هدایت شده از اَنار نیوز🎙
به نام خداوند جان و خرد🌹
کزین برتر اندیشه نگذرد🌸
سلام و برگ و عرض ادب خدمت همگی. با نام خدا و یاری شما دوستان عزیز، فعالیت "اَنار نیوز" را شروع میکنیم🙂🌹🍃
در گام اول، شروع #طرح_تحول را به شما تبریک میگوییم و امیدواریم اثر و داستانهای خوبی از دل این طرح بیرون بیایید انشاءالله🤲🍃
هرکسی که راجع به این طرح، سوال و یا شبههای دارد، میتواند در گروه باغ انار و یا در شخصی خبرنگار "اَنار نیوز" بپرسد و جوابش را بگیرد😉🍃
🎙آیدی خبرنگار:
🆔 @Amirhosseinss1381
🔴گروه باغ انار:
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
همچنین جزئیات و آغاز به کار #طرح_تحول نیز به زودی اعلام میگردد و علاقهمندان میتوانند کار خود را شروع کنند😎🍃
در ضمن در این کانال، نیازمندیهای باغ، اطلاعرسانی از نحوهی آماده شدن داستانهای مختلف باغ و همچنین مصاحبه با نویسندگان و مخاطبان باغ انار نیز انجام میگیرد. پس با ما همراه باشید😉🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
26.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مجموعه فرهنگی هنری باغ انار تقدیم میکند:
#تا_آخرین_نفس 🍃
داستان هایی که همچون نفس هایمان، به هم پیوستهاند... 🖇
قسمت دوم: #حبیب_دل✨
شیخ به چه قیمتی از اهل و عیالش میگذرد و راهی این سفرِ شاید بی بازگشت میشود؟ برای دیدن ادامهٔ ماجرا، همراه ما باشید🌻
#درختانه_سخنگو
#درختان_سخنگو
#باغ_انار
@anarstory
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت19
-«دوستان! ببخشید میشه؟! ممنون. باید یادآوری کنم اگه اینجا نت، آنتن میداد شما تا الان نجات پیدا کرده بودین...»
همه با تاسف سری به نشانهی تاکید تکان دادند و موبایلهایشان را در جیبهایشان گذاشتند.
دوباره ادامه داد:«در نهایت باید بگم ماجراجویی خفنی بود. شاید وقتی برگشتم خونه، پیداتون کنم و خاطره این دو سه روز رو برای هم تعریف کنیم...»
یکدفعه آقای مهدینار گفت:«وایستید ببینم! اصلا برای کسی عجیب نیست که این خانوم از کجا اومده؟ قدمشون سرچشم ولی ایشون چجوری یهو اینجا ظاهر شدن؟ قضیه سفر در زمانِ؟»
با حرف آقای مهدینار زمزمهها دوباره شدت گرفت. چهرهی دخترک کمی باز شد و به آقای یاد خیره شد. من که میدانستم یک خبرهایی هست...آن تیرهای نامرئی، پرواز دخترک، چادر جادویی...فقط من دقت کرده بودم یا بقیه هم همین حس را داشتن؟!
مریم دوباره شروع به صحبت کرد:«دوستان! خواهش میکنم من عجله دارما...دوستان!!!ممنون. آخر سرم ممنونم که من رو پذیرفتید. دوست دارم چندتا حرف حکیمانه هم بزنم که بعدا میتونید به عنوان مونولوگ ازشون استفاده کنید.»
چندتا از بچهها سریع موبایلشان را درآوردند تا یادداشت کنند...
-«اول اینکه با همدیگه دوست بمونید. راهی که میرید، راه عجیبیه و ممکنه به مشکلهای مختلفی بخورید. پس تسلیم نشید...»
بعد به استاد واقفی خیره شد:«اگر یه موقع حس کردید خسته شدید، یه موقع خواستید تسلیم بشید، یاد این بیفتید که یه دختری با تمام وجود داره تو این باغ زندگی میکنه. خونهشو واسش خراب نکنید...»
این را که گفت اول به من و بعد بقیه دخترها را از نظر گذراند!
-«و آخریش هم اینکه هوای دختراتون رو داشته باشید! مخصوصا دختر بزرگهتونو!»
دوباره به آقای یاد نگاه کرد و ادامه داد:«خب دیگه...طاقت اشک کسی رو ندارم. خداحافظ رفقا!»
ما هم فقط خیره بودیم و مبهوتش!
چندلحظه بعد هالهی بنفشی، مثل همان موقع که آمده بود ظاهر شد و در چندثانیه ناپدید شد...رفت! به همین راحتی!
تا به حال قلب درد گرفتهای؟! بدون بیماری؟!
