eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 سپس بانو شبنم با لحن نسبتاً محکم و خشنی گفت: _درسته خیلی آب هویج دوست دارم و توی این هوا هم به شدت می‌چسبه، ولی پسرم مگه ما مسخره‌ی توییم؟! ها؟! بعد مدت‌ها هوش و حواست برگشته و می‌خوای چند کلمه برامون توضیح بدی تا از این خماری در بیاییم. دیگه این کارا چیه که مثل کِش تومبون هی ما رو اینور و اونور می‌کشی و می‌خوای نوشیدنی بهمون بدی؟! مگه ما اومدیم مهمونی؟! و جمله‌ی آخر را جوری محکم گفت که کسی انتظارش را نداشت. یاد که دید دیگر وقت تلف کردن فایده ندارد، نفس عمیقی کشید و پرسید: _چی رو می‌خوایید توضیح بدم؟! بانو شبنم همان‌طور که داشت خودش را لای نفرات کناری جا می‌داد گفت: _قضیه‌ی موادت چیه؟! راسته یا دروغ؟! آیا درسته که تو قاچاقچی مواد مخدر شدی؟! یاد نگاهش را به زمین دوخت. دستی به موهای پرپشتش کشید که احساس کرد چند نقطه از سرش زخم شده. خواست بپرسد که چه اتفاقی برای سرم افتاده که وقتی نگاهش به نگاه دیگران گره خورد، پشیمان شد. نگاه اعضا نشان می‌داد که فقط منتظر توضیحات هستند و به غیر از این، به حرف دیگری گوش نمی‌دهند و حتی ممکن است واکنش‌های ناشایستی از خود نشان دهند. یاد بدون توجه به زخم‌های سرش، آب دهانش را قورت داد. نمی‌دانست از کجا باید شروع کند. اصلا نمی‌دانست از کدام قضایا بگوید؟! قضیه‌ی مواد مخدر شاید، ولی اگر قضیه دزدی را می‌گفت، مطمئن بود که برایش گران تمام می‌شود. به همین خاطر چند لحظه‌ای با انگشتانش بازی کرد که دید ای دل غافل. انگشتانش هم زخم است. البته دیگر علت این را می‌دانست که انگشتان زخمی، دسته گل استادش است. البته نمی‌دانست که سر زخمی‌اش هم، باز دسته گل استادش است. با این حال بعد از کمی بالا و پایین کردن حرف‌ها در ذهنش، بالاخره لب به سخن گشود. _راستش من وقتی از دست افراد باغ پرتقال فرار کردم، گذرم افتاد به یه کلبه. کلبه‌ای که یه مادر و دختر توش زندگی می‌کردن. وسط جنگل خیلی ترسیده بودم و تشنگی و گشنگی بهم غلبه کرده بود. از اون بدتر فهمیده بودم استاد رو کشتن و اون رو انداختن توی یه جنگل دورافتاده. واسه همین مجبور شدم اعتماد کنم و بهشون پناه آوردم. چند روزی مهمونشون بودم که فهمیدم مادر دختره مریض احواله و نیاز به عمل داره. عملی که خرجش خیلی بالاست و به خاطر بی‌پولی، هنوز انجام نشده. رفتم توی فکر. من به اونا مدیون بودم و وظیفم بود بهشون کمک کنم. ولی چه‌جوریش رو نمی‌دونستم. من خودم آواره بودم و یه عده‌ای دنبالم بودن. آه در بساط هم نداشتم. به خاطر همین یه فکری به ذهنم رسید و نقشه‌ای کشیدم...! یاد اینجا مکث کرد. دوباره حرف‌هایی که قرار بود بزند را در دهانش مزه مزه کرد. آیا او واقعاً می‌خواست نقشه‌ی دزدی از باغ را برای اعضای باغ توضیح بدهد؟! دوباره به تصورات چند لحظه پیشش برگشت. قضیه‌ی مواد مخدر شاید، ولی قضیه‌ی دزدی از باغ، مطمئناً برایش گران تمام می‌شد. _نقشه‌ام این بود که به نقشه‌ی دختره عمل کنم. توی همون جنگل یه سری خلافکار بودن که مواد مخدر زیادی رو توی یکی از کلبه‌ها انبار می‌کردن. بعد خورد خورد می‌بردن می‌فروختن و از این طریق سود زیادی می‌کردن. نقشه‌ی دختره این بود که یه شب بریم و یواشکی یه کم مواد از اونجا کش بریم. با فروختن همون یه کم مواد، می‌شد مادر دختره رو عمل کرد! همگی با چشمانی منتظر، به لب‌های یاد خیره شده بودند. چهره‌هایشان جوری بود که انگار داشتند از یاد متنفر می‌شدند. انگار یاد دیگر آن یادِ سابق نبود. _اولش مخالفت کردم و گفتم این کار جرمه. حرومه. زشته! نه تنها اگه گیر بیفتیم، به حبس ابد و بعدش اعدام محکوم می‌شیم، بلکه آه یه عالمه خونواده که ما به کَس و کارشون مواد فروختیم دامن گیرمون میشه! آهی کشید و همان‌جا نشست. _ولی اون انگار حرفای من رو نمی‌شنید. البته حقم داشت. مادرش مریض بود و درد می‌کشید. نیاز به پول داشتن. بی پولی عقل و دین آدم رو می‌بَره! البته خودشم حلال حروم سرش می‌شد. می‌گفت هرموقع مادرم خوب شد، باهم می‌ریم از اونایی که بهشون مواد فروختیم، حلالیت می‌گیریم و بعدش توبه می‌کنیم. بعد گفت می‌دونی با یه کلبه مواد چقدر از مردم بدبخت میشن؟! ما که یک صدم اون کلبه هم نمی‌خوایم مواد بفروشیم. دوراهی سختی بود. ول کردن اونا توی اون وضعیت، بعدِ اون همه محبت به من اصلاً عادلانه نبود. ولی از طرفی هم این کار با خلقیات و روحیات و اعتقاداتم جور در نمی‌اومد. از طرفی هم...! یاد ادامه‌ی حرفش را خورد. نمی‌خواست از حسی بگوید که به آن دختر پیدا کرده. نمی‌خواست این قضیه جنبه‌ی احساسی هم پیدا کند. نمی‌خواست بقیه جور دیگر به آن نگاه و آن را قضاوت کنند. دوباره سر بلند کرد و همه را با یک نگاه گذراند. بعضی‌ها همچنان منتظر بودند. بعضی‌ها غمگین بغض کرده بودند و بعضی‌ها هم در حال کنار هم چیدن اتفاقات در ذهنشان بودند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _بهش گفتم چرا خودت این کار رو نمی‌کنی؟! گفت اگه تنهایی می‌شد، حتماً تا الان کرده بودم. ولی این کار حداقل دونفر لازم داره. به دختر بودنش نگاه نکنید. از خیلی از پسرا شجاع‌تر و قوی‌تر بود. یه موتور داشت به چه بزرگی! خلاصش کنم. پس از کلی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره راضی شدم کمکش کنم. نقشه کشیدیم و عملیات شروع شد. همه‌چی داشت خوب پیش می‌رفت که نمی‌دونم یه عده از خدا بی‌خبر از کجا پیداشون شد و خفتمون کردن و هرچی مواد داشتیم بردن. بعدش پلیسا سر رسیدن و دستگیرم کردن. البته به دختره گفتم فرار کنه تا حداقل مادرش تنها نمونه. الانم ازشون خبری ندارم و نمی دونم چه بلایی سرشون اومده...! پشت این جملات آخرش، خیلی چیزها بود. بغض، ناراحتی، پشیمانی، حسرت و از همه مهم‌تر دلتنگی! یاد به زمین خیره شده بود و با دکمه‌ی آستین پیراهنش ور می‌رفت. او بالاخره همه چیز را گفت؛ جز دلی که در گروی دختر کلبه گذاشته بود. البته همه چیز را هم نگفت. بلکه چیزهایی که کمتر به او ضرر می‌رساند را گفت. مطمئناً حامل مواد مخدر شدن به خاطر جور شدن پول یک بیمار، بهتر از سارق باغ شدن است. آن هم باغ خود آدم؛ نه باغ غریبه! یاد خودش هم تعجب کرده بود که چطور این همه قصه سرهم کرده و به زبان آورده. آن هم با علت و معلول منطقی. طوری که مو لای درز قصه نمی‌رود و ظاهراً همگی باورشان شده. البته تعجبی هم نداشت. بالاخره او نویسنده‌ی همین باغ بود. باغی که یکی از درس‌هایش، ساخت پیرنگ و چیدمان منطقی علت و معلول است. در همین افکار بود که بانو سیاه‌تیری پرسید: _این دختره قصه‌ی ما، نمی‌تونست موتورش رو بفروشه که پول عمل مادرش جور بشه؟! برآمدگی گلوی یاد بالا و پایین شد و با صدایی لرزان گفت: _گفتم که. پول عمل مادرش خیلی می‌شد. پول موتورش دردی رو دوا نمی‌کرد. در ضمن موتورش عصای دستش بود. اگه اونم