هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#طرح_تحول
خب با نام و یاد خدا، اولین مرحلهی #طرح_تحول رو شروع میکنیم😃🍃
اولین گام اینه که باید سرگروه هرژانری رو انتخاب کنیم. ژانرهامون هم که این چهارتاس👇🍃
1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی.
2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی.
3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی.
4⃣ژانر طنز.
کسایی که علاقهمندند برای سرگروهی در این گروهها، به شخصی بنده پیام بدن تا فرایند عضویتشون انجام بشه✅
🆔 @Amirhosseinss1381
اگر به ژانری علاقه دارید که در این ژانرها نیست، نگران نباشید. ژانر موردعلاقهتون رو بگید تا ببینیم به کدوم یک از این ژانرها نزدیکه و شباهت داره. پس از این بررسی، عضو همون گروه میشید و با کمک بقیه، داستانتون رو شروع میکنید. مثلاً ژانر وحشت، جزء این چهار ژانر نیست؛ ولی ژانری هست که بیشترین شباهت رو به ژانر شمارهی سه داره🙂
این سرگروههایی که انتخاب میشن، حکم همون کارگردانِ داستان رو دارن و اینکه میتونن هم دائمی باشن، هم نباشن. یعنی اینکه اگر خودشون مایل باشن و کسی هم خواستار سرگروهی نباشه، میتونن تا هروقت که میخوان، سرگروه باشن و پروژههای مختلف رو کارگردانی کنن. ولی وقتی بعد از یکی دوتا پروژه، خسته شدن و یا مشکلی براشون پیش اومد، میتونن استعفا بدن و بعدش ما یه سرگروه دیگه برای اون گروه انتخاب میکنیم. فقط اینکه وسط پروژه نمیتونن استعفا بدن و باید پروژهای که شروع کردن رو تمام کنن و بعد استعفا بدن✅👌🍃
بعد از انتخاب شدن سرگروهها، علاقهمندان برای کار کردن توی هرژانری که دوست دارن، به شخصی سرگروه مراجعه میکنن و پس از بررسی و تاییدشون، عضو گروه میشن. گام بعدش هم اینه که با هماهنگی با هیئت اجرایی #طرح_تحول و همچنین نیاز باغ انار، داستانشون رو شروع میکنن به نوشتن☺️🍃
فعلاً این سه گام رو داشته باشید تا به مرور زمان، مراحل بعدی هم اعلام بشه. فقط اینکه چون اول کاریم و داستانهای زیادی برای پخش نداریم، باید سرعتمون رو بالا ببریم تا روی روال بیفتیم. منتظرتونیم😉🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
ابن زیاد، سلطان استراتژیستهای دهه ۶۰.m4a
52.07M
این صوت شب اول محرم ۱۴۰۳ است.
اینجا درباره عملیات رسانهای چند لایه ابن زیاد گفتم که شهر کوفه را از زیر پرچم اباعبدالله بیرون آورد.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
رسانهها امام را در کربلا تشنه نگه داشتند.m4a
53.59M
این صوت شب دوم محرم ۱۴۰۳ است.
اینجا درباره عملیات رسانهای معاویه گفتم که زیرساختهای دشمنی با اباعبدالله را فراهم کرده بود.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
سر سفره کدام رسانه بزرگ می_شویم ما؟ .mp3
28.88M
این صوت شب سوم محرم ۱۴۰۳ است.
اینجا درباره جنگ ترکیبی معاویه با جریان حق صحبت میکنم.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
راهنمای عملی کشتن امام زمان. (online-audio-converter.com).mp3
31M
این صوت شب چهارم محرم ۱۴۰۳ است.
اینجا درباره یک عملیات رسانهای صحبت کردم که قهرمان را تروریست میکند.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
«مردم» و «اقلیت محض» در کوفه.m4a
24.37M
این صوت شب پنجم محرم ۱۴۰۳ است.
اینجا درباره یک عملیات رسانهای صحبت کردم که جمعیت انبوه اهل ایمان را، اندک و ضعیف نشان میدهد.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
بایکوت رسانهای امام.mp3
26.73M
این صوت شب ششم محرم ۱۴۰۳ است.
شما باورتان میشود کسانی باشند که امام زمانشان را هو کنند؟
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
سکان جنگ رسانهای به دست امام.mp3
24.52M
این صوت شب هفتم محرم ۱۴۰۳ است.
امام در صحنه عاشورا منفعل نیست، نه از جهت نظامی و نه از جهت رسانهای.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
کربلای امروز در غزه است، ما اهل کربلاییم؟.mp3
25.03M
این صوت شب دهم محرم ۱۴۰۳ است.
همزمان با این روزهای ما، سختترین جنگ ممکن در غزه در جریان است.
