eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
910 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
کارگاه امشب لغو شد. جلسه جبرانی متعاقبا اعلام خواهد شد.
📌 پنجمین کارگاه سال ۱۴۰۰ ⏳شنبه ۴ اردیبهشت باغبان گرامی ایرجی ⤵️ نماد 💯به وقت 22:00 نشانی ناربانو🔻 @Yamahdy_Adrekny نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت18 استاد حیدر هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد که استاد ابراهیمی گفت: _چرا خودت رو اذیت
پس از شنیدن صدای جیغ، همگی از جایشان بلند شدند و به طرف اتاق سید مرتضی رفتند. اولین نفر بانو شبنم درِ اتاق را باز کرد و داخل شد و پشت سرش هم بقیه وارد شدند. سید مرتضی در رخت‌خوابش نشسته و به روبه‌رو خیره شده بود. قطرات عرق روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد و تند تند نفس می‌زد. بانو شبنم نزدیکش شد و به آرامی گفت: _خواب بد دیدی مرتضی جان؟ سید مرتضی با سر جوابش را داد که بانو شبنم ادامه داد: _خب چی دیدی؟ سید مرتضی آب دهانش را قورت داد و گفت: _بگو اول اینا برن. بانو شبنم نگاهی به اعضا انداخت و با لبخندی مصنوعی گفت: _مرسی که تا اینجا اومدید. واقعاً زحمت کشیدید. ان‌شاءالله توی شادیاتون جبران می‌کنیم. پس از این حرف بانو شبنم، دوزاری اعضا افتاد و یکی پس از دیگری، از اتاق خارج شدند. پس از رفتن اعضا، بانو شبنم در را بست و کنار شوهرش نشست و گفت: _خب چه خوابی دیدی؟ سید مرتضی نفس عمیقی کشید و گفت: _خواب دیدم جبارسینگ و آمیتا باچان اومدن خونمون و بهم میگن حالا که پادشاهِ باغِ خانومت فوت کرده، این بهترین فرصته که تو پادشاه باغ بشی. _خب تو چی جواب دادی؟ _من هی مخالفت کردم و گفتم لایق پادشاهی باغ انار نیستم. اینقدر مخالفت کردم که یهو بروسلی عصبانی شد و یه مشت زد به صورتم. بعدشم دیگه از خواب پریدم و نفهمیدم چیشد. بانو شبنم چشم‌هایش را ریز کرد و گفت: _بروسلی مگه هنگ کنگی نیست؟ _خب. _خب توی هند چیکار می‌کرد؟ _دقیق نمی‌دونم؛ ولی فکر کنم شاگرداش رو واسه اردوی ماه رمضونی آورده بود هند. حالا اینا رو وِل کن. حرف جبارسینگ و آمیتا باچان رو چیکار کنم؟ بانو شبنم با خونسردی جواب داد: _اصلاً به حرفشون اهمیت نده. اینا واسه خودت که نمیگن؛ واسه خودشون میگن. اینا می‌خوان تو پادشاه باغ بشی تا بعداً براشون خوش‌رقصی کنی و هرچی اونا گفتن، بگی چشم. شرقی‌اَن دیگه. _یعنی شرق‌گرایانه عمل نکنیم؟ _معلومه که نه. سید مرتضی نفس عمیقی از روی آسودگی کشید که بانو شبنم ادامه داد: _سحر نزدیکه. سحریت رو بیارم بخوری؟ _نه، میام پیش بقیه. فقط چند دقیقه وایسا تا یه آبی به دست و صورتم بزنم. اعضا همچنان دورهم نشسته بودند و بانو احد داشت فواید مجله‌ی رب انار را می‌گفت: _فایده‌ی این مجله اینه که شما با خریدش، علاوه بر کمک به هزینه‌های مراسم سال استاد واقفی و یاد، اطلاعات عمومی خودتون بالا میره و همچنین می‌تونید با شرکت در مسابقه فاز، صاحب جوایز ارزنده‌ای مثل وجه نقد و کتابای چاپ شده‌ی اعضا بشید. در ضمن این مجله یه بُن تخفیف هم داره که برای استفاده از این بُن، باید گروه‌های چهارنفره تشکیل بدید. همگی به یکدیگر نگاه کردند که بانو هاشمی پرسید: _برای خرید مجله به کی مراجعه کنیم؟ همگی یک‌صدا گفتند: _احد. سپس بانو نورا پرسید: _برای تشکیل گروه‌های چهارنفره باید پیش کی بریم؟ دوباره همگی گفتند: _احد. سپس بانو نوجوان انقلابی پرسید: _راستی من توی دادگاه نبودم. یکی بهم بگه کی برای آخرین بار استاد و یاد رو دیده؟ دوباره همگی یک‌صدا گفتند: _احد. سپس بانو تجسسی که به تازگی وارد باغ انار شده بود، پرسید: _امروز که گذشت؛ ولی کی قراره ما رو واسه سحرِ روزای بعد بیدار کنه؟ اعضا دوباره یک‌صدا پاسخ دادند: _احد. _کی؟ _احد. _چی؟ _احد. _کجا؟ _احد. _تلفن بیست و نه، دوتا شیش. بانو احد که دید مدرسان شریف شده است، آه بلندی کشید و با ناراحتی جمع را ترک کرد و بدون خوردن سحری، به ناربانو رفت. پس از رفتن بانو احد، بانو فرجام‌پور پرسید: _احد جان ناراحت شد؟ دخترمحی جواب داد: _نه، احتمالاً پشتیبانش بهش زنگ زده. سپس دخترمحی دست خود را شبیه تلفن کرد و آن را نزدیک گوشش بُرد و با لحن تمسخرآمیزی گفت: _احد جان، پشتیبانت. همگی زدند زیر خنده که بانو شبنم به همراه همسرش سید مرتضی آمد و هردو کنار بقیه‌ی اعضا نشستند که بانو ایرجی پرسید: _چیشد شبنمی؟ شوهرت چه خوابی دیده؟ بانو شبنم جواب داد: _چیز مهمی نبود. راستی چرا سحری آماده نیست؟ احد کو؟ _احد قهر کرد و رفت. حالا موندیم کی برامون سحری آماده کنه. بانو شبنم گفت: _اشکالی نداره. امروز خودم براتون سحری درست می‌کنم. بانو شبنم خواست بلند شود که بانو ایرجی گفت: _نه، نه، تو رو خدا تو بلند نشو. تو اگه بری آشپزخونه، فردا رو باید بدون سحری روزه بگیریم. سپس بانو ایرجی بدون اینکه منتظر جوابی باشد، بانوان نوجوان را صدا زد و با آن‌ها به آشپزخانه رفت. پس از دقایقی سفره‌ی سحر برپا شد و همگی دور سفره نشستند. بانو شبنم یک پُرس باقالی پلو با ماهیچه کشید و جلوی شوهرش گذاشت که سید مرتضی گفت: _بیا خودتم بخور. بانو شبنم جواب داد: _حالا فردا یه چیزی می‌خورم؛ من که روزه نمی‌گیرم. سید مرتضی یک قاشق از غذایش را خورد و گفت: _ناز نکن خواهشاً. بیا بخور که اون بچه هم شکم داره. بانو شبنم که دید دیگر چاره‌ای ندارد، کنار شوهرش نشست و گفت: _حالا که اصرار می‌کنی باشه...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت19 پس از شنیدن صدای جیغ، همگی از جایشان بلند شدند و به طرف اتاق سید مرتضی رفتند. اولین
بانو ایرجی که چشم‌هایش اندازه‌ی کاسه گشاد شده بود، خطاب به سید مرتضی گفت: _آقا مرتضی، خواهشاً اصرار نکن. این شبنمیِ ما بدون اصرار مثل چی می‌خوره. وای به حال اینکه دیگه اصرارم بهش بکنی. بانو شبنم و شوهرش جوابی ندادند که احف یک لقمه نون و پنیر و سبزی خورد و گفت: _هی روزگار! الان اگه استاد بود، یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده با یه دلستر میاورد تا بزنیم به بدن. تازه یه سس قرمز بیژن هم بهمون می‌داد و می‌گفت بخور که بیژنِ خونِت نیفته. ما هم ازش تشکر می‌کردیم که دوباره می‌گفت تشکر لازم نیست. فقط پول سس و دلستر رو واریز کنید به احد. استاد ابراهیمی که خواب بدجوری چشمانش را گرفته بود، خمیازه‌ای کشید و بعد از خوردن یک عدد خرما گفت: _فکر کنم خواب نما شدی احف جان. چون اصلاً استاد واقفی اهل چیزای مضر مثل دلستر نبود. احف سرش را خاراند و گفت: _دقیق نمی‌دونم؛ ولی یادمه تو یکی از سفرهای جهادیش، خیلی دلش می‌خواست دلستر بخوره. ولی خب چون گیرش نمیومد، قیدش رو می‌زد. بیچاره خیلی سختی کشید توی این دنیا. استاد حیدر که حالش بهتر شده بود، از احف پرسید: _واقعاً؟ کدوم سفرش رو میگی؟ یعنی کدوم شهر؟ احف جواب داد: _دقیق یادم نیست؛ ولی فکر کنم یه دختر توش داشت. البته منم توی دفترچه‌ی خاطراتش خوندم؛ وگرنه خودم که اونجا نبودم. استاد جعفری ندوشن که تا آن لحظه ساکت بود، سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: _فکر کنم زندان حسابی عقلت رو ضایع کرده احف. آخه این وصله‌ها به استاد نمی‌چسبه. استاد و دختر؟! سپس استاد جعفری ندوشن پوزخندی زد و ادامه داد: _احف جان، لطفاً قبل از حرف زدن، یه دور اون زبون درازت رو تو دهنت بچرخون. احف لبانش را گَزید و گفت: _استغفرالله. منظورم از دختر این نبود که استاد. اسم جایی که رفته بود دختر داشت. سپس به آسمان نگاهی کرد و گفت: قلعه دختر؟ جاده دختر؟ ناگهان چشمان احف برقی زد و ادامه داد: _آهان، فهمیدم. پلدختر. اسم شهری که رفته بود، پلدختر بود. استاد جعفری ندوشن جوابی نداد که احف با قیافه‌ی حق به جانبی گفت: _راستی استاد، دوران نامزدی چطوره؟ خوش می‌گذره؟ استاد جعفری ندوشن عرق شرمش را پاک کرد و گفت: _بله خداروشکر. البته الان داریم یواش یواش واسه عروسی آماده میشیم. احف چشمکی به استاد جعفری ندوشن زد و گفت: _مبارکه ان‌شاءالله. سپس به آسمان نگاه کرد و پس از کشیدن آهی بلند گفت: _خدایا، پس کِی ما می‌خواییم قاطی مرغا بشیم؟ استاد ابراهیمی که در حال چرت زدن بود، با دعای احف چشمان نیمه بازش را باز کرد و گفت: _چیه احف؟ باز حرف زن گرفتن شد، تو هول کردی؟! شرط زن گرفتن، داشتن یه کار خوبه. تو اول برو یه کار درست دَرمون پیدا کن، بعدش من بهت قول میدم زن بگیرم برات. گرچه الانم می‌تونی بری خواستگاری؛ ولی خب هیچکس به یه پسرِ بیکارِ سابقه‌دار زن نمیده. احف سرش را به معنای فهمیدن تکان داد که استاد ابراهیمی یک هورت از فنجان چای‌اش کشید و گفت: _به نظرم بیا اسنپ ثبت نام کن. هم پولش خوبه، هم کارش سبکه. همکار هم میشیم. چطوره؟ احف چشم غره‌ای رفت و گفت: _من با مدرک دیپلم بیام راننده‌ی اسنپ بشم؟ _آره خب؛ چیه مگه؟ من خودم با مدرک لیسانس راننده اسنپ شدم. احف لب و لوچه‌اش را آویزان کرد که جناب سپهر گفت: _احف اگه بیای پیش من توی درختان سخنگو، هر روز یه دیالوگ بهت میدم تا به ویس تبدیلش کنی. سر ماه هم یه داستان صوتی می‌دیم بیرون و دستمزدش رو هم می‌گیریم و بین خودمون تقسیمش می‌کنیم. چطوره؟ احف پشت چشمی به جناب سپهر نازک کرد و گفت: _تو یه روز شاگردات کار نکنن، فلفل قرمز تند می‌ریزی توی دهنشون. منم چون نمی‌خوام علاوه بر دامادِ بیکارِ سابقه‌دار، داماد لال هم بشم، پس نمی‌تونم باهات همکاری کنم. شرمنده! جناب سپهر جوابی نداد که استاد ابراهیمی گفت: _پس چیکار می‌خوای بکنی؟ احف لبخند ملیحی زد و گفت: _یه فکرایی توی سرم دارم. حالا اگه جور شد، به همتون میگم. استاد ابراهیمی دیگر جوابی نداد که استاد مجاهد گفت: _برای سلامتی و همچنین عاقبت بخیر شدن همه‌ی جوانان، صلوات بلندی ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که اذان صبح به افق باغ انار به گوش رسید. استاد مجاهد می‌خواست بلند بشود و وضو بگیرد که استاد جعفری ندوشن مانع شد و گفت: _یه لحظه اجازه می‌دید استاد؟ استاد مجاهد اجازه داد که استاد جعفری ندوشن صدایش را صاف کرد و خطاب به همه‌ی اعضا گفت: _دوستانِ عزیز، عرضِ کوتاهی داشتم که خوشحال میشم توجه کنید. همگی به استاد جعفری ندوشن خیره شدند که وی ادامه داد: _خب می‌خواستم بگم حالا که استاد واقفی به رحمت خدا رفتن و به مقام رفیع شهادت نائل شدن و در حال حاضر باغ انار بدون پادشاه مونده، اگر اجازه بدید من جانشین ایشون بشم و مسئولیت کل تشکیلات باغ انار رو به عهده بگیرم...
#قیصر بود... با کاخی از کلمات... ومثل همه پادشاهان شلاقی داشت از کلمات آتشین که با آن پیکر ظلم را می‌نواخت و پادشاهی بود که عشق را در کوچه های خاکی کودکی رکاب می‌زد و قلب رعیتش را دلبسته‌ی «حرفهای ناتمام»اش کرد با «دلی که هرگز به پاییز نسپرده بود» #پیاده #شعر #قیصر_امین_پور دوم اردیبهشت، سالروز تولد قیصر شعر ایران مبارک.