می‌فروخت، مشکلاتشون بیشتر می‌شد. بانو سیاه‌تیری شانه‌هایش را به نشانه‌ی "چی بگم والا" بالا انداخت که دخترمحی گفت: _آخه وسط جنگل، موتور به چه درد می‌خوره؟! باز اسبی، خری، شتری بود یه چیزی! دیگر کسی لام تا کام حرفی نزد. معلوم نبود حرفی برای گفتن ندارند یا حرفشان نمی‌آید. یا شاید هم حرف زیاد دارند؛ ولی حوصله‌ی گفتن آن را ندارند. در این میان ناگهان بلندگوی کائنات به صدا در آمد. _عاشقان وقت نماز است. اذان می‌گویند...! و پس از لحظاتی مهندس محسن با آستین‌های بالا رفته از آن بیرون آمد و شیر داخل حوض حیاط را باز کرد. طفلک آن‌قدر خسته بود که متوجه‌ی آن همه جمعیتِ داخل آلاچیق نشد. البته حق هم داشت. از دیروز که کارگاه ارزش زن در نگاه اسلام برگزار شده بود، یک بند داشت کائنات را تمیز می‌کرد که خب مثل اینکه بالاخره موفق هم شده بود. پس از خواندن نماز جماعت در کائنات، همگی نشسته عقب عقب رفتند و به دیوار پشت سرشان تکیه دادند. کسی حال صحبت کردن نداشت. نمی‌دانستند چه بگویند و یا چه کار کنند. اعتراف تلخ یاد مبنی بر دست داشتن در قضیه‌ی مواد مخدر، شیرینی برگشتن حافظه‌اش را از بین برده بود. برایشان قابل هضم نبود که یکی از اعضای مهم باغشان، دست به چنین عملی زده و با توجه به جرمش عاقبت خوبی هم ندارد. در این میان علی پارسائیان با یک سینی بزرگ شربت پرتقال، از دورتادور کائنات پذیرایی کرد که استاد مجاهد با لحن آرامی گفت: _خیلی خوشحالم که حافظه‌ات برگشته پسرم! اما چهره‌ی دمغ و صدای کم جان استاد مجاهد، اصلاً نشانه‌ی خوشحالی نبود. _ولی اصلاً کار خوبی نکردی که دست به اون کار زدی. هرچقدر هم که زندگی تحت فشارمون بذاره، باید به اصول و اخلاقیات خودمون پایبند باشیم. چون هرلحظه‌ی زندگی ما یه امتحانه! سپس نفسش را محکم بیرون داد. _امتحانی که تو ازش سربلند بیرون نیومدی! یاد ساکت بود. آن‌قدر خجالت می‌کشید که حتی توان سر بلند کردن را هم نداشت. _حالا تکلیف چیه خانوم وکیل؟! یاد اعدام میشه؟! این را عمران پرسید و به بانو سیاه‌تیری نگاه کرد. _نمی‌دونم والا. من از جزئیات پرونده خبر ندارم. ولی طبق اظهارات خود ایشون، چون مواد کمی رو از کلبه برداشتن و تنها هم نبودن، شاید بشه ازشون تخفیف گرفت. _مثلا چقدر تخفیف؟! این را بانو احد پرسید که بانو سیاه‌تیری جواب داد: _شاید بشه از اعدام نجاتشون داد و به جاش به حبس ابد محکوم بشن. البته اگه اون دختره هم پیدا بشه! با این حرف، دخترمحی پوزخند تلخی زد. _مُرده‌شور تخفیفشون رو ببرن. یه جور گفتید تخفیف، گفتم حداقل پنجاه درصد تخفیف میدن و محکومیتشون نصف میشه. خب اگه قرار نیست آزاد بشن، همون بهتر اعدامشون کنن که حداقل زودتر راحت بشن! بانو احد با آرنج، محکم به پهلوی دخترمحی زد و بقیه هم چشم غره‌ای به آن رفتند. یاد نمی‌دانست خواب است یا بیدار؟! یعنی این کلمات اعدام و محکومیت و حبس و تخفیف متعلق به او بود...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📋 ✅ کاری که انجام این تمرین با مغز شما می‌کند، این است که به تدریج یک‌سری اتصالات عصبی تازه در آن می‌سازد که زیاد شدن تعداد آن‌ها در بلندمدت، باعث ایجاد جرقه‌هایی می‌شود که ایده‌های ناب از آن تولید خواهد شد. با انجام این کار، علاوه بر ایده‌یابی برای نوشتن، در سایر زمینه‌ها هم ایده‌های خوبی به ذهنتان خواهد رسید. راهکاری برای تحریک خلاقیت در کوتاه مدت. حتی ماهرترین ماهیگیران دنیا هم گاهی وقت‌ها هوس ماهی می‌کنند و هرچه قلاب به رودخانه می‌اندازند، صیدی دستشان را نمی‌گیرد. به نظر شما این‌طور وقت‌ها چه می‌کنند؟ با علم به این‌که بعضی روزها ممکن است روز آن‌ها نباشد، سراغ بقیه ماهیگیران می‌روند و از آن‌ها می‌خواهند برای رفع هوس امروز، ماهی دستشان بدهند. بنابراین اگر یک نویسنده‌ی تازه‌کار هستید که تمرین‌های مربوط به خلاقیت و ایده‌یابی برای نوشتن را به تازگی شروع کرده‌اید و در بعضی روزها علی‌رغم هوس شدید ماهی، هرچه تور به رودخانه می‌اندازید چیزی صید نمی‌کنید، بد نیست برای کوتاه‌مدت و به‌طور موقت از صید دیگران استفاده کنید. نکته: این به معنای سرقت ادبی نیست. چراکه در این لحظه شما یک نوآموز هستید و تنها با دیدن یا شنیدن یک ایده، بدون تلاش برای کپی‌برداری از محتوا و شیوه‌ی ارائه‌ی آن، دست به تولید ادبی خودتان می‌زنید. برای مثال با نگاه کردن به عناوین یک نوشته، حرف‌های خودتان حول آن موضوع را می‌نویسید و از عنوان تنها برای تحریک ذهن استفاده می‌کنید. بیایید با این مقدمه به سراغ دوتا از روش‌های تحریک ذهن برای نوشتن در زمانی که خلاقیتمان ته کشیده است برویم. مطمئنم اگر بیشتر جستجو کنید، به ایده‌های خیلی بهتری هم خواهید رسید. برای افزایش خلاقیت در نوشتن، از دیگران الهام بگیرید. پایانی غیرعادی برای وقایع عادی بنویسید. به زندگی روزمره‌تان نگاه کنید. به اتفاقاتی که تقریباً هر روز، بدون هیچ تغییر خاصی رخ می‌دهند و باعث می‌شوند به این فکر کنیم که «آه! چقدر این زندگی کسالت‌بار و قابل‌پیش‌بینی شده است.» یکی از روش‌هایی که می‌توانیم به کمک آن، با یک تیر چند نشان بزنیم، پیدا کردن این وقایع تکرارشونده و بازنویسی سناریوی مربوط به آن‌هاست. ایده‌یابی برای نوشتن از طریق خلق پایانی جدید برای وقایع تکراری. اما این یعنی چه؟ اجازه بدهید یک مثال بزنم: فرض کنید شما معلمی هستید که قرار است برای یک سال تحصیلی، هر روز ساعت هشت به مدرسه بروید و پس از صرف چای اول صبح و معاشرت کوتاه با همکارانتان سر کلاس حاضر شوید. اگر صرف چای اول صبح برای شما به یک روتین تبدیل شده است، می‌توان آن را به عنوان ماده‌ی اولیه‌ی تمرین «تغییر سناریو» استفاده کرد. یک صفحه‌ی سفید بردارید و داستان را با تعریف کردن ماجرای یک روز کاری خود شروع کنید. بنویسید از صبح که بیدار شدید تا لحظه‌ی رسیدن به صرف چای با همکاران در دفتر مدرسه، چه اتفاقاتی برایتان افتاده است. تا اینجای داستان همه چیز عادی است. از اینجا به بعد باید به خلق یک پایان غیرعادی برای چنین داستان عادی‌ای فکر کنید. فکر کنید عجیب‌ترین اتفاقی که موقع صرف چای صبح، در دفتر یک مدرسه ممکن است بیفتد چیست. به ذهنتان اجازه دهید آزادانه سفر کند و جالب‌ترین سیر وقایع ممکن را برای لحظه‌ی پس از صرف چای صبح تصور کند. سپس هرچه در ذهنتان گذشت را بنویسید. ممکن است بنویسید موقع نوشیدن اولین جرعه از چای، متوجه شده‌اید دیگر قادر به صحبت کردن با زبان مادری‌تان نبوده‌اید و به جایش با زبانی ناشناخته صحبت کرده‌اید که کسی قادر به فهمیدنش نبوده است. سپس ماجرا را با وقایع جالبی که در اثر این تغییر تنظیمات رخ داده است، پی بگیرید. تقویم و مناسبت‌های آن را دریابید. چه از تقویم رسمی کشور استفاده کنید و چه ترجیح بدهید از تقویم شخصی‌تان، که در آن هر روز مناسبتی به غیر از مناسبت‌های