eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
همگی برگشتند و به بانو رجایی نگاه کردند. بانو رجایی در حالی که قیافه‌ی حق به جانبی گرفته بود و داشت قدم می‌زد، صدایش را صاف کرد و گفت: _یه مسئله این وسط هست که بدجوری ذهنم رو درگیر کرده. همگی منتظر ادامه‌ی حرف‌های بانو رجایی بودند که دخترمحی زیرلب گفت: _یا خدا. این باز کارآگاه‌بازیاش شروع شد. سپس سر خود را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که بانو رجایی گفت: _وقتی که اومدیم اینجا، بَبَف به بانو رایا گفت چرا زودتر خبر ندادید که ناهاری، شامی، چیزی درست کنم! احف با چشم‌هایی ریز شده پرسید: _خب الان این مشکلش چیه؟ بانو رجایی لبخندی مرموزانه زد و گفت: _خب الان مگه ماه رمضون نیست؟ پس بَبَف چطوری می‌خواست نهاری، شامی، چیزی درست کنه؟ احف خواست جواب بدهد که بَبَف گفت: _بع بع بع! ببع ببع ببعی! احف پس از این حرف بَبَف، اخمی به او کرد و با لحن سرزنش‌آمیزی گفت: _دیگه این حرف رو نزنیا. زشته، مهمونه. بانو رجایی با تعجب پرسید: _چی میگن ایشون جناب برگ؟ احف لبانش را گَزید و گفت: _هیچی، بگذریم‌. سپس دخترمحی گفت: _بگید دیگه جناب احف. اگه شما ترجمه نکنید، می‌دیم بانو حدیث که کارت مترجمی هم داره ترجمه کنه. احف که دید دیگر چاره‌ای ندارد، آب دهانش را قورت داد و گفت: _بَبَف گفت چقدر این دختره‌ی چشم سفید حواسش جَمعه. موش بخورتش. البته از طرف بَبَف از بانو رجایی عذرخواهی می‌کنم. بانو رجایی لبخند تلخی زد و به قدم زدنش ادامه داد و گفت: _اتفاقاً درست میگه. من حواسم جَمعه و الانم اگه جواب سوالم رو نگیرم، از اینجا تکون نمی‌خورم. همگی پوفی کشیدند که بانو رایا گفت: _من جوابت رو میدم عزیزم. گوسفندا ماه رمضون ندارن. به خاطر همین بَبَف فکر کرد ما هم روزه نیستیم و پیشنهاد درست کردن شام و ناهار رو داد. بانو رجایی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و سپس با جدیت گفت: _چطور گوسفندا سربازی و عشق و عاشقی و ازدواج و اینستا دارن، ولی ماه رمضون ندارن؟ بانو رایا دستی به صورتش کشید و گفت: _عزیزم گوسفندا دینشون با ما فرق داره. دین گوسفندا بَبَعیَت بر وزن مسیحیته و دلیلی نداره اینا هم ماه رمضون داشته باشن. _جالبه! بانو رجایی که دید دیگر حرفی نمانده، نگاهی به ساعت مُچی‌اش انداخت و گفت: _بهتره زودتر برگردیم باغ که داره دیر میشه. همگی به سمت پای کوه راه افتادند که دخترمحی به بانو شبنم گفت: _اینم از دومین شکستِ کارآگاهیِ بانو رجایی. ضایعات خریداریم. بانو شبنم که مشغول زدن آروغ‌های شیر گوسفند بود، یک آروغ به بزرگی پنج ریشتِر زد و گفت: _اَه چقدر غیبت می‌کنی دختر! یه کم به فکر آخرتت باش. دخترمحی با خونسردی جواب داد: _من تو روشم میگم. _واقعاً؟ دخترمحی سر خود را تکان داد که بانو شبنم با فریاد گفت: _رجایی جان، ببین این دخترمحی... ناگهان دخترمحی دهان بانو شبنم را گرفت و گفت: _غلط کردم شبنمی. تو رو خدا نگو. بانو شبنم دست دخترمحی را از روی دهانش برداشت و گفت: _اگه می‌خوای نگم، باید قول بدی امشب ظرفا رو بشوری. باشه؟ _باشه، می‌شورم. بانو شبنم لبخندی به پهنای صورت زد که بانو رجایی گفت: _چیشده شبنمی جان؟ دخترمحی چی؟ دخترمحی لبخندی مصنوعی زد و گفت: _هیچی رجایی جان. می‌خواست بگه دخترمحی خیلی دوسِت داره. بانو رجایی لبخندی زد و گفت: _ممنون عزیزم. منم دوسِت دارم! همگی خسته و کوفته دور سفره نشسته بودند و منتظر اذان مغرب بودند که بانو احد گفت: _پس استاد ابراهیمی و احف کجا موندند؟ داره افطار میشه. کسی چیزی نگفت که صدای زنگوله‌‌ها به گوش رسید. همگی ورودی باغ انار را نگاه کردند که دیدند احف و گوسفندانش، به همراه استاد ابراهیمی وارد باغ شدند و احف با صدای بلندی گفت: _سلام و برگ و پشم. ما اومدیم. بانو رجایی با لحنی تند گفت: _گوسفندا رو واسه چی آوردید؟ احف جواب داد: _راستش گوسفندا رو بردم طویله، ولی گفتن ما اینجا دلمون می‌گیره و می‌خواییم بیاییم باغ انار رو ببینیم و از اینجور حرفا. منم دلم به حالشون سوخت و بهشون گفتم نگران نباشید؛ همگی باهم توی باغ انار افطار می‌کنیم. بانو رجایی با کلافگی گفت: _بابا من تازه باغ رو تمیز کرده بودم. اینا اگه بیان، با فضولاتشون باغ رو کثیف می‌کنن. احف جواب داد: _نگران نباشید. من قبل اینکه بیام اینجا، همشون رو پوشک کردم. چقدر پوشک گرون شده! سپس اعضا نگاهی به ماتحت گوسفندان انداختند و دیدند که احف راست می‌گوید و جای هیچ نگرانی‌ای نیست. بانو شبنم با دیدن پوشک‌ها از احف پرسید: _مای بِیبی‌یه یا مولفیکس؟ احف جواب داد: _سایز اونا به اینا نمی‌خوره. به خاطر همین واسشون ایزی‌لایف خریدم. کسی جواب نداد که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. به خاطر همین استاد مجاهد گفت: _خب اینم از اذان. با ذکر صلواتی روزتون رو باز کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که احف گفت: _بابا بذارید من و استاد هم بیاییم...
