هدایت شده از تنها علاج
زیارت نیابتی نیمه شعبان و پویش سراسری قرائت زیارت وارث
با قرائت زیارت وارث هدیه به پیشگاه حضرت ولیعصر(عج)،
در سامانه:
atabat.org/fa/forms/4
ثبت نام نمایید تا برای شما در عتبات عالیات زیارت نیابتی انجام شود.
مهلت ثبت نام: 16 اسفند ساعت 16
کمیته فرهنگی آموزشی ستاد اربعین
ستاد توسعه و بازسازی عتبات عالیات
هدایت شده از تنها علاج
15Sha'ban.mp3
8.41M
بنده دلشوره شب نیمه شعبان را خیلی زیاد دارم...
تا شب نشده اینو گوش بدید
⚡️بیانات استاد فیاضبخش در جلسه اخیر حدیث معراج
@jelvehnooralavi
@tanhaelaj
هدایت شده از تنها علاج
💠اعمال شب و روز نیمه شعبان
🔻اعمال شب نیمه شعبان
🔹غسل کردن که باعث تخفیف گناهان میشود.
🔹احیاء این شب به نماز، دعا و استغفار.
🔹خواندن دعای کمیل.
🔹زیارت امام حسین علیه السلام که باعث بخشش گناهان میشود. بر اساس برخی از روایات، روح ۱۲۴ هزار پیامبر ایشان را در این شب زیارت میکنند. در شرایطی که امکان زیارت نیست به مکان بلندی رفته و به سمت راست و چپ نگاه کند سپس سر را به سمت آسمان بلند نموده و امام حسین را با این کلمات زیارت کند
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُاللّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
🔹خواندن دعای زیر که در حکم زیارت امام زمان عجل الله فرجه است:
اَللّهُمَّ بِحَقِّ لَیْلَتِنا (هذِهِ) وَ مَوْلُودِها وَ حُجَّتِکَ وَ مَوْعُودِهَا الَّتی قَرَنْتَ اِلی فَضْلِها فَضْلاً فَتَمَّتْ کَلِمَتُکَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِکَلِماتِکَ وَلا مُعَقِّبَ لاِیاتِکَ نُورُکَ الْمُتَاَلِّقُ وَ ضِیاَّؤُکَ الْمُشْرِقُ وَ الْعَلَمُ النُّورُ فی طَخْیاَّءِ الدَّیْجُورِ الْغائِبُ الْمَسْتُورُ جَلَّ مَوْلِدُهُ وَ کَرُمَ مَحْتِدُهُ وَالْمَلاَّئِکَةُ شُهَّدُهُ وَاللّهُ ناصِرُهُ وَ مُؤَیِّدُهُ اِذا آنَ میعادُهُ وَالْمَلاَّئِکَةُ اَمْدادُهُ سَیْفُ اللّهِ الَّذی لا یَنْبوُ وَ نُورُهُ الَّذی لا یَخْبوُ وَ ذوُالْحِلْمِ الَّذی لا یَصْبوُا مَدارُ الَّدهْرِ وَ نَوامیسُ الْعَصْرِ وَ وُلاةُ الاْمْرِ وَالْمُنَزَّلُ عَلَیْهِمْ ما یَتَنَزَّلُ فی لَیْلَةِ الْقَدْرِ وَ اَصْحابُ الْحَشْرِ وَالنَّشْرِ تَراجِمَةُ وَحْیِهِ وَ وُلاةُ اَمْرِهِ وَ نَهْیِهِ اَللّهُمَّ فَصَلِّ عَلی خاتِمِهْم وَ قآئِمِهِمُ الْمَسْتُورِ عَنْ عَوالِمِهِمْ اَللّهُمَّ وَ اَدْرِکَ بِنا أیّامَهُ وَظُهُورَهُ وَقِیامَهُ وَاجْعَلْنا مِنْ اَنْصارِهِ وَاقْرِنْ ثارَنا بِثارِهِ وَاکْتُبْنا فی اَعْوانِهِ وَ خُلَصائِهِ وَ اَحْیِنا فی دَوْلَتِهِ ناعِمینَ وَ بِصُحْبَتِهِ غانِمینَ وَ بِحَقِّهِ قآئِمینَ وَ مِنَ السُّوءِ سالِمینَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ وَالْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ صَلَواتُهُ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِیّینَ وَ الْمُرْسَلینَ وَ عَلی اَهْلِ بَیْتِهِ الصّادِقینَ وَ عِتْرَتِهَ النّاطِقینَ وَالْعَنْ جَمیعَ الظّالِمینَ واحْکُمْ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ یا اَحْکَمَ الْحاکِمینَ النّاطِقینَ وَالْعَنْ جَمیعَ الظّالِمینَ واحْکُمْ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ یا اَحْکَمَ الْحاکِمینَ.
🔹صلوات هر روز که در وقت زوال به خواندن آن سفارش شده است.
