
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت122🎬
به شبهایی که از بیخوابی میآمد و روی یکی از این نیمکتها مینشست و زیر نور ضعیف لامپ تیر چراغ برق، از هوای پاک باغ تنفس میکرد، تنگ میشد!
وارد اتاقش شد. نگاهی به همه جا انداخت. وسایل زیادی نداشت. اتاق را مبله اجاره کرده بود. همهی خورد و خوراکش با باغ بود و از این رو یخچال هم نداشت. کلاً برای خواب این اتاق را گرفته بود. البته این اتاق هم یادگاری زندگی با همسرش صدف بود. قبل از آن در خوابگاه و کنار دیگران میخوابید؛ ولی از آنموقعی که متاهل شد، این اتاق را اجاره کرد. بعد رفتن صدف هم، بیشتر اوقات با بچهها در خوابگاه میخوابید. چون طاقت تنهایی را نداشت و دلش میگرفت. آهی کشید. دلش برای اینجا هم تنگ میشد.
اندک وسایلش را جمع کرد. از جلوی آینه، شانه و ادکلن و پماد ضد جوش و خمیر دندان و مسواکش را برداشت. ساک نسبتاً بزرگی را از بالای کمد لباسش به پایین انداخت. زیپ آن را باز کرد. به زور بالشتش را داخل آن جا کرد. او فقط روی بالش خودش خوابش میبرد. سپس لباسهایش را از کمد برداشت و بعد از تاکردنی که بیشتر به درد خودش میخورد، آن را داخل ساک گذاشت. بعد از چوب رختی، لباسهای سربازیاش را برداشت و آنها را بو کرد. بوی لش میداد! حالش بد شد. میخواست امروز آنها را به لباسشویی باغ بیندازد، اما قسمت نشد. حالا مجبور بود یا خودش بشوید، یا به خشکشویی بدهد که هزینهاش هم کم نبود. نگاهی به کتابهایش که روی طاقچه بودند انداخت. همه را برداشت، جز کتاب واو. با نفرت به آن نگاه میکرد. انگار از کتاب طلبکار بود. از شدت خشم آن را برداشت و کوبید به دیوار روبهرو. ناگهان دلش فرو ریخت. سریع به سمت کتاب رفت و آن را برداشت. حواسش به بسم الله اولِ کتاب نبود. با احترام آن را روی طاقچه گذاشت. سپس کتابهای دیگرش را داخل ساک گذاشت و در آخر وسایل بهداشتیاش را هم داخل آن چپاند و به زور زیپ آن را بست.
از اتاق بیرون آمد. داشت میرفت که چیزی به ذهنش خطور کرد. برگشت و نگاهش را به سمت طویله چرخاند. دلش لرزید. قدم برداشت و از پلهها پایین رفت. در طویله را باز کرد و داخل شد. سکوت محض بود. یاد خاطراتش افتاد. بعد از صدف، گوسفندانش برایش همدم بودند. اما به خاطر خدمت سربازی، آنها را هم فروخت. بوی پشکل هنوز به مشامش میخورد. تعجب کرد که چرا چراغ طویله روشن است. رفت آن را خاموش کند و از طویله بیرون برود. ناگهان صدای بَعی آمد و سکوت فضا را شکست. به سمت صدا رفت که دید گوشهی طویله، برهی کوچک بانو رایا که بایا نام داشت، دارد چرت میزند. با مهربانی نزدیکش شد و آرام بغلش کرد. دلش برای ببف تنگ شد. ببف هم همسن و هم هیکل بایا بود. نوازشش کرد. دلش برای بقیهی گوسفندانش هم تنگ شد. آقای ببعوند، ببعیزاده و همچنین ببعیپور. دلش برای عروسش هم که پاندای بانو طهورا بود تنگ شد. اشکی از روی گونهاش چکید. بایا رو بوسید و آن را گذاشت سرِ جایش. خواست بیرون برود که چشمش به دیگر گوشهی طویله افتاد. جایی که یک پیکنیک بود و یک پتوی رنگ و رو رفته. خاطرات بد در ذهنش مرور شد. میخواست به آن سمت برود، اما پشیمان شد و بلافاصله از طویله بیرون رفت. ساک را روی کولش انداخت. چند قدمی نرفته بود که نگاهش به وسط حیاط برخورد کرد. همگی آنجا جمع شده بودند و عمران و بقیهی اساتید، داشتند آخرین نکات کار جدید را گوشزد میکردند. تقریباً حکم همان کلاس توجیهی را داشت.