رسمی دارد استفاده کنید، در هر دو صورت ماده اولیه‌ای در اختیار دارید که می‌تواند به نوشته‌هایی جالب و خواندنی تبدیل شود. ایده‌یابی برای نوشتن از هرجایی ممکن است اتفاق بیفتد. حتی از همین تقویم‌های شخصی کوچک که سال به سال دور انداخته می‌شوند. فرایند ایده‌یابی برای نوشتن از روی مناسبت‌های تقویم به این صورت است: تقویم را باز کنید و نگاهی سریع به نوشته‌ها بیندازید. یک مناسبت انتخاب کنید و عنوان آن را به عنوان تیتر موقت بالای صفحه بنویسید. یکی از افرادی که دورادور می‌شناسید را به جای خودتان در آن تاریخ تصور کنید. ماجرای او در آن روز را بنویسید. این‌گونه به ازای تمام مناسبت‌های رسمی و شخصی تقویم، موضوعی برای نوشتن خواهید داشت. زینب رمضانی✍ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🎊 🎬 یاد در دلش لبخند کم‌جانی زد. می‌دانست که حقیقت این نیست و او فقط سارق باغ است، نه حامل مواد مخدر. گرچه باز تهِ دلش خالی شد. از او مواد پیدا کرده بودند و تا کسانی هم که برایش پاپوش درست کرده‌اند پیدا نشوند، متهم ردیف اول این پرونده خود او خواهد بود. بانو سیاه‌تیری که انگار چیز جدیدی به ذهنش خطور کرده باشد، از جا بلند شد و دست به چانه به طرف یاد آمد. _ببینم شما گفتید یه عده از خدا بی‌خبر اومدن خفتتون کردن و هرچی مواد باهاتون بود رو با خودشون بردن. درسته؟! یاد بدون اینکه سرش را بالا کند، حرف او را تایید کرد. _ولی اون روزی که پلیس از ما بازجویی کرد، بعدش گفت که چه‌جوری شما دستگیر شدید. گفت یه نفر زنگ می‌زنه اداره‌ی پلیس و مشخصات شما رو میده و میگه که همراهتون مواد هست. بعد میان سراغ شما و بعد فهمیدن حقیقت ماجرا، شما رو دستگیر می‌کنن. این یعنی اینکه...! همگی با چشم‌های ریز شده، منتظر نتیجه‌گیری خانوم وکیل بودند. _این یعنی اینکه همراه شما مواد بوده که پلیس دستگیرتون کرده. چرا که پلیس بدون مدرک، کسی رو دستگیر نمی‌کنه. ولی قبل نماز شما گفتید که خفت‌گیرا کل موادی که از اون کلبه دزدیده بودید رو برمی‌دارن می‌برن. بنابراین پیش شما نباید موادی باشه که پلیس با دیدنش دستگیرتون کنه. درست نمیگم؟! صورت خیس یاد، زیر نور مهتابی کائنات مشخص بود. به سختی پلک می‌زد و حتی نفس می‌کشید. فکر اینجایش را نکرده بود و واقعاً سوتی بدی داده بود. حالا همه‌ی نگاه‌ها به یاد خیره شده بود. او باید یک‌جوری از خودش در برابر این اتهام بانو سیاه‌تیری دفاع می‌کرد. _راستش...چه‌جوری بگم...! صدایش می‌لرزید و چشمانش تار می‌دید. _راستش وقتی از کلبه اومدیم بیرون، دختره بهم گفت یه مقدار از مواد رو بردار و بریز توی جیبت. این‌جوری اگه گیر افتادیم، باز یه مقدار مواد داریم که بعداً بفروشیم و پولش رو بزنیم به زخم زندگیمون! پلیسا هم مواد داخل جیبم رو دیدن که دستگیرم کردن. حالش از خودش به‌هم می‌خورد. تا به حال این همه دروغ نگفته بود. دفاعش هم احمقانه بود؛ ولی باز برای اینکه مدتی از این اتهام تبرئه شود، مناسب به نظر می‌رسید. _خدا بگم چیکار کنه این سلیطه خانوم رو که سیاه‌بختمون کرد! این را بانو شبنم گفت و سپس بغضش از این همه حقیقت تلخ ترکید که مهدیه دست روی شانه‌اش گذاشت. _این حرف رو نزن آبجی. اون دختره هم حق داشته. مادرش مریض بوده و چاره‌ای هم نداشته. و اما بانو شبنم، با نگاه تند و تیزش به مهدیه فهماند که حرف بی‌خود نزند و از آن دخترک فتنه‌گر دفاع نکند. بانو سیاه‌تیری هم از دفاع یاد قانع نشده بود و نگاهش داد می‌زد که فهمیده یاد همه‌ی حقیقت را نمی‌گوید و احتمالاً کاسه‌ای زیر نیم کاسه است. _به هرحال ما تابع قانونیم. خود پلیس گفت که هروقت حواست سرجاش اومد، بهشون خبر بدیم تا بیان ببرنت واسه تحقیقات نهایی و بعدش احتمالاً صدور حکم. تازه سند باغ هم گرویی پیششونه! این را استاد مجاهد گفت و سپس بدون اینکه منتظر واکنش یاد باشد، تلفنش را از جیب قبایش در آورد که ناگهان بی‌سیم بانو احد به صدا در آمد. _از نگهبان به احد، از نگهبان به احد. بانو احد بلافاصله پاسخ استاد ابراهیمی را داد. _نگهبان به گوشم! _عرضم به خدمتتون که همین الان جناب سرگرد پرونده آقای یاد، به همراه نفراتی داخل باغ شدن. چشمان بانو احد گشاد شد. _جدی؟! چند نفرن؟! _یه پلیس آقا، یه پلیس خانوم، احف و یه دختر که دستبند دستش بود. احتمالاً چند لحظه دیگه برسن کائنات. _شنیدم. تمام! همگی با تعجب به استاد مجاهد خیره شده بودند که مهدینار گفت: _استاد چقدر زود پلیسا رو خبر کردید. نکنه بهشون پیامک دادید؟! سپس لبخند ریزی زد که سچینه گفت: _تکنولوژی در حال پیشرفته جناب مهدینار. تازگیا من شنیدم وقتی تلفن رو برمی‌داری و به مخاطب موردنظر فکر می‌کنی، دیگه کار تمومه و اصلاً نیازی به شماره گرفتن نیست. مخاطب موردنظر سریع بهت وصل میشه. حالا یا تلفنی، یا حضوری! اما استاد مجاهد هاج و واج به این دو نفر خیره شده بود. _بابا این حرفا چیه؟! من تازه داشتم قفل گوشیم رو باز می‌کردم که اینا سر رسیدن. بعدشم مگه نشنیدید استاد ابراهیمی چی گفت؟! گفت یه دختر دستبند زده هم همراهشونه. این یعنی خودشون تصمیم گرفتن بیان اینجا! سپس از جایش بلند شد که بانو شبنم با نگرانی گفت: _یا غیاث المستغیثین! استاد ابراهیمی گفت احف هم همراهشونه. یعنی اونم گرفتن؟! افراسیاب دستی به پیشانی‌اش کوبید. _حواست کجاست شبنمی؟! احف سربازِ کلانتریه و الان حین ماموریته. طبیعیه که پلیسا هرجا میرن، احف هم باید باهاشون بره! حالا از شانسش، گذرش افتاد به باغ خودمون! بانو شبنم نفس عمیقی از روی آسودگی کشید که دخترمحی دست به سینه و با یک لبخند مرموزانه، به فرش زیر پایش خیره شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _پس بالاخره گذر پوست به دباغ خونه افتاد! و لحظاتی بعد جناب سرگرد و همراهان وارد کائنات شدند که استاد مجاهد با لبخند اولین نفر به استقبالشان رفت. _سلام جناب سرگرد. خوش اومدین. اتفاقاً الان ذکر و خیرتون بود! جناب سرگرد نگاه متفکرانه‌ای به استاد مجاهد انداخت و پس از سلام و علیک کوتاهی گفت: _ذکر و خیر من؟! _بله دیگه. داشتم بهتون زنگ می‌زدم که دیگه خودتون تشریف آوردید. جناب سرگرد سری تکان داد. _خب! کارم داشتید؟! استاد با دست یاد را نشان داد و با تبسمی ریز گفت: _می‌خواستیم بگیم که ایشون حافظه‌اش برگشت خداروشکر. داشتیم بهتون زنگ می‌زدیم که بیایید ببریدش! همگی از صراحت کلام استاد مجاهد شوکه شده بودند. انگار که داشت یک غریبه را به پلیس معرفی می‌کرد. یاد همچنان سربه‌زیر، در دلش آشوبی به پا شده بود که جناب سرگرد نگاهش را به او دوخت و یک دور کامل وراندازش کرد. _خب خداروشکر. تبریک میگم. و پس از کمی مکث، نگاهی به چهره‌ی بقیه انداخت و ادامه داد: _حالا که خوب شدن، به چیزی هم اعتراف کردن؟! جناب سرگرد این سوال را از همگی پرسید؛ ولی استاد مجاهد فکر کرد که باید او جواب