انگار غم عجیبی داری که به قلبت چنگ میزند و تو فقط میتوانی بغض کنی. حال اگر غرور هم داشته باشی چه؟!
هم بغض میکنی هم قلب درد داری هم نمیتوانی گریه کنی!...
هنگام رفتنش همچین حسی داشتم. بقیهی بچهها هم حالشان گرفته شده بود و انگاری دوباره تنها شده بودیم. حضور مریم روزنهی امیدی بود که به ما شجاعت میبخشید اما او هم رفت...!
عصر شده بود و هوا رو به خنکی میرفت. هرکسی در کشتی برای خودش گشت میزد و سعی میکرد از سوراخ سنبههایش سردربیاورد. حوصلهام سررفته بود و از این وضعیت تکراری خسته شده بودم.
حتما شنیدید که میگویند وقتی که انتظارش را نداری خدا برایت میسازد؟!
برای ما هم ساخت! بله.
آقای معین از بالای برج دیدبانی کشتی شروع به داد زدن کرد. دستانش را تکان میداد و صدایش میان امواج باد به گوش میرسید.
-«خشکی! خشکی! خشکی میبینم...»
همه بلافاصله از جایمان بلند شدیم. استاد واقفی دوربین تلسکوپی که پیدا کرده بود را برداشت و به دوردست خیره شد. لبخندی روی لبش نقش بست. همهمان به نوبت دوربین را میگرفتیم و از سوراخ کوچکش نگاه میکردیم. از لابهلای مه جزیرهای سبزرنگ خودنمایی میکرد.
به گمانم که نجات یافته بودیم!...
#نقدونظر🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت20
چهرهی آقای مهندس راضی به نظر میرسید. مانند همهی ما! چون بالاخره به جزیرهای رسیده بودیم که حتما نجات میافتیم.
همهمان کوله پشتیهای کوچک و ساکهای کوچکمان را جمع و جور کرده بودیم و منتظر مقصد بودیم.
استاد واقفی مدام از دوربین تلسکوپیاش به جزیره خیره میشد. فکر کنم به آن دوربین علاقهی خاصی پیدا کرده بود شاید چیزی مانند پیوند خونی...
هرچه به جزیره نزدیکتر میشدیم، هوای مهگرفته بیشتر میشد...اما آن جزیره!
به چیزی که فکر میکردیم شبیه نبود. شاید چون هوا تاریک میشد، او و سایهاش هم بزرگ و عمیقتر به نظر میرسید.
هوا کمکم رو به تاریکی میرفت و فقط صخرههای نوکتیز که هرچه رو به جلو میرفتیم، در فاصلهی کمتری از هم قرار داشتند را میشد دید!
تا جایی که آقای مهندس در نزدیکی صخرهای توقف کرد و لنگر انداخت.
آقای احف با نگرانی که در چهرهاش موج میزد گفت:«چیشد مهندس؟! کشتی خراب شد؟!»
غزل شانههایش را بالا انداخت و درجواب گفت:«این کجاش درسته که خراب بشه؟!»
حرفش در آن موقعیت که هوا کمکم سرد شده بود و خورشید سعی در ترک کردن ما داشت، خندهدار نبود. اصلا خندهدار نبود!
مهندس با اخم از پلهها پایین آمد و با فاصله ایستاد. کف دستانش را بهم زد و گفت:«ازینجا به بعدش رو باید با قایق بریم.»
افراح سریع گفت:«پس واقعا خراب شده؟!»
آقای سید هم از پلهها پایین آمد و پاسخ داد:«نه! فقط کشتی انقدر بزرگه که نمیتونه از بین صخرهها عبور کنه. فاصله زیاد نیست میتونیم با قایق بریم.»
آقای مهندس حرفش را با سر تصدیق کرد.
شفق به دریا اشاره کرد و گفت:«اینطوری که نمیشه جلیقه نجات باید داشته باشیم.»
یگانه لبخند زد و اطمینان خاطری حاصل کرد:«هنوز جلیقههای نجاتی که تو جنگ با هیولا پوشیدیم سالمن.»
با حرف یگانه کمی خیالمان راحتتر شد و با حرف استاد واقفی تصمیم نهایی گرفته!
-«برید حاضر بشید که با قایق بریم...»
همه سری تکان دادیم و رفتیم که حاضر شویم.
آقای مهندس به همراه آقای میرمهدی و یاد رفتند تا قایق نجات را بیاورند.
با دخترها داخل کابین رفتیم و لباسهایمان را عوض کردیم. همه هودی و سویشرت پوشیدیم و با برداشتن کولهپشتیهایمان از کابین خداحافظی کردیم.
قایق نجات آماده بود. به دو طرفش طنابی وصل کرده بودند تا هنگام انداختنش در دریا زیر و رو نشود و اشتباه فرود نیاید.