برگشت سمت طویله تا با آنها چشم توی چشم نشود. وارد طویله شد و از در پشتی که به کوچه باز میشد، باغ انار را ترک کرد. سپس راست شکمش را گرفت و به ورودی باغ که کانکس نگهبانی بود رسید و از استاد ابراهیمی هم خداحافظی کرد. بالاخره استادش بود و حق آب و گل داشت. بد بود بدون خداحافظی از او، از آنجا برود. بعد از تعریف کردن ماجرا و خداحافظی از نگهبان باغ، به سمت کلانتری راه افتاد تا شب را آنجا سپری کند و ساخت کلبهاش را از فردا شروع کند...!
نزدیک غروب بود و همگی آمادهی رفتن شده بودند. لباسهای کهنه و پاره پوره و چهرههای کثیف و رنگ و رو رفته، آدمهای جدیدی را از اعضای باغ انار ساخته بود. صف طولانیای در حیاط باغ ایجاد شده بود. همگی به هم نگاه میکردند و از شکل و شمایل جدیدشان عکس میانداختند و باهم شوخی میکردند. انگار نه انگار که قرار است شرایط جدید و سختی را تجربه کنند.
بانو سیاهتیری مینی بوسش را روشن کرد و آمادهی حرکت شد. عمران با قرآنی که در دست داشت، دم در باغ ایستاده بود و بچهها را از زیر آن رد میکرد.
اعضا یک به یک داخل مینی بوس شدند. البته به جز کسانی که کارشان سیار بود و وسایل زیادی به همراه داشتند. مثل سچینه و نورسان که میخواستند کافهنار و رستوران سیار افتتاح کنند. قرار بود این دو نفر، فعلاً خودشان پیاده به سوی مقصد بروند...!
#پایان_پارت122✅
📆 #14030809
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#اطلاع_رسانی💢
#جدول_پخش🎬
جدولِ پخشِ داستانهای باغ انار در حالِ حاضر🎬
1⃣باغنار2🎊
✍وضعیت نگارش: به پایان رسیده✅
⏰زمان پخش: در حال پخش✅
2⃣نُحاس🔥
✍وضعیت نگارش: در حال نگارش❌
⏰زمان پخش: ایام فاطمیه✅
3⃣بازمانده☠
✍وضعیت نگارش: در حال نگارش❌
⏰زمان پخش: شب یلدا✅
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🔆 چیزی در مورد یحیی سنوار که مرا رها نمیکند... که مرا در درون به یک ورشکستگی کامل کشانده است.
این روزها پس از آن تصاویر تاریخ ساز از شهادت قهرمانانهاش به یک چیز فکر میکنم؛ او میتوانست فقط با باز کردن چفیه از سر و صورتش، زنده بماند. فقط کافی بود کمی چفیه را پایین بیاورد. همانقدر که دوربینهای ترسو چهره او را ببینند و هوش مصنوعی روی میز افسران ارشد اطلاعاتی جیغ بکشند که "نزنید... نزنید... او یحیی سنوار است... اورا زنده میخواهیم."
یحیی میدانست زندهی او چه اندازه برای اسرائیل ارزشمند است. او را میبردند و در بهترین بیمارستان تلآویو زیر نظر متخصصان، درمان میکردند. او میتوانست بزرگترین شکار تاریخ تشکیل رژیم صهیونیستی باشد. آنقدر مهم که نتانیاهو اعلام کند جنگ را بُرده و غزه را به زانو درآورده و حالا گروگانها و دهها امتیاز دیگر را در ازای یحیی معامله میکند.
یحیی همه اینها را میدانست ولی چفیه را تا زیر چشمهایش بالا کشید. من به آن لحظهی لاهوتی میاندیشم که یک انسان چگونه میتواند مرگ را به خود دعوت کند. یحیی حتی اگر بدون چفیه دستگیر میشد باز هم در قهرمانی او شعرها میسرودند. او نه در تونلهای زیر زمینی که در نقطهی صفر تماس در جنگ رو در رو تا آخر مبارزه کرده بود و با یک دست قطع شده و دهها جراحت دیگر به اسارت رفته بود. اما یحیی چفیه را تا زیر چشمها بالا کشید و فقط با چشمهایی شبیه همهی چشمهای به خون نشسته فلسطینی به شیطان معلق در سنگرش زل زد. تا او را نشناسند. تا با او همان کنند که با هر مبارز ناشناس دیگری...
➕️ @yaminpour
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344