🔹خواندن دعای زیر که پیامبر صلی الله علیه و آله در شب نیمه شعبان میخواندند:
اَللّهُمَّ اقْسِمْ لَنا مِنْ خَشْیَتِکَ ما یَحُولُ بَیْنَنا وَ بَیْنَ مَعْصِیَتِکَ وَ مِنْ طاعَتِکَ ما تُبَلِّغُنا بِهِ رِضْوانَکَ وَ مِنَ الْیَقینِ ما یَهُونُ عَلَیْنا بِهِ مُصیباتُ الدُّنْیا اَللّهُمَّ اَمْتِعْنا بِاَسْماعِنا وَ اَبْصارِنا وَ قُوَّتِنا ما اَحْیَیْتَنا وَاجْعَلْهُ الْوارِثَ مِنّا وَاجْعَلْ ثارَنا عَلی مَنْ ظَلَمَنا وَانْصُرنا عَلی مَنْ عادانا وَلا تَجْعَلْ مُصیبَتَنا فی دینِنا وَلا تَجْعَلِ الدُّنْیا اَکْبَرَ هَمِّنا وَلا مَبْلَغَ عِلْمِنا وَلا تُسَلِّطْ عَلَیْنا مَنْ لا یَرْحَمُنا بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
🔹ذکرهای "سُبْحانَ اللّهِ"، "الْحَمْدُلِلّهِ"، "اللّهُ اَکْبَرُ" وَ "لا اِلهَ اِلا اللّهُ" صد مرتبه گفته شود.
🔹خواندن نماز جعفر طیار.
🔹خواندن چهار رکعت نماز، در هر رکعت حمد و توحید صد مرتبه پس از نماز دعای زیر خوانده شود:
اَللّهُمَّ اِنّی اِلَیْکَ فَقیرٌ وَمِنْ عَذاِبکَ خائِفٌ مُسْتَجیرٌ اَللّهُمَّ لا تُبَدِّلْ اِسْمی وَلا تُغَیِّرْ جِسْمی وَلاتَجْهَدْ بَلاَّئی وَلا تُشْمِتْ بی اَعْداَّئی اَعُوذُ بِعَفْوِکَ مِنْ عِق ابِکَ وَ اَعُوذُ بِرَحْمَتِکَ مِنْ عَذابِکَ وَ اَعُوذُ بِرِضاکَ مِنْ سَخَطِکَ وَ اَعُوذُبِکَ مِنْکَ جَلَّ ثَناَّؤُکَ اَنْتَ کَما اَثْنَیْتَ عَلی نَفْسِکَ وَ فَوْقَ ما یَقُولُ الْقآئِلُونَ.
🔻اعمال روز نیمه شعبان
🔸زیارت امام زمان که در هر زمان و مکان نیز استحباب دارد.
🔸دعا برای تعجیل امام زمان علیه السلام.
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت19
پس از شنیدن صدای جیغ، همگی از جایشان بلند شدند و به طرف اتاق سید مرتضی رفتند. اولین نفر بانو شبنم درِ اتاق را باز کرد و داخل شد و پشت سرش هم بقیه وارد شدند. سید مرتضی در رختخوابش نشسته و به روبهرو خیره شده بود. قطرات عرق روی پیشانیاش خودنمایی میکرد و تند تند نفس میزد. بانو شبنم نزدیکش شد و به آرامی گفت:
_خواب بد دیدی مرتضی جان؟
سید مرتضی با سر جوابش را داد که بانو شبنم ادامه داد:
_خب چی دیدی؟
سید مرتضی آب دهانش را قورت داد و گفت:
_بگو اول اینا برن.
بانو شبنم نگاهی به اعضا انداخت و با لبخندی مصنوعی گفت:
_مرسی که تا اینجا اومدید. واقعاً زحمت کشیدید. انشاءالله توی شادیاتون جبران میکنیم.
پس از این حرف بانو شبنم، دوزاری اعضا افتاد و یکی پس از دیگری، از اتاق خارج شدند. پس از رفتن اعضا، بانو شبنم در را بست و کنار شوهرش نشست و گفت:
_خب چه خوابی دیدی؟
سید مرتضی نفس عمیقی کشید و گفت:
_خواب دیدم جبارسینگ و آمیتا باچان اومدن خونمون و بهم میگن حالا که پادشاهِ باغِ خانومت فوت کرده، این بهترین فرصته که تو پادشاه باغ بشی.
_خب تو چی جواب دادی؟
_من هی مخالفت کردم و گفتم لایق پادشاهی باغ انار نیستم. اینقدر مخالفت کردم که یهو بروسلی عصبانی شد و یه مشت زد به صورتم. بعدشم دیگه از خواب پریدم و نفهمیدم چیشد.
بانو شبنم چشمهایش را ریز کرد و گفت:
_بروسلی مگه هنگ کنگی نیست؟
_خب.
_خب توی هند چیکار میکرد؟
_دقیق نمیدونم؛ ولی فکر کنم شاگرداش رو واسه اردوی ماه رمضونی آورده بود هند. حالا اینا رو وِل کن. حرف جبارسینگ و آمیتا باچان رو چیکار کنم؟
بانو شبنم با خونسردی جواب داد:
_اصلاً به حرفشون اهمیت نده. اینا واسه خودت که نمیگن؛ واسه خودشون میگن. اینا میخوان تو پادشاه باغ بشی تا بعداً براشون خوشرقصی کنی و هرچی اونا گفتن، بگی چشم. شرقیاَن دیگه.
_یعنی شرقگرایانه عمل نکنیم؟
_معلومه که نه.
سید مرتضی نفس عمیقی از روی آسودگی کشید که بانو شبنم ادامه داد:
_سحر نزدیکه. سحریت رو بیارم بخوری؟
_نه، میام پیش بقیه. فقط چند دقیقه وایسا تا یه آبی به دست و صورتم بزنم.
اعضا همچنان دورهم نشسته بودند و بانو احد داشت فواید مجلهی رب انار را میگفت:
_فایدهی این مجله اینه که شما با خریدش، علاوه بر کمک به هزینههای مراسم سال استاد واقفی و یاد، اطلاعات عمومی خودتون بالا میره و همچنین میتونید با شرکت در مسابقه فاز، صاحب جوایز ارزندهای مثل وجه نقد و کتابای چاپ شدهی اعضا بشید. در ضمن این مجله یه بُن تخفیف هم داره که برای استفاده از این بُن، باید گروههای چهارنفره تشکیل بدید.
