eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
909 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🌏 با متانت قدم بر می‌دارد و زیر لب دائم ذکر می گوید انگار لب‌هایش طعم خستگی را نچشیده‌اند که سریع بعد از ذکری ذکر بعدی را می‌گویند، انگار مسابقه‌ای گذاشته اند. با آرامشی بی سابقه و گرمای امیدی در میان جمعیت رزمندگان حضور دارد و نور می‌بخشد. یک به یک آنها را می بوسد و با آنها سخن می گوید، همانند پدری که انگار آخرین دیدار خود را قرار است با فرزندانش داشته باشد! تمامی افراد متوجه بی‌تابی او شده اند حال و هوای عجیبی دارد. ناگاه ته تمام دلها خالی می‌شود و آنها را از فکری که از ذهن شان می گذرد لحظه‌ای به خود می لرزاند. خورشید قصد غروب دارد و آسمان حال و هوایش دلگیر تر می شود و همین موضوع باعث ترس جمعیت از نبود او می شود. تمام بدن ها چشم شده اند و تمام چشم ها اشک، اما او تماما آرامش شده است که این آرامش را میوه عشق می داند. آنقدر بی تاب است که دیگر نمی تواند کنار فرزندانش بماند. ازجای خود بر می خیزد و می‌خواهد که برود اما دستانی مانع او می شوند. صدای ناله ها که بلند می شود، بازهم آرامش دارد تمام دستان می‌خواهند مانع از رفتنش شوند. تمام آنها می‌دانند که الماس، گرانبها ترین چیز است. اما او تمام دست ها را کنار می زند و حرفش را در یک جمله خلاصه می کند: ( میوه وقتی می‌رسد باغبان باید آن را بچیند، وگرنه خود می‌افتد.) او می‌رود و دل های پشت سرش سرد می‌شوند. این بار اشک ها هم گرمای قبلی را ندارند. وداع قشنگی‌ست او می‌رود و چشم ها می گریند؛ او می‌رود و دلها یخ می زنند و اما او می‌رود و علم روی زمین می افتد. به پشت سرش نگاه نمی کند این بار چشم‌ها و گوش‌ها و لبهایش فقط و فقط صدای آرامش را می‌شنوند، صدایی که به گوش بقیه نمی رسد. قبل از رفتن ناگاه بر می‌گردد و چشم بسته سلامی به بی‌بی می‌دهد و این بار می رود. رفتنی که زمین را می لرزاند و اما در لحظه ای صداها در هم می پیچند و ثانیه ها متوقف می شوند. این بار بوی دود و خون با یکدیگر مخلوط می شود. در حوالی زمستان و کوچه های سردش روحی بلند از زمین به آسمان به پرواز در می آید. این بار چشم ها خون شده است و خون ها اشک. #حاج‌_قاسم ✍🏻
می نویسم به نام خدای سوره ی علَق همان سوره ای که آموخت به وسیله ی قلم آنچه را که انسان نمی دانست . می نویسم "از مردی در سایه "که جهانی را از سایه ی وحشت ، جنگ و سیاهی بیرون کشیده بود ، مردی که نامش را "حبیب" گذاشتند و الحق و الانصاف که چنین نامی برازنده ی همچون اویی است که بارها و بارها دوستی اش را با نثار جانش به همگان ثابت کرده بود می نویسم از ژنرالی با اقتدار از جنسِ شیعه ی سَلمانی که تنها با دفاع از حریمِ دخترِ قتال العرب، نامش تن اَبر قدرت های جهان را به لرزه می نشاند. می نویسم از سردار دلهایی که نه تنها یاخته به یاخته دلهای سرزمینم بلکه تمام دلهای مردم سرزمین عراق ، سوریه، یمن ، افغان وده ها سرزمین دیگر واژه به واژه اسمش را فریاد میزنند آری از تو می نویسم از تو" ژنرالِ ایرانیِ سایه نشین"، یکه تاز صحنه ی حق و نابودگر باطل [ الحق که تو قاسم ِ قاصمُ الجبارین مایی ....] پ.ن: "مردی در سایه":سایت های خارجی در پی اتفاقات عراق به سردار که در واقعیت از او نشانی نبود "لقب مردی در سایه" یا" مرد سایه ها" را دادند "حبیب":اسم مستعار سردار شهید سلیمانی "حبیب" بود قتال العرب :لقب حضرت علی (ع) بود که در جنگ دشمنان به ایشان چنین لقبی را دادند 🍂
پازل کفش‌هایم را کنار کفش‌ مادرم جفت کردم. چادرش را گرفتم و وارد مسجد شدم. به ستون تکیه دادم و کیف صورتی عروسکی‌ام را باز کردم. دفتر نقاشی و مداد رنگی‌هایم را بیرون آوردم. دخترکی مثل فرفره جلویم ظاهر شد. پیش دستی کردم و گفتم: _لطفا دست نزن، یادگاریه. دخترک اخمی کرد. شانه‌هایش را بالا انداخت و با ناز گفت: - بابام از این دفترها برام خریده! اشک در چشم‌هایم حلقه زد ولی اجازه‌ی جاری شدن به آنها را ندادم. پازلی را که عکس بابایم بر آن نقش بسته بود از کیفم بیرون کشیدم و مقابل صورت دخترک گرفتم. به پازل اشاره کردم: - بابای من هم قبلا این دفتر رو برام خریده. دخترک سرش را به زیر انداخت و مثل شمع از خجالت آب شد. به قلم