08_Jalase-5.mp3
6.88M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_پنجم
🔸 ایمان و پایبندی به تعهدات
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
09_Jalase-6.mp3
6.16M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_ششم
🔸 نویدهای ایمان (۱)
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
سلام و برگ و همچنین عرض ادب✨🍃
با توجه به نظرسنجی و رای آوردن گزینهی یک مبنی بر گذاشتن دو پارت در هرشب، بر اساس روال معمول باید همین روند را ادامه دهیم و شبی دو پارت بگذاریم. اما به چند دلیل، از امشب یک پارت خواهیم گذاشت👇🍃
1⃣نگارش باغنار2 هنوز کامل تمام نشده و با گذاشتن دو پارت در هرشب، به زودی پارتهای آماده تمام خواهد شد و دوباره موقتاً پخش این داستان متوقف میشود. پس عقل حکم میکند که با شبی یک پارت، آهسته و پیوسته رویم✅
2⃣ماه رمضان و عید نوروز که مناسبتهای پخش این داستان بودند، تمام شده و الان در روز و شبهای معمولی هستیم و شبی یک پارت معقول است✅
3⃣مشغلههایی از جمله نزدیکی کنکور و... برای نویسنده و نویسندگان این داستان وجود دارد که خب نوشتن داستان را سخت و حتی غیرممکن میکند. با گذاشتن شبی یک پارت، فشار کمتری به نویسندگان این داستان میآید✅
در کل ممنون از همهی کسانی که خوانندهی این داستان هستند و همچنین در نظرسنجی شرکت کردند🌹
از رای دهندگان به گزینهی یک هم پوزش میطلبیم و برای جبران، به محض نگارش کامل داستان، دوباره به روال عادی یعنی شبی دو پارت بازمیگردیم✅
از رای دهندگان به گزینهی دو هم ممنونیم و خوشحالیم که به مراد دلشان رسیدند👌🍃
با تشکر✨🌹🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت51🎬
_میذاشتی یه دَه دقیقه بگذره!
دختر در حالی که داشت به چرت و پرتهای یاد فکر میکرد، نگاهش به موجود افتاد. موهای ژولیده و لباسهای تیکه پاره شده. دهان خونی و چهرهای زخمی!
دختر خواست فریادی بکشد که یکدفعه موجود ژولیده شروع به صحبت کرد.
_لطفا نترسید! منِ حیوون زده گم شدم. این لباسامم حیوونا رحم تو مرامشون نبود، کردنش توپ چهل تیکه!
یاد چشمهایش اشکی شد و با یک لبخند ژکوند، مرد ژولیده را نگاه کرد و فهمید آن هم یک بدبخت دیگری مثل خودش است که اینجا گیر افتاده. به سختی از روی زمین بلند شد و دستی به شانهی مرد ژولیده زد.
_الهی ذلیل نشی جوونمرد! بیا بریم که منم عین خودت زخمیم. فقط یه کمک بده این موتور رو بلند کنیم.
اما با شنیدن صدای دختر، تازه یادش افتاد که او هم اینجاست. به خاطر مسائل شرعی، مانده بودند چکار کنند و چطور سوار موتور بشوند. جعبه نوشابه برای دو فرد نامحرم سازگار بود، نه سه نامحرم. یاد سری به افسوس تکان داد و گفت:
_اگه رسالهام اینجا بود، الان میفهمیدم حکم سوار شدن اضطراری روی موتور، واسه سهتا آدم نامحرم چی میشه! هِی، چی فکر میکردیم، چی شد!
لحظاتی گذشت که مرد ژولیده گفت:
_حاجی بیا بریم. الان که نمیتونیم فکر این چیزا باشیم. حیوونا تیکه تیکهمون میکنن!
یاد نَهِ قاطعی گفت و نُچنُچی کرد.
_نه برادر! دین همهجا با ماست. یه لحظه جدایی از دين، ديانت یه عمر رو به باد میده. منبع، مرحوم استاد واقفی!