همگی به یکدیگر نگاه کردند که بانو هاشمی پرسید:
_برای خرید مجله به کی مراجعه کنیم؟
همگی یکصدا گفتند:
_احد.
سپس بانو نورا پرسید:
_برای تشکیل گروههای چهارنفره باید پیش کی بریم؟
دوباره همگی گفتند:
_احد.
سپس بانو نوجوان انقلابی پرسید:
_راستی من توی دادگاه نبودم. یکی بهم بگه کی برای آخرین بار استاد و یاد رو دیده؟
دوباره همگی یکصدا گفتند:
_احد.
سپس بانو تجسسی که به تازگی وارد باغ انار شده بود، پرسید:
_امروز که گذشت؛ ولی کی قراره ما رو واسه سحرِ روزای بعد بیدار کنه؟
اعضا دوباره یکصدا پاسخ دادند:
_احد.
_کی؟
_احد.
_چی؟
_احد.
_کجا؟
_احد.
_تلفن بیست و نه، دوتا شیش.
بانو احد که دید مدرسان شریف شده است، آه بلندی کشید و با ناراحتی جمع را ترک کرد و بدون خوردن سحری، به ناربانو رفت.
پس از رفتن بانو احد، بانو فرجامپور پرسید:
_احد جان ناراحت شد؟
دخترمحی جواب داد:
_نه، احتمالاً پشتیبانش بهش زنگ زده.
سپس دخترمحی دست خود را شبیه تلفن کرد و آن را نزدیک گوشش بُرد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
_احد جان، پشتیبانت.
همگی زدند زیر خنده که بانو شبنم به همراه همسرش سید مرتضی آمد و هردو کنار بقیهی اعضا نشستند که بانو ایرجی پرسید:
_چیشد شبنمی؟ شوهرت چه خوابی دیده؟
بانو شبنم جواب داد:
_چیز مهمی نبود. راستی چرا سحری آماده نیست؟ احد کو؟
_احد قهر کرد و رفت. حالا موندیم کی برامون سحری آماده کنه.
بانو شبنم گفت:
_اشکالی نداره. امروز خودم براتون سحری درست میکنم.
بانو شبنم خواست بلند شود که بانو ایرجی گفت:
_نه، نه، تو رو خدا تو بلند نشو. تو اگه بری آشپزخونه، فردا رو باید بدون سحری روزه بگیریم.
سپس بانو ایرجی بدون اینکه منتظر جوابی باشد، بانوان نوجوان را صدا زد و با آنها به آشپزخانه رفت.
پس از دقایقی سفرهی سحر برپا شد و همگی دور سفره نشستند. بانو شبنم یک پُرس باقالی پلو با ماهیچه کشید و جلوی شوهرش گذاشت که سید مرتضی گفت:
_بیا خودتم بخور.
بانو شبنم جواب داد:
_حالا فردا یه چیزی میخورم؛ من که روزه نمیگیرم.
سید مرتضی یک قاشق از غذایش را خورد و گفت:
_ناز نکن خواهشاً. بیا بخور که اون بچه هم شکم داره.
بانو شبنم که دید دیگر چارهای ندارد، کنار شوهرش نشست و گفت:
_حالا که اصرار میکنی باشه...
#پایان_پارت19
#اَشَد
#14000203
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت20
بانو ایرجی که چشمهایش اندازهی کاسه گشاد شده بود، خطاب به سید مرتضی گفت:
_آقا مرتضی، خواهشاً اصرار نکن. این شبنمیِ ما بدون اصرار مثل چی میخوره. وای به حال اینکه دیگه اصرارم بهش بکنی.
بانو شبنم و شوهرش جوابی ندادند که احف یک لقمه نون و پنیر و سبزی خورد و گفت:
_هی روزگار! الان اگه استاد بود، یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده با یه دلستر میاورد تا بزنیم به بدن. تازه یه سس قرمز بیژن هم بهمون میداد و میگفت بخور که بیژنِ خونِت نیفته. ما هم ازش تشکر میکردیم که دوباره میگفت تشکر لازم نیست. فقط پول سس و دلستر رو واریز کنید به احد.
استاد ابراهیمی که خواب بدجوری چشمانش را گرفته بود، خمیازهای کشید و بعد از خوردن یک عدد خرما گفت:
_فکر کنم خواب نما شدی احف جان. چون اصلاً استاد واقفی اهل چیزای مضر مثل دلستر نبود.
احف سرش را خاراند و گفت:
_دقیق نمیدونم؛ ولی یادمه تو یکی از سفرهای جهادیش، خیلی دلش میخواست دلستر بخوره. ولی خب چون گیرش نمیومد، قیدش رو میزد. بیچاره خیلی سختی کشید توی این دنیا.
استاد حیدر که حالش بهتر شده بود، از احف پرسید:
_واقعاً؟ کدوم سفرش رو میگی؟ یعنی کدوم شهر؟
احف جواب داد:
_دقیق یادم نیست؛ ولی فکر کنم یه دختر توش داشت. البته منم توی دفترچهی خاطراتش خوندم؛ وگرنه خودم که اونجا نبودم.
استاد جعفری ندوشن که تا آن لحظه ساکت بود، سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
_فکر کنم زندان حسابی عقلت رو ضایع کرده احف. آخه این وصلهها به استاد نمیچسبه. استاد و دختر؟!