این سوال را بدهد. به همین خاطر دستانش را درهم گره کرد و با حسرت و سری پایین گفت: _بله. متاسفانه قضیه‌ی مواد مخدر رو گردن گرفتن! جناب سرگرد لب‌هایش را تر کرد که استاد مجاهد که انگار سوالی برایش پیش آمده، بلافاصله سر بلند کرد و با نگاهی پرسشگر ادامه داد: _راستی شما چرا اومدید اینجا؟! شما که قضیه‌ی خوب شدن ایشون رو تا الان نمی‌دونستید! جناب سرگرد خواست جواب بدهد که عمران چند قدمی به او نزدیک شد و کنار استاد مجاهد ایستاد. _فکر کنم یه مشکل دیگه پیش اومده. درست نمیگم جناب سرگرد؟! جناب سرگرد دستی به ریش‌هایش کشید و سپس سری تکان داد. _درسته. ما برای یه قضیه‌ی دیگه اینجا اومدیم. سپس دستانش را پشت سرش حلقه کرد و چند قدمی راه رفت. بعد برگشت و روبه همه گفت: _شماها یه پرونده‌ی دیگه توی اداره دارید. درسته؟! دخترمحی جواب داد: _جناب ما خیلی پرونده داریم پیش شماها. اصلاً فکر کنم نصف پرونده‌های شما مربوط به ماست. کدومش رو می‌گید حالا؟! چشم‌های جناب سرگرد ریز شد که بانو سیاه‌تیری گفت: _ایشون درست میگن. من وکیل باغم و از همه‌ی پرونده‌ها خبر دارم. حالا به قول ایشون کدوم پرونده رو می‌گید؟! پرونده شکایت از قاتلین استاد و یاد. پرونده‌ی دزدی از باغ. پرونده‌ی ضرب و شتم علی املتی با مرد در سوپرنار. پرونده‌ی ضرب و شتم علی پارسائیان در نمایشگاه ماشین. پرونده‌ی مواد مخدر یاد و آخری پرونده‌ی سارقین استاد و یاد. کدومش؟! جناب سرگرد که انتظار این همه پرونده را نداشت، سرش را از روی کلاه نیروی انتظامی خاراند و با جدیت گفت: _همون دومی. پرونده‌ی دزدی از باغ! _خب چیز جدیدی راجع به این پرونده گیرتون اومده؟! جناب سرگرد پس از مکثی کوتاه، سرش را بالا و پایین کرد. _عرضم به خدمتتون که با اعتراف این خانوم، سارقین باغ پیدا شدند. و با دستش، به همان دختر دست‌بند زده شده اشاره کرد که ناگهان مهدینار با صدای بلندی گفت: _تکبیر! که با چشم غره‌ی جناب سرگرد روبه‌رو شد. _کجان اون سارقا؟! معرفیشون کنید به ما تا تیکه پارشون کنیم. نمی‌دونید که با دزدی اونا، ما چه بدبختی‌هایی که نکشیدیم! این را بانو شبنم گفت و همزمان محکم انگشتان دست و قولنج گردنش را می‌شکست و ظاهراً آماده‌ی هر نبردی بود. جناب سرگرد بدون توجه به حرف بانو شبنم، دوباره همه را از نظر گذراند. _سارقین همین الان توی این جمعن! اگه دقت کنید، پیداشون می‌کنید. همگی با تعجب به یکدیگر نگریستند. اما سارقی پیدا نکردند که بانو احد نزدیک دختر دست‌بند زده شد و با دست آن را نشان داد. _سارق همینه. خودشم رفته اعتراف کرده. می‌دونم باهاش چیکار کنم! سپس خواست به طرف دختر حمله کند که با دخالت خانوم پلیس و بانوان باغ، نتوانست به هدفش برسد. _خودتون رو کنترل کنید خانوم. در ضمن گفتم سارقین، نه سارق. بله. این خانوم یکی از سارقینه و دومین سارق هم...ایشونه! و انگشت اشاره‌اش را به سمت یاد گرفت. یادی که روی زانوهایش افتاده بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. از همان موقعی که دختر کلبه با پلیس داخل شد، حدس زد که لو رفته. البته حس عجیب لعنتی‌اش به آن دختر هم دوباره به جریان افتاده بود. قلبش آن‌قدر تند می‌زد که اگر قلب بالا آوردنی بود، تا الان آن را بالا آورده و راحت شده بود. با این حال ذهنش پر از سوال شد. دختری که به او علاقه‌مند شده، چرا باید خودش و او را لو دهد؟! مگر خطری آن‌ها را تهدید می‌کرد؟! حالا تکلیف مادر دختر چه می‌شود؟! اصلاً حال او چطور است؟! خوب است یا بیمار؟! زنده است یا مُرده؟! همه‌ی این سوال‌ها مثل خوره به جانش افتاده بود...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🔴 یک دهه قبل داخل پادگان! 🔴 یک دهه بعد، بیرون از پادگان! 🔴 اوضاع خیلی فرق نکرده ... تقریبا یک دهه قبل سرباز بودم و مثل بسیاری از افراد سربازی‌ام در پادگان گذشت. از قضا پادگانِ ما یکی از بهترین و پیشرفته‌ترین پادگان‌ها بود و مثل اکثر اماکن نظامی بسیار بزرگ بود. از محل یگان ما تا مکان قرارگاه (بخش ستادی پادگان) شاید ۱۵ دقیقه پیاده، فاصله داشتیم. یادم است اگر کالایی در یگان ما تمام می‌شد، باید برای شارژ مجدد آن نامه می‌زدیم. روال اینگونه بود: نامه را در کامپیوتر تایپ می‌کردیم که مثلاً کاغذ A4 نیاز داریم و پرینت می‌گرفتیم. فرمانده یگان آن را امضا می‌کرد و یکی از بچه‌ها، در طول روز آن را به دبیرخانه قرارگاه می‌رساند‌. نامه‌ها در دبیرخانه دپو می‌شد تا به وقتش (همان روز یا فردایش) برود روی میز فرمانده یا جانشین او. فرمانده هر زمان فرصت می‌کرد نامه‌ها را بررسی می‌کرد و اگر درخواست ما را تأیید کرده بود، نامه به انبار می‌رفت. انبار اگر کالای ما را موجود داشت به دبیرخانه خبر می‌داد و بعد دبیرخانه به یگان ما خبر می‌داد و بعدترش یکی از بچه‌ها از یگان می‌رفت تا آن بسته کاغذ A4 را تحویل بگیرد و بیاورد یگان. این فرآیند گاهی ۲, ۳ روز طول می‌کشید. حالا فکر کنید اگر انبار کاغذ A4 نداشت چه می‌شد! باز هم در همان قرارگاه کلی نامه‌نگاری (کاغذبازی) می‌شد تا جواز خرید داده شود و مأمور خرید در روز مشخصی برای خرید می‌رفت و طبیعتاً تا می‌خواست مثلاً آن کاغذها به دست ما برسد، شاید ۱۰ روز هم معطل می‌شدیم! برخی اوقات این زمان آنقدر طولانی می‌شد که ما یادمان می‌رفت اصلا چنین نامه‌ای زده‌ایم، از سمت انبار هم تا ما پیگیری نمی‌کردیم، کار راه نمی‌افتاد! از قضا هفته قبل - یعنی یک دهه پس از ماجرایی که عرض کردم - دوستی به دفتر ما آمد که در یکی از زیرمجموعه‌های همان مجموعه نظامی تدوینگر است. او می‌گفت بعضاً برای ساخت یک کلیپ یک ماه نامه‌نگاری می‌کنیم!! اما بعد؛ امروز داشتم مطلبی می‌خواندم از پاول دوروف، مالک تلگرام در مورد چابکی ساختار این مجموعه که به نظرم بسیار درس‌آموز است. دوروف نوشته بود: «من عاشق تیم تلگرام هستم. همین دیروز ۱۰ پیشنهاد برای بهبود اپلیکیشن‌ها دادم. همان روز آماده شدند و امروز نسخه‌های کاملاً کاربردی با این ویژگی‌ها پیاده‌سازی شده‌اند. این به‌روزرسانی‌ها شامل ۵ بهبود در هدایا، ۳ تغییر در هشتگ‌ها، امکان افزودن رسانه به پیام بعد از ارسال و امکان مشاهده زمان ویرایش پیام است. همه این‌ها تنها در یک روز انجام شد! تعجبی ندارد که تیم تلگرام شکل‌دهنده نحوه کار بسیاری از اپلیکیشن‌های پیام‌رسان امروزی است و تقریباً در هر نوآوری ارتباطی نقش داشته است.» آنچه درباره پادگان نوشتم در مورد بسیاری از مجموعه‌های دولتی جاری است و اساسا یکی از معضلات بزرگ در سیستم اداری کشور همین بوروکراسیِ دست و پاگیر و کارقفل‌کن است! همین از این اتاق به آن اتاق پاس داده شدن، همین که برای کارَت باید خودت تا دقیقه ۹۰ بِدَوی، همین لَختی ساختارهای دولتی که مردم را آزار می‌دهد. هر بخشی از نظام نیز پیشرفت کرده، از این ساختارهایِ بوروکراتیکِ فشل فاصله گرفته. از قضا در مجموعه‌های نظامی نیز، کار در بخش‌هایی پیشرفته‌تر دنبال شده که درگیر این نیست! بخشی از رفعِ نارضایتیِ مردم و حمایت آن‌ها از ساختار کشور با اصلاح این رویه‌هاست و لزوما نباید به دنبال راهکارهای عجیب و غریب بود ... 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