بعد هم با یادآوری استاد و تیک عصبیاش، شروع به گریه کرد. مرد پوفی کشید و دختر با بغض یاد را نگاه کرد.
_خدا بیامرزه! ولی حالا بیایید بریم تا دیر نشده. هرآن ممکنه یکی سر برسه!
یاد مجدداً سعی داشت راهی برای سوار شدن پیدا کند که این دفعه مرد در یک حرکت ناگهانی، چاقویی از جیبش در آورد و دستهای یاد را از پشت سر قفل کرد و دختر را هم تهدید کرد.
_مرتیکه برو خودت رو مسخره کن! شیتیلِت رو رد کن بیاد ببینم. بعدش خودت بمون و موتورت!
در یک حرکت آنی، چند مرد دیگر از پشت بوتهها و درختان سر رسیدند و همگی افتادند به جان یاد و دخترک. هرچه پول و بند و بساط بود را برداشتند و با خود بردند.
دقایقی گذشت. دخترک و یاد، حتی نای ناله از درد را هم نداشتند که ناگهان صدای آژیر پلیس آمد. یاد با شنیدن صدا، فهمید اوضاع خراب است. سر دخترک داد زد تا فرار کند؛ اما دخترک نمیخواست او را با این حال رها کند. صحنه، صحنهای به شدت اشکآور و احساسی شده بود. یاد میگفت برو و دخترک میگفت نه و این رویه ادامه داشت. صحنه جدایی رومئو ژولیت خدابیامرز، در برابر این صحنهی عاشقانه_جنایی لُنگ میانداخت.
دخترک بالاخره راضی شد و به سختی از جاده خارج و پشت بوتهای پناه گرفت. از دور شاهد ماجرا بود و به پهنای صورت اشک میریخت. به یادی نگاه میکرد که پلیسها به دستش دستبند زده بودند و داشتند او را میبردند. یاد میخواست لحظات آخر، حالت گنگسترانهای داشته باشد تا حداقل اینجا اُبهتش را ثابت کند. به همین خاطر نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و سپس سیس و فیس آرنولد شوارتزنگر در فیلم ترمیناتور را به خود گرفت؛ اما در واقعیت، چهرهاش بیشتر شبیه ممد، پسر اصغر آقا کاسب محل شده که دست بچهها موز دیده بود. طولی نکشید که نیروی انتظامی، سیس و فیس او را بههم زدند و به داخل ماشین هدایتش کردند!
گوشهی بازداشتگاه کِز کرده بود. در ذهنش مرور میکرد که چرا همهی اتفاقات بد باید برای او بیفتد؟! اسارت توسط باغ پرتقال، از دست دادن استادش، رفتن به آن کلبه و روبهرو شدن با دخترک و مادرش، جور کردن پول به وسیلهی قرض کردن از باغ انار و افتادن در دام سارقین و در نهایت افتادن به دست پلیس! اما بدون توجه به این همه اتفاق، تمام فکر و ذکرش پیش دخترک بود. اینکه توانست فرار کند یا نه؟! اینکه چطور میخواهد پول عمل مادرش را جور کند؟! ای کاش حداقل با پولها فرار میکرد. ای کاش اصلاً سارقین از سر راه نمیرسیدند. راست میگویند که باد آورده را باد میبرد. البته در این میان دست راستش هم شروع به خاریدن کرده بود. آنقدر شدید که مجبور شد باند آن را باز کند تا انگشتان زخمیاش کمی هوا بخورد.
چند روزی گذشته بود و یاد همچنان در فکر و خیالش سِیر میکرد. آنقدر توی خودش بود که اصلاً سوالهای دیگر زندانیها را هم نمیشنید که به آنها پاسخ بدهد. البته احساس غریبی هم میکرد. بالاخره اولین بار بود که پایش به اینجور جاها باز میشد. به رسم هرروزه، یکی از زندانیها داشت آواز میخواند و بقیه هم با جان به او گوش میدادند:
_اگه یادش بره، که وعده با من داره، وای وای وای! اگه دلِ بیچارمو، به دستِ غم بسپاره، وای وای وای...!