سپس استاد جعفری ندوشن پوزخندی زد و ادامه داد:
_احف جان، لطفاً قبل از حرف زدن، یه دور اون زبون درازت رو تو دهنت بچرخون.
احف لبانش را گَزید و گفت:
_استغفرالله. منظورم از دختر این نبود که استاد. اسم جایی که رفته بود دختر داشت.
سپس به آسمان نگاهی کرد و گفت:
قلعه دختر؟ جاده دختر؟
ناگهان چشمان احف برقی زد و ادامه داد:
_آهان، فهمیدم. پلدختر. اسم شهری که رفته بود، پلدختر بود.
استاد جعفری ندوشن جوابی نداد که احف با قیافهی حق به جانبی گفت:
_راستی استاد، دوران نامزدی چطوره؟ خوش میگذره؟
استاد جعفری ندوشن عرق شرمش را پاک کرد و گفت:
_بله خداروشکر. البته الان داریم یواش یواش واسه عروسی آماده میشیم.
احف چشمکی به استاد جعفری ندوشن زد و گفت:
_مبارکه انشاءالله.
سپس به آسمان نگاه کرد و پس از کشیدن آهی بلند گفت:
_خدایا، پس کِی ما میخواییم قاطی مرغا بشیم؟
استاد ابراهیمی که در حال چرت زدن بود، با دعای احف چشمان نیمه بازش را باز کرد و گفت:
_چیه احف؟ باز حرف زن گرفتن شد، تو هول کردی؟! شرط زن گرفتن، داشتن یه کار خوبه. تو اول برو یه کار درست دَرمون پیدا کن، بعدش من بهت قول میدم زن بگیرم برات. گرچه الانم میتونی بری خواستگاری؛ ولی خب هیچکس به یه پسرِ بیکارِ سابقهدار زن نمیده.
احف سرش را به معنای فهمیدن تکان داد که استاد ابراهیمی یک هورت از فنجان چایاش کشید و گفت:
_به نظرم بیا اسنپ ثبت نام کن. هم پولش خوبه، هم کارش سبکه. همکار هم میشیم. چطوره؟
احف چشم غرهای رفت و گفت:
_من با مدرک دیپلم بیام رانندهی اسنپ بشم؟
_آره خب؛ چیه مگه؟ من خودم با مدرک لیسانس راننده اسنپ شدم.
احف لب و لوچهاش را آویزان کرد که جناب سپهر گفت:
_احف اگه بیای پیش من توی درختان سخنگو، هر روز یه دیالوگ بهت میدم تا به ویس تبدیلش کنی. سر ماه هم یه داستان صوتی میدیم بیرون و دستمزدش رو هم میگیریم و بین خودمون تقسیمش میکنیم. چطوره؟
احف پشت چشمی به جناب سپهر نازک کرد و گفت:
_تو یه روز شاگردات کار نکنن، فلفل قرمز تند میریزی توی دهنشون. منم چون نمیخوام علاوه بر دامادِ بیکارِ سابقهدار، داماد لال هم بشم، پس نمیتونم باهات همکاری کنم. شرمنده!
جناب سپهر جوابی نداد که استاد ابراهیمی گفت:
_پس چیکار میخوای بکنی؟
احف لبخند ملیحی زد و گفت:
_یه فکرایی توی سرم دارم. حالا اگه جور شد، به همتون میگم.
استاد ابراهیمی دیگر جوابی نداد که استاد مجاهد گفت:
_برای سلامتی و همچنین عاقبت بخیر شدن همهی جوانان، صلوات بلندی ختم کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
همگی صلواتی فرستادند که اذان صبح به افق باغ انار به گوش رسید. استاد مجاهد میخواست بلند بشود و وضو بگیرد که استاد جعفری ندوشن مانع شد و گفت:
_یه لحظه اجازه میدید استاد؟
استاد مجاهد اجازه داد که استاد جعفری ندوشن صدایش را صاف کرد و خطاب به همهی اعضا گفت:
_دوستانِ عزیز، عرضِ کوتاهی داشتم که خوشحال میشم توجه کنید.
همگی به استاد جعفری ندوشن خیره شدند که وی ادامه داد:
_خب میخواستم بگم حالا که استاد واقفی به رحمت خدا رفتن و به مقام رفیع شهادت نائل شدن و در حال حاضر باغ انار بدون پادشاه مونده، اگر اجازه بدید من جانشین ایشون بشم و مسئولیت کل تشکیلات باغ انار رو به عهده بگیرم...
#پایان_پارت20
#اَشَد
#14000203
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این عید بزرگ را به همه باغ اناری ها و تمام شیعیان حضرتش و محبان حضرتش تبریک عرض میکنم. انشاءالله رزق شب قدر و ماه مبارک را همین امروز برای ما تضمین کنند. اخلاص به ما بدهند. توحید را یادمان بدهند. آدممان کنند. خلاصه مه انشاءالله برای حضرتش یار باشی نه بار. بال باشی نه وبال. آمین.