همه عملیاتهای رسانهای که بنی امیه علیه اباعبدالله داشتند را امروز اسرائیل علیه اهالی فلسطین به کار بسته.
امروز غزه، امتداد کربلاست.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
یک نمایش میدانی علیه حضرت عباس.mp3
23.63M
این صوت شب تاسوعای محرم ۱۴۰۳ است.
این چند دقیقه روایت یکی از سختترین لحظات برای حضرت عباس است.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت21
با کمک همدیگر قایق را با احتیاط داخل آب انداختیم و بنا براین شد که دوبار مسافر کشی کنند چون همه ما جا نمیشدیم.
فانوسهایی را که آقای معین و نورسا آماده کرده بودند را آوردیم. افراح هم به هرکداممان یک چراغقوه میداد تا داخل کولهپشتیمان محض احتیاط داشته باشیم.
قرار شد دو گروه بشویم!
من، یگانه، غزل و نورسا به همراه استادواقفی، آقای یاد، آقای مهدینار و آقای میرمهدی به عنوان گروه اول برویم.
آقای مهندس قایقرانی میکرد و پس از بردن ما به ساحل جزیره؛ به دنبال گروه بعدی که شامل آقای احف، رجینا، افراح، شهبانو، آقای سید، طهورا، شفق و آقای معین بود؛ میآمد.
آقای سید و شفق طنابها را به قلابی که به لبهی دیوارهی کشتی بود، محکم بستند.
قبل از رفتن با صدای نسبتاً بلندی گفتم:«پس اسلحهها چی؟!»
یگانه با دست به پشتم کوبید و با خنده گفت:«چی میگی طاهره داریم میریم خونه! اونا رو برای چی باید ببریم؟!»
همگی پوکر فیس نگاهم کردن که لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:«خیلیخب بریم.»
ابتدا آقای مهندس سوار شد تا قایق را برای رفتن آماده کند! بقیهی چیزهایش قبلا چک شده بود و خداروشکر هیچ نقص فنی نداشت. آقای میرمهدی و استاد واقفی از طناب آویزان شدند و سوار قایق شدند. بعد از آن یگانه و غزل و پس از آنها هم من و نورسا سوار شدیم. آخرین نفرات آقای یاد و مهدینار بود که با فانوسهای روشن به ما پیوستند.
بقیهی بچهها از بالای کشتی برایمان دست تکان میدادند. آقای سید از بالا پاروها را به آرامی به پایین سر داد و قبل از اینکه بخورد به سرمان، آقای میرمهدی و مهندس آنها را در هوا قاپیدند...هردو شروع به پارو زدن کردند. با تکان خوردن ما، قایق هم تکان میخورد و روی آب، تق و لق بود. خیلی آرام کنار هم نشسته بودیم که به گفتهی استاد دوتا از فانوسها را به جلوی قایق فرستادیم تا بتوانند مسیر جلویشان را تشخیص دهند. اما این فانوسها فقط باعث میشدند که سایهها ترسناکتر و آب تاریک عمیقتر به نظر برسد. پارو زدن کمی طول کشید چون آقایون اوایل، وارد نبودند...بالاخره به ساحل رسیدیم و با کمک هم پیاده شدیم. روبهرویمان جز انبوه درختان و بوتهها و صداهای مرموز، چیز دیگری نبود و مایی که فکر میکردیم به یکی از جزایر تفریحی رسیدیم و سرانجامش خانه است...! چه توهم جالبی!
آقای یاد به اطراف نگاه کرد و پرسید:«اینجا دیگه کجاست؟! نمیخوره کسی اینجا زندگی کنه...»
استاد واقفی رو به آقای مهندس کرد و گفت:«بقیهی بچهها رو بیار تا بریم جلوتر شاید خونهای چیزی یا کسی بود.»
آقای مهندس "درسته" ای گفت و سوار قایق شد. در همین حال آقای میرمهدی گفت:«باهات بیام داداش؟!»
-«نه پیش بقیه بمون و مراقب باشید تا بقیهی بچههارو هم بیارم...» بعد پاروها را دو دستی چسبید و مسیرش را به سمت کشتی تغییر داد. تا دقایقی رفتنش را تماشا کردیم!
وقتی که در سیاهی شب گم شد و جز صدای حیات وحش چیزی به گوش نمیرسید، نورسا به اطراف نگاهی انداخت و کلافه نفس عمیقی کشید.
-«استاد من و محمدمهدی بریم دور و بر جنگل نگاهی بندازیم؟!» این را آقای مهدینار گفت که با لبخند کجی روبه روی استاد ایستاده بود و به او زل زده بود.