وحید یامین پور | طهران بیروت | قسمت دوم تصاویری از گلزار شهدای جدید حزب‌الله و مزار فرماندهان فؤاد شکر، حاج علی کرکی و ابراهیم عقیل سیدحسن نصرالله دستور داده بود قبور گلزار شهدای دوم حزب‌الله در بیروت سه طبقه شود و شهدای جدید آنجا دفن شوند. جهت مشاهده از طریق یوتیوب اینجا کلیک کنید. جهت مشاهده از طریق آپارات اینجا کلیک کنید. ➕️ @Yaminpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیروت🔥 ۱۸ اکتبر در مرز ضاحیه قهوه‌خانه‌‌‌ی محقری است که ده‌ها نفر در پیاده‌روی جلوی آن نشسته‌اند. زیر نور کم رمق ماه، دود سیگار و قلیانشان چون ابر لطیفی رو به آسمان می‌رود. مرتضی موتور را پارک می‌کند و به سمتی میرود‌. سه جوان نشسته اند به نوشیدن قهوه و ختم سوره‌ی دخان. آنها را در آغوش می‌گیرد و رفقایش را معرفی می‌کند: - اینا کارشون آواربرداری و امدادرسانی بعد از بمبارانه. مجبورن در نزدیکی ضاحیه باشن که زودتر برسن به محل حادثه. شبها تا نصف شب همینجا میشینن. بعدش میرن عقب وانت یا توی چادر میخوابن. توی روز هم کارشون غذا بردن برای آواره‌هاست. و مرا معرفی می‌کند: - حاژژژ وحید من إيران... یادتونه یه رُمان رو براتون تعریف کردم که انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن شکست میخوره و... حاژژژ وحید نویسنده همون رُمانه... مرتضی میگوید قبلاً یکی از رفقا گفته بود کاش ما هم رُمانی بنویسیم که در تاریخ موازی مقاومت در سوريه شکست خورده و داعش پیروز شده و حالا تصور کنیم بقیه ماجرا را... می‌گویم ایده‌ی خوبی است. من به فکر فرومی‌روم که همین حالا در لحظه نوشتن مهمترین ورق‌های تاریخیم. اگر اسرائیل خط را بشکند و حزب‌الله را از پا دربیاورد تصور آینده تاریخ چه تلخ و دهشتناک است. تا حدود ۱ونیم صبح سرگرم صحبت میشوم. روایت آنچه گذشت باشد در زمان مناسب... 🔆 44 ➕️ @yaminpour
🎊 🎬 اصلاً همه‌ی این‌ها به کنار. الان اعضای باغ را چطور تحمل می‌کرد که با نگاه‌هایشان دارند او را تیکه و پاره می‌کنند؟! این شرمندگی و آبروریزی را کجای دلش می‌گذاشت؟! همگی خشکشان زده بود. حرف‌هایی که شنیده بودند را باور نمی‌کردند. یکی بی‌صدا اشک می‌ریخت. دیگری از استرس راه می‌رفت و هی نفس عمیق می‌کشید. یکی کله‌اش را از پنجره‌ی کائنات بیرون برده بود تا هوایی بخورد. حتی بعضی‌ها چند بار نوک انگشت جناب سرگرد را دنبال کردند تا ببیند درست متوجه شده‌اند یا نه. اما هربار فقط به یک نفر می‌رسیدند. آن هم یاد! هنوز قضیه برایشان مبهم بود که جناب سرگرد سکوت فضا را شکست. _این خانوم امروز اومد اداره و گفت که توی جنگل با پسری آشنا شد که از سر ناچاری و بر اساس اتفاقاتی، به ما پناه آورد. بعدش از بیماری مادرم خبردار شد و برای اینکه پول عمل مادرم جور بشه، نقشه‌ی دزدی از این باغ رو کشید. من باهاش مخالفت کردم، ولی اون گفت که یه سهمی توی باغ داره و قراره سهمش رو برداره. منم ناچار همراهیش کردم و در نهایت عملیات با موفقیت انجام شد! سپس نفس عمیقی کشید و جمله‌ی آخر را محکم‌تر به گوش بقیه زد. _بله. ما با کسی سر و کار داریم که هم سارق باغه، هم حاملِ مواد مخدر! عمران نگاهی به آسمان کرد و زیرلب گفت: _خدایا مگه من چیکار کردم؟! مگه چه لقمه‌ی حرومی سر سفره گذاشتم که این پسر هم دزد از آب در اومد، هم حامل مواد مخدر؟! و اما دختر کلبه که گویا اسمش یلدا بود، انگار تازه به عمق ماجرا پِی برده بود. به همین خاطر با ابروهایی بالا رفته و صدایی نسبتاً بلند گفت: _نه. یاد نه دزده، نه حامل مواد مخدر! همه‌ی نگاه‌ها به یلدا خیره شد. حتی یاد هم با چشمانی اشک‌بار به او نگاهی انداخت که یلدا با بغض ادامه داد: _ایشون به خاطر مریضی مادر من دست به دزدی زد. وگرنه خودشم به این کار راضی نبود. سپس چند قدمی به یاد نزدیک و روبه‌رویش خم شد. به ناچار خانوم پلیس هم به واسطه‌ی دست‌بند به دنبالش رفت. _چرا گفتی اون موادا مال توئه؟! ها؟! چرا نمیگی برامون پاپوش درست کردن؟! اما یاد سر به زیر اشک می‌ریخت و زبانش نمی‌چرخید که یلدا از کنارش بلند شد. نگاهی به همه انداخت و قطره اشکی را از روی گونه‌اش پاک کرد. _وقتی پولا رو از باغ زدیم، توی راه برگشت یه موجود ترسناک جلومون رو گرفت. بعدش به یه بهانه‌ای اعتمادمون رو جلب کرد و یهو از این رو به اون رو شد. بعد چند نفر جلومون سبز شدن که دوستای همون موجود ترسناک بودن. همگی پولا رو ازمون زدن و فرار کردن. بعدم پلیسا سر رسیدن که من فرار کردم. ما موادی همراهمون نداشتیم. مطمئنم همونایی که پولا رو بردن، اون موادا رو اونجا گذاشتن تا برامون پاپوش درست کنن! همگی دستی به صورت کشیدند. کلافه بودند و نمی‌دانستند کدام حرف را باور کنند. حرف‌های یاد مبنی بر دزدیدن مواد یا حرف یلدا مبنی بر پاپوش را؟! البته کمی که فکر کردند، یک چیزهایی برایشان روشن شد. اینکه قصه‌ی هردو خیلی شبیه هم هست؛ اما خب تفاوت‌هایی هم دارد. مثلاً یاد گفت که از کلبه‌ای مواد دزدیدند. اما یلدا می‌گوید از باغ پول دزدیدیم. یاد می‌گوید چند نفر خفتمان کردند و همه‌ی موادها را بردند و پلیس به خاطر مواد در جیبمان دستگیرمان کرد. اما یلدا می‌گوید خفتگیرها پولمان را دزدیدند و مواد را کنارمان جاساز کردند تا برایمان پاپوش درست کنند. واقعا تشخیص درست و غلط در آن زمان سخت بود. خیلی سخت! شاید باید مافیاباز حرفه‌ای باشی تا در این موقعیت، درست و غلط را از هم تشخیص دهی! _چرا صبح این چیزا رو به ما نگفتید؟! این را جناب سرگرد با نیمچه عصبانیت به یلدا گفت که فوری جوابش را شنید. _من نمی‌دونستم که ایشون قضیه‌ی مواد مخدر رو گردن گرفته. وگرنه می‌گفتم! جناب سرگرد نگاهش را از یلدا دزدید که بانو نسل خاتم گفت: _تا جناب یاد خودش نگه، ما باورمون نمیشه! و زل زد به یاد که همچنان مثل شکست‌خورده‌ها، روی زمین ولو شده و داشت گریه می‌کرد. _راست میگه دیگه. بلند شو خودتم بگو. بگو که رفیق من دزد نیست. بگو که رفیق من مواد پواد براش قفله. دِ بلند شو بگو دیگه! این را احف گفت که تا الان ساکت بود. البته لحنش دوستانه بود؛ ولی مثل اینکه در آن لحظه جایگاهش را فراموش کرده بود که سرباز است و حرف زدن آن هم با صدای بلند در حضور مافوقش وجهه‌ی خوبی ندارد. یاد دیگر سکوت را جایز نمی‌دانست. او قضیه‌ی مواد مخدر را گردن گرفته بود که ماجرای دزدی‌اش از باغ فاش نشود. حالا که همه چیز لو رفته، بهتر است حقیقت را بگوید و حداقل خودش را از این جرم سنگین تبرئه کند. به همین خاطر به هر سختی‌ای که