انشاءالله صبح ظهور در ارتش حضرت صبحانه بخوری. نان و پنیر و گردو. چایی آتشی. بهبه. یَک نان تنوری و ....آخ اگه بارون بزنه...صبح جمعه بشینیم توی پرواز به سمت قدس...توی هواپیما چای آتیشی درست کنیم...پرتمون کنن پایین😐
یک تبریک ساده چیست. همان هم آخرش اینجوری میشود.😂 دیگه چتر همراهتون باشه. شاد باشید. روی آب بخندید.😂
#نیمه_شعبان
هدایت شده از 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷
خدایا همه پسرها و دخترها را همسر عطا کن. خدایا اینها گناه دارند. گناهکارند. خبیثند😐. نه اشتباه شد. اینها مظلومند. نازند. گوگولی هستند. خب. کافیه. خدایا به اینها شوهر عطا کن. ترجیحا خوش اخلاق و چاق و کچل. یا بداخلاق و موقشنگ و قد بلند. بله پس چی. هم خر را میخواهید هم موی قشنگ هم خرما هم خدا هم شوهر!؟ فکر کردهاید خیال کردهاید؟
خدایا به همه فرزندان این مرز و بوم آرامش و سکینه عطا کن. سکینه😐. خدایا به پسرها چه مشهدی چه شهر ری چه کرمونی چه احف😊 یک عدد سکینه باب میل عطا کن. خدایا سکینه خودت را بر دلهای ما نازل کن. آن یکی سکینه. منظور آرامش است. آسایش. خدایا ما را سرباز لایقی برای مولود امروز قرار بده. خدایا من دیگر بروم. با اجازه. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
سلام استاد
وقت بخیر
میشه از دوستان گروه بخواید برای
عبدالعباس فرزند عبدالحسن نماز لیلة الدفن بخونن؟
💠 #دعای_برکت
🔹در صحیفه سجادیه، دعای بیستم از خدا میخواهیم که ما را در طلب روزی یاری کند تا به سختی و زحمت نیفتیم و در این راه از عبادتش باز نمانیم.
✨امام سجاد (علیه السلام):
اللّهم صل على محمد و آله و اکفِنی مؤونةَ الاکتساب،و ارزُقنی مِن غَیر احتساب،فلا أشتَغِل عن عبادتک بالطَّلبِ،و لا أحتَمِلَ إصْرَ تَبِعاتِ المَکسَبِ.
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
pay.eitaa.com/v/p
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت21
همگی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند که استاد جعفری ندوشن، با همان لهجهی شیرین یزدیاش ادامه داد:
_این رو هم بگم که مهمترین دلیل این تصمیم اینه که بنده از دوستان قدیمی ایشون و همچنین همشهریشون هستم. به خاطر همین فکر میکنم من مناسبترین گزینه برای جانشینی ایشون هستم.
همچنان اعضا به یکدیگر زُل زده بودند و زبانشان از این همه طمع و حریص بند آمده بود که احف از جایش بلند شد و با لحنی نسبتاً تند گفت:
_آقای ندوشن، شما عزیزمی، استادمی، احترامت واجبه؛ ولی...
احف دیگر نتوانست خود را کنترل کند و با بُغضی خُفته و چشمانی اشکبار ادامه داد:
_ولی حداقل میذاشتی کفن استاد خشک بشه.
استاد ندوشن حرفی نزد که دخترمحی گفت:
_بابا کدوم کفن رو میگید؟ استاد گور نداره که کفن داشته باشه!
بانو شبنم که بعد اذان صبح هم، همچنان مشغول خوردن بود، خطاب به دخترمحی گفت:
_اتفاقاً استاد گور داره، ولی کفن نداره.
بانو رایا نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
_استاد خدا بیامرزتت. بعد عمری بالاخره شهید شدی که اونم داره زهرمارمون میشه. استاد نمیشد ساده شهید بشید؟ آخه شهادت به این پیچیدگی؟ جسمتون رو هنوز پیدا نکردیم، ولی قبر دارید. بقیه میگن کفنتون هنوز خشک نشده، در حالی که اصلاً کفن ندارید.
سپس بانو رایا چادرش را جلوی صورتش گرفت و بیصدا اشک ریخت. همگی از روضهی کوتاه بانو رایا گریه کردند که بانو کمالالدینی گفت:
_استاد جعفری، من توی سبزی خوردن خیلی جعفری رو دوست داشتم؛ ولی با این کار شما، دیگه دوسِش ندارم و از این به بعد فقط میخوام گشنیز بخورم.
استاد جعفری ندوشن نفس عمیقی کشید و گفت:
_دوستان چرا قضیه رو پیچیده میکنید؟ این قضیه یه راه حل ساده داره و اونم اینه که رای گیری کنیم.
همگی با رای گیری موافقت کردند که استاد مجاهد گفت:
_منم با رای گیری موافقم، ولی بعدِ خوندن نماز صبح. چون الانم خیلی نمازمون دیر شده.
بعد خواندن نماز جماعت صبح، استاد جعفری ندوشن و استاد مجاهد کنار هم ایستادند. سپس استاد مجاهد صدایش را صاف کرد و گفت:
_اونایی که نظرشون روی پادشاه شدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا.
به جز احف، هیچکس دستش را بالا نبرد. همگی زیرچشمی به احف نگاه کردند که استاد مجاهد یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد تا دیگر شک و شبههای باقی نماند. البته ایندفعه صورت سوال را برعکس کرد و گفت:
_حالا اونایی که نظرشون روی پادشاه نشدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا.
این بار جز احف، همگی دستانشان را بالا بردند که استاد مجاهد گفت:
_خب با نظر اکثریت اعضا، استاد ندوشن پادشاه باغ انار نخواهد شد و به همان شغل قبلیاش که معلمی است، ادامه خواهد داد.