با باز شدن در، صدای آواز قطع و همهی چشمها به این سمت خیره شد.
_آقایون! متهم جدید آوردم واستون. برو داخل...!
#پایان_پارت51✅
📆 #14030123
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
38.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارژنگ امیر فضلی
اطلاعات واقعی مخارج در تورنتو ، عزیزان داخل ایران
چقدر این ویدیو خوب بود خدایی😊
@BisimchiMedia
@anarstory
14030122_44060_64k.mp3
6.05M
🔴صوت کامل بیانات رهبر انقلاب اسلامی در دیدار مسئولان نظام و سفرای کشورهای اسلامی.۱۴۰۳/۰۱/۲۲
#خط_رهبر
🇮🇷
@baitrahbar
امیرعلی بزن دیگه بابا😁...تا این ساعت توی کانالا دارم چرخ میزنم ... بزن کعصفٍ مأکولشون کن.😊
حتما عصف مأکول هم نمیدانید چیست! حتما سیکل هم دارید؟
#انتقام
IMG_20240410_113008_299_10042024(3).mp3
49.07M
🔴صوت کامل خطبههای نماز عید سعید فطر توسط حضرت آیت الله خامنهای. ۱۴۰۳/۰۱/۲۲
#خط_رهبر
🇮🇷
@baitrahbar
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎬
#پارت52🎊
یک مرد جوان در میان نگاههای زندانیان، وارد بازداشتگاه شد. یاد که تا الان، به هیچ چیزی جز خودش و گذشتش فکر نمیکرد، با آمدن بازداشتی جدید، به او خیره شد. در نظرش آشنا میآمد، اما سعی کرد زیاد توجه نکند.
_یه دَه پونزدهتایی هستیم!
یاد میخواست توجه نکند، اما پاسخهای عجیب مرد جوان، او را وادار به توجه میکرد. چرا که او هم تقریباً همین مقدار خواهر و برادر داشت.
_ما مادر نداریم. با پدرمون زندگی میکنیم!
هرلحظه که میگذشت و یاد بیشتر در چهره و حرفهای مرد جوان دقت میکرد، بیشتر در نظرش آشنا میآمد.
_ما از یه برگ متولد شدیم!
این حرف مرد جوان، جرقهای بود بر ذهن و تیر خلاصی بر حدس یاد. بالاخره فهمید که او کیست. او همان نگهبان باغ، علی املتی است. البته قبلاً او را هیچوقت از نزدیک ندیده بود. چون قبل از اسارت، نگهبان باغ نفر دیگری بود. یاد فقط عکس او را در گوشی استاد واقفی دیده بود. جایی که قبل اسارت برای آخرین بار، به همراه استاد به شکار رفته بودند و وی عکس علی املتی را به عنوان نگهبان جدید باغ که قرار بود به زودی حکمش را دریافت کند، به یاد نشان داده بود.
لبخندی از سر رضایت زد و ته دلش قرص شد که یک آشنا دیده؛ ولی سریع خودش را جمع و جور کرد تا تابلو نشود.
_پاشو ملاقاتی داری!
پس از صدا زدن علی املتی توسط مامور کلانتری، یاد نیز خوشحال شد. چرا که میدانست کسی که به ملاقات علی املتی میآید، به احتمال زیاد از اعضای باغ انار است و یاد را هم میشناسد. چند باری هم وسوسه شد که برود و بگوید من هم ملاقاتی دارم؛ اما وقتی یادِ کاری که کرد افتاد، پشیمان شد. چرا که خوب میدانست اگر اعضای باغ بفهمند سرقت از باغ کار او بوده، هیچوقت او را نمیبخشند. به همین خاطر سکوت پیشه کرد و سرنوشتش را به دست تقدیر سپرد. البته طولی نکشید که علی املتی با یک عالمه خوراکی از اتاق ملاقات برگشت و همگی مشغول خوردن شدند.
