eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
مخاطب اول: پیرزن _جونم برات بگه حاج خانم. همین دختر اکبرآقا رو خودمون جهیزیه‌اش رو تهیه کردیم. _کی؟! _خودمون. من و حاجی. _حاجی؟ _آره من و حاجی. _چی رو؟ _جهیزیه شو می‌گم. _دختر مش قربون؟ _نه دختر اکبرآقا. _چی گرفتین؟ _از ظرف و ظروف و خورده ریزه‌هاش گرفته تا یخچال و تلویزیون. _یخچال؟ _یخچال و تلویزیون. _یخچال و چی؟ _تلویزیون. _تلویزیون؟ _آره. _خودتون؟! همسایه‌ها هم کمک کردن. اهل مسجد و اهل محل دست به دست هم دادن. _مسجدیا؟! آره مسجدیا. خوب جهیزیه‌ای شد هان. _یخچال هم خریدین؟ آره یخچال هم خریدیم براش. اجاق، لوازم برقی، فرش. _فرش! فرش هم خریدیم. _برا اکبرآقا! _نه دخترش. _دخترش. باریکلا. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مخاطب دوم: همسر اگه بدونی چه ذوقی کردن. دختر بنده خدا که از هیجان اشک تو چشماش جمع شده بود. حواست هست؟! _خب. به خانم غفاری گفته بودم یهویی همه رو با هم ببریم اما خانم غفاری نظرش این بود که خورده خورده. محمد گوش می‌دی؟ خوب بود خانم غفاری حرف منو گوش داد. مامانه و دختره تو حیاط ایستاده بودن. همینطور کارتن بود که می‌رفت داخل. ببین منو. قیافه‌هاشون دیدن داشت. وقتی چشم‌شون خورد به کارتن یخچال، دهن‌شون باز مونده بود. بنده خدا مامانه مرتب می گفت تشکر، لطف کردین. محمد خیلی کیف داد وقتی مامانه گفت: «جهیزیه دخترمو مدیون شمام.» اینو گوش کن. خانم غفاری بعدا بهم گفت ایده‌ام خیلی خوب بود برا یهویی بردن جهیزیه. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مخاطب سوم: دوست پایه غیبت _اینو نگفتم برات دیروز با خانم غفاری اینا رفتیم جهیزیه این دختره رو بدیم. _همون دختر اکبرآقا اینا؟ _آره. همون که با اهل محل براش جهیزیه جور کردیم. _آها. _نمی‌دونی چه ذوقی کرده بودن. _جدی؟ _آره بابا. این کارتن‌ها که یکی یکی می‌رفت تو، صورت‌شون بیشتر گل مینداخت. _چرا که نه. _اصلا خونه زندگی‌شون رو باید می‌دیدی بنده‌های خدا! نمی‌دونم این جهیزیه رو کجا می‌خواد ببره دختره. _زیر شیرونی ، زیر پله ای، زیر زمینی چیزی... دیگه بهتر از این که نیست. _نه والا. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مخاطب چهارم: دوست متذکر _داشتم می‌گفتم دیروز خونه یه بنده خدایی رفتیم. کار خیری بود البته. _به سلامتی. خواستگاری منظورته؟ _نه. جهیزیه‌ای تهیه کرده بودیم با اهل محل بردیم براشون. _به به احسنت به شما. _نه بابا من که کاره‌ای نبودم. زبون بسته‌ها یه خونه زندگی ضعیفی داشتن. _اگه کمکی لازم بود منم هستم. _ای بابا می‌شناسی همین دخترِ... _خیلی خب مهم نیست حالا. _هان نه. منظورم اینه دختره خیلی خوشحال بود. زبون بستم یه ذوقی تو چشماش بود. _خدا خیرتون بده. _ممنون عزیزم. برا کار خیر بعدی حتما خبرت می‌کنم. _حتما منتظرم. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مخاطب پنجم: دوست قدیمی _داشت یادم می‌رفت! ببین اگه یه وقت صدقه‌ای، خیراتی، چیزی داشتین خودمو خبر کن. _چطور مگه؟! _آخه ما با اهل محل‌مون دنبال کار خیر هستیم. _اِ چه خوب. _آره. همین دیروز رفتیم جهیزیه‌ی یه دختر بنده خدا رو بردیم براشون. نمی‌دونی چه ذوقی کرده بودند بنده‌های خدا. _خدا خیرتون بده. _ما که کاره‌ای نیستیم. اصل کاری شمایید که با کمک‌هاتون دل یه خانواده رو شاد می‌کنین. _باشه. حتما خبرت می‌کنم برا صدقات.