و این گونه بود که پروژهی پادشاه شدن استاد جعفری ندوشن منتفی شد. در این میان بانو شبنم که با خوردن گوجه سبز مَلَچ مُلوچی به راه انداخته بود، از احف پرسید:
_چیشد احف خان؟ به همین زودی استاد مرحومت رو به آقا معلم فروختی؟
احف پوزخندی زد و گفت:
_نه بابا. اصلاً به من میاد استاد مرحومم رو به یه معلم بفروشم؟ نُچ. قضیه از این قرار بود که استاد ندوشن یه چشمک بهم زد که اگه بهش رای بدم، بعد ماه رمضون یه روز کامل بهم غذا میده. مثلاً قرار بود یه روز صبح من رو ببره کله پاچهای. بعد همون روز ظهرش، من رو ببره دیزی سرا و همون شب شام، یه چلو کباب مشتی بهم بده. منم به خاطر همین بهش رای دادم.
استاد جعفری ندوشن که ابروهایش بالا رفته بود گفت:
_چرا اَراجیف داری میگی احف جان؟ من اصلاً بهت چشمک نزدم.
احف جواب داد:
_پس چرا هی پِلکاتون میپرید؟ ها؟ چرا؟
استاد جعفری ندوشن به آرامی پاسخ داد:
_من هروقت از وقت خوابم بگذره، پِلکام میپره. در ضمن اگه هم بهت چشمک زدم، معنیش فقط یه نون و پنیر و سبزیِ ساده بوده؛ نه سه وعده غذای گرم.
احف سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که علی پارسائیان گفت:
_استاد جعفری، فردا جُمعَست. اگه بهم قول میدید که فردا من رو میبرید شهربازی، منم به شما قول میدم که توی دور دومِ رای گیری، به شما رای بدم.
پس از این حرف علی پارسائیان، بانو ایرجی یک دانه به پیشانیاش زد و خطاب به بانو شبنم گفت:
_پسره نخود مغز رو نگاه. طرف توی دادگاه کار میکنه، بعد میگه من رو میبری شهربازی؟ دای جان با این چیکار میکنه؟
بانو شبنم یک دانه چاقاله بادام داخل دهانش انداخت و همزمان با خِرچ خِرچ کردن گفت:
_کاریش نداشته باش ایرجی جان. علی پارسائیان کودک درونش هنوز زندس. برعکس ما که کودک درونمون، توی همون دوران کودکی مُرد.
بانو ایرجی لبخند تلخی زد و گفت:
_حالا این هیچی. اینی که میگه توی دور دوم انتخابات بهت رای میدم رو کجای دلم بذارم؟
بانو شبنم کمی مکث کرد و سپس جواب داد:
_به نظرم تَهِ مری، نرسیده به معده بذار.
بانو ایرجی چشم غرهای به بانو شبنم رفت که استاد مجاهد گفت:
_خب دوستان خسته نباشید. برید بخوابید که نماز جمعه رو خواب نمونید...
#پایان_پارت21
#اَشَد
#14000204
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت22
_احد اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟ احد چرا آسمون آبیه؟ احد چرا اسم منظومهی شمسی، منظومهی شمسیه؟ چرا اسمش منظومهی قمری نیست؟ احد چرا میگن قلمتون مانا؟ زَر ماکارون که بهتره. احد جورابم کو؟ احد خمیر دندونم رو تو برداشتی؟ احد، احد، احد...
ناگهان بانو احد از خواب پرید. صورتش خیس عرق بود. از کنارش پارچ آب را برداشت و بدون لیوان آن را سر کشید. سپس چند نفس عمیق کشید و کلماتی را زیرلب زمزمه کرد:
_احد، احد، احد. ای کوفتِ احد! احد بمیره از دستتون راحت بشه. خسته شدم دیگه. خدایا این چه سرنوشتی بود؟!
در این میان، ناگهان فکری به ذهن بانو احد خطور کرد. وی گوشیاش را برداشت و به دوستش بانو نامداران که روانشناس است، پیامک داد:
_سلام دوست جون. خوبی؟ اگه میشه، شنبه یه وقت مشاوره برام بذار. چون خیلی بهش نیاز دارم.
جمعه هم مثل روزهای دیگر گذشت و شنبه از راه رسید. همگی لباسهایشان را پوشیدهاند و میخواهند به دنبال کار و زندگیشان بروند. اولین نفر بانو نوجوان انقلابی در باغ را باز کرد که ناگهان جیغ بلندی کشید. دخترمحی نزدیکش شد تا علت جیغ را بپرسد که دید یک شتر کوهانش را بالا داده و جلوی در باغ انار، با خیالی راحت خوابیده است. دخترمحی با دیدن این صحنه آهی کشید و گفت:
_این شتریه که اول و آخر، دم همهی خونهها میخواد بخوابه.
احف نگاهی به سر تا پای شتر انداخت و گفت:
_البته این شتر از اون شترا نیست که دم هر خونهای بخوابه. از هیکلش معلومه شرایط خاص خودش رو داره.
بانو نوجوان انقلابی که بغضش ترکیده بود، به آسمان نگاهی انداخت و گفت:
_خدایا، یعنی قربانی بعدی کی میتونه باشه؟
استاد مجاهد بلافاصله خود را به ورودی باغ رساند و با دیدن شتر گفت:
_این که نگرانی نداره دوستان. این شتره دیده همه جا آفتابه و اینجا سایَس، گفته یه کم اینجا استراحت کنم. این همه حدس و گمان و نفوس بد زدن نداره که.
هیچکس حرفی نزد که استاد مجاهد نگاهی به قیافهی شتر انداخت و پس از لحظاتی گفت:
_بفرما. اصلاً این شترِ مش قربونه. الان بهش زنگ میزنم که بیاد ببرتش.