بود، از جا بلند شد. با کف و پشت دست، صورت خیسش را کمی خشک کرد و بدون اینکه به نفر خاصی نگاه کند، من من کنان شروع کرد به تعریف کردن. از ب بسم الله تا نون پایان را گفت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 همه چیز را بی کم و کاست و با جزئیات تعریف کرد. دقیقاً عین حقیقت! سپس آخرین جملاتی که به ذهنش می‌رسید را بر زبان آورد. _حتی اگه تصمیم بگیرید که من رو از باغ تبعید کنید، گله‌ای ندارم. شماها حق دارید! احتمالاً بعد از گذشت این یه سال، دیگه فراموشم کردید! خیالی نیست. اما همیشه یادتون بمونه؛ یاد همیشه به یادتون بود. وقتی که سخت‌ترین شکنجه‌ها رو تحمل می‌کرد، یادِ شما بود که بهش قوت قلب می‌داد! یاد که کم مانده بود با سخنرانی احساسی‌اش اشک همه را در بیاورد، با پس گردنی جانانه‌ی استاد واقفی مواجه شد. استاد در حالی که قیافه نگهبان دوزخ را به خود گرفته بود گفت: _شیطونه میگه با یه گاری فلفل توی حلقت، بفرستمت اتاق تمساح‌ها تا حالت جا بیاد. سپس نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد و ادامه داد: _البته چون نباید به حرف شیطونه گوش کرد، به همون پس گردنی اکتفا می‌کنم. عمران هم خوشحال بود، هم ناراحت. خوشحال از اینکه یاد به کار مواد کشیده نشده و ناراحت از اینکه دزدی باغ کار او بوده. پارادوکس عجیبی در او ایجاد شده بود. با این حال سعی کرد نیمه‌ی پر لیوان را ببیند و در حالی که پدرانه روی شانه یاد می‌زد، گفت: _مرد باش و تا آخرش وایسا. فکر کردی می‌تونی با وسط کشیدن حرف تبعید، از زیر بار مسئولیت و همچنین کاری که کردی در بری؟! یاد با دستپاچگی و تند تند گفت: _نه نه استاد! اصلاً و ابداً همچین منظوری نداشتم. شما که دیگه بهتر از هرکسی من رو می‌شناسید. اصلاً حرف حرف شما. سمعاً و طاعتا. عمران نیز لبخندی زد و مطمئن شد که یاد هنوز حرف شنوی سابق را دارد. حال اعضا هم تقریباً مثل حال عمران بود. می‌دانستند که جرم دزدی، حبسش کمتر از جرم مواد مخدر است و از این بابت خوشحال بودند. ولی خب دلشان از یاد گرفته بود. چرا که فکر نمی‌کردند دزد باغشان، یک آشنا باشد. آن هم از نوع نزدیکش! با این حال سچینه از جناب سرگرد پرسید: _ببخشید جناب، الان که یاد و ایشون اعتراف کردن مواد مخدر کار اینا نبوده، پروندشون بسته میشه؟! جناب سرگرد زیرچشمی نگاهی به یاد انداخت و جواب داد: _هنوز که چیزی ثابت نشده. اول این اعترافا باید مکتوب بشه. بعدش اون سارقین باید چهره نگاری بشن و هرموقع پیدا شدن و ثابت شد که کار اونا بوده، اتهام از روی اینا برداشته میشه. در ضمن این پرونده هم بسته بشه، پرونده‌ی سرقت از باغشون به جریان میفته! بانو سیاه‌تیری پوفی کشید و سری تکان داد. _چه پرونده توی پرونده‌ای شده. مثل اینکه استراحت به ما نیومده! در این میان جناب سرگرد اشاره‌ای به احف کرد. _بهش دست‌بند بزن! و با دست یاد را نشان داد. احف با قدم‌هایی سنگین به یاد نزدیک شد. فکرش را هم نمی‌کرد روزی برسد که باید در جایگاه قانون، به بهترین رفیقش دست‌بند بزند. صحنه صحنه‌ی جالب و در عین حال عجیبی بود. دو رفیقی که تا همین چند وقت پیش باهم داستان می‌نوشتند و نقاط قوت و ضعف هم را می‌گرفتند، حالا مقابل هم قرار گرفته بودند. دزد و پلیس بازی کردن بچگی‌شان، در بزرگی به واقعیت تبدیل شده بود. احف پلیس و یاد دزد! اشک در چشمان احف جمع شده بود. _خوشحالم که موادی نشدی داداش! ولی فکرشم نمی‌کردم که دزدی باغ کار تو بوده باشه نامرد. آخه چطور دلت اومد به خاطر مادر یه دختر، دست به همچین کاری بزنی. ها؟! اما یاد زبانش نمی‌چرخید و با نگاهش با احف حرف می‌زد. وی در نگاهش می‌گفت: _واقعاً می‌خوای به داداشت دست‌بند بزنی؟! بعدشم ببری بازداشتگاه و زندان؟! دلت میاد؟! مگه قرار نبود نوبتی دزد و پلیس بشیم؟! چیشد پس؟! این رسمش بود؟! احف همه‌ی این‌ها را از نگاه یاد خواند و اشک بر صورتش جاری شد. او مجری قانون بود، ولی آن‌قدر احساساتی شده بود که ناگهان برگشت به سمت جناب سرگرد و بریده بریده گفت: _جناب سرگرد...من...نمی‌تونم. این رفیقمه...مثل داداشم می‌مونه! و اما جناب سرگرد که از فریاد چند دقیقه پیش احف عصبانی بود، با این حرف او دیگر کاسه‌ی صبرش لبریز شد و با فریاد گفت: _چقدر بهت گفتم که مسائل کاری رو با مسائل خانوادگی قاطی نکن سرباز! و سرباز را جوری محکم گفت که شیشه‌های کائنات لرزید و ته مانده‌ی برگ‌های احف هم ریخت. به همین خاطر بلافاصله برگشت و با پاک کردن اشک‌هایش، دست‌های یاد را گرفت و با صدایی گرفته گفت: _ببخشید داداش. من مامورم و معذور! سپس دست‌بند را به دست‌های او زد که مهدیه گفت: _چه قشنگ! من مامورم و معذور. دقیقاً عین فیلما. همگی بدون توجه به حرف‌های مهدیه، نظاره‌گر بردن یاد بودند که استاد مجاهد گفت: _جناب سرگرد الان تکلیف یاد چی میشه؟! منظورم قضیه‌ی سرقتشه! جناب سرگرد همان‌طور که داشت کفش‌هایش را می‌پوشید، جواب داد: _فعلاً چیزی نمی‌تونم بگم. می‌تونید فردا یکی دو نفرتون بیایید کلانتری تا بهتون توضیح بدن! سپس پنج نفری کائنات را به سمت خروجی باغ ترک کردند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🎊 🎬 اعضا هم همان دم در کائنات نظاره‌گرشان شدند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که ناگهان یک دختر چادری از آن سر حیاط به سمت آن‌ها دوید و خود را بغل یاد انداخت. یاد هم با اشک او را در آغوش فشرد و همدیگر را حسابی ماچ کردند. یلدا با دیدن این صحنه، رنگش به سرخی زد و تند تند لب‌هایش را گاز می‌گرفت که ناگهان دختر چادری گفت: _خیلی خوشحالم داداش! خیلی خوشحالم که بالاخره حالت خوب شد! یلدا با شنیدن کلمه‌ی داداش، خیالش راحت شد و نفس عمیقی کشید. شاید اگر خاطره کمی دیرتر کلمه‌ی داداش را گفته بود، یلدا به احتمال صدی به نود سکته را می‌زد. _داداشم رو کجا دارید می‌برید؟! این را خاطره با چشمانی اشک‌بار پرسید و قبل از اینکه جناب سرگرد جواب بدهد، دخترمحی از سمت کائنات با فریاد گفت: _داداشت دزد از آب در اومد خاطره خانوم! خاطره با شنیدن این حرف، سرش را گرفت و چشمانش را بست. بعد کمی تلو تلو خورد و ناگهان شپلق خورد به زمین. همگی با حرص به دخترمحی خیره شدند که افراسیاب گفت: _هیچکس از دست زبون تو در امان نیست. هیچکس! و این کلمه‌ی آخر را با غیظ فراوانی گفت و به سمت خاطره قدم برداشت! صبح روز بعد، همگی دور سفره‌ی صبحانه جمع شده بودند که عمران قلوپ آخر چایی‌اش را خورد و بلند شد. _خب من دارم میرم ملاقات یاد. خانوم وکیل هم میاد که پروندش رو پیگیری کنه. یه نفر دیگه باید همراهمون بیاد. حالا کی میاد؟! کسی حرف نزد که بانو سیاه‌تیری هم از جایش بلند شد. _به نظرم بانو احد بیاد! بانو احد که در حال لقمه درست کردن برای مدرسه‌ی صدرا بود، نگاهی به عمران انداخت. _دو نفر دارید می‌رید دیگه. من