استاد هم با دست کنارش زد و با لحن بامزهای گفت:«نه ننو...!» یگانه و غزل چپچپ نگاهی بهم کردند. من هم بیطرف به شنهای زیرپایم زل زدم که باقیماندهی صدفهای خورد شده را در برگرفته بودند...
آقای مهدینار خواست اعتراضی کند که صدای تکان خوردن چیزی از لای درختان و بوتههای جنگل مانع شد.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت22
به یکباره سکوت همهجا را فرا گرفت و ما با چشمهای گشاد به همدیگر زل زده بودیم.
چندثانیه بعد دوباره صداهای مرموز شنیده شد و تنها چیزی که به ذهن همه خطور میکرد، آشکار شدن یک حیوان وحشی بود!
اما همیشه هرآنچه را که انتظار داری اتفاق نمیافتد...گاهی اوقات مثل همین لحظه که تو حضور یک حیوان وحشی را حس میکنی؛ آن پشتها لای بوتهها و درختها در سیاهی شب... چیز دیگری انتظارت را میکشد که کاملا به دور از یافتههای ذهنی است.
خواستم قدمی به جلو بردارم که از داخل جنگل، تیری با شتاب جلوی پایم فرود آمد و نفسها را در سینه حبس کرد. تیری که پرهای کناریاش رنگ شده بود و در شن نرم خیس فرو رفته بود.
سرانجام با صدای طبل کوچکی افرادی غولپیکر از میان شاخه و برگ درختان نمایان شدند. کنارهم دیگر ایستادیم و به آنها که هرلحظه نزدیکتر میشدند نگاه میکردیم.
حالا که فکر میکنم باید اسلحهها را با خود میآوردیم!
مردی درمیان آنها که هیکلیتر بود با صدای بلندی گفت:«شما کی هستین؟!»
دور چشمانش را با رنگ مشکی، سیاه کرده بود و به سختی میشد فهمید این چشمهای دوست است یا دشمن...!
استاد واقفی صدایش را صاف کرد و گفت:«ما گم شدیم...»
مرد هیکلی جلوتر آمد و به سرتاپایمان نگاهی انداخت. پوست روباهی که دور گردنش پیچیده بود و کلاه پوستیاش که شاخ بزرگی رویش قرار داشت؛ هیچ شباهتی به پوشش انسانهای دارای تمدن نداشت. نزدیک آقای میرمهدی شد و با دست روی شانهاش را تکاند.
-«چجوری اومدین اینجا؟!»
آقای میرمهدی که سعی در حفظ آرامش خود داشت خواست حرفی بزند که آقای یاد گفت:«قایقمون شکسته. مجبور شدیم بیایم به این جزیره...» بعد به پاچههای شلوارمان که خیس بود اشاره کرد. مرد قوی هیکل سرش را تکان داد و به آقای یاد نزدیک شد.
-«اون یکی زبون نداشت؟!»
صدای قورت دادن آب دهان آقای یاد باعث شد از او دست بردارد و به سمت ما دخترها که کمی عقبتر ایستاده بودیم، حرکت کند. با قدمهای آهسته و شمرده نزدیک میشد...دست یگانه را گرفتم و سرمایش مثل برقی در خونم به جریان افتاد.
نگاهی به ما انداخت و پرسید:«فقط همین چند نفرید؟!»
به دستهای مشت شدهی غزل نگاهی انداختم. طوری مشتش گره شده بود که احساس کردم، ناخنهایش پوستش را دارند سوراخ میکنند.
قبل از اینکه صدای پراسترس یگانه یا عصبانیت غزل، نشانی از ضعف ما را پیش بکشد گفتم:«بله. شما کی هستین؟!»
چینهای صورتش موقع جواب دادن عمیقتر شدند. به عقب برگشت و همچنان که به سمت قبیلهاش برمیگشت، با صدای طبل کوچکی که نواخته شد فریاد زد:«به ما میگن بیپرچم! قبیلهای که به خودش تکیه میکنه. زیر پرچم کسی نیست و از هیچکس پیروی نمیکنه.» بعد ایستاد و ادامه داد:«و اما شما! شمایی که اهل اینجا نیستین یه مدت باید مهمونمون باشید. ما آدمهای مهموننوازی هستیم.» بعد شروع کرد به خندیدن. شاید اگر آن قهقهی آخر را نمیزد کمی باورمان میشد. به افرادش اشاره کرد. نزدیکمان شدند و دستهایمان را با طنابهای کلفتی بستند.
آقای مهدینار با عجله گفت:«وایستین. یکی بگه اینجا کجاست؟! برای چی مارو میبرید؟»
یکی از مردان وقتی دستانش را بست، آقای مهدینار را به جلو هل داد و گفت:«بو کادار کُنوشمِین هایده گیدِلیم.( انقدر حرف نزن، راه بیفت یالا)»
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y