احف با چشمانی گرد شده، دستش را روی شانهی استاد مجاهد گذاشت و گفت:
_استاد حواستون کجاست؟ مش قربون چند ساله که به رحمت خدا رفته.
استاد اول چشم غرهای به احف رفت و دست وی را از شانهاش برداشت و سپس گفت:
_مش قربون خودش به رحمت خدا رفته، شترش که هنوز زندس.
دوباره احف دست خود را روی شانهی استاد مجاهد گذاشت و گفت:
_استاد مگه یادتون نیست؟ بعد فوت مش قربون، پسراش شترش رو قربونی کردن و گوشتش رو بین باغای اطراف تقسیم کردن.
استاد مجاهد دوباره دست احف را از روی شانهاش برداشت و پس از کمی فکر کردن گفت:
_آره، راست میگی. تازگیا چقدر حواس پرت شدم. احتمالاً به خاطر فشار روزهاس.
همگی سرهایشان را به نشانهی تایید تکان دادند که بانو سیاه تیری وَنَش را جلوی در باغ پارک کرد. سپس از آن پیاده شد و به اعضا گفت:
_امروز استاد ابراهیمی نیست. چون سر صبح یه مسافر مشتی بهش خورد و رفت. پس امروز همتون سوار وَنِ من میشید. چه آقایون، چه بانوان.
سپس در وَن را باز کرد و خواست اسامی را بخواند که بانو کمالالدینی گفت:
_اول تکلیف این شتر رو مشخص کنید. نمیبینید جلوی راه رو گرفته؟!
احف جواب داد:
_تکلیفش مشخصه. بیدارش میکنیم که بره جلوی در خونه خودشون بخوابه.
احف خواست شتر را بیدار کند که بانو رایا گفت:
_تو رو خدا بیدارش نکنید. گناه داره. ببینید چه ناز خوابیده! فکر کنم تا سحر بیدار بوده طفلک.
همگی پوفی کشیدند که علی پارسائیان گفت:
_پس با این وضعیت، راهی نمیمونه جز اینکه از روش بپریم.
دیگر چارهای نبود و همگی موافقت خود را با پرش از روی شتر اعلام کردند. اعضا یکی پس از دیگری مانند چهارشنبه سوری، از روی شتر پریدند و پشت هم صف کشیدند. سپس بانو سیاه تیری از روی کاغذ خواند:
_آقای علی پارسائیان؟
علی پارسائیان جواب داد:
_بله.
_کجا میخوایید برید؟
_بنده مقصد اولم دادگاه و مقصد دومم کلاس "آموزش فتوشاپ با مربیانی مجرب" هست.
بانو سیاه تیری چشم غرهای رفت و گفت:
_مقصد اول و دوم واسه اسنپه. من فقط میتونم به مقصد اول برسونمتون.
علی پارسائیان موافقت خود را اعلام کرد و به عنوان اولین نفر سوار وَن شد. نفر بعدی بانو رایا بود که مقصدش را اعلام کرد:
_بنده هم میخوام به کلاس "چگونه راه و روش شهدا را ادامه دهیم؟" برم.
بانو سیاه تیری، جلوی اسم بانو رایا را هم تیک زد که نوبت به بانو رجایی رسید.
_بنده هم میخوام به کلاس "نظم و انضباط در ده دقیقه را با ما تجربه کنید" برم.
بانو کمالالدینی گفت:
_بنده هم میخوام به کلاس "عکاسی با موبایل، با بهترین کیفیت و کمترین قیمت" برم.
بانو طَهورا گفت:
_منم میخوام به کلاس "چگونه پاندای خود را کمتر از سی ثانیه پوشک کنیم؟" برم.
اعضا یکی یکی سوار وَن میشدند که نوبت به دخترمحی رسید...
#پایان_پارت22
#اَشَد
#14000205
خودسازی(دلسوزی)
رسول خدا(ص):
هر کس بخشی از کار مسلمانان را بر عهده گیرد و در کار آنها مانند کار خود دلسوزی نکند، بوی بهشت را استشمام نخواهد کرد. کنزالعمال/ج6/ص20.
وجدان کاری و احساس مسئولیت در سرپرستی و مدیریت هم مثل نماز و روزه واجب است و بی توجهی به مردم علاوه بر عذاب الهی، حق الناس است که به سادگی بخشیده نخواهد شد.
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت23
_خب شما مقصدتون کجاست؟
دخترمحی جواب داد:
_من یه جلسهی فوری با آیتالله حائری شیرازی دارم. بعدشم باید یه سر به گروه انارهای پرنده بزنم.
احف گفت:
_حتماً بعدشم باید برید گروه انارهای خزنده.
و به دنبال حرفش قهقههای زد که با نگاه چپ چپ دخترمحی و بانو سیاه تیری مواجه شد.
_نفر بعدی لطفاً.
بانو نوجوان انقلابی جلو آمد و گفت:
_منم میخوام به کلاس "چگونه با یک دقیقه زمان، بهترین کارت پستال دیجیتال را درست کنیم؟" برم.
ایشان هم سوار وَن شدند که نوبت به احف رسید و گفت:
_منم میخوام برم کوه.
بانو سیاه تیری پرسید:
_کدوم کوه؟
احف با لبخند جواب داد:
_همون کوهی که خرگوش خواب داره، آی بله.
بانو سیاه تیری نگاه پر از خشمی به احف انداخت و گفت:
_متاسفم. من افراد با مزه رو سوار وَنَم نمیکنم. سپس کاغذ را داخل کیفش گذاشت و درِ وَن را بست. احف که مثل چی پشیمان شده بود، با حالت ملتمسانهای گفت:
_عذرخواهم بانو. به خدا منظوری نداشتم و فقط مزاح برگی کردم.