دیگه باید بیام چیکار؟! عمران همان‌طور که داشت سفره را دور می‌زد تا به در خروجی برسد، پاسخ داد: _یه نفر هم باید به ملاقات دختره بره! بانو احد پوزخند تلخی زد. _هه! از من می‌خوایید بیام ملاقات دختری که باعث بدبختیمون شده و می‌خوام سر به تنش نباشه؟! و جمله‌ی بعدی را قاطع‌تر گفت و اتمام حجت کرد. _اصلاً حرفشم نزنید! بانو سیاه‌تیری که کیفش را دوشش انداخته و آماده‌ی حرکت بود گفت: _بالاخره اون دختر تنهاست و در حال حاضر جز ما کسی رو نداره. یکی باید باشه که بهش دلداری بده. زشته ملاقات یاد بریم، ولی ملاقات اون نه. یادتون نره که اون دزدی رو دونفره انجام دادن؛ نه تک نفره! سپس به طرف در خروجی رفت که ناگهان مهدیه گفت: _استاد میشه من به جای بانو احد بیام؟! آخه خیلی دلم برای این دختره می‌سوزه! و عمران که دیگر حوصله‌ی چک و چانه زدن را نداشت، سریع موافقت خود را اعلام کرد و سه‌نفری و با مینی‌بوس به طرف کلانتری راه افتادند! عمران روی صندلی نشسته و دستانش را روی میز تکیه داده بود. گهگاهی پاهایش را تکان می‌داد و غرق افکارش بود که در اتاق باز شد و یاد به همراه یک سرباز که احف نبود، داخل شد. سرباز دست‌بند را باز کرد و یاد به آرامی روبه‌روی عمران نشست. _سلام. عمران نگاه محبت‌آمیزی به او کرد. _سلام و نور. بهتری؟! یاد هنوز شرمنده بود و اکثراً سربه‌زیر صحبت می‌کرد. _از چه نظر؟! _از همه نظر. زخمای سرت، زخمای انگشتات، حافظه‌ات، حال روحیت و همچنین...حال دلت! یاد سر بلند کرد. _حال دلم؟! منظورتون چیه؟! عمران نگاه شیطنت‌آمیزی به یاد انداخت و سپس نفس عمیقی کشید. _چرا اون کار رو کردی؟! واسه خاطر کی؟! یاد منظور عمران را می‌دانست، ولی سعی کرد به روی خودش نیاورد. _من که دیروز همه‌چی رو گفتم. _آره، ولی باز یه چیزی رو نگفتی. تو این کار رو واسه خاطر مادره دختره کردی یا خود دختره؟! یاد نگاهی به عمران انداخت. لب‌هایش را تر کرد و سربه‌زیر گفت: _اسمش یلداست! عمران لبخند شیرینی زد. دندان‌هایش معلوم شد و گونه‌هایش خط افتاد. _اوه! بله. یلدا خانوم. پس درست حدس زدم. تو به خاطر یلدا خانوم اون کار رو کردی. یاد سکوت کرد که عمران ادامه داد: _پس ما با یه قضیه‌ی عشقی روبه‌رو هستیم. _پنج دقیقه بیشتر وقت ندارید! این را سرباز که پشت در اتاق ایستاده بود گفت که یاد ناگهان از حالت تدافعی خود خارج شد و مشتاقانه شروع کرد به حرف زدن. _استاد من وقت ندارم. یعنی ما وقت نداریم. هرلحظه ممکنه واسه مادر دختره اتفاقی بیفته! _اسمش یلداست! یاد با این تذکر عمران، عرق از پیشانی گرفت و با نگرانی ادامه داد: _حدس شما درسته. من از یلدا خوشم میاد. همون اولین‌بار که توی کلبه دیدمش، ازش خوشم اومد. اون کار رو شاید اولش به خاطر اون کردم که توی دلش جا بشم. ولی بعدش مادرش هم برام مهم بود. چون جون یلدا به جون مادرش بستست. اون جز مادرش، کس دیگه‌ای رو نداره. اگه اتفاقی برای مادرش بیفته...! عمران پرید وسط حرف یاد. _ازش نپرسیدی که چرا خودش و خودت رو لو داده؟! ترمز یاد دوباره کشیده شد و برگشت سر همان حالت تدافعی. _چرا. دیروز اومدنی اینجا، توی ماشین ازش پرسیدم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _خب؟! یاد دوباره سرش را پایین انداخت. _گفت که نگران من شده. گفت که از اون موقعی که پلیسا من رو گرفتن و اون فرار کرده، عذاب وجدان اَمونش رو بریده. به خاطر مریضی مادرش هم نتونسته هیچ خبری از من بگیره. به همین خاطر خودش رو معرفی کرده و منم لو داده تا بتونه یه خبری از من بگیره! عمران تکیه داد به پشت صندلی و نفس عمیقی کشید. _واقعاً دمش گرم. اگه لوت نمی‌داد، الان توئه اح...! مکثی کرد و دوباره ادامه داد: _توئه دیوانه حامل کلی مواد مخدر بودی! یاد دوباره یادِ دروغ‌هایش افتاد و شرمنده شد که عمران گفت: _الان حال مادر یلدا چطوره؟! یاد دوباره امیدوارانه به چشمان عمران خیره شد. _خوب نیست. یلدا فکر کرد وقتی خودش رو لو داد و افتاد زندان، کی مراقب مادر مریضش میشه؟! نه کسی رو داشت، نه پولی. واسه همین به هزار زور و زحمت، مادرش رو با موتور میاره شهر و جلوی درِ بیمارستان رهاش می‌کنه تا بیان ببرنش. البته از دور مواظبه که حتماً می‌برنش داخل یا نه. چون اگه خودش می‌برد داخل بیمارستان، ازش پول می‌خواستن واسه نگهداری. ولی اونجوری...! عمران دستش را بالا برد. _کافیه دیگه. اشکم رو در آوردی. مطمئنی اسم این دختره یلداست؟! کوزت بیشتر بهش می‌خوره‌ها! یاد از این شوخی عمران، لبخند کم‌جانی زد. عمران دولا شد و از زیر میز، یک عدد انار و یک بطری کوچک شربت پرتقال در آورد و گذاشت روی میز. _ببخشید که کمه. توی یخچال همین بود. البته چون زود اومدم ملاقاتت، فکر کنم کافی باشه. خودت که می‌دونی. باغ رو دزد زده و دست و بالمون خالیه! و لحظاتی بعد، عمران یادش آمد که دزد باغ همین یاد و یلدا است. به همین خاطر با لحن نسبتاً تنفرآمیزی گفت: _اصلاً یادم نبود دزد باغ جلوم نشسته. اینم زیادیته! و فوری نصف بطری شربت پرتقال را خورد و آن را گذاشت سر جایش. _شرمنده‌ام! یاد این را گفت که عمران بلند شد و خواست به سمت در اتاق برود که یاد دستش را گرفت. _استاد توروخدا. من رو می‌تونید نبخشید. حتی یلدا رو. بهتون حق میدم. ولی خواهش می‌کنم به مادر یلدا کمک کنید. اون پول لازمه. وگرنه عملش نمی‌کنن. به حَرمِ نداشته‌ی حضرت زهرا کمکش کنید و واسش پول جور کنید. بهتون قول میدم هرموقع از این خراب شده خلاص شدم، تا آخر عمرم کار می‌کنم و قرضتون رو میدم. هم سرمایه‌ی باغ رو که به فنا دادم، هم پول عمل مادرزن آیندم رو! عمران ایستاد. دستی به صورتش کشید و عینکش را صاف کرد. یاد دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود. در آن لحظه کاری نمی‌توانست بکند، جز اینکه زیرلب گفت: _یا زهرا اغیثینی. و برگشت سمت یاد. دستانش را گرفت و به صورتش خیره شد. _نگران نباش پسر. باهم درستش می‌کنیم! و بعد از اتاق خارج شد و به سمت در خروجی کلانتری رفت که بانو سیاه‌تیری را دید. _چی شد؟! با بازپرس پرونده حرف زدید؟! _بله. _خب؟! _توی مینی‌بوس تعریف می‌کنم. شما مهدیه رو ندیدید؟! _نه. من الان از اتاق ملاقات اومدم بیرون. نیومده هنوز؟! _اگه اومده بود که از شما نمی‌پرسیدم. در این میان ناگهان از تهِ راهرو، در اتاقی باز شد و مهدیه از آن بیرون آمد. از دیوار گرفته بود و به سختی راه می‌رفت که بانو سیاه‌تیری گفت: _اوناهاش! و بلافاصله به سمتش دوید و عمران هم پشت سرش راه افتاد. _چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! چرا رنگت پریده؟! چرا چشمات قرمزه؟! گریه کردی؟! مهدیه با کمک بانو سیاه‌تیری، روی صندلی نشست. به زور نفس می‌کشید و چشمانش کاسه‌ی خون شده بود. _بگو ببینم. داخل اتاق ملاقات بودی یا مجلس روضه؟! الو؟! صدام رو می‌شنوی؟! مهدیه می‌شنید، اما توان جواب