دو تا پیام مهم سنجاق کردم. بزن روی پیام سنجاق شده می‌تونی ببینیش. دو تا نوار آبی کنار هم یعنی دو تا پیام سنجاق شده. ساده‌س دیگه. هنوزم متوجه نشدی. یکیش تمرین های باغ انار هست. یکی‌شم نحوه ثبت نام توی دوره رمان نویسی.
کمکشون کنید تا کمکتان کنند. البته برای دم و دستگاه امام حسین هرچقدر خرج کنید کم است. برای وارث نذار. وارث میخوره و یَک فحش هم می‌ذاره روش که چرا کمه😌
با سلام و صلوات بر پیامبر مهر و رحمت و شما همشهریان گرامی، به اطلاع می‌رساند؛ با توجه به آتش زدن مسجد چهارده معصوم(ع) آزادشهر در بامداد روز جمعه توسط معاندین اسلام، بخش عمده ای از وسایل و تجهیزات برقی و صوتی هیئت محبان الحسین(ع) در آتش سوخت و خسارت مالی خیلی سنگینی در اثر این آتش سوزی، به هیئت وارد شده است که با توجه به اینکه هیئت بانی خاصی نداشته و هزینه خرید این وسایل هم،طی سالیان سال و با کمک های کم و خرد جوانان هیئت جمع گردیده است لذا در این برهه از زمان به مساعدت و همیاری شما همشهریان عزیز و خیرین محترم در تهیه مجدد این تجهیزات، جهت برگزاری مراسمات هفتگی و برنامه های مختلف هیئت، نیاز ضروری می‌باشد. 💳شماره کارت بانک رسالت بنام هیئت: 5041721111931896 💳شماره کارت بانک صادرات: 6037691980026454 جهت هماهنگی بیشتر: 09134556202 اجرکم علی الله... ┄┅═✧❁🌼❁✧═┅┄ 🔸روابط عمومی هیئت محبان الحسین(ع) دارالعباده یزد🔸 🆔 https://eitaa.com/moheban313ir
💠 🔹رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: به شخص بدهکاری که از پرداخت بدهی اش ناتوان بود، فرمود: این ذکر را بسیار بگو، توکلّتُ علَى الحُىّ الذى لا یَموتُ والحمدُللهِ الّذى لَم یَتّخِذ صاحِبَهً و لا وَلَدا و لم یَکُن له شریکٌ فى المُلک و لم یَکُن له ولىّ مِن الذّلّ و کَبّرهُ تَکبیرا. پس از مدتی، قرضش ادا و روزی اش زیاد شد. 📚کافى/ج4/ص337 pay.eitaa.com/v/p
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 وداع از این دنیا برای ما بسیار نزدیک است؛ ولی ما آن را بسیار دور می بینیم؛ و گرنه این قدر با هم نزاع نداشتیم. انسان با خود کاری می کند که هیچ دشمنی با او نمی کند و آن این که سرچشمه صلاح را تا روز قیامت خشک می کند! pay.eitaa.com/v/p
احف گوسفندان را به گوشه‌ی باغ هدایت کرد. سپس به همراه استاد ابراهیمی سر سفره نشست که بانو احد گفت: _دوستان خودتون رو با افطار سیر نکنید. چون بانو نسل خاتم یه شام خوشمزه پخته که برگاتون رو هم باهاش می‌خورید. البته ادویه‌اش رو هنوز نریخته و قراره خودم اون رو اضافه کنم. همگی مشغول خوردن زولبیا و بامیه و نون پنیر سبزی بودند که بانو طَهورا خطاب به پاندایش گفت: _کجا میری عزیزم؟ بیا بشین افطارت رو بخور دیگه. پاندای بانو طَهورا در حالی که یک سینی پر از زولبیا و بامیه و خرما و هندوانه را حمل می‌کرد، به طرف آقای بَبَع‌وند رفت و گفت: _می‌خوام با عشقم افطار کنم. احف که این صحنه را دید، یک قُلُپ از چای نباتش را خورد و به استاد مجاهد گفت: _استاد اینا الان مَحرم نشدن، از نظر شرعی اشکالی نداره قربون صدقه‌ی هم میرن؟ استاد مجاهد محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _اشکال زیادی نداره؛ چون مثل ما آدم نیستن و حیوونن. ان‌شاءالله توی یکی دو روز آینده‌، صیغه‌ی مَحرمیتشون رو می‌خونم تا دیگه مشکلی از این بابت نداشته باشن. احف یک "سپاس برگی" گفت که دخترمحی با خنده گفت: _چی میشه عقد بَبَع‌وند و پاندا، همزمان بشه با عقد جناب احف و این دخترِ فامیل استاد. اگه اینجوری بشه، جناب احف توی یه روز، هم داماد میشه، هم پدرشوهر. همگی حرف دخترمحی را تایید کردند که استاد جعفری ندوشن گفت: _چی میشه عروسی من و احف هم توی یه روز بیفته! یعنی میشه خدا؟! احف با لبخند جواب داد: _اختیار دارید آقا معلم. همزمان شدن عروسی بنده با شما، سعادت می‌خواد که ما نداریم. استاد جعفری ندوشن لبخند گرمی زد که احف به استاد ابراهیمی گفت: _راستی استاد بلند شید زنگ بزنید دیگه. دیر میشه‌ها. استاد ابراهیمی در حالی که لقمه‌ی نون پنیر سبزی‌اش را داخل دهانش می‌گذاشت، جواب داد: _نگران نباش؛ دیر نمیشه. _چه‌جوری نگران نباشم؟ اگه دختره توی این فاصله که شما دارید افطار می‌کنید شوهر کرد چی؟ استاد ابراهیمی نگاه چپ چپی به احف انداخت و گفت: _چه داماد هولی! باشه، الان بلند میشم. _دستتون درد نکنه. نگران بقیه‌ی افطارتون هم نباشید. من به جاتون می‌خورم. استاد ابراهیمی یک لیوان آب ولرم خورد و از جایش بلند شد که استاد مجاهد گفت: _ان‌شاءالله استاد ابراهیمی با خبرای خوبی برگرده صلوات! همگی صلواتی فرستادند که بانو رایا از جایش بلند شد و در حالی که در دستانش یک پلاستیک علف سبز و یک سطل آب بود، به طرف گوسفندان رفت. احف بعد از دیدن این صحنه با لبخند گفت: _خیلی ممنونم بانو رایا. فقط لطفاً یه کم بیشتر علف ببرید که همشون سیر بشن. _این فقط واسه بَبَفه؛ چون بهش قول داده بودم. مسئولیت بقیه‌ی گوسفندا با خودتونه، نه من. احف لبخندش جمع شد که استاد ابراهیمی پس از دقایقی برگشت و گفت: _مبارکه احف جان! فرداشب می‌ریم خواستگاری. احف با شنیدن این جمله، گل از گلش شکفت و کنترل خود را از دست داد. چرا که ناگهان از جایش بلند شد و شروع کرد به رقصیدن، آن هم از نوع بندری. همه‌ مات و مبهوت به احف نگاه می‌کردند که بانو سیاه‌ تیری خطاب به بانوان نوجوان گفت: _شماها چشماتون رو ببندید. بدآموزی داره. بانوان نوجوان چشمانشان را بستند که بانو سیاه‌ تیری ادامه داد: _یکی پریز این شازده دوماد رو از برق بکشه. علی پارسائیان یک آروغ چهار و هفت دهم ریشتِری زد و گفت: _والا این احفی که من دارم می‌بینم، کارش از پریز برق گذشته. برق ایشون رو باید از کُنتور زد. همگی حرف علی پارسائیان را تایید برگی کردند که استاد مجاهد به شانه‌ی احف زد و گفت: _احف جان بعد افطار نماز می‌چسبه، نه رقص بندری. احف از این حرف استاد مجاهد خجالت کشید و عرق شرمش را پاک کرد. سپس استاد مجاهد از جایش بلند شد و گفت: _خب بریم وضو بگیریم که نمازمون داره دیر میشه. همگی از جایشان بلند شدند که ناگهان بانو شبنم موبایلش را دَمِ گوشش گذاشت و پس از چند لحظه مکث گفت: _سلام مادرشوهر جان. خوبی جونِ دل؟ سرِ کیفی عزیز؟ می‌خواستم بگم فرداشب بچه‌ها رو نمیارم اونجا. چون قراره بریم خواستگاری. پس از پایان تماس، بانو شبنم با نگاه سنگین حضار مواجه شد. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و گفت: _خب بچه‌هام خواستگاری دوست دارن. چیه مگه؟! همگی شانه‌هایشان را بالا انداختند که بانو احد گفت: _راستی جناب احف قراره با کی بره خواستگاری؟ بانوان نوجوان یک‌صدا گفتند: _ما هم میاییم. و دست و جیغ و هورا کشیدند که احف با لبخند گفت: _قدم همتون روی چشم. اصلاً همگی می‌ریم. استاد ابراهیمی چشم غره‌ای رفت و ضربه‌ی محکمی به پهلوی احف زد و گفت: _همینجوری جوگیر شدی داری یه چیز میگیا. بابا ما داریم می‌ریم خواستگاری، نه جنگ قبیله‌ای. پیشنهاد من اینه که به جز خودم و خودت، یکی دوتا بانو هم با خودمون ببریم. چطوره؟ احف جوابی نداد که دخترمحی گفت: _خب بقیه که خواستگاری دوست دارن، چیکار کنن...؟
استاد ابراهیمی کمی فکر کرد و سپس گفت: _اونایی که با ما نمیان، از طریق لایو خواستگاری رو تماشا کنن. چشم‌های بانوان برقی زد که بانو سُها هورایی کشید و گفت: _آخ جون حنابندون! بانو حدیث پوفی کشید و گفت: _سُها جان، لایو فرداشب مربوط به خواستگاریه، نه حنابندون. بانو سُها جوابی نداد که احف گفت: _خب استاد کدوم خانوما رو با خودمون ببریم؟ استاد ابراهیمی خواست جواب بدهد که بانو فرجام‌پور گفت: _چرا با پدر و مادرتون نمی‌رید خواستگاری؟ احف جواب داد: _راستش چون پدر و مادرم شهرستانن، نمی‌تونن بیان. در ضمن خودشون گفتن خودت همه کارا رو بکن و هر موقع عروسیت شد، ما هم میاییم. ابروهای بانو فرجام بالا رفت که استاد ابراهیمی گفت: _آقایون که فقط خودم و خودت می‌ریم. می‌مونه خانوما که... استاد مجاهد از پشت دستش را روی شانه‌ی استاد ابراهیمی گذاشت و گفت: _ای بی معرفت! یعنی من رو نمی‌خوایید ببرید؟ سپس پوزخند ریزی زد و گفت: _باشه، اشکالی نداره. بعد بدون اینکه منتظر جوابی بماند، رفت. استاد ابراهیمی سریع برگشت و گفت: _ناراحت نشو مجاهد جان. اگه قضیه جور شد، ما شما رو واسه عقد می‌بریم که صیغه رو بخونی. استاد ابراهیمی جوابی نشنید که بانو سیاه تیری گفت: _من و احد و شهیده و خادم الزهرا که باید بیاییم. چون ما اهالی تیرستان هستیم و باید همه جا باشیم. سپس بانو شبنم گفت: _منم که بچه‌هام خواستگاری دوست دارن و باید بیام. استاد ابراهیمی سرش را خاراند و سپس گفت: _بانو شبنم با بچه‌هاش رو می‌بریم. از اهالی تیرستان هم فقط یه نفر می‌بریم. پس نمایندتون رو انتخاب کنید. اهالی تیرستان به هم نگاهی انداختند که بانو رجایی گفت: _جناب برگ من رو نمی‌برید؟ کنترل بچه‌های شبنم جان خیلی سخته‌ها. احف خواست جواب بدهد که استاد ابراهیمی گفت: _لازم نیست. شما همین بچه‌های باغ انار رو کنترل کنید که یه وقت نظم لایو رو به هم نزنن. بانو رجایی چَشمی گفت که ناگهان احف زد زیر گریه و گفت: _آخ! چقدر جای استاد واقفی خالیه. الان اگه بود، خودش برام آستین بالا می‌زد. اینطوری دیگه منم به شماها زحمت نمی‌دادم. استاد ابراهیمی چند بار به پشت احف زد و گفت: _زحمتی نیست احف جان. در ضمن شادوماد که گریه نمی‌کنه. احف اشک‌هایش را پاک کرد که بانو مایا گفت: _وای که چقدر شماها بیخیالین. استاد واقفی و یاد فوت کردن، بعد شما به فکر عروسی و زن گرفتن و رقص بندری و اینجورچیزا هستید؟ واقعاً متاسفم براتون. اینجاست که میگن وقتی توی حوضی ماهی نباشه، قورباغه سپه‌سالاره! بانو احد نزدیک بانو مایا شد و گفت: _عزیزم اولاً چهلم استاد و یاد در اومده و ما تا آخر عمر که نمی‌تونیم عزاداراشون باشیم. دوماً ما همه کار کردیم که روح این دو عزیز شاد بشه. براشون قبر و سنگ قبر خریدیم، چهلم گرفتیم، باقالی پلو با ماهیچه دادیم، از قاتلینشون شکایت کردیم. دیگه باید چیکار می‌کردیم که نکردیم؟ الانم که منتظریم دادگاه و دای جان قاتلینشون رو پیدا کنن تا یه انتقام سخت بگیریم. بانو مایا دیگر جوابی نداد که احف گفت: _می‌خوایید قاب عکس استاد واقفی و یاد رو با خودمون ببریم خواستگاری که یه یادی هم ازشون بشه؟ بانو مایا حرفی نزد که بانو احد گفت: _بابا دارید میرید خواستگاری، نه یادواره‌ی شهدا. استاد ابراهیمی حرف بانو احد را تایید کرد و گفت: _دوستان زود باشید وضو بگیرید که استاد مجاهد بیشتر از این دلخور نشه. همگی با کمک هم سفره‌ی افطار را جمع کردند و آماده‌ی وضو گرفتن شدند که دیدند بانو کمال‌الدینی مشغول عکاسی از آقای بَبَع‌وند و پاندای بانو طَهورا است. به خاطر همین دخترمحی پرسید: _مگه دوربینت رو پیدا کردی فائزه جان؟ بانو کمال‌الدینی با شوق و ذوق جواب داد: _نه. این یه دوربین پلاستیکیه که اومدنی از مغازه‌ی سر کوچه خریدم. بعد پیش خودم گفتم بهتره اولین عکسایی که با این دوربین می‌گیرم، از این تازه عروس و دوماد باشه. تازه فیلم‌برداری عروسیشون رو به عهده گرفتم. کسی چیزی نگفت که احف نزدیک بانو طَهورا شد و گفت: _ببخشید، ولی یه چیزی به این پانداتون بگید. نیومده داره چیز به گوسفندم یاد میده. بَبَع‌وندِ من تا الان چشم و گوشش بسته بود، ولی ببینید چه‌جوری پانداتون مخش رو زده که واسه عروسیشون دارن خودسَر تصمیم‌گیری می‌کنن و حتی فیلم‌بردار مراسمشون رو هم مشخص کردن. بانو طَهورا سرش را پایین انداخت و گفت: _چشم! تذکر میدم. اعضای باغ انار پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشاء، شام بانو نسل خاتم و احد را نوش جان کردند. سپس بانوان به ناربانو منتقل شدند و آقایان هم در حیاط باغ پشه بند زدند و رخت‌خواب‌ها را پهن کردند. در این میان ناگهان علی پارسائیان گفت: _احف بلند شو این پوشک گوسفندات رو عوض کن. مُردیم از بوی گَندِش. احف پوفی کشید و گفت: _بابا من دیگه پوشک ندارم. سپس سرش را به نشانه‌ی کلافگی خاراند و از جایش بلند شد که علی پارسائیان پرسید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻پیشنهاد دانلود... یک دنیا عشق نهفته است در این قاب.. اگر نبینی از دست دادی... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مشق عشق | برای_او @mashghe_eshgh310 @ANARSTORY
هدایت شده از KHAMENEI.IR
132718338_-10475276.mp3
7.28M
قسمتی از برنامه رادیویی «از سرزمین نور»
خودسازی(گناهکار خندان) امام علی(ع): گناهکار خندانی که به گناه خود اعتراف دارد و شرمنده خداست از شخص عبادت کننده گریانی که به عمل خود بر پروردگار مغرور گشته، بهتر است. طرائف الحکم/ج1/ص364 هدف خلقت، تعبد و بندگی است و بندگی فقط با تواضع، کوچکی و اظهار عجز در پیشگاه خالق حاصل می شود. pay.eitaa.com/v/p/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ ایران به حمله اسرائیل 🎥 فیلم طنز 🔹️ کار به جایی رسیده که شبکه‌های رژیم‌صهیونیستی نابودی‌شون رو تبدیل به طنز کردن و دور همی میخندن 😂 🔹️ به تاسیسات هسته‌ای ایران حمله میکنیم، مشکلی نیست، فقط اینجا، اینجا، اینجا، اینجا و.... در اسرائیل نابود میشه! 🔸️ حتما ببینید ته خندس 😂 @ANARSTORY
_احف کجا میری؟ احف با کلافگی گفت: _مگه نمیگی بوی گَندِ گوسفندا در اومده؟ _خب. _خب دارم میرم ناربانو ببینم پوشک موشکی توی بساطشون هست یا نه دیگه. علی پارسائیان دیگر چیزی نگفت که احف دمپایی‌اش را پوشید و بعد از چند قدم راه رفتن، ایستاد. سپس برگشت و به وی نگاه کرد: _راستی تو اگه بوی گَندِ گوسفندا اذیتت می‌کنه، چرا اینجا خوابیدی؟ چرا نمیری مسجد محلتون بخوابی؟ شنیدم سحر قرمه سبزی میدنا. علی پارسائیان لب و لوچه‌اش را آویزان کرد و گفت: _نه بابا. من خودم اخبار مسجدمون رو پیگیری می‌کنم. امروز سحر، سبزی پلو میدن که من علاقه‌ی چندانی بهش ندارم. احف شانه‌هایش را بالا انداخت و پس از دقایقی به ناربانو رسید. سپس زنگ در را فشار داد که بانو نورا آیفون را برداشت: _بله؟ _سلام و برگ. ببخشید می‌گید خانومم یه لحظه بیاد دم در؟ بانو نورا با تعجب گفت: _خانومتون؟ مگه شما خانوم دارید؟ احف برای لحظه‌ای چشمانش را بست و موهایش را خاراند و گفت: _ببخشید. من اصلاً گور ندارم که کفن داشته باشم. _منم همین رو میگم. _ناربانو چه خبره بانو نورا؟ این صدای دست و جیغ و هورا واسه چیه؟ نکنه بانوان از اینکه قراره خواستگاری من رو به طور زنده ببینن خوشحالن؟ _نه بابا. ما بانوان عید فطر رو جشن گرفتیم و یه کم بزن و بکوب راه انداختیم. احف با چشمانی گرد شده پرسید: _عید فطر؟ ما هنوز به شب‌های قدر نرسیدیم. _واقعاً؟ _بله. _پس حتماً جشن تولد یکی از اعضاس. حالا بگذریم؛ امرتون رو بفرمایید. _میشه به بانو شبنم بگید یه توکِ پا بیاد دمِ در؟ _چشم. الان صداش می‌کنم. بانو شبنم پس از دقایقی در را باز کرد و گفت: _سلام و نوشمک. کاری داشتید؟ _سلام و پوشک. ببخشید دختر کوچیکتون رو پوشک می‌‌کنید دیگه. درسته؟ _بله. _میشه یه چندتا پوشک بهم بدین؟ آخه گوسفندام بدجوری خراب‌کاری کردن. بانو شبنم کمی لب و لوچه‌هایش را کج کرد و پس از مکثی کوتاه گفت: _مشکلی نیست، ولی مگه شما گوسفنداتون رو ایزی‌لایف نمی‌کنید؟ چون سایز پوشک دختر من خیلی کوچیکه و به گوسفندای شما نمی‌خوره. احف پس از کمی مِن مِن کردن گفت: _درسته، ولی مجبورم. چون الان مغازه‌ها بستس و نمی‌تونم ایزی‌لایف تهیه کنم. از لحاظ سایز هم نگران نباشید. دوتا پوشک رو به هم می‌چسبونم. _خب اینجوری باید یه بسته‌ی کامل بهتون بدم. هزینش زیاد میشه‌ها. _اشکالی نداره؛ پرداخت می‌کنم. به کارت احد بریزم دیگه؟ _نه بابا. احد واسه چی؟ شماره‌ کارت سید مرتضی رو میدم، بریز به اون. _چشم. ببخشید پودر بچه هم دارید؟ بانو شبنم با ابروهایی بالا رفته پرسید: _پودر بچه دیگه واسه چی؟ احف یک پوزخند ریز زد و گفت: _راستش این بَبَف ما امروز توی کوه یه کم پاهاش عرق سوز شده، واسه اون می‌خوام. امروزم که خودتون دیدید؛ آفتاب بدجوری به کوه می‌تابید. _بَبَف که پیش ماست. _واقعاً؟ _بله. بانو رایا با خودش آوردتش. می‌گفت پشت سرش گریه کرده. احف پوفی کشید و گفت: _که اینطور. پس بهشون بگید هوای بَبَف رو داشته باشه. مخصوصاً خوابیدنی که حتماً روی بَبَف رو بِکِشه. _چشم. اجازه می‌دید برم پوشک بیارم؟ _بفرمایید. پس از لحظاتی، احف بسته‌ی مای بیبیِ هجده تایی را تحویل گرفت و به باغ انار رفت. سپس یک به یک گوسفندان را خواباند و پس از چسباندن دو پوشک به هم، شروع به عوض کردنشان کرد. احف در هنگام عوض کردن پوشک نیز، گهگاهی زیرِلب می‌غرید و می‌گفت: _من هی کار کنم، شما هی بخورید. من هی عرق بریزم، شما هی پوشکاتون رو خیس و سنگین کنید. صدبار بهتون گفتم بعدِ غذا عرق نعناع بخورید که شکمتون راحت ‌کار کنه. نه مثل الان که فلافل لبنانیِ گردالو تحویل من دادید. پس از این حرف احف، یکی از گوسفندان خنده‌ی ملیحی کرد که احف گفت: _می‌خندی ورپریده؟! البته بایدم بخندی. افطارت رو که کردی، آب و علفت رو که خوردی، تفریحت رو که انجام دادی، خراب‌کاریت رو هم که با تمام وجود به نتیجه رسوندی. منم جای تو بودم می‌خندیدم گوسفند جان. احف چسب‌ِ پوشک‌ها را هم برای آخرین بار چِک کرد و پس از مطمئن شدن خیالش، وارد پشه‌بند شد. سپس با فکر به خواستگاری فرداشب، به خواب عمیقی فرو رفت. صبح شده بود. آفتاب در آسمان می‌درخشید و گنجشک‌ها آواز می‌خواندند. در این میان ناگهان استاد مجاهد دلش را گرفت و گفت: _خیلی ضعف کردم. دوستان چرا سحری بیدارمون نکردید؟ استاد ابراهیمی در حالی که داشت قولنجَش را می‌شکاند، کش و قوسی به بدنش داد و گفت: _بانو احد مسئول بیدار کردنمونه که احتمالاً ایشون هم خواب موندن. سپس خمیازه‌ی بلندی کشید و گفت: _وای خدا! یه جوری استخونام خشک شده که انگار چند ساله خوابیدم. در این میان ناگهان احف از جایش بلند شد و در حالی که شکمش را گرفته بود، به سمت توالت عمومی باغ دَوید. پس از رفتن احف، استاد ابراهیمی گوشی‌اش را برداشت و پیامکی را که شب قبل برایش فرستاده شده بود، خواند...
_سلام آقای ابراهیمی. دیشب خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید. متاسفانه ما دیگه به شما دختر نمی‌دیم. چون داماد نداشتن، بهتر از داماد بد قول داشتنه. خدانگهدار. استاد ابراهیمی چند بار این پیام را خواند تا متوجه بشود. در ذهنش سوال‌هایی بود که جواب هیچ‌کدامش را نمی‌دانست. حتی نمی‌دانست این موضوع صحیح است یا نه. در این میان، ناگهان احف از توالت برگشت و با لبخند گفت: _آخیش! سبک شدم. استاد ابراهیمی با چشمانی نگران، نگاهی به احف انداخت و گفت: _متاسفم احف جان. خواستگاری امشب به‌هم خورد. لبخند احف جمع شد که استاد مجاهد گفت: _چرا به هم خورد؟ چیزی شده؟ _باباش بهم پیامک داده خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید. احف آب دهانش را قورت داد و گفت: _واسه چی به‌هم خورد؟ مگه قرارمون امشب نبود؟ استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت: _نمی‌دونم. خودمم گیج شدم. استاد مجاهد دستی به ریش‌هایش کشید و خطاب به استاد ابراهیمی گفت: _شاید قرارتون دیشب بوده و شما اشتباهی فرداشب شنیدید. _نه بابا. من خودم دیشب زنگ زدم و واسه فرداشب که امشب میشه، باهاش قرار گذاشتم. همگی به فکر رفته بودند که ناگهان علی پارسائیان گفت: _دوستان من دیشب که خوابیدم، تاریخ گوشیم شونزدهم رو نشون می‌داد. ولی الان داره هجدهم رو نشون میده. استاد مجاهد گفت: _احتمالاً گوشیت هنگ کرده علی آقا. علی پارسائیان جوابی نداد که استاد ابراهیمی با تعجب گفت: _اِ راست میگه. واسه منم هجدهم رو نشون میده. احف و استاد مجاهد هم به گوشی‌هایشان نگاه کردند و آن‌ها هم تاریخ هجدهم را دیدند که استاد ابراهیمی گفت: _یعنی ما یه روزِ تمام خوابیدیم؟! مگه میشه؟ مگه داریم؟! آقایان داشتند شاخ در می‌آوردند که بانوان از ناربانو خارج و وارد باغ انار شدند. به محض دیدن بانوان، علی پارسائیان گفت: _بانوان محترم، میشه شما هم تاریخ گوشی‌هاتون رو چِک کنید؟ کسی جوابی نداد که بانو سیاه‌تیری گفت: _بانو نورا و بانو شبنم، شماها برید آشپزخونه و یه فکری به حال ناهار بکنید. استاد مجاهد پرسید: _ناهار؟ مگه شماها روزه نیستید؟ بانو سیاه‌تیری جوابی نداد که بانو احد گفت: _دوستان! لازمه یه توضیحاتی ارائه بدم. همگی به بانو احد خیره شدند که گفت: _اون روز که رفتم پیش خانوم نامداران و ازش مشاوره گرفتم، تصمیم بر این شد که یه انتقام از شماها بگیرم تا دلم خنک بشه. پریشب که بانو نسل خاتم شام رو پختن، ادویه‌اش رو من ریختم. البته به جز فلفل و نمک و زردچوبه، یه کم هم داروی خواب‌آور ریختم توی غذاتون. به خاطر همین، همه‌ی شما از پریشب تا الان خواب بودید. همگی با تعجب داشتند نگاه می‌کردند که بانو احد گونه‌های خیس شده‌اش را پاک کرد و ادامه داد: _ولی الان اومدم اعتراف کنم. اومدم که بگم من رو ببخشید. اومدم که بگم من رو حلال کنید. دیروز که خواب بودید، باغ کاملاً سوت و کور بود و من تازه قدر شماها رو دونستم. وقتی دیروز خواب بودید، یه حس ترس و وحشتی به جونم افتاد... فقط خدا خدا می‌کردم زودتر بیدار بشید که از این هول و وَلا در بیام. استاد مجاهد، پوفی کشید و گفت: _این چه کاری بود کردید بانو احد؟ انتقام به چه قیمتی؟ به قیمت قضا شدن نمازامون؟ به قیمت روزه گرفتن با شکم خالی؟ استاد ابراهیمی در ادامه‌ی حرف‌های استاد مجاهد گفت: _از همه مهم‌تر به قیمت به‌هم خوردن خواستگاری این جَوون؟ بانو احد سرش را پایین انداخت و اشکش جاری شد که استاد ابراهیمی ادامه داد: _اِ اِ اِ اِ. میگم پس چرا طرف خواستگاری رو به‌هم زده! نگو ما یه شبانه روز خوابیدیم. احف که پلک نمی‌زد و به نقطه‌ای خیره شده بود، ناگهان سرش را با دو دستش گرفت و گفت: _خدایا من چرا اینقدر بدبختم؟! من چرا اینقدر بیچاره‌ام؟! سپس با دستانش به سرش کوبید و گفت: _زنم از دست رفت. مجرد موندم رفت. تیره بخت شدم رفت. همگی اشک‌هایشان جاری شده بود که استاد ابراهیمی گفت: _عیب نداره احف جان. شاید قسمتت نبوده. ان‌شاءالله بهترش رو برات پیدا می‌کنم. احف همچنان ضجّه می‌زد که علی پارسائیان گفت: _ای بابا. امروز سحری مسجدمون قورمه‌سبزی داده. خدایا تا کِی فرصت سوزی؟ استاد مجاهد، دلش را دوباره گرفت و گفت: _وای معدم! کِی بشه افطار بشه. بانو سیاه‌تیری جواب داد: _افطار چیه استاد؟ ما پریشب شام خوردیم، همونه. الان همه‌ی بانوان غش و ضعف رفتن. امروز رو می‌خوریم و برای جبران هم که شده، احد باید کفارَش رو بده. بانو احد، دماغش را با دستمال پاک کرد و گفت: _چشم. من برای جبران آماده‌ام و کفاره‌ی امروزِ همتون پای من. استاد واقفی اینقدر برای من گذاشته که شرمندتون نشم. استاد مجاهد گفت: _همه چی که پول نیست. باید قضای این نمازای یکی دو روزِ همَمَون رو هم بخونید. بانو سُها با لحنی تند گفت: _دندِش کور، چشمش نرم. هرکی هندونه می‌خوره، باید پای زلزله‌اش بشینه. دخترمحی پوفی کشید و گفت: _باشه سُها جان. شما خودت رو ناراحت نکن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شعزی بسیار زیبا از زنده یاد افشین یداللهی✨ وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید وقتی ابد چشم تورا پیش از ازل می آفرید من عاشق چشمت شدم... دکلمه: روحش شاد🌱 @ANARSTORY
انسان شناسی ۲۲۹.mp3
9.66M
۲۲۹ ※ فقط یک شاخصه هست که نشان می‌دهد مسیر حرکت انسانی شما، مسیر درستی است! - اگر اهل عبادت هستید، - اگر اهل فعالیتهای جهادی و معنوی هستید، و این شاخصه در وجود شما دیده نمی‌شود، ✘ ترمز کنید! مسیر شما مسیر درستی نیست و باید تغییر مسیر دهید. @Ostad_Shojae @ANARSTORY