_اصلاً توی باغ نیست. یعنی از اولش هم نبود!
این را یکی از زندانیان گفت که یاد زیرلبش زمزمه کرد.
_اتفاقاً من از اولش توی باغ بودم. اونم باغ به اون بزرگی به نام باغ انار!
البته ترسی هم در جانش افتاده بود. چرا که علی املتی هم هرازگاهی به او نگاههای مشکوک میانداخت و به نظر میرسید یاد هم در نظر او آشنا میآید. البته که علی املتی هم هیچوقت یاد را از نزدیک ندیده بود و فقط عکسش را در قبرستان و طاقچههای اتاق باغ دیده بود. برای همین یاد سعی کرد خونسردیاش را حفظ کند تا فعلاً شناخته نشود!
بعد از چند روز، تکان ریزی خورد. به آرامی چشمانش را باز کرد. جسمش سنگین بود و روحش سبک. بلاتکلیف بود و سردرگم. فکر میکرد همچنان در برزخ است که صدایی به گوشش خورد:
_بلند شو عِمران. بلند شو!
این صدا، نیروی محرکی بود تا از جایش بلند شود. چشمانش را مالید. عینک بند دارش را روی چشمانش گذاشت تا خوب به اطراف نگاه کند. وسط یک جنگل بزرگ گیر افتاده بود. خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود و هوا گرگ و میش بود. سوز سرمای اول صبح، تنش را میلرزاند. سعی میکرد با محکم نگه داشتن پتو دور شانهاش، خودش را گرم نگه دارد. اول باورش نشد، اما وقتی چند قدم برداشت و با پاهای خودش، پستی بلندیهای زمین را حس کرد، فهمید که خواب نیست و او واقعاً زنده شده است.
هم گرسنه بود، هم خسته. البته بیشتر خستگی جسم؛ چرا که روحش مثل پَر گنجشک سبک شده بود. صدای قار و قور شکمش، او را به حرکت وا میداشت. به همین دلیل آنجا ماندن و نگریستن اطراف را کاری بیهوده میدانست. به راه افتاد و با ذکر صلواتی، از خدا درخواست کرد که راه درست را نشانش دهد. راهی که از جنگل وسیع عبور کند و به جایی امن برسد.
چند کیلومتری را با پاهای خسته و کفشهایی پاره طی کرد و بالاخره از جنگل خارج شد. آفتاب به وسط آسمان رسیده بود که به لبِ جاده رسید. چند دقیقه یک بار، ماشینی از آنجا رد میشد. دیگر رمقی برایش نمانده بود. تصمیم گرفت دست بلند کند و ادامهی مسیر را راحتتر طی کند. به خاطر وضع ژولیدهاش، کسی جرئت نگه داشتن نداشت. حق هم داشتند. مردی تنها که سر و وضعش شلخته بود و پتویی دور خودش انداخته و با کفشهای پاره، دوان دوان راه میرفت، به این راحتی قابل اعتماد نبود. اما قیافهی مظلوم و ملتمسش، بالاخره دل یکی از رانندگان را به رحم آورد و یک ماشین جلوی پایش توقف کرد.
_کجا میری؟!
_باغ.
_کدوم باغ؟!
_همون باغی که کلی انار داره.
_نگفتم که شعر بخونی. حالا از کجا میای؟!
_جنگل.
_از شکار میای؟!
ابروهای عمران بالا رفت که راننده به دستان خالیاش نگاهی انداخت.
_پس شکارت کو؟! نکنه تیرت خورده به سنگ!
عمران آب دهانش را قورت داد.
_راستش من خودم شکار شده بودم که آزاد شدم. البته قبل اینکه امروز به دنیا بیام. آخه من امروز دوباره متولد شدم.