﷽ مسابقه فرزند ارشد زهرا(فاز) . . . . . . . . . . . . . . . . تمدید شد‼️ 📌این مسابقه به علت مستقیم بودن سوژه اکثر گروه‌ها، و زمان‌بر بودن اصلاح سوژه، همچنین بخاطر بودن مسابقه، تا پایان ماه مبارک رمضان تمدید شد. توضیحات تکمیلی و پاسخ به سوالات در ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت20 بانو ایرجی که چشم‌هایش اندازه‌ی کاسه گشاد شده بود، خطاب به سید مرتضی گفت: _آقا مرتض
همگی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند که استاد جعفری ندوشن، با همان لهجه‌ی شیرین یزدی‌اش ادامه داد: _این رو هم بگم که مهم‌ترین دلیل این تصمیم اینه که بنده از دوستان قدیمی ایشون و همچنین هم‌شهریشون هستم. به خاطر همین فکر می‌کنم من مناسب‌ترین گزینه برای جانشینی ایشون هستم. همچنان اعضا به یکدیگر زُل زده بودند و زبانشان از این همه طمع و حریص بند آمده بود که احف از جایش بلند شد و با لحنی نسبتاً تند گفت: _آقای ندوشن، شما عزیزمی، استادمی، احترامت واجبه؛ ولی... احف دیگر نتوانست خود را کنترل کند و با بُغضی خُفته و چشمانی اشک‌بار ادامه داد: _ولی حداقل می‌ذاشتی کفن استاد خشک بشه. استاد ندوشن حرفی نزد که دخترمحی گفت: _بابا کدوم کفن رو میگید؟ استاد گور نداره که کفن داشته باشه! بانو شبنم که بعد اذان صبح هم، همچنان مشغول خوردن بود، خطاب به دخترمحی گفت: _اتفاقاً استاد گور داره، ولی کفن نداره. بانو رایا نگاهی به آسمان انداخت و گفت: _استاد خدا بیامرزتت. بعد عمری بالاخره شهید شدی که اونم داره زهرمارمون میشه. استاد نمی‌شد ساده شهید بشید؟ آخه شهادت به این پیچیدگی؟ جسمتون رو هنوز پیدا نکردیم، ولی قبر دارید. بقیه میگن کفنتون هنوز خشک نشده، در حالی که اصلاً کفن ندارید. سپس بانو رایا چادرش را جلوی صورتش گرفت و بی‌صدا اشک ریخت. همگی از روضه‌ی کوتاه بانو رایا گریه کردند که بانو کمال‌الدینی گفت: _استاد جعفری، من توی سبزی خوردن خیلی جعفری رو دوست داشتم؛ ولی با این کار شما، دیگه دوسِش ندارم و از این به بعد فقط می‌خوام گشنیز بخورم. استاد جعفری ندوشن نفس عمیقی کشید و گفت: _دوستان چرا قضیه رو پیچیده می‌کنید؟ این قضیه یه راه حل ساده داره و اونم اینه که رای گیری کنیم. همگی با رای گیری موافقت کردند که استاد مجاهد گفت: _منم با رای گیری موافقم، ولی بعدِ خوندن نماز صبح. چون الانم خیلی نمازمون دیر شده. بعد خواندن نماز جماعت صبح، استاد جعفری ندوشن و استاد مجاهد کنار هم ایستادند. سپس استاد مجاهد صدایش را صاف کرد و گفت: _اونایی که نظرشون روی پادشاه شدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا. به جز احف، هیچکس دستش را بالا نبرد. همگی زیرچشمی به احف نگاه کردند که استاد مجاهد یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد تا دیگر شک و شبهه‌ای باقی نماند. البته این‌دفعه صورت سوال را برعکس کرد و گفت: _حالا اونایی که نظرشون روی پادشاه نشدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا. این بار جز احف، همگی دستانشان را بالا بردند که استاد مجاهد گفت: _خب با نظر اکثریت اعضا، استاد ندوشن پادشاه باغ انار نخواهد شد و به همان شغل قبلی‌اش که معلمی است، ادامه خواهد داد. و این گونه بود که پروژه‌ی پادشاه شدن استاد جعفری ندوشن منتفی شد. در این میان بانو شبنم که با خوردن گوجه سبز مَلَچ مُلوچی به راه انداخته بود، از احف پرسید: _چیشد احف خان؟ به همین زودی استاد مرحومت رو به آقا معلم فروختی؟ احف پوزخندی زد و گفت: _نه بابا. اصلاً به من میاد استاد مرحومم رو به یه معلم بفروشم؟ نُچ. قضیه از این قرار بود که استاد ندوشن یه چشمک بهم زد که اگه بهش رای بدم، بعد ماه رمضون یه روز کامل بهم غذا میده. مثلاً قرار بود یه روز صبح من رو ببره کله پاچه‌ای. بعد همون روز ظهرش، من رو ببره دیزی سرا و همون شب شام، یه چلو کباب مشتی بهم بده. منم به خاطر همین بهش رای دادم. استاد جعفری ندوشن که ابروهایش بالا رفته بود گفت: _چرا اَراجیف داری میگی احف جان؟ من اصلاً بهت چشمک نزدم. احف جواب داد: _پس چرا هی پِلکاتون می‌پرید؟ ها؟ چرا؟ استاد جعفری ندوشن به آرامی پاسخ داد: _من هروقت از وقت خوابم بگذره، پِلکام می‌پره. در ضمن اگه هم بهت چشمک زدم، معنیش فقط یه نون و پنیر و سبزیِ ساده بوده؛ نه سه وعده غذای گرم. احف سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که علی پارسائیان گفت: _استاد جعفری، فردا جُمعَست. اگه بهم قول می‌دید که فردا من رو می‌برید شهربازی، منم به شما قول میدم که توی دور دومِ رای گیری، به شما رای بدم. پس از این حرف علی پارسائیان، بانو ایرجی یک دانه به پیشانی‌اش زد و خطاب به بانو شبنم گفت: _پسره نخود مغز رو نگاه. طرف توی دادگاه کار می‌کنه، بعد میگه من رو می‌بری شهربازی؟ دای‌ جان با این چیکار می‌کنه؟ بانو شبنم یک دانه چاقاله بادام داخل دهانش انداخت و همزمان با خِرچ خِرچ کردن گفت: _کاریش نداشته باش ایرجی جان. علی پارسائیان کودک درونش هنوز زندس. برعکس ما که کودک درونمون، توی همون دوران کودکی مُرد. بانو ایرجی لبخند تلخی زد و گفت: _حالا این هیچی. اینی که میگه توی دور دوم انتخابات بهت رای میدم رو کجای دلم بذارم؟ بانو شبنم کمی مکث کرد و سپس جواب داد: _به نظرم تَهِ مری، نرسیده به معده بذار. بانو ایرجی چشم غره‌ای به بانو شبنم رفت که استاد مجاهد گفت: _خب دوستان خسته نباشید. برید بخوابید که نماز جمعه رو خواب نمونید...
⭕️ باغات خصوصی نویسندگی⁦⬇️⁩ ۱- شانار/خانم آرمین ۲- خوشه انار/ خانم صادقی (هیام) ۳- سید شهیدان اهل انار/ اسماعیل واقفی ۴- جلال آل انار/حسین ابراهیمی ۵-نارینا /فهیمه ایرجی ۶- انار‌های پرنده/سیدمحمدحسین موسوی ۷- انار‌های فضانورد/ سید محمد حسین موسوی ۸- شکوفه‌های انار / مرتضی جعفری ۹-یه قاچ انار/ زینب پاشاپور ۱۰- صدانار/ فاطمه صداقت ۱۱- انارِ یاقوتی/ زینب رحیمی تالارپشتی ۱۲-آوینار / فاطمه زهرا بختیاری -تالار انتظار باغ ذخیره لینک‌ها و مدیریت کلاس‌ها خصوصی 🔸شبکه‌ی انار نیازمندی‌های باغ اناری‌ها https://eitaa.com/joinchat/2132213858C81503833c0 🔸باغ یاقوت آموزش گرافیکی https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21 🔸باغ انار دورهمی نویسندگان https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸ناربانو@Yamahdy_Adrekny دورهمی نویسندگان خانم 🔸پادشاه وارونه آموزش شعر https://eitaa.com/joinchat/100270145C4e53c7d0f6 🔸باغچه‌ی تحلیل نقد فیلم https://eitaa.com/joinchat/495583301C39340e4643 🔸سفر به کائنات مسجدمون https://eitaa.com/joinchat/3525771335Cf16f4738fe 🔸باغچه‌ی متن‌نگار آموزش متن نگار https://eitaa.com/joinchat/1311899718Ce2f51d2cff 🔸باغچه‌ی فتوشاپ آموزش فتوشاپ https://eitaa.com/joinchat/1941635140Cc8b474112f 🔸عرضه‌ی اولیه کانال اقتصادی https://eitaa.com/joinchat/3594649656C9840aba84f 🔸کتابخانه باغ انار https://eitaa.com/joinchat/1045823571Cf996759856 🛸 گروه های تخصصی و خصوصی 🔹عشرون ِصابرون/ جمع اساتید، نقد و مباحثه و تصمیمی‌گیری درباره کلاس‌ها 🔹درختان زبانزد / مدیران تیرستان 🔹هیئت مدیره مرکزی مدیریت باغ /اجتماع تمام اساتید و مرتبطین 🔹انار فیلسوف باغ تفکر و فلسفه بافی 🔹نجات آمرلی / بازی سازی 🔹انار‌های با شخصیت/ آموزش طراحی کاراکتر 🔹ویدئونار / آموزش فیلم و کلیپ سازی 🔹تدوینار / آموزش تدوین و پیریمیر 🔹انار بازیگوش / آموزش بازی سازی 🔹باغچه‌ی اندیشه ورزان 🔹باغچه‌ی فتوشاپ دوره‌ی