شهبانو و طهورا درحال پچپچ کردن بودند که آقای میرمهدی گفت:«چیزی شده؟!»
-«نه فقط این قایق کوچیک نیست؟»
این را طهورا گفت و شهبانو ادامه داد:«درسته فکر نکنم جا بشیم...»
آقای یاد نفس عمیقی کشید و گفت:«هیچکدوم اصلا نگران نباشید. اینا قایقهای نجات هستن و براساس تعداد مسافرین ساخته نمیشن...انشاءالله که جا میشیم اگه نشدیم دوبار میایم و میریم تا همه رو ببریم.»
استاد سری تکان داد و گفت:«مهدینار کجاست؟!»
به اطراف نگاه کردیم که بالاخره آقای مهدینار از کابین آقایون بیرون آمد. دستهایش پر از کولهپشتی بود و مجبور شد با پایش در را ببندد. کولهها را یکییکی بین آقای مهندس و میرمهدی و یاد تقسیم کرد و کولهی خودش را هم به پشت انداخت. سپس با لبخند گفت:«بریم.»
آقای احف دستش را دور گردن آقای مهدینار گره انداخت و گفت:«دمت گرم.»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴واسه این عشق میشه جنگید
تقدیم به سید علی خامنهای(مدظلهالعالی)😍
🎙رضا صنعتگر
@anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانمی بچهشو آورده مسجد
بچه گریهاش گرفته مجلسِ حاجآقا را ریخته به هم...
واکنش حاجآقا را ببینید چه میگه به خانوم!!
#فرزندآوری
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#طرح_تحول
خب با نام و یاد خدا، اولین مرحلهی #طرح_تحول رو شروع میکنیم😃🍃
اولین گام اینه که باید سرگروه هرژانری رو انتخاب کنیم. ژانرهامون هم که این چهارتاس👇🍃
1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی.
2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی.
3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی.
4⃣ژانر طنز.
کسایی که علاقهمندند برای سرگروهی در این گروهها، به شخصی بنده پیام بدن تا فرایند عضویتشون انجام بشه✅
🆔 @Amirhosseinss1381
اگر به ژانری علاقه دارید که در این ژانرها نیست، نگران نباشید. ژانر موردعلاقهتون رو بگید تا ببینیم به کدوم یک از این ژانرها نزدیکه و شباهت داره. پس از این بررسی، عضو همون گروه میشید و با کمک بقیه، داستانتون رو شروع میکنید. مثلاً ژانر وحشت، جزء این چهار ژانر نیست؛ ولی ژانری هست که بیشترین شباهت رو به ژانر شمارهی سه داره🙂
این سرگروههایی که انتخاب میشن، حکم همون کارگردانِ داستان رو دارن و اینکه میتونن هم دائمی باشن، هم نباشن. یعنی اینکه اگر خودشون مایل باشن و کسی هم خواستار سرگروهی نباشه، میتونن تا هروقت که میخوان، سرگروه باشن و پروژههای مختلف رو کارگردانی کنن. ولی وقتی بعد از یکی دوتا پروژه، خسته شدن و یا مشکلی براشون پیش اومد، میتونن استعفا بدن و بعدش ما یه سرگروه دیگه برای اون گروه انتخاب میکنیم. فقط اینکه وسط پروژه نمیتونن استعفا بدن و باید پروژهای که شروع کردن رو تمام کنن و بعد استعفا بدن✅👌🍃
بعد از انتخاب شدن سرگروهها، علاقهمندان برای کار کردن توی هرژانری که دوست دارن، به شخصی سرگروه مراجعه میکنن و پس از بررسی و تاییدشون، عضو گروه میشن. گام بعدش هم اینه که با هماهنگی با هیئت اجرایی #طرح_تحول و همچنین نیاز باغ انار، داستانشون رو شروع میکنن به نوشتن☺️🍃
فعلاً این سه گام رو داشته باشید تا به مرور زمان، مراحل بعدی هم اعلام بشه. فقط اینکه چون اول کاریم و داستانهای زیادی برای پخش نداریم، باید سرعتمون رو بالا ببریم تا روی روال بیفتیم. منتظرتونیم😉🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
ابن زیاد، سلطان استراتژیستهای دهه ۶۰.m4a
52.07M
این صوت شب اول محرم ۱۴۰۳ است.
اینجا درباره عملیات رسانهای چند لایه ابن زیاد گفتم که شهر کوفه را از زیر پرچم اباعبدالله بیرون آورد.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
رسانهها امام را در کربلا تشنه نگه داشتند.m4a
53.59M
این صوت شب دوم محرم ۱۴۰۳ است.