اخمهای راننده توی هم رفت...!
#پایان_پارت52✅
📆 #14030124
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت53🎬
_فازت چیه عمویی؟! چیزی زدی؟!
_الان خیلی دوست داشتم باقالی پلو با ماهیچه بزنم؛ ولی حیف که دست و بالم بستس!
راننده دوباره نگاهی به سر تا پای عمران انداخت.
_با این سر و وضع فکر میکردم دیوونه میوونهای؛ ولی با حرفات مطمئن شدم که خل و چلی! عزت زیاد!
سپس بدون معطلی، تخته گاز از آنجا رفت. عمران که دیگر تاب ایستادن نداشت، همانجایی که بود نشست. عینک عمران از آنهایی بود که وقتی آفتاب مستقیم به آن میتابید، تبدیل به عینک دودی میشد.
چند دقیقهای گذشت که دوباره ماشینی کنارش توقف کرد. این بار راننده از ماشین پیاده شد و سریعاً خود را به عمران رساند. سپس یک پنج تومانی از جیبش در آورد و آن را داخل دست عمران گذاشت و بلافاصله به سمت ماشینش برگشت. عمران که دوزاریاش افتاده بود او را گدا فرض کردهاند، سریعاً بلند شد و کنار شیشهی شاگرد ایستاد. با انگشتانش، چند ضربهای به شیشه زد که راننده با تعجب شیشه را پایین کشید.
_عه آقا مگه شما کور نیستی؟!
عمران عینکش را در آورد و به مرد خیره شد.
_اگه کور بودم که نمیومدم به شیشهی ماشینت بزنم!
_اشکال نداره. گدا که هستی. اون پنج تومن نوش جونت!
اخمهای عمران بیشتر توی هم رفت.
_آخه من کجام به گداها میخوره؟!
راننده با اعتماد نفس جواب داد:
_همه جات! موهای پریشونت، لباسای کَرکثیفت، پتوی رنگ و رو رفتت و انگشتای پات که مثل سیب زمینی آبپز، از کفشهای پارَت زده بیرون!
عمران نگاهی به خودش انداخت و دید راننده بیراه نمیگوید. البته که نفس عمیقی کشید و دست پیش را گرفت تا پس نیفتد.
_بر فرض من گدا. آخه توی این جادهای که پرنده پَر نمیزنه و گرگ به بچش سَر، گدایی میشه کرد؟! اصلا صرف میکنه؟!
راننده سرش را به نشانهی تایید تکان داد.
_آره خب، راست میگی. حالا که شما نه کور هستی و نه گدا، پولمون رو بده بریم که هزارتا کار داریم!
عمران سعی کرد لحنش را آرام کند و لبخندی گوشهی لبش نقش ببندد.
_پنج تومنیت رو بهت پس میدم؛ فقط خواهشاً من رو تا یه جایی برسون. جایی که هم غذا واسه خوردن باشه، هم آدم واسه درد و دل کردن و هم زمینی واسه خوابیدن!
راننده چانهاش را خاراند و پس از مکثی کوتاه گفت:
_باشه؛ میبرمت به نزدیکترین شهر. حالا بپر بالا تا دیر نشده!
_آی دمت جیز! دلستر بهشتی نصیبت به حق پنج تن!
سپس سوار شد و ماشین به راه افتاد!
در میدان اصلی شهر، عمران از ماشین پیاده شد. از راننده به خاطر کرایه نگرفتن تشکر کرد و سپس شروع کرد به قدم زدن در پیادهرو. از وانتیهای میوه فروش کنار پیادهرو که بساط کرده بودند، میخواست عبور کند که چشمش به میوهی بهشتی برخورد کرد.
_آقا این انارا چنده؟!
_کیلو صد تومن!
عمران نفس عمیقی کشید و زیرلب چیزی زمزمه کرد.
_یا خدا. نکنه منم مثل اصحاب کهف، سیصد سال خواب بودم؟!