پیشرفته 🔹 انارهای گرافیست/ کارهای هنرمندان حرفه‌ای 🔹محتوا برای هورسا 🔹عکس‌های خام باکیفیت 🔹نهایی برای پیج 🔹سرچشمه نور/ بیانات رهبری 🔹انارهای خوش خط و خال / آموزش خوشنویسی با خودکار 🔹تعلق / گروه بیانات آیت الله حائری 🔹گروه درختان سخنگو(ویژه آقایان) 🔹گروه درختانة سخنگو (ویژه بانوان) 🔹مهارت بچه های آسمان/تولید محتوا 🔹احسن الانار(ویژه بانوان)/حفظ قرآن کریم 🔹تیم محتوایی و زلم زیمبو 🔹انارهای انیمه ای 🔹انار دانی جمع آوری انارهای تولیدی باغ 🔹ارائه دانی نور ذخیره‌ی ارائه‌های(کنفرانسها) سرچشمه نور 🔹استیکر های باغ انار 🔹گروه طراحی و ساخت لوگوی باغ انار 🔹بازوی باغ 🔹قطره‌های نورانی 🔹هیئت اندیشه ورز 🔹مجله رب انار 🔹انار عبری 🔹انار امنیتی 🔹باغنار 🔹عروج انارهای باشخصیت 🔹آرشیو نوجوان 🔹اناریوم پلاس 🔹ذخیره ⭕️ نمایشگاه‌های باغ⁦⬇️⁩ 🔶باغ یاقوت @HOLLYYAGHUT 🔶پادشاه پویا @padshah_pouya 🔶درختان سرزمین آمانیتا @Amanitatrees 🔶درختان سخنگو @derakhtane_sokhangoo 🔶سرچشمه نور https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca 🔶باغ انار @ANARSTORY https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بسم الله النور کارگاه‌های ۱۴۰۰: 📌یکشنبه ۸ فروردین باغبان گرامی فرجام پور ⤵️طبع شناسی در شخصیت پردازی ساعت20 📌دوشنبه ۱۶ فروردین باغبان گرامی رحیمی ⤵️مخاطب شناسی 📌شنبه ۲۱ فروردین باغبان گرامی صداقت ⤵️ ادامه بحث شخصیت پردازی 📌شنبه ۲۸ فروردین باغبان گرامی آرمین ⤵️ راوی 📌شنبه ۵ اردیبهشت باغبان گرامی ایرجی ⤵️نماد 📌شنبه ۱۸ اردیبهشت باغبان گرامی ابراهیمی ⤵️براعت استهلال یا خوش آغازی در ادبیات داستانی 📌شنبه ۲۵ اردیبهشت باغبان گرامی پاشاپور ⤵️ آداب زندگینامه نویسی 📌چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت باغبان گرامی علی کرم ⤵️ پیش نگارش و انواع خوانش 📌شنبه ۲۵ اردیبهشت باغبان گرامی موسوی ⤵️نگو نشان بده 📌چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت باغبان گرامی جهان کهن ⤵️ در انتظار زمان: همان روز همراه پیامِ یادآوری، اعلام می‌شود. مکان: ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از محمدعلی غروی
هدایت شده از محمدعلی غروی
﷽ مسابقه فرزند ارشد زهرا(فاز) . . . . . . . . . . . . . . . . تمدید شد‼️ 📌این مسابقه به علت مستقیم بودن سوژه اکثر گروه‌ها، و زمان‌بر بودن اصلاح سوژه، همچنین بخاطر بودن مسابقه، تا پایان ماه مبارک رمضان تمدید شد. توضیحات تکمیلی و پاسخ به سوالات در ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بسم الله النور 😃✨ یک عکس از بهترین سوژه ای که گرفتید به همراه جذاب و نابش به این آدرس بفرستید : @SHAHYDEH_313 چهار تا از بهترین عکس ها میروند برای صفحات مجله رب انار😋🌈 نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سلام علیکم و رحمت ⭕مطالب تدریس شده توسط اساتید در ناربانو، به زودی بصورت آرشیو در اختیار گروه باغ انار قرار می‌گیرد. توفیق مستدام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت21 همگی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند که استاد جعفری ندوشن، با همان لهجه‌ی شیرین یزدی‌ا