اینجا درباره عملیات رسانهای معاویه گفتم که زیرساختهای دشمنی با اباعبدالله را فراهم کرده بود.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
سر سفره کدام رسانه بزرگ می_شویم ما؟ .mp3
28.88M
این صوت شب سوم محرم ۱۴۰۳ است.
اینجا درباره جنگ ترکیبی معاویه با جریان حق صحبت میکنم.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
راهنمای عملی کشتن امام زمان. (online-audio-converter.com).mp3
31M
این صوت شب چهارم محرم ۱۴۰۳ است.
اینجا درباره یک عملیات رسانهای صحبت کردم که قهرمان را تروریست میکند.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
«مردم» و «اقلیت محض» در کوفه.m4a
24.37M
این صوت شب پنجم محرم ۱۴۰۳ است.
اینجا درباره یک عملیات رسانهای صحبت کردم که جمعیت انبوه اهل ایمان را، اندک و ضعیف نشان میدهد.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
بایکوت رسانهای امام.mp3
26.73M
این صوت شب ششم محرم ۱۴۰۳ است.
شما باورتان میشود کسانی باشند که امام زمانشان را هو کنند؟
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
سکان جنگ رسانهای به دست امام.mp3
24.52M
این صوت شب هفتم محرم ۱۴۰۳ است.
امام در صحنه عاشورا منفعل نیست، نه از جهت نظامی و نه از جهت رسانهای.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
کربلای امروز در غزه است، ما اهل کربلاییم؟.mp3
25.03M
این صوت شب دهم محرم ۱۴۰۳ است.
همزمان با این روزهای ما، سختترین جنگ ممکن در غزه در جریان است.
همه عملیاتهای رسانهای که بنی امیه علیه اباعبدالله داشتند را امروز اسرائیل علیه اهالی فلسطین به کار بسته.
امروز غزه، امتداد کربلاست.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
یک نمایش میدانی علیه حضرت عباس.mp3
23.63M
این صوت شب تاسوعای محرم ۱۴۰۳ است.
این چند دقیقه روایت یکی از سختترین لحظات برای حضرت عباس است.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت21
با کمک همدیگر قایق را با احتیاط داخل آب انداختیم و بنا براین شد که دوبار مسافر کشی کنند چون همه ما جا نمیشدیم.
فانوسهایی را که آقای معین و نورسا آماده کرده بودند را آوردیم. افراح هم به هرکداممان یک چراغقوه میداد تا داخل کولهپشتیمان محض احتیاط داشته باشیم.
قرار شد دو گروه بشویم!
من، یگانه، غزل و نورسا به همراه استادواقفی، آقای یاد، آقای مهدینار و آقای میرمهدی به عنوان گروه اول برویم.
آقای مهندس قایقرانی میکرد و پس از بردن ما به ساحل جزیره؛ به دنبال گروه بعدی که شامل آقای احف، رجینا، افراح، شهبانو، آقای سید، طهورا، شفق و آقای معین بود؛ میآمد.
آقای سید و شفق طنابها را به قلابی که به لبهی دیوارهی کشتی بود، محکم بستند.
قبل از رفتن با صدای نسبتاً بلندی گفتم:«پس اسلحهها چی؟!»
یگانه با دست به پشتم کوبید و با خنده گفت:«چی میگی طاهره داریم میریم خونه! اونا رو برای چی باید ببریم؟!»
همگی پوکر فیس نگاهم کردن که لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:«خیلیخب بریم.»
ابتدا آقای مهندس سوار شد تا قایق را برای رفتن آماده کند! بقیهی چیزهایش قبلا چک شده بود و خداروشکر هیچ نقص فنی نداشت. آقای میرمهدی و استاد واقفی از طناب آویزان شدند و سوار قایق شدند. بعد از آن یگانه و غزل و پس از آنها هم من و نورسا سوار شدیم. آخرین نفرات آقای یاد و مهدینار بود که با فانوسهای روشن به ما پیوستند.
بقیهی بچهها از بالای کشتی برایمان دست تکان میدادند. آقای سید از بالا پاروها را به آرامی به پایین سر داد و قبل از اینکه بخورد به سرمان، آقای میرمهدی و مهندس آنها را در هوا قاپیدند...هردو شروع به پارو زدن کردند. با تکان خوردن ما، قایق هم تکان میخورد و روی آب، تق و لق بود. خیلی آرام کنار هم نشسته بودیم که به گفتهی استاد دوتا از فانوسها را به جلوی قایق فرستادیم تا بتوانند مسیر جلویشان را تشخیص دهند. اما این فانوسها فقط باعث میشدند که سایهها ترسناکتر و آب تاریک عمیقتر به نظر برسد. پارو زدن کمی طول کشید چون آقایون اوایل، وارد نبودند...بالاخره به ساحل رسیدیم و با کمک هم پیاده شدیم. روبهرویمان جز انبوه درختان و بوتهها و صداهای مرموز، چیز دیگری نبود و مایی که فکر میکردیم به یکی از جزایر تفریحی رسیدیم و سرانجامش خانه است...! چه توهم جالبی!