با این حرف دخترمحی، بانو سُها دیگر ناراحت نشد. استاد ابراهيمی نگاهی به گوسفندان انداخت و گفت: _حالا خوبه این گوسفندا از گشنگی تلف نشدن. بانو احد جواب داد: _به خاطر این بوده که من بهشون غذا و آب دادم. چون اون موقعی که شما خواب بودید، اینا همدم من شده بودن. سپس بانو احد سرش را تکان داد و گفت: _باید پای صحبتاشون بشینین و های های گریه کنین. طفلکا هر کدومشون یه قصه‌ی دردناک دارن. همین بَبَف، دیروز برام تعریف می‌کرد مامانش رو سرِ زا از دست داده. بعد باباش تا چهلم مامانش صبر نکرده و رفته پنهونی یه گوسفند رو صیغه کرده. بعد بَبَف یه کم بزرگ میشه و می‌فهمه که مامان اصلیش نیست و پا به فرار می‌ذاره. دیروز خودِ بَبَف به من گفت بانو رایا مثل مادرم می‌مونه و باهاش خیلی راحتم. ای کاش سرپرستیم رو به عهده بگیره. سکوتی بر فضا حکم‌فرما شد که علی پارسائیان گفت: _چه سرنوشت تلخی. باید به احسان زنگ بزنم یه کاری براش بکنه. استاد ابراهيمی پرسید: _کدوم احسان؟ _احسان علیخانی دیگه. باید بهش بگم به برنامَش دعوتش کنه. _مگه احسان رفیقته؟ _آره بابا. چند سال پیش اومده بود مسجد محلمون قورمه‌سبزی گرفت. همون موقع شمارَش رو گرفتم. استاد ابراهيمی عینکش را صاف کرد و گفت: _جالبه. البته این رو بگم که احسان دیگه برنامه‌ی ماه عسل رو نمی‌سازه و به جاش عصر جدید رو ساخته. بانو سُها با شنیدن این جمله، قیافه‌اش را کَج و کوله کرد و گفت: _هرچیزی قدیمیش خوبه. چیه عصر جدید؟ کسی چیزی نگفت که بانوان نوجوان سفره‌ی ناهار را پهن کردند. همگی مشغول ناهار خوردن بودند که بانو نوجوان انقلابی گفت: _یعنی دیگه خواستگاری نمی‌ریم؟ استاد ابراهيمی یک پیاز داخل دهانش گذاشت و گفت: _چرا نریم؟ من یه مورد دیگه سراغ دارم که قراره باهاش صحبت کنم. احف که داشت با غذایش بازی بازی می‌کرد، با این حرف استاد ابراهيمی نگاهی به او انداخت و گفت: _جونِ من؟ _جونِ تو. لبخندی بر گوشه‌ی لب احف نشست که بانو سیاه‌تیری گفت: _تا احف بلند نشده برقصه، برقش رو بِکِشید. احف پوزخند ریزی زد و گفت: _من خسته‌تر از اونی‌ام که برقصم. به‌هم خوردن خواستگاریم، بدجوری کمرم رو شکوند. استاد ابراهيمی با لبخند جواب داد: _خسته نباش که خواستگاری جدید توی راهه. فقط این مورد یه کم با مورد قبلی فرق داره و تو باید حتماً عکسش رو ببینی. احف که اشتهایش باز شده بود، با دهانی پر گفت: _موردای شما همه خوبه استاد. نيازی به عکس نیست. _ولی از من به تو نصیحت. عکس این مورد رو حتماً ببین. احف با سر جواب منفی داد که بانو احد گفت: _استاد ابراهیمی اینقدر مورد داره که باید یه کانال مخصوص ازدواج و معرفی زوجین به‌هم بزنه. همگی زدند زیرِ خنده که استاد ابراهیمی گفت: _ما همین احف رو زن بدیم کافیه. سپس به احف گفت: _پس عکسش رو نگاه نمی‌کنی؟ احف دوباره جواب منفی داد که استاد ابراهيمی ادامه داد: _باشه، هرجور راحتی. هنگام عصر بود که استاد ابراهيمی به طرف زنگ زد و قرار خواستگاری فرداشب را گذاشت. سپس اعضا شام مختصری خوردند و به رخت‌خواب‌هایشان رفتند. چشمان استاد مجاهد داشت گرم می‌شد که صدایی خواب را از چشمانش گرفت. استاد مجاهد نگاهی به احف انداخت. احف، در خواب عميقی فرو رفته بود؛ اما داشت حرف می‌زد. سپس استاد مجاهد، گوشی‌اش را روشن و شروع به فیلم گرفتن کرد و گفت: _هم اکنون خواب دیدن احف را تماشا می‌کنید. احف در خواب می‌گفت: _آقای داماد، آیا بنده وکیلم شما را با مهریه‌ی دو شاخه برگِ سبز به عقد عروس خانوم در بیاورم؟ دوماد گوسفندا رو برده چَرا. برای بار دوم می‌پرسم، بنده وکیلم؟ دوماد داره پوشک گوسفندا رو عوض می‌کنه. برای آخرین بار عرض می‌کنم؛ اگه جواب ندید فلفل می‌ریزم توی دهنتون. بنده وکیلم؟ با اجازه‌ی استادِ مرحومم و همه‌ی باغ اناریا، بله. سپس احف در خواب لبخند ریزی زد و لبانش را غنچه کرد که ناگهان استاد مجاهد گفت: _متاسفانه به لحظاتی داریم می‌رسیم که مجبوریم فیلم رو سانسور کنیم. سپس فیلم را متوقف کرد و آن را به گروه باغ انار فرستاد و زیرش نوشت: _خواب دیدن احف، همین الان یهویی! بعد از ارسال شدن فیلم، بانوان در گروه شروع به گفتن نظراتشان کردند: _وای چه خواب خوب و شیرینی! خدایا قسمت ما هم بکن. _نمی‌شد احف گوسفنداش رو با خودش نیاره عقد؟ _احف داره اشتباهی خواب می‌بینه. فرداشب خواستگاریه، نه عقد. _ دوستان‌ کسی می‌دونه قسمت سانسور شده‌ی این فیلم رو توی چه سایتی ببینیم؟ بانوان تا سحر با هم، چت می‌کردند و هر از گاهی بانو رجایی، چند عدد فلفل قرمز داخل حلقشان می‌کرد که فایده‌ای نداشت. بالاخره انتظارها به سر و زمان خواستگاری احف فرا رسید. احف یک کت و شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشید. سپس یک جفت کفش قهوه‌ای روشن به پایش کرد و داخل اتاق شد تا بانو اسکوئیان نقد‌های لازم‌ را انجام دهد...