سپس چشمش به زنان بدحجاب پیادهرو افتاد که شیتان پیتان شده، با قِر و فِر راه میرفتند. عمران ابتدا استغفاری کرد و سپس شک به دلش راه افتاد. به همین خاطر نزدیک یک دستفروش شد و پرسید:
_آقا ببخشید، اینجا کجاست؟!
دست فروش که با صدای بلند خروسیاش، مشغول تبلیغ لباسهای بچگانه و زنانه بود، با پرسش عمران، برای لحظاتی دست از کاسبی برداشت.
_اینجا مرکز اصلی شهره دایی. اگه گم شدی بگو آگهیت کنن تا پیدا بشی!
عمران یک لبخند مصنوعی زد.
_نه؛ منظورم اینه که الان اینجا کدوم کشوره؟!
دست فروش نگاه چپ چپی به عمران انداخت و سپس پوزخندی زد.
_اینجا استانبوله دایی. منم اشمیت اوغلو، یکی از فروشندگان لباسای اصل ترکیهام. حالا فهمیدی اینجا کجاست؟!
عمران که متوجه مسخره شدنش شده بود، سری به نشانهی تاسف تکان داد و دوباره زیرلب چیزی گفت:
_نه اینجا استانبوله، نه تو اشمیت اوغلو! ولی احتمالاً یه چیز رو درست گفتی. چون سر و وضع مردم اینجا بیشتر شبیه ترکیهاس تا ایران!
سپس بدون اینکه منتظر واکنش دست فروش باشد، به راه خود ادامه داد.
چند قدمی بیشتر نرفته بود که بوی خوش غذا به مشامش خورد. به مغازههای کنار هم نگاهی انداخت که چشمش به فلافی حاج عبدالله برخورد کرد. در دلش آهی کشید. آخرین باری که به فلافلی رفته بود، با پسرانش امیرحسین و امیرمهدی بود. آنموقع فلافلی سلف سرویس بود و تا آنجا که معده اجازه داد، سه نفری پُر کردند و خوردند. با دیدن مغازه دوباره سر و صدای شکمش بلند شد. به جز پنج تومنیای که از آن راننده گرفته بود، پول دیگری نداشت؛ اما گرسنگی این چیزها حالیاش نبود. به همین خاطر بلافاصله وارد مغازه شد و بدون نگاه کردن به قیمتها، نزدیک شیشه شد. پنج تومانی را از حفرهی شیشه به سمت فروشنده گرفت و گفت:
_لطفا یه فلافل بدید با یه نوشابه سیاه!
فروشنده یک نگاه به پنج تومانی انداخت و یک نگاه به چهره معمولی و البته منتظر عمران.
_قیمت یه ساندویچ فلافل با یه نوشابه سیاه پنجاه تومنه...!
#پایان_پارت53✅
📆 #14030125
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🔴تصویری از فوج پهپادهای ایران بر فراز کربلا
پ.ن
راه قدس از کربلا میگذرد.
سرانجام به وقوع پیوست.
🇵🇸 @anarstory
اطلاعیه شماره ۲ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
با گذشت بیش از ۱۰ روز از سکوت و اهمال سازمانهای بینالمللی به ویژه شورای امنیت سازمان ملل متحد برای محکومیت تجاوز و جنایت گری رژیم صهیونیستی در حمله به بخش کنسولی سفارت جمهوری اسلامی ایران در دمشق به عنوان بخشی از خاک کشورمان و به شهادت رساندن ۷ تن از مستشاران قانونی کشور و عدم مجازات رژیم جنایتکار ذیل بند هفتم منشور سازمان ملل ؛ جان برکفان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پاسخ به این جنایتها و تحقق هشدارهای پیشین و تامین مطالبه ی به حق ایران و به منظور تنبیه متجاوز ، با استفاده از توانمندیهای راهبردی اطلاعاتی ، موشکی و پهپادی خود به اهداف نظامی مهم ارتش تروریستی صهیونیستی در سرزمینهای اشغالی حمله و آنها را با موفقیت مورد اصابت قرار داد و منهدم کرد.
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پیروی از سیاستهای راهبردی جمهوری اسلامی ایران اعلام میدارد :
۱. به دولت تروریستی امریکا هشدار داده میشود هرگونه پشتیبانی و مشارکت در ضربه به منافع ایران ، پاسخ قاطع و پشیمان کننده نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران را در پی دارد ؛ همچنین امریکا نسبت به اقدامات شرارت بار رژیم صهیونیستی مسئولیت داشته و در صورت عدم مهار این رژیم کودک کش در منطقه باید تبعات آن را بپذیرد.
۲. ضمن تاکید بر سیاست حسن همجواری با همسایگان و کشورهای منطقه تصریح می شود ، هرگونه تهدید توسط دولت تروریستی امریکا و رژیم صهیونیستی از مبدا هر کشوری پاسخ متقابل و متناسب جمهوری اسلامی ایران به منشا تهدید را به دنبال خواهد داشت.
به ملت قهرمان ایران اطمینان میدهیم، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و سایر نیروهای مسلح کشور در دفاع از منافع ملی تا پای جان ایستاده و تلاشهای دشمنان برای برهم زدن امنیت و آرامش مردم را خنثی خواهد نمود.
🇵🇸 @Roshangari_ir
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت54🎬
_با این پولی که شما دادی، میتونم بهت نصف یه دونه فلافل با یه قلوپ نوشابه بدم. بپیچم واست؟!
عمران آب دهانش را قورت داد.
_نصف یه دونه فلافل که پیچیدن نمیخواد.
فروشنده نیز سرش را تکان داد که عمران نگاهش به کارت مغازه افتاد. فلافلی حاج عبدالله!
_ببخشید آقا شما پشمکم دارید؟! چون من اینقدر گشنمه که فقط میخوام سیر بشم. حالا فلافل و پشمک بودنش مهم نیست.
فروشنده پوزخندی زد.
_اینجا فلافلیه عمو. پشمک کجا بود؟!
_آخه اسم مغازتون حاج عبداللهه. گفتم شاید پشمکم دارید!
فروشنده لبخندِ کوچکی زد.
_نه عمو. هر گِردی، گردو نیست!
عمران سرش را تکان داد و سپس آهی از ته دل کشید. میخواست برگردد و از مغازه خارج شود که دستی را روی شانهاش احساس کرد.
_صبر کن!
پیرمردی با محاسن سفید و چهرهای نورانی، داشت به عمران لبخند میزد و با فروشنده حرف!
_آقا بهش هرچندتا که میخواد، فلافل بدید. من حساب میکنم.
چشمان عمران از خوشحالی برقی زد!
_ممنونم آقا. همین یه دونه هم از سرمون زیادیه!
عمران آنقدر گرسنه بود که میتوانست به تنهایی سه چهار فلافل را بخورد؛ اما ادب حکم میکرد که با همان یک دانه سیر شود!
راه زیادی تا باغ نمانده بود و عمران با قدمهایی خسته، در حال رفتن به آنجا بود. هنوز حافظهاش خوب کار میکرد و از کوچه پسکوچهها، داشت راه میانبر را میرفت. هنوز یکی دو ساعتی از ظهر نگذشته بود که صدای قار و قور شکمش دوباره به گوش رسید. حق هم داشت. یک فلافل برای یک سال گرسنگی و در به دری کافی نبود. البته فکر اینکه الان غذاهای خوشمزه روی گاز آشپزخانهی باغ است، به او دلگرمی میداد.