آقای یاد به اطراف نگاه کرد و پرسید:«اینجا دیگه کجاست؟! نمیخوره کسی اینجا زندگی کنه...»
استاد واقفی رو به آقای مهندس کرد و گفت:«بقیهی بچهها رو بیار تا بریم جلوتر شاید خونهای چیزی یا کسی بود.»
آقای مهندس "درسته" ای گفت و سوار قایق شد. در همین حال آقای میرمهدی گفت:«باهات بیام داداش؟!»
-«نه پیش بقیه بمون و مراقب باشید تا بقیهی بچههارو هم بیارم...» بعد پاروها را دو دستی چسبید و مسیرش را به سمت کشتی تغییر داد. تا دقایقی رفتنش را تماشا کردیم!
وقتی که در سیاهی شب گم شد و جز صدای حیات وحش چیزی به گوش نمیرسید، نورسا به اطراف نگاهی انداخت و کلافه نفس عمیقی کشید.
-«استاد من و محمدمهدی بریم دور و بر جنگل نگاهی بندازیم؟!» این را آقای مهدینار گفت که با لبخند کجی روبه روی استاد ایستاده بود و به او زل زده بود.
استاد هم با دست کنارش زد و با لحن بامزهای گفت:«نه ننو...!» یگانه و غزل چپچپ نگاهی بهم کردند. من هم بیطرف به شنهای زیرپایم زل زدم که باقیماندهی صدفهای خورد شده را در برگرفته بودند...
آقای مهدینار خواست اعتراضی کند که صدای تکان خوردن چیزی از لای درختان و بوتههای جنگل مانع شد.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت22
به یکباره سکوت همهجا را فرا گرفت و ما با چشمهای گشاد به همدیگر زل زده بودیم.
چندثانیه بعد دوباره صداهای مرموز شنیده شد و تنها چیزی که به ذهن همه خطور میکرد، آشکار شدن یک حیوان وحشی بود!
اما همیشه هرآنچه را که انتظار داری اتفاق نمیافتد...گاهی اوقات مثل همین لحظه که تو حضور یک حیوان وحشی را حس میکنی؛ آن پشتها لای بوتهها و درختها در سیاهی شب... چیز دیگری انتظارت را میکشد که کاملا به دور از یافتههای ذهنی است.
خواستم قدمی به جلو بردارم که از داخل جنگل، تیری با شتاب جلوی پایم فرود آمد و نفسها را در سینه حبس کرد. تیری که پرهای کناریاش رنگ شده بود و در شن نرم خیس فرو رفته بود.
سرانجام با صدای طبل کوچکی افرادی غولپیکر از میان شاخه و برگ درختان نمایان شدند. کنارهم دیگر ایستادیم و به آنها که هرلحظه نزدیکتر میشدند نگاه میکردیم.
حالا که فکر میکنم باید اسلحهها را با خود میآوردیم!
مردی درمیان آنها که هیکلیتر بود با صدای بلندی گفت:«شما کی هستین؟!»
دور چشمانش را با رنگ مشکی، سیاه کرده بود و به سختی میشد فهمید این چشمهای دوست است یا دشمن...!
استاد واقفی صدایش را صاف کرد و گفت:«ما گم شدیم...»
مرد هیکلی جلوتر آمد و به سرتاپایمان نگاهی انداخت. پوست روباهی که دور گردنش پیچیده بود و کلاه پوستیاش که شاخ بزرگی رویش قرار داشت؛ هیچ شباهتی به پوشش انسانهای دارای تمدن نداشت. نزدیک آقای میرمهدی شد و با دست روی شانهاش را تکاند.
-«چجوری اومدین اینجا؟!»
آقای میرمهدی که سعی در حفظ آرامش خود داشت خواست حرفی بزند که آقای یاد گفت:«قایقمون شکسته. مجبور شدیم بیایم به این جزیره...» بعد به پاچههای شلوارمان که خیس بود اشاره کرد. مرد قوی هیکل سرش را تکان داد و به آقای یاد نزدیک شد.
-«اون یکی زبون نداشت؟!»
صدای قورت دادن آب دهان آقای یاد باعث شد از او دست بردارد و به سمت ما دخترها که کمی عقبتر ایستاده بودیم، حرکت کند. با قدمهای آهسته و شمرده نزدیک میشد...دست یگانه را گرفتم و سرمایش مثل برقی در خونم به جریان افتاد.
نگاهی به ما انداخت و پرسید:«فقط همین چند نفرید؟!»