هدایت شده از عکس‌های خام با کیفیت
.. بقول برگ اعظم حال خوب 😁
هدایت شده از عکس‌های خام با کیفیت
هدایت شده از عکس‌های خام با کیفیت
هدایت شده از عکس‌های خام با کیفیت
استاد دیدم حال خوب کن میخواین براتون چندتا اوردم حسابی 🤓
هدایت شده از عکس‌های خام با کیفیت
هدایت شده از عکس‌های خام با کیفیت
هدایت شده از عکس‌های خام با کیفیت
هدایت شده از عکس‌های خام با کیفیت
هدایت شده از عکس‌های خام با کیفیت
هدایت شده از عکس‌های خام با کیفیت
. شادی روح شهدا صلوات شهید ابومهدی المهندس شهید فخری زاده ژنرال سرافراز اسلام شهید سلیمانی.
هدایت شده از بچه شبح خاکستری-
_ داشتم می‌گفتم... _ چی می‌گفتی؟ _ داشتم می‌گفتم عمه شهلام.. _ عمه مهلا؟! _ نه! شهلا _ خب مهلا چی؟! _ شهلا حاج‌خانوم! شهلاااا... _ آهااااان شهلا. خب چیشده؟ _ داشتم می‌گفتم از پله‌ داشته می‌اومده خورده زمین. _ کی خورده زمین؟ _ هووووفففف. هیچی اصلا. _ وااا چرا عصبانی می‌شی حالا دختر؟ اشکال نداره. چی داشتی می‌گفتی؟ ✨✨✨✨✨ _ اگه بدونی فرشته چجور گریه می‌کرد... دل آدم ریش می‌شد. مریم و علیرضا هم همینطور. هی هرچی دلداری‌شون می‌دادیم که هیچی نشده، عمه حالش خوبه انگار نه انگار... سعید؟! سعیییید! گوش می‌دی چی می‌گم؟ _ ها؟ چیشده؟ _ مسخره! نیم ساعت دارم حرف می‌زنم تازه می‌گی چیشده؟! _ خب ببخشید. بقیه‌اشو بگو. _ اره تا وقتی خود عمه باهاشون حرف نزد و نگفت حالش خوبه آروم نگرفتن... بعدش که خیال همه راحت شد... سعییییییید! عهههه. اصلا بده من اون گوشیو... ✨✨✨✨✨ _ اینو نگفتم برات. شوهرعممو... _ همون کچل چاقه؟ _ عه. سمیرااا... _ والا دوروغ می‌گم مگه. با اون دخترای بدتر از خودش. _ عه سمیرا! چشونه مگه؟ _ چشون نیست! دماغشونه... به خرطوم فیل گفتن زکی! _ سمیرااا... _ سمیرا و کوفت! اگه دورومی‌گفتم که تو الان از خنده پیش من پس نیفتاده بودی... ولی خدایی هرچی این دختر عمه‌هات به باباشون رفتن، این پسر عمت به ‌مامانش کشیده، هزارررماشاءالله. _ بی‌حیا! _ خب حالا... شوخی کردم. مبارک صاحابش باشه. ✨✨✨✨✨ _ جونم برات بگه که دیروز از صبح تا شب، خونه عمه‌ام، دستم بند بود. برای همین دیر شد یکم. حلال کن توروخدا... _ اشکال نداره عزیزم. ولی دفعه دیگه تکرار نشه‌ها...خب؟! من از دوهفته پیش گفته بودم به شما. _ وای ببخشید یکمشم تقصیره این... _ خیلی‌خب حالا. چ فرق می‌کنه تقصیر کی‌بود. گذشته دیگه. _ نه خب اخه. این خانومه که... _ عه عزیزم حالا نمی‌خواد بگی دیگه مهم نیست! الان که دیگه این بسته به دستم رسید. همونی‌هم شده که می‌خواستم. این دیر و زودش هم دیگه خیلی مهم نیست... _ باشه عزیزم. مبارکت باشه. ببخشید بازم. ✨✨✨✨✨ _ داشت یادم می‌رفت. لطفا حرم رفتی برای عمه‌ام دعا کن. _ عه چرا؟ چیشده مگه؟! _ داشته از پله می‌اومده پایین پاش لیز خورده، سرش خورده لب پله. _ ای‌وای. الان حالشون چطوره؟ _ شکر خدا بهتره... خطر از بیخ گوشش گذشته. _ خب احمدالله. چشم عزیزم حتما! _ ممنونم. لطف می‌کنی. ان‌شاءالله بلا از خودت و خانوادت دور باشه. _ ممنون گلم. ان‌شاءالله. امری، فرمایشی؟ _ نه عزیزم. خیلی خوشحال شدم دیدمت. التماس دعا حتما! _ ما بیشتر. محتاجیم به دعا. خداحفظ... ✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به صندوق چوبی پشت پایش گیر کرد. محکم زمین خورد و کُت چرمش چاک خورد. دانه‌های یاقوت زیر کُتش پیدا شد. چشم از او برداشتم. بلند شد و همانطور عقب عقب به راهش ادامه داد. نمی‌خواست در همین ملاقات اول مضحکه شود. حسابی که دور شد؛ برگشت. شروع به دویدن کرد. دلم می‌خواست بفهمم کجا می‌رود. سال‌ها همسایه‌ی ما بودند. همین درخت کناری. اولین بار که همدیگر را دیدیم، هر دو شکوفه بودیم. فکر کردم: «لابد اون موقع فکر کرده شبیه همیم.» دلم برایش سوخت. وقتی ردِ قرمز باقی مانده از او را روی زمین دیدم، دردم گرفت. دستی به پوست حساس و نازکم کشیدم. چشمانم را بستم. حتی تصور چنین افتادنی، تمام فیبر‌های تنم را لرزاند. فکر کردم: «چه مرد محکمیه! اگر من بودم الان تمام تنم له شده بود.» از تصورش دردم آمد. اما فکر رهایم نکرد: «حتی نمی‌تونستم از جام بلند شم و باید با خاک انداز جمعم می‌کردن!» چشمانم را فشار دادم تا این فکر از سرم خارج شود. کمی عذاب وجدان گرفته بودم. «کاش اون حرف‌ رو بهش نگفته بودم!» لبانم را با زبان خیس کردم و ابروهایم را گره دادم. «نه. خیلی هم خوب گفتم.» دست به سینه سرم را بالا گرفتم. «اصلا ما به هم نمی‌خوریم.» یاد حرف‌هایش افتادم و وا رفتم. _ببخشید یه... آب دهانش را قورت داد. _...عرضی داشتم خدمت‌تون. با دیدن کُت چرم براق و صورت قرمزش، چشمانم را پایین انداختم. _بفرمایید. نفسش را آرام بیرون داد و به زمین خیره ماند. _من خیلی وقته... یعنی... چند ماهی هست... می‌دونید نجابت و حیای شما برام قابل تحسین هست. از حرف‌های بریده‌اش، بوی خواستگاری آمد. طبق معمول همه‌ی این جور وقت‌ها خودم را به خنگی زدم. خونسرد و بی‌حالت نگاهش کردم. _ممنونم. سلام به خانواده برسونید. من باید برم. از گفتن جمله‌ی آخر پشیمان شدم! اگر قبول می‌کرد تا بروم از بقیه‌ی حرفش سر در نمی‌آوردم. اگر هم نمی‌گذاشت که معلوم بود معنای حرفش را فهمیده‌ام و دارم فرار می‌کنم. منتظر عکس‌العمل او ماندم. سرش را تندی بالا آورد. آب دهانش را قورت داد. چشمانش به این طرف و آن طرف دو دو زد تا روی من خیره نشود. دهانش را باز کرد اما زبانش قفل بود. کلمات روی زبانش ماسیده بود. نمی‌دانم چرا حالش را فهمیدم! بی ملاحظه گفت: _می‌خوام باهاتون زندگی کنم خانم خرمالو. این را که گفت، یاقوتِ چشمانش در چشمانم گره خورد. خشکم زده بود. با اینکه می‌دانستم منظورش چیست؛ بازم جا خوردم. زمان در آن لحظه متوقف شد. دلم می‌خواست آن لحظه تمام شود اما ساعتِ زمان در آن لحظه ایستاد. وقتی زمان به حرکت درآمد، بالاخره پلک زدم. چشمانم را از او گرفتم. ابروهایم را بالا دادم و گفتم: _اینجا جای این حرف‌ها نیست آقای انار. صورتم را برگرداندم و عکس‌العمل چهره‌ی گلگونش را ندیدم. دوباره به جارو زدن برگ‌های زردِ انار و خرمالو، توی حیاط ادامه دادم. (پ. ن: دیگه باید به بزرگی ببخشید. در تمرین دخل و تصرف کردم. تازه به جای شروع، با شبیه اون جمله تمام کردم!)
هدایت شده از seyyed
خانم خرمالو ابرو هایش را داد بالا و به آقا انار گفت: وای این تاجی که گذاشتی رو سرت خیلی بهت میاد آقا انار هم در جوابش گفت: ممنون عزیزم چشمات قشنگ میبینه و این بود داستان کوتاه و پند آموز ما😐😂
هدایت شده از بچه شبح خاکستری-
خانوم خرمالو ابروهایش را داد بالا و به آقا انار گفت: من عمرا از مرد هایی که مو رنگ می‌کنن، خوشم نمی‌آد! آقا انار دستپاچه و با تته پته گفت: ن..نه! ما کلا خانوادگی موهامون بوره. خیالتون راحت. نچراله نچراله. اگرهم که با رنگش مشکل دارید که دیگه... لبخندی روی لب خانم خرمالو شکل گرفت، هرچند آقا انار از زیر ماسک نمی‌دیدش. سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد. انار تا اینجا تمام ایده‌آل های اورا داشت. ناگهان باد سرد پاییزی وزید، از پوشش نازک خانم خرمالو گذشت و لرزه بر اندام ظریفش انداخت. آقا انار که دید خانم خرمالو از سرما به خود می‌لرز، کت چرمش را در‌آورد و قبل از اینکه خانم خرمالو بخواهد لب به تعارف باز کند، آن را روی شانه‌هایش انداخت. لپ های خانم خرمالو به رنگ کت درآمد و فقط زیرلب تشکر کرد. آقا‌ی‌انار همانطور که به خانم خرمالو زل زده بود، پیش خودش فکر می‌کرد کتش چقدر به تن همسر آینده‌اش می‌آید. حالا این همه اعتماد به سقف را از کجا می‌آورد و خرمالو را از همین حالا همسر اینده‌اش می‌دانست،الله‌اعلم! خرمالو احساس می‌کرد دارد زیر نگاه های سنگین انار له می‌شود. به سختی سرش را بالا اورد که یکهو نگاهش روی هیکل تکه‌تکه و عضلانی انار قفل شد. نفسش بند آمد و سریع نگاهش را دزدید و چندین برابر سرخ شد. انار مستانه خندید و در دل آرزو کرد کاش می‌توانست موهای سبزرنگ خرمالو را نوازش کند. یکهو به خودش آمد و در‌دل به خود نهیب زد و خودش را به خاطر بی‌حیایی اش سرزنش کرد. نگاهش را به روبه‌رو دوخت و با صدای بمش گفت: موهاتون رو بکنید داخل. خرمالو که تازه فهمیده بود موهایش بیرون امده، بی اختیار هینی کشید و سریع روسری اش را کشید جلو. انار ذوق‌زده از نجابت خرمالو لبخندی زد و رویش را به سمت او چرخاند. سرش را کمی کج کرد و شمرده شمرده پرسید: خرمالو خانوم؟ و "واو" خانوم را کمی بیشتر کشید. خرمالو نیم نگاه خجولی به انارش، که معلوم نبود از کی "شین" مالکیت گرفته، انداخت و بله را در دهانش مزه‌ مزه کرد. (استاد ممنون می‌شم نطرتون رو هم بگید)