بانو اسکوئیان نگاهی به سر تا پای احف انداخت و گفت: _تیپتون خوبه، فقط کُت رو داخل شلوار نمی‌ذارن. در ضمن دکمه‌های پیراهنتون رو هم نبستید. احف نکات گفته شده را رعایت کرد که بانو اسکوئیان ادامه داد: _کفشاتون رو لطفاً در بیارید. احف کفش‌هایش را در آورد که ناگهان علی پارسائیان زد زیرِ خنده. بانو اسکوئیان که متوجه‌ی دلیل خنده‌ی علی پارسائیان شده بود، به زور خنده‌ی خود را کنترل کرد و گفت: _چقدر هولید جناب احف. جوراباتون رو هم پشت و رو پوشیدید. احف عرقش را پاک کرد و سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد که بانو اسکوئیان به علی پارسائیان گفت: _لطفاً ایشون رو بگردید. احف از این حرف جا خورد و گفت: _واسه چی باید بگرده؟ مگه اینجا ایستِ بازرسیه؟ بانو اسکوئیان با خونسردی جواب داد: _خیر. ما کسانی رو که قراره برن خواستگاری، می‌گردیم که احياناً اگه وسیله‌ی خطرناکی همراشون بود، ازشون بگیریم تا منجر به، به‌هم خوردن خواستگاریشون نشه. مثلاً یه بار یکی چاقو با خودش برده بود خواستگاری و عروس رو تهدید کرده بود که گوشیش رو بهش بده تا ببینه با پسر دیگه‌ای در ارتباطه یا نه. ابروهای احف بالا رفت که علی پارسائیان نزدیک احف شد و شروع کرد به گَشتن او. سپس یک برگ سبز از جیب کُتِ احف در آورد و گفت: _این چیه دیگه؟ احف جواب داد: _این رو برداشتم که اگه از عروس خوشم اومد، به عنوان هدیه بهش بدم. _وای چه رُمانتیک! این را بانو کمال‌الدینی گفت که از شیشه‌ی پنجره داشت اتاق را دید می‌زد. البته همه‌ی بانوان به شیشه‌ی پنجره چسبیده و نظاره‌گر بازرسی احف بودند. احف پس از نقدهای بانو اسکوئیان، رنگ و رویی تازه به خود گرفت و از اتاق خارج شد که بانو احد، یک جعبه شیرینی خامه‌ای را جلوی او گرفت و گفت: _بفرمایید. احف لبخند ریزی زد و گفت: _ممنون، البته هنوز نه به دارِه، نه به بارِه. گرچه‌ اگه به دار و بار هم بشه، باید من شیرینی بدم. بانو احد جواب داد: _این شیرینی واسه شما نیست؛ بلکه واسه آقای بَبَع‌وند و پاندای بانو طَهوراس. چشم‌های احف گرد شد که بانو احد ادامه داد: _وقتی شماها خواب بودید، این دوتا بدجوری رفته بودن توی نخِ هم. منم به خاطر اينکه دچار گناه نشن، صیغه‌شون رو خوندم که باهم راحت باشن. احف که می‌خواست شیرینی را بردارد، ناگهان آن را پس زد و با لحن تندی گفت: _بابا به منم یه خبر بدید دیگه. خیر سرم پدر دامادم. کسی حرفی نزد که احف ادامه داد: _الان اين دوتا گور به گور شده کجان؟ _با بانو طَهورا رفتن آزمایشگاه. چون عروستون یه کم حالت تهوع داشت، رفتن ببینن علتش چیه. احف نفس عمیقی کشید که استاد ابراهیمی گفت: _حرص نخور احف جان. ان‌شاءالله تو هم امشب داماد میشی و روزای خوبمون تکمیل میشه. حالا بریم؟ احف با دستمال کاغذی عرقش را پاک‌ کرد و گفت: _بریم. لبخندی بر روی لبان استاد ابراهيمی نشست و گفت: _خب از اهالی تیرستان کی با ما میاد؟ بانو سیاه‌تیری جواب داد: _راستش اول قرار بود بانو احد باهاتون بیاد؛ ولی وقتی بحث انتقام پیش اومد، واسه تنبیه هم که شده قیدش رو زدیم. الان قراره من باهاتون بیام. _خیلی هم خوب. حالا بانو شبنم کجا هستن؟ بانو شبنم در حالی که کفش پاشنه بلند پوشیده بود و بهترین لباس‌ها را تن بچه‌هایش کرده بود، نزدیک اعضا شد و گفت: _ما هم آماده‌ایم. بانو ایرجی با تعجب گفت: _شبنمی این چیه پوشیدی؟! می‌خوای بری خواستگاری، نه حنابندون! بانو شبنم جواب داد: _بَدِه من دارم آبروی احف رو حفظ می‌کنم؟! من کفش پاشنه بلند پوشیدم که اونا نگن طرف اصالت نداره. استاد مجاهد سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و گفت: _آخه آبرو و اصالت مگه به این چیزاس؟! همین سخت گیری و چشم تو هم چشمیاست که وضعيت ازدواج جَوونا رو به اینجا رسونده. بانو ایرجی دوباره به بانو شبنم گفت: _شبنمی! اگه با اینا بری، یه موقع می‌خوری زمین و بچه‌ی پنجمت به فنا میره‌ها. _نترس عزيزم؛ من مواظب خودم هستم. بانو ایرجی دیگر حرفی نزد که بانو رجایی نزدیک احف شد و گفت: _بفرمایید. این گوشی رو بگيريد و وقتی وارد خونه شدید، لایوش رو روشن کنید و یه گوشه‌ای بذارید تا فضای خونه کامل معلوم باشه. در ضمن همتون بلند حرف بزنید تا اعضا هیچ گفت‌وگویی رو از دست ندن. احف گوشی را گرفت و گفت: _چشم. فقط اينکه شما چه‌جوری وصل می‌شید به این؟ _وقتی شما لایو رو شروع کردید، من میام توی لایوتون. بعدش گوشی رو وصل می‌کنم به تلویزیون و همگی به تماشای خواستگاری شما می‌شینن. _چقدر تکنولوژی پیشرفت کرده! سپس احف لبخندی زد و از بانو رجایی بابت زحماتش تشکر کرد. به دليل اینکه تعداد بچه‌های بانو شبنم بالا بود، همگی سوار وَنِ بانو سیاه‌تیری شدند و به طرف محل خواستگاری حرکت کردند. در بین راه، احف یک دسته گل و یک جعبه شیرینی خرید و پس از دقایقی‌، بانو سیاه‌تیری وَن را جلوی محل خواستگاری پارک کرد. سپس همگی پیاده شدند و احف زنگ در را زد...
ناربانو برگزار می‌کند: مسابقه‌ی با موضوع‌های مهدویت، انتظار فرج، اُمید به آینده‌ی کشور و جهاد تبیین. در قالب‌های داستانک( حداکثر ۵۰۰ کلمه) و داستان کوتاه( حداکثر ۱۵۰۰ کلمه) هر شرکت کننده می‌تواند در هر دو قالب شرکت کند. مهلت ارسال اثر: دوم فروردین ۱۴۰۲ مصادف با آخرین روز ماه مبارک شعبان. هر اثر همراه با هشتگ در ابتدای اثر ، نام و نام خانوادگی نویسنده در انتهای اثر باشد. ارسال اثر به آیدی👇 @sedaghati_20 هر سوال دیگر در مورد مسابقه با هشتگ به آیدی 👇 @sedaghati_20 بعد از اعلام نتایج مسابقه، جوایز ویژه‌ای به برندگان، هدیه خواهد شد. فرصت را از دست ندهید.
فرصت را از دست ندهید. بشتابید بشتابید.
. برای فتح تل‌آویو آماده‌ای؟ همه چیز با کاروان است. فقط شام اول با شماست. .
💠 🔸رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: خوش زبانى روزى را زیاد می کند. 📚بحارالأنوار/ج76/ص 318. ✍🏼زیبا صحبت کردن هم در استفاده از کلمات مناسب و هم در لحن کلام از ویژگی های انسانهای دوست داشتنی است. چنین انسانهایی هم در دل مردم جا دارند و هم خداوند عنایت ویژه ای به آنها دارد. pay.eitaa.com/v/p/