به دستهای مشت شدهی غزل نگاهی انداختم. طوری مشتش گره شده بود که احساس کردم، ناخنهایش پوستش را دارند سوراخ میکنند.
قبل از اینکه صدای پراسترس یگانه یا عصبانیت غزل، نشانی از ضعف ما را پیش بکشد گفتم:«بله. شما کی هستین؟!»
چینهای صورتش موقع جواب دادن عمیقتر شدند. به عقب برگشت و همچنان که به سمت قبیلهاش برمیگشت، با صدای طبل کوچکی که نواخته شد فریاد زد:«به ما میگن بیپرچم! قبیلهای که به خودش تکیه میکنه. زیر پرچم کسی نیست و از هیچکس پیروی نمیکنه.» بعد ایستاد و ادامه داد:«و اما شما! شمایی که اهل اینجا نیستین یه مدت باید مهمونمون باشید. ما آدمهای مهموننوازی هستیم.» بعد شروع کرد به خندیدن. شاید اگر آن قهقهی آخر را نمیزد کمی باورمان میشد. به افرادش اشاره کرد. نزدیکمان شدند و دستهایمان را با طنابهای کلفتی بستند.
آقای مهدینار با عجله گفت:«وایستین. یکی بگه اینجا کجاست؟! برای چی مارو میبرید؟»
یکی از مردان وقتی دستانش را بست، آقای مهدینار را به جلو هل داد و گفت:«بو کادار کُنوشمِین هایده گیدِلیم.( انقدر حرف نزن، راه بیفت یالا)»
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#طرح_تحول
سلام و برگ خدمت همهی دوستان. اعم از نویسندگان، سازندگان، خوانندگان و همچنین بیحالان😁🍃
عرضم به خدمتتون که با گذشت بیست و چهار ساعت از اعلام مراحل اولیهی #طرح_تحول تقریباً با استقبال فاجعهآمیزی روبهرو بودیم. البته برای سرگروهی😅🍃
چرا که نفراتی واسه عضو عادی گروهها درخواست دادن که خب تا تکلیف سرگروهها مشخص نشه، این افراد هم بلاتکلیف میمونن. باید گور باشه که کفن باشه یا نه؟!🧐🍃
در حال حاضر از چهارتا ژانر، فقط یکی از ژانرها سرگروهش انتخاب شده و سهتا ژانر دیگه کسی فعلاً گردنشون نگرفته🙄🍃
نکتهی اصلی اینجاست که باغ انار در نظر داره بعد تموم شدن داستان #آرامش_درون_طوفان_برون برای ایام اربعین و همچنین عزاداریهای آخر ماه صفر، یه داستان کوتاه در حد مثلاً پونزده بیست قیمت، با درونمایهی همین ایام و در ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی تولید و پخش کنه. به همین خاطر الان اولویت با این ژانره و باید هرچه زودتر سرگروه و اعضای گروه این ژانر مشخص بشه و زودتر کارشون رو شروع کنن تا داستان برای اون ایام، به مرحلهی پخش برسه😉🍃
پس یه نگاه کلی به وضعیت گروهبندی ژانرهای مختلف میاندازیم🤓👇🍃
1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی.
(سرگروه مشخص نشده❌)
2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی.
(سرگروه مشخص نشده❌)
(فوری باید انتخاب شود✅)
3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی.
(سرگروه انتخاب شده✅)
(اعضای گروه باید انتخاب شوند♻️)
4⃣ژانر طنز.
(سرگروه انتخاب نشده❌)
بنابراين الان دوتا کار توی اولویت داریم✌️🍃
1)سرگروه و بعد اعضای گروه ژانر شمارهی 2 مشخص بشه تا سریعاً کارشون رو شروع کنن و داستان رو به موقع تحویل بدن✅
2)کسانی که به ژانر شمارهی 3 علاقه دارن و دوست دارن توی این ژانر کار کنن، به شخصی بنده پیام بدن تا به سرگروه معرفیشون کنم و بعد از تاییدشون، عضو گروه بشن و کارشون رو شروع کنن✅
🆔 @Amirhosseinss1381
البته که همچنان منتظر مشخص شدن سرگروه بقیهی ژانرها هستیم تا این گروهها هم زودتر تشکیل بشن و کارشون رو شروع کنن☺️🍃
یه بسم الله بگید و قدم اول رو بردارید🙂🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
4_5850581756004013199.mp3
19.82M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در مراسم تنفیذ حکم چهاردهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران. ۱۴۰۳/۵/۷
📜 #تنفیذ_چهاردهم
🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید👇
castbox | Shenoto | سایت
4_5850452116711151015.mp3
7.28M
✍ پادکست #خط_دیدار | مرور صوتی بیانات رهبر انقلاب اسلامی در مراسم تنفیذ حکم چهاردهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران. ۱۴۰۳/۵/۷
🔹️ #تنفیذ_چهاردهم
🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید👇
shenoto | castbox | سایت
۱۴۰۳۰۵۰۷_بیانات_رهبر_انقلاب_در_مراسم_تنفیذ_حکم_چهاردهمین_دوره_ریاست.pdf
1.45M
📜 #جزوه | بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در مراسم تنفیذ حکم چهاردهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران. ۱۴۰۳/۵/۷
🔹️ #تنفیذ_چهاردهم
💻 Farsi.khamenei.ir
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت23
راوی:
مهندس به تنهایی پارو میزد و هرطوری بود سعی داشت خود را به کشتی برساند. مچ دستهایش درد گرفته بود و امواج دریا برای پاروهای نحیفی که در دست داشت، زیادی سنگین بودند...