هدایت شده از ✒🌿💎
خانم خرمالو ابروهایش را داد بالا و به آقا انار گفت : خوانواده تو خودشونم با خودشون مشکل دارن... این ترش می‌کنه.. اون‌شیرین می‌شه اونم که خودش نمی‌دونه شیرینه یا ترش. حالا فکر کن ازدواج کنیم بچمون چی از آب در بیاد. پوستش کلفت و تلخه.اونوقت داخلش نرم و شیرین و آبدار. آقا انار که دیگه عصبی شده بود با همون لهجه کرمانی به خانم انار توپید: از شماکه بهتریم.انارمیوه‌‌ی‌مورد علاقه حضرت زهرا(س)است.بعدشم...درسته پوستمون کلفت و تلخه.ولی داخلمون آبدار و شیرینه.تازشم..از شما خرمالو ها بهتریم که. پوستتون قرمز و وسوسه کنندست اما وقتی خورده می‌شین دهن آدما خشک می‌شه. ظاهرتون خوبه هااا ولی باطنتون تلخه.امام علی(ع)هم گفته: «زینةٌ اْلباطن ، خیرُ مِن زینة اْلظاهِر» بعدشم.اصفهانی بودنتو به رخم نکش که مَه بچه کرمونم ، پایتخت گردش گری ایران.از وقتی شکوفه شدماا ، توریستا داشتن انار های کرمونو سوغات می‌بردن. خانم انار شماتت بار آقا خرمالو رو نگاه کرد و گفت : مگه سوغات کرمان زیره نبود؟؟ آقا آنار اومد جواب بده که پدرش ، استاد واقفی گفتن : پسرم ولکن.. اینا جنسشون به تو نمی‌خوره.تو مثلا قراره برگ اعظم باغ انار بشی هااا. با ایشون ازدواج کنی که فردا از درخت می‌افتی پائین.. یکم صبر کن من دخترعمو شیرینو برات می‌گیرم. خانم خرمالو که عصبی شده بود جعبه شیرینی رو از روی میز انداخت پائین رو به آستاد واقفی و پسرش گفت : اصلا شما جنستون به خرمالو ها نمی‌خوره. این دسته گلتونم بگیرین ببرید کرمان.. شمارو به خیر مارو به سلامت. *** دوهفته بعد خبر ازدواج پسر اقای واقفی که حالا ناردوماد شده بود به گوش خرمالو رسید و ایشون بر اثر سکته قلبی مرحوم شدند. و این بود سرنوشت مخالفان باغ انار ، که تکه ای از فردوس است!!
هدایت شده از م.م
خانوم خرمالو: آخ که چقدر دوست دارم این دل پر خونت را. تا قلبت را برویم باز نکرده بودی درکت نمی کردم. همیشه می گفتم چه پوست کلفتی دارد. البته اینهم جزئی از جاذبه های ذاتی تو است که من بسیار دیر متوجه شدم. آنقدر متواضعی که شکافتن تو را نوعی لبخند، رضایت، آرامش می دانم. آقای انار: عزیزم تو هم پراز شیرینی و لطفی. نرمخو ومهربان . چه خاکی بر سرم می ریختم. اگر مثل بعضی خرمالوها بی مزه بودی؟! شکر می کنم که تو را از درخت همسایه خواستگاری کردم. واِلا ممکن بود کارمان به جدایی بکشد. - - تمام شد. خودت را لو دادی. آقای انار: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.
اینم تو کویر افتاده بود😕😕😕