دادن نداشت که عمران پرسید: _یلدا خانوم رو دیدید؟! مهدیه سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و نگاهش را به بانو سیاه‌تیری دوخت. _از روضه بدتر بود بانو. چقدر این دختر توی زندگیش زجر کشیده. چقدر درد. چقدر سختی! عمران دوباره پرسید: _باهاش حرف زدید؟! مهدیه به زور آب دهانش را قورت داد. _بیشتر اون حرف زد. فقط من یه سوال پرسیدم که چیشد کارِت به اینجا رسید؟! اونم از اول زندگیش تا الان رو برام تعریف کرد و اشکم رو در آورد. معلوم بود خیلی دلش پُره. چون تا من رو دید، رنگ و روش باز شد و سفره‌ی دلش رو باز کرد. خیلی سخت بود گوش دادن به این حرفا. چه برسه به گفتن و زندگی کردنش که یلدا این کار رو انجام داده بود! و دوباره زد زیر گریه. عمران دست به سینه سری تکان داد و زیرلب گفت: _ما رو باش کی رو فرستادیم دلداری بده. ایشون خودش دلداری لازم شده! بانو سیاه‌تیری سر مهدیه را به آغوش گرفت. _آروم باش جانم. آروم. خودت رو کنترل کن. زشته. اینجا کلانتریه. بیمارستان نیست که ضجّه می‌زنی. پاشو بریم خونه. پاشو. همه‌چی درست میشه! و سه‌نفری و با قدم‌هایی آرام، کلانتری را ترک کردند و سوار مینی‌بوس شدند. مهدیه پشت صندلی راننده نشسته بود و سرش را به شیشه چسبانده بود...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
28.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴کودکان ایران شدند... 👦من هم یحیی سنوار هستم ✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
هدایت شده از عصر جهاد
برادر ایرانمنش - صوتی.mp3
64.21M
🔊 فایل صوتی|حکم جهاد، الزامات و راهبردها ارائه برادر هانی ایرانمنش در اتاق رصد جبهه مردمیِ فرهنگی اجتماعی انقلاب اسلامی 🔹 با موضوع: تغییر و تحولات فلسطین و لبنان؛ تحلیل ها، افق ها و راهبردها 🔗منبع انتقال پیام👇 @shenasschool 🔻در،نَبض‌میدان‌را‌داشته باشید👇 🆔https://eitaa.com/asr_jahad 🆔https://ble.ir/asr_jahad
🎊 🎬 عمران هم جلو نشسته و گوش به حرف‌های رد و بدل شده بین خانوم سیاه‌تیری و بازپرس پرونده‌ی یاد داده بود. _راستش خبر زیاد دارم واستون. حالا از کجا شروع کنم؟! _نمی‌دونم. هرطور که خودتون راحتید! بانو سیاه‌تیری لبخندی زد و کمی فکر کرد. معلوم بود حاوی خبرهای خوبی است. _اوممم...خب اول از پرونده‌ی مواد مخدرش براتون میگم. اونایی که یاد و یلدا رو خفت کردن، همشون نقاب داشتن. به جز یکی که همون موجود وحشتناک بود که اول گولشون زد. یاد دیروز همون فرد رو چهره‌نگاری کرد و در کمال تعجب همون فرد توی بازداشتگاه کلانتری بود. باورتون میشه؟! ابروهای عمران بالا رفت که بانو سیاه‌تیری با ذوق و شوق ادامه داد: _اون فرد کسی نبود جز همونی که اون شب با رفیقش اومده بودن شما و یاد رو بدزدن که خب موفق نشدن. یادتونه؟! عمران با تعجب نگاهی به بانو سیاه‌تیری انداخت. _همونایی که از طرف باغ پرتقال اومده بودن؟! بانو سیاه‌تیری لبخند شیطنت‌آمیزی زد که عمران ادامه داد: _این یعنی...! _این یعنی پشت پرونده‌ی مواد مخدر یاد هم باغ پرتقال و دار و دستشه. اونا برای اینا پاپوش درست کردن. عجیبه نه؟! عمران برای لحظاتی هنگ کرد. دهانش نیمه باز مانده و به نقطه‌ای خیره شده بود. انگار نفس نمی‌کشید. _حیرت‌آوره! و بلافاصله نفسش را بیرون داد و به حالت عادی برگشت. _حتی فکرشم مغز آدم رو قفل می‌کنه! آخه چه‌جوری؟! چرا؟! به چه دلیل؟! هووففف! سر آدم سوت می‌کشه! بانو سیاه‌تیری بدون توجه به تعجب عمران، با خونسردی ادامه‌ی حرف‌هایش را زد. _از بازپرس شنیدم که وقتی از اون فرد اعتراف گرفتن، گفته وقتی باغ پرتقال می‌فهمه که یاد فرار کرده، دیگه تلاشی برای بازگشتش نمی‌کنه. چون می‌دونه این کار بی‌فایدست. به جاش سعی می‌کنه براش پاپوش درست کنه تا یه عمر آب خنک بخوره و اینجوری ازش انتقام بگیره. بعد کلی تحقیق می‌کنن و رد یاد و یلدا رو می‌زنن. بعدش می‌فهمن که قراره از یه جایی سرقت کنن و قرار می‌ذارن که توی فرصت مناسب گیرشون بندازن، پولا رو بردارن و به جاش کلی مواد مخدر کنارشون بذارن. بعد فرار هم سریع به پلیس زنگ می‌زنن و نشونی یاد و یلدا رو میدن و میگن که کلی مواد همراهشونه. اینجوری با یه تیر دو نشون زدن! هم واسه یاد پاپوش درست کردن، هم صاحب کلی پول که سرمایه باغ ما بود شدن! عمران دیگر واکنشی نشان نمی‌داد. انگار بدنش از این همه حقیقت باورنکردنی بی‌حس شده بود. البته وی بعد از لحظاتی گفت: _پس با این حساب، سرمایه‌ی باغ الان پیش باغ پرتقاله. نه؟! _دقیقاً. البته دست پادشاه باغ پرتقاله و اونم متواریه. البته بازپرس گفت خیلی زود گیرشون می‌ندازیم. اینم بگم که بازپرس گفت باغ پرتقال بعد پاپوش، تعجب کردن که یاد آزاد شده و برگشته باغ. نمی‌دونستن که یاد به خاطر فراموشیش و با قید وثیقه فعلاً آزاد شده. از اون طرفم شما پیدا شدید و برگشتید باغ. واسه همین تصمیم می‌گیرن آخرین ضربه رو همزمان بهتون بزنن. پس اون شب یواشکی میان باغ و می‌خواستن بعد دزدیدن، بکشنتون که خب خداروشکر موفق نمی‌شن! عمران شانه‌هایش را به معنای "زبان قاصر است از این همه نامردی" بالا انداخت که بانو سیاه‌تیری آب دهانش را قورت داد. _با این وضعیت خداروشکر پرونده‌ی مواد مخدر یاد بسته و ایشون تبرئه شد. عمران دست‌هایش را بالا برد و خداراشکر کرد که خانوم وکیل ادامه داد: _البته پرونده‌ی دزدیش از باغ باز شد. همچنین یلدا خانوم. با این حال جای نگرانی نیست. گفت اگه رضایت بدید، یه حبس جزئی می‌کشن و بعدش میان بیرون. البته مالی که از دست دادید رو هم باید جبران کنن. چون به هرحال اونا دزدی کردن و جنبه‌ی عمومی جرم باقیه. البته اگه رضایت ندید، باید بیشتر حبس بکشن! سپس نگاهی به عمران انداخت که ساکت به جاده خیره شده بود. _حالا رضایت می‌دید؟! عمران چند لحظه‌ای سکوت کرد و سپس دستی به ریش‌هایش کشید. خواست جواب بدهد که مهدیه از جایش به سمت راننده کِش پیدا کرد و تکه کاغذی به بانو سیاه‌تیری داد. _بانو لطفاً این آدرس نگه دارید. می‌خوام پیاده بشم. و بعد دوباره برگشت سرجایش. رفتارش طوری بود که انگار هیچ یک از حرف‌های عمران و خانوم وکیل را نشنیده. راننده کاغذ را گرفت و نگاهی به آن انداخت. _این آدرس بیمارستانه. سپس از آینه نگاهی به مهدیه انداخت. _حالت خوب نیست؟! می‌خوای به جای بیمارستان، ببریمت درمانگاه؟! مهدیه با جدیت جواب داد: _این آدرس بیمارستانیه که مادر یلدا توش بستریه. بهم گفت تا اون موقعی که پام گیره، ازش مراقبت کن. منم بهش قول دادم که این کار رو می‌کنم. بانو سیاه‌تیری بدون هیچ حرفی، به سمت بیمارستان راه کج کرد که عمران برگشت به سمت مهدیه. _به نظرم این کار رو نکنید. چون یاد بهم گفت که مادر یلدا الان بدون همراه توی بیمارستانه. هرکسی بهش سر بزنه، همراهش شناخته میشه...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344