قبل از اینکه فاصلهی کشتی را با خودش از آنچه که بود کمتر کند، روشنایی که از ساحل به چشم میرسید توجهش را جلب کرد. مطمئن بود فانوسها آنقدر توانایی روشن کردن ساحل را ندارند که بشود از این فاصله دید. بنابراین کمی به سمت جلو قایق را راند و پشت صخرهای پنهان شد.
افرادی درشت هیکل را دید که دست دوستانش را میبندند و آنها را با خود میبرند. آن لحظه اعتماد به چشمان راحتتر از اعتماد به شرایط بود. دستش را گذاشت روی قلبش و ضربانش را آرام کرد. پس از دقایقی که دیگر نوری از ساحل به چشم نمیخورد و خبر از رفتن آنها را میداد او هم راهی کشتی شد!...
وقتی نزدیک کشتی شد، احف را دید که به لبهی کشتی تکیه داده و سرش را روی دستش گذاشته بود. احف به محض دیدن مهندس از بالا شروع به دست تکان دادن کرد...و طولی نکشید که بقیهی بچهها کنار لبهی کشتی جمع شدند. مهندس قایق را کنار کشتی نگه داشت و همان موقع بچهها از بالا طناب را دوباره پایین انداختند. سید سوار شد تا پایین بیاید که مهندس با صدای آرامی گفت:«وایستا! نیا برگرد بالا...»
سید با تعجب گفت:«چرا؟! خب من میخوام اول بیام...»
مهندس اخمی کرد و گفت:«یه مشکلی پیش اومده. طناب قایق و میندازم بالا بگیریدش.» سید پوفی کشید و برگشت. مهندس طنابهای قایق را به سمت بالا انداخت و رجینا و افراح بلافاصله آن را در هوا قاپیدند. بعد پاروها را زیربغل گرفت و از نردبان طنابی شروع به بالا رفتن کرد. وقتی به لبهی کشتی رسید با کمک معین و احف خودش را بالا کشید و بقیه با کمک هم قایق را بالا کشیدند. شهبانو با نگرانی پرسید:«چیشد چرا نمیریم؟! استاد و بقیه کجان؟!»
مهندس پس از یک مکث طولانی جواب داد:«اونا رو به جزیره رسوندم و برای بردن شما برگشتم.»
-«خب بعدش؟»
این را طهورا گفت که دست به سینه ایستاده بود. مهندس سرش را با تاسف تکان داد و ادامه داد:«هیچجای اونجا به جزیرهی تفریحی نمیخورد البته به گمونم! یه چیز دیگم هست.» سرش را بالا آورد و با چهرهی بقیه که منتظر بودند روبهرو شد.
-«وقتی داشتم برمیگشتم یه عده رو دیدم که دستاشونو بستن و استاد و بقیهی بچهها رو بردن...» وقتی داشت جملهی آخر را میگفت ولوم صدایش را پایین آورد.
همان موقع سید دستش را روی سرش گرفت و نشست.
-«الان باید چیکار کنیم؟! نمیشه که دست روی دست بذاریم.» این را شفق گفت که از استرس دستهایش را در هم قلاب کرده بود.
مهندس شانههایش را بالا انداخت و به لبهی کشتی تکیه کرد.
معین متفکرانه دستی به ریشش کشید و گفت:«بریم نجاتشون بدیم. ما که نمیتونیم همینجوری ولشون کنیم. خودمونم جایی رو بلد نیستیم که بریم!»
همگی سرهایشان را تکان دادند. همگی با نجات دادن آنها موافق بودند اما برای چگونگی انجام این کار آیا راهحلی داشتند؟!
این سوالی بود که یک به یک ذهنشان را درگیر میکرد.
به گفتهی احف همگی نشستند تا تبادل نظر انجام شود.