اما بانو سیاه تیری توجهی نکرد و سوار ونش شد. سپس وَن را روشن کرد و خواست حرکت کند که استاد مجاهد جلوی وَن ایستاد و مانع از حرکتش شد. احف که این صحنه را دید، نزدیک استاد مجاهد شد و دستش را روی شانهی وی گذاشت و گفت:
_استاد چرا به خاطر یه بیماری، میخوایید خودکشی کنید؟ به خدا آلزایمر پایان راه نیست.
استاد مجاهد دست احف را از روی شانهاش برداشت و گفت:
_زبون روزه چقدر جفنگ میگی احف.
سپس استاد مجاهد به طرف در وَن رفت و با اشاره به بانو سیاه تیری گفت که شیشه را پایین بکشد. پس از پایین کشیدن شیشهی وَن، استاد مجاهد گفت:
_من بعد از نماز ظهر کارگاه دیالوگ و مونولوگم شروع میشه. لطفاً بچهها رو بعد تموم شدن کاراشون، بیارید اونجا.
بانو سیاه تیری چشمی گفت و به راه افتاد. احف نیز رفتن وَن را تماشا کرد و به آرامی اشک ریخت. پس از رفتن وَن، استاد مجاهد نزدیک احف شد و این بار او دست خود را روی شانهی احف گذاشت و گفت:
_من موندم و احف، با اصحاب کهف.
احف قطرات اشکش را پاک کرد و دست استاد مجاهد را از روی شانهاش برداشت و گفت:
_اصحاب کهف کجا بود؟
استاد با لبخند جواب داد:
_همینجوری گفتم که قافیهاش جور بشه.
احف جوابی نداد که استاد مجاهد ادامه داد:
_حالا غصه نخور. راستی مقصدت کجاست؟ اگه هم مسیریم، بیا باهم بریم.
_فکر نمیکنم هم مسیر باشیم. چون من میخوام برم کوه.
_کوه واسه چی؟ نکنه میخوای بری شکار آهو؟
_نه استاد. میخوام برم دنبال کار.
استاد مجاهد با چشمانی گرد شده گفت:
_توی شهر کار نیست؛ اونوقت میخوای توی کوه کار پیدا کنی؟
_حالا میریم میگردیم. انشاءالله که پیدا میشه. من دیگه باید برم. کاری ندارید؟
_نه دیگه. برو به سلامت.
_خدانگهدار.
بعد از رفتن اعضا، بانو احد نفس عمیقی کشید و لباسهایش را پوشید. سپس یک اسنپ که رانندهاش استاد ابراهیمی نبود را گرفت و به طرف مطب دکتر نامداران حرکت کرد.
پس از دقایقی، بانو احد کرایه را حساب کرد و از اسنپ پیاده شد. در طول مسیر ناگهان مردی جلوی او را گرفت و گفت:
_ببخشید خانوم، مرغ دولتی کجا میفروشن؟
_کجا آدرس دادن بهتون؟
_آدرسی ندادن. فقط گفتن از احد بپرسید.
بانو احد دندانهایش را به هم فشرد و بدون جواب دادن به راهش ادامه داد.
بانو احد روی صندلی نشسته بود و داشت ناخنهایش را میجوید که منشی مطب گفت:
_احد کیه؟
بانو احد دست خود را بالا برد و گفت:
_منم؛ ولی آدرس گوشت و مرغ فروشی رو ندارما.
منشی چشمهایش را ریز کرد و پس از لحظاتی گفت:
_بفرمایید داخل. نوبت شماست.
بانو احد داخل شد و روی صندلی نشست که بانو نامداران گفت:
_بفرما جانم. در خدمتم.
_دیگه خسته شدم دوست جون. هرجا میرم میگن احد، احد، احد. امروز داشتم میومدم اینجا، یکی جلوم رو گرفت و گفت آدرس مرغ فروشی رو دارین؟ آخه گفتن از احد بپرسم. یعنی مسخرهی عالم و آدم شدم. تو رو خدا یه راه حل بهم بده دوست جون.
بانو نامداران عینکش را با انگشت اشاره صاف کرد و سپس گفت:
_خب احد اسمته احد جان. اگه احد صدات نکنن، پس میخوای چی صدات کنن؟
_مشکل من با صدا کردن نیست. مشکل من اینه که همه، کل نیازهاشون رو از من میخوان و همش ازم سوالای بنیادی میپرسن. هی میگن اینم کجاست؟ اونم کجاست؟ شب چرا سیاهه؟ روز چرا روشنه؟ و از همین قبیل سوالا.
بانو نامداران چرخی در اتاقش زد و گفت:
_به نظرم این مشکل بیشتر به خاطر اسمته. یعنی اگه اسمت رو عوض کنی، تقریباً مشکل حل میشه.
بانو احد با قاطعیت جواب داد:
_عوض کردن اسم رو که اصلاً حرفش رو نزنید. این اسم رو استاد مرحوممون روم گذاشته و من نمیتونم این کار رو انجام بدم.
بانو نامداران عیکنش را در آورد و گفت:
_به نظرم این مشکل نهادینه شده و نمیشه براش کاری کرد.
بانو احد جواب داد:
_شاید راهحلِ مناسبی وجود نداشته باشه، ولی هنوز یه راه هست. اونم اینه که با یه انتقام خفن، دلم رو خنک کنم...
#پایان_پارت23
#اَشَد
#14000206