پس از دقایقی به باغ رسید و جلوی در ایستاد. خواست کلید بندازد داخل قفلِ در. جیبهای پاره پورهاش را گشت، اما خبری نبود. گمان کرد شاید در طول راه گم کرده. کمی سرش را خاراند. پس از لحظاتی یادش آمد که برگ اعظم باغ پرتقال، کلیدها را از او گرفته و شرط گذاشته بود که تا پیشنهادش را نپذیرد، خبری از کلیدها نیست. آهی کشید. خواست زنگ در را بزند؛ اما پشیمان شد. آیفون باغ تصویری شده بود و مثل اینکه در نبود او، حسابی ولخرجی کردهاند. تصور اینکه اعضا او را با این شکل و شمایل ببینند و سکته کنند، او را آزار میداد. البته که احتمال نشناختن اعضا و گدا فرض کردن او هم بود.
عمران به عنوان برگ اعظم باغ انار شناخته میشد و دیدن او با این سر و وضع، باعث کسر شانش بود. آن هم تازه بعد از حدود یک سال که سر و کلهاش از ناکجا آباد پیدا شده. پس باید تصمیم دیگری میگرفت. کمی فکر کرد و چیزی به ذهنش رسید. تصمیم گرفت پنهانی وارد باغ شود و پس از سیر کردن شکمش و رسیدگی به سر و وضعش، خود را به اعضای باغش نشان دهد.
اول باید وارد باغ میشد. راهی نبود جز بالا رفتن از دیوار. البته نگران نگهبان باغ هم بود. اگر علی املتی او را میدید، همه چیز لو میرفت. کمی این پا و آن پا کرد و لبخندی گوشهی لبش نشست. عمران او را برای نگهبانی باغ در نظر گرفته بود و علی املتی، یک جورایی پُست الانش را مدیون عمران بود. پس میشد به محض لو رفتن، با پیشنهاد پُست بالاتر دهان او را برای همیشه بست. از سوراخ در نگاهی به کانکس نگهبانی انداخت تا خیالش از بابت حضور نگهبان راحت شود؛ اما با کمال تعجب دید که کانکس خالیست و کسی مراقب باغ نیست. تلویزیون کانکس هم روشن است و انرژیایست که دارد همینجوری هدر میرود. آهی کشید و زیرِ لب غرید.
_زهرمار بشه حقوقتون! سوسک بالدار جهنمی نصیبتون. مفت مفت حقوق میگیرید که همینجوری برق رو هدر بدید و باغ رو بذارید به اَمون خدا؟!
سپس لبش را گاز گرفت.
_البته که امان خدا از بهترینِ امانهاست!
بعد دستش را مشت کرد و با حرص گفت:
_درستتون میکنم. من برگشتم و این باغ دیگه بیصاحاب نیست. وقتی فرستادمتون اتاق تمساحا، میفهمید عمران هنوز زندست و داره نفس میکشه!
اما بلافاصله یاد زجرهایی که در برزخ کشیده بود، افتاد. به همین خاطر چشمانش را بست و استغفار کرد.
نگاهی به دور و بَر انداخت تا کسی شاهد بالا رفتن او از دیوار نباشد. از اوضاع آرام اطراف باغ مطمئن شد و خواست بالا برود که چشمش به اعلامیهای افتاد.
_یک سال از پرواز دو نفرهشان گذشت و جز مُشتی برگ بر ما باقی نگذاشتند. این یک سال را با خاطرات خوب و طنز و تخیلیشان، چه تلخ و مبهوت به پایان بردیم و در فراقشان چه برگهایی که از ما ریخته نشد. هنوز با تصور چهرهی معصومشان اشک میریزیم تا شاید آرام گیریم و با حضور پیکرشان، رفتنشان را باور کنیم. با نهایت تاسف و تاثر، مراسم سالگرد آن دو عزیز شکفته(یکی نوگل و دیگری پیرگل)را به شما عزیزان اعلام میداریم. به همین مناسبت مراسم یادبودی در قطعهی برگ آورانِ قبرستان باغات برگزار و سپس در محل زندگی آن دو مرحوم که باغ انار باشد، قرآن خوانی انجام میشود...!
#پایان_پارت54✅
📆 #14030126
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206