رجینا دستانش را درهم قلاب کرد و مانند کارآگاه هایی که درگیر یک پروندهی بزرگ است شروع به صحبت کرد:«نمیدونیم کیا استاد و بردن! نمیدونیم اون جزیره چهجور جاییه و نمیدونیم قراره چیکار کنیم! خب نظر بقیه چیه؟!»
افراح لبهایش را روی هم فشار داد و گفت:«فقط از یه طریق میتونیم بفهمیم. بریم به اون جزیره!»
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت24
مهندس سرش را خیلی آرام تکان داد و به بقیه نگاه کرد. بعد گفت:«ازونجا که زمان زیادی طول نکشید تا پیداشون کنند پس نتیجه میگیریم...»
در همین لحظه شهبانو حرفش را ادامه داد:«جزیره رو تحت اختیارشون دارن و ممکنه آدمهاشون هرجایی باشن!»
مهندس با گفتن "دقیقا" حرفش را تاکید کرد.
طهورا سرجایش کمی جابهجا شد و گفت:«پس بهتره اگه به اونجا میریم با اسلحههایی که تو کشتی داریم بریم.»
همگی دوباره سرهایشان را تکان دادند. همیشه فکرهای خوبی داشتند، اما انتخابهای پیش رویشان داشتند کمرنگتر میشدند. باد سردی که میوزید باعث شد سید دستانش را به بازوهایش بکشد.
-«همهی اینا درست! حالا کمبود جا بود اومدیم اینجا نشستیم؟!»
با این حرفش لبخندی بر لبانشان دوید.
شفق بلافاصله به بحث برگشت و گفت:«خب پاشید بریم دیگه!»
-«امشب نه! امشب باید بار و بندیل سفر پر خطرمونو ببندیم. مطمئناً هوای روشن شانس بیشتری برای ما داره.»
معین با گفتن این حرف تصمیم نهایی را گرفت.
در همین لحظه مهندس نفسش را بیرون داد و از جایش بلند شد. پشت سر او هم بقیه...
همگی سر وظایف خودشان رفتند. تا صبح وقت داشتند برای رفتن به جزیره آماده شوند.
*********
به جایی که درختان کمتری داشت و با مشعلهای کوچک و بزرگ روشن شده بود رسیدند. با رسیدنشان، افرادی که در آنجا حاضر بودند و هریک مشغول کاری؛ شروع کردند به استقبال از آنها. البته استقبالشان به مزاج بچههای داستان ما خوش نیامد.
همگی آنها با سر و صدای بلندی نیزههایشان را بر زمین میکوبیدند و یک صدا میگفتند:«بایراکسیز! بایراکسیز...(بیپرچم)»
تا اینکه همان مرد هیکلی نیزهاش را بالا آورد و همگی ساکت شدند. مرد هیکلی پس از تکان دادن سرش و لبخند رضایتی که به تک تک آنها تحویل داد، باعث شد بقیه به کار قبلیشان برسد. استاد واقفی و دیگر بچهها را داخل قفسی که از چوب ساخته بودند، انداختند و به درش قفل آهنی را زدند.
مرد قوی هیکل به قفس نزدیک شد و درست روبهروی واقفی قرار گرفت. بعد با صدایی که از بین دندانهایش خارج میشد، گفت:«امشب و خوب بخوابید تا فردا تصمیم بگیرم باهاتون چیکار کنم!»
بعد نفسش را مانند یک گاو وحشی بیرون داد و به همراه افرادش به طرف چادر بزرگی که چند متر آن طرفتر برپا کرده بودند، رفت. افراد غریبه که از محل قفس دور شدند بلافاصله مهدینار جستی زد و کنار استاد نشست بعد خیلی آرام به طوریکه فقط خودشان، صدایش را بشنوند گفت:«اینا کین؟! چرا ریختشون این شکلیه...»
از طرف دیگر نورسا گفت:«هرچیم بهشون گفتیم کی هستین جواب ندادن! انگار نمیفهمن چی میگیم.»
-«هرچی هستن ترکی حرف میزنن...»
یگانه که تن صدایش بلندتر بود و سعی میکرد آرامتر حرف بزند این را گفت!
طاهره با لحنی امیدوار پرسید:«ترکی بلدی؟!»
-«نه متاسفانه! ترک ترکیه رو بلد نیستم...»
با گفتن این حرف یگانه، چهرههای امیدوار جایشان را به ابروهای خمیده و چشمان سرافکنده دادند.
استاد واقفی سرش را تکان میداد و زیر لب چیزی میگفت. بعد به سخنانش رنگی داد و رو به بقیه گفت:«این یه امتحانه! خدا خودش وقتی مشکل میده راه حل رو هم جلوی پای بندش میذاره! اصلا نگران نباشید که خداوند با ماست...درست اینجا.» بعد دستش را روی قلبش گذاشت.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y