_احد اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟ احد چرا آسمون آبیه؟ احد چرا اسم منظومه‌ی شمسی، منظومه‌ی شمسیه؟ چرا اسمش منظومه‌ی قمری نیست؟ احد چرا میگن قلمتون مانا؟ زَر ماکارون که بهتره. احد جورابم کو؟ احد خمیر دندونم رو تو برداشتی؟ احد، احد، احد... ناگهان بانو احد از خواب پرید. صورتش خیس عرق بود. از کنارش پارچ آب را برداشت و بدون لیوان آن را سر کشید. سپس چند نفس عمیق کشید و کلماتی را زیرلب زمزمه کرد: _احد، احد، احد. ای کوفتِ احد! احد بمیره از دستتون راحت بشه. خسته شدم دیگه. خدایا این چه سرنوشتی بود؟! در این میان، ناگهان فکری به ذهن بانو احد خطور کرد. وی گوشی‌اش را برداشت و به دوستش بانو نامداران که روانشناس است، پیامک داد: _سلام دوست جون. خوبی؟ اگه میشه، شنبه یه وقت مشاوره برام بذار. چون خیلی بهش نیاز دارم. جمعه هم مثل روزهای دیگر گذشت و شنبه از راه رسید. همگی لباس‌هایشان را پوشیده‌اند و می‌خواهند به دنبال کار و زندگی‌شان بروند. اولین نفر بانو نوجوان انقلابی در باغ را باز کرد که ناگهان جیغ بلندی کشید. دخترمحی نزدیکش شد تا علت جیغ را بپرسد که دید یک شتر کوهانش را بالا داده و جلوی در باغ انار، با خیالی راحت خوابیده است. دخترمحی با دیدن این صحنه آهی کشید و گفت: _این شتریه که اول و آخر، دم همه‌ی خونه‌‌ها می‌خواد بخوابه. احف نگاهی به سر تا پای شتر انداخت و گفت: _البته این شتر از اون شترا نیست که دم هر خونه‌ای بخوابه. از هیکلش معلومه شرایط خاص خودش رو داره. بانو نوجوان انقلابی که بغضش ترکیده بود، به آسمان نگاهی انداخت و گفت: _خدایا، یعنی قربانی بعدی کی می‌تونه باشه؟ استاد مجاهد بلافاصله خود را به ورودی باغ رساند و با دیدن شتر گفت: _این که نگرانی نداره دوستان. این شتره دیده همه جا آفتابه و اینجا سایَس، گفته یه کم اینجا استراحت کنم. این همه حدس و گمان و نفوس بد زدن نداره که. هیچکس حرفی نزد که استاد مجاهد نگاهی به قیافه‌ی شتر انداخت و پس از لحظاتی گفت: _بفرما. اصلاً این شترِ مش قربونه. الان بهش زنگ می‌زنم که بیاد ببرتش. احف با چشمانی گرد شده، دستش را روی شانه‌ی استاد مجاهد گذاشت و گفت: _استاد حواستون کجاست؟ مش قربون چند ساله که به رحمت خدا رفته. استاد اول چشم غره‌ای به احف رفت و دست وی را از شانه‌اش برداشت و سپس گفت: _مش قربون خودش به رحمت خدا رفته، شترش که هنوز زندس. دوباره احف دست خود را روی شانه‌ی استاد مجاهد گذاشت و گفت: _استاد مگه یادتون نیست؟ بعد فوت مش قربون، پسراش شترش رو قربونی کردن و گوشتش رو بین باغای اطراف تقسیم کردن. استاد مجاهد دوباره دست احف را از روی شانه‌اش برداشت و پس از کمی فکر کردن گفت: _آره، راست میگی. تازگیا چقدر حواس پرت شدم. احتمالاً به خاطر فشار روزه‌اس. همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند که بانو سیاه تیری وَنَش را جلوی در باغ پارک کرد. سپس از آن پیاده شد و به اعضا گفت: _امروز استاد ابراهیمی نیست. چون سر صبح یه مسافر مشتی بهش خورد و رفت. پس امروز همتون سوار وَنِ من میشید. چه آقایون، چه بانوان. سپس در وَن را باز کرد و خواست اسامی را بخواند که بانو کمال‌الدینی گفت: _اول تکلیف این شتر رو مشخص کنید. نمی‌بینید جلوی راه رو گرفته؟! احف جواب داد: _تکلیفش مشخصه. بیدارش می‌‌کنیم که بره جلوی در خونه خودشون بخوابه. احف خواست شتر را بیدار کند که بانو رایا گفت: _تو رو خدا بیدارش نکنید. گناه داره. ببینید چه ناز خوابیده! فکر کنم تا سحر بیدار بوده طفلک. همگی پوفی کشیدند که علی پارسائیان گفت: _پس با این وضعیت، راهی نمی‌مونه جز اینکه از روش بپریم. دیگر چاره‌ای نبود و همگی موافقت خود را با پرش از روی شتر اعلام کردند. اعضا یکی پس از دیگری مانند چهارشنبه سوری، از روی شتر پریدند و پشت هم صف کشیدند. سپس بانو سیاه تیری از روی کاغذ خواند: _آقای علی پارسائیان؟ علی پارسائیان جواب داد: _بله. _کجا می‌خوایید برید؟ _بنده مقصد اولم دادگاه و مقصد دومم کلاس "آموزش فتوشاپ با مربیانی مجرب" هست. بانو سیاه تیری چشم غره‌ای رفت و گفت: _مقصد اول و دوم واسه اسنپه. من فقط می‌تونم به مقصد اول برسونمتون. علی پارسائیان موافقت خود را اعلام کرد و به عنوان اولین نفر سوار وَن شد. نفر بعدی بانو رایا بود که مقصدش را اعلام کرد: _بنده هم می‌خوام به کلاس "چگونه راه و روش شهدا را ادامه دهیم؟" برم. بانو سیاه تیری، جلوی اسم بانو رایا را هم تیک زد که نوبت به بانو رجایی رسید. _بنده هم می‌خوام به کلاس "نظم و انضباط در ده دقیقه را با ما تجربه کنید" برم. بانو کمال‌الدینی گفت: _بنده هم می‌خوام به کلاس "عکاسی با موبایل، با بهترین کیفیت و کمترین قیمت" برم. بانو طَهورا گفت: _منم می‌خوام به کلاس "چگونه پاندای خود را کمتر از سی ثانیه پوشک کنیم؟" برم. اعضا یکی یکی سوار وَن می‌شدند که نوبت به دخترمحی رسید...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت22 _احد اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟ احد چرا آسمون آبیه؟ احد چرا اسم منظومه‌ی شمسی، منظومه
_خب شما مقصدتون کجاست؟ دخترمحی جواب داد: _من یه جلسه‌ی فوری با آیت‌الله حائری شیرازی دارم. بعدشم باید یه سر به گروه انارهای پرنده بزنم. احف گفت: _حتماً بعدشم باید برید گروه انارهای خزنده. و به دنبال حرفش قهقهه‌ای زد که با نگاه چپ چپ دخترمحی و بانو سیاه تیری مواجه شد. _نفر بعدی لطفاً. بانو نوجوان انقلابی جلو آمد و گفت: _منم می‌خوام به کلاس "چگونه با یک دقیقه زمان، بهترین کارت پستال دیجیتال را درست کنیم؟" برم. ایشان هم سوار وَن شدند که نوبت به احف رسید و گفت: _منم می‌خوام برم کوه. بانو سیاه تیری پرسید: _کدوم کوه؟ احف با لبخند جواب داد: _همون کوهی که خرگوش خواب داره، آی بله. بانو سیاه تیری نگاه پر از خشمی به احف انداخت و گفت: _متاسفم. من افراد با مزه رو سوار وَنَم نمی‌کنم. سپس کاغذ را داخل کیفش گذاشت و درِ وَن را بست. احف که مثل چی پشیمان شده بود، با حالت ملتمسانه‌ای گفت: _عذرخواهم بانو. به خدا منظوری نداشتم و فقط مزاح برگی کردم. اما بانو سیاه تیری توجهی نکرد و سوار ونش شد. سپس وَن را روشن کرد و خواست حرکت کند که استاد مجاهد جلوی وَن ایستاد و مانع از حرکتش شد. احف که این صحنه را دید، نزدیک استاد مجاهد شد و دستش را روی شانه‌ی وی گذاشت و گفت: _استاد چرا به خاطر یه بیماری، می‌خوایید خودکشی کنید؟ به خدا آلزایمر پایان راه نیست. استاد مجاهد دست احف را از روی شانه‌اش برداشت و گفت: _زبون روزه چقدر جفنگ میگی احف. سپس استاد مجاهد به طرف در وَن رفت و با اشاره به بانو سیاه تیری گفت که شیشه را پایین بکشد. پس از پایین کشیدن شیشه‌ی وَن، استاد مجاهد گفت: _من بعد از نماز ظهر کارگاه دیالوگ و مونولوگم شروع میشه. لطفاً بچه‌ها رو بعد تموم شدن کاراشون، بیارید اونجا. بانو سیاه تیری چشمی گفت و به راه افتاد. احف نیز رفتن وَن را تماشا کرد و به آرامی اشک ریخت. پس از رفتن وَن، استاد مجاهد نزدیک احف شد و این بار او دست خود را روی شانه‌ی احف گذاشت و گفت: _من موندم و احف، با اصحاب کهف. احف قطرات اشکش را پاک کرد و دست استاد مجاهد را از روی شانه‌اش برداشت و گفت: _اصحاب کهف کجا بود؟ استاد با لبخند جواب داد: _همینجوری گفتم که قافیه‌اش جور بشه. احف جوابی نداد که استاد مجاهد ادامه داد: _حالا غصه نخور. راستی مقصدت کجاست؟ اگه هم مسیریم، بیا باهم بریم. _فکر نمی‌کنم هم مسیر باشیم. چون من می‌خوام برم کوه. _کوه واسه چی؟ نکنه می‌خوای بری شکار آهو؟ _نه استاد. می‌خوام برم دنبال کار. استاد مجاهد با چشمانی گرد شده گفت: _توی شهر کار نیست؛ اون‌وقت می‌خوای توی کوه کار پیدا کنی؟ _حالا می‌ریم می‌گردیم. ان‌شاءالله که پیدا میشه. من دیگه باید برم. کاری ندارید؟ _نه دیگه. برو به سلامت. _خدانگهدار. بعد از رفتن اعضا، بانو احد نفس عمیقی کشید و لباس‌هایش را پوشید. سپس یک اسنپ که راننده‌اش استاد ابراهیمی نبود را گرفت و به طرف مطب دکتر نامداران حرکت کرد. پس از دقایقی، بانو احد کرایه را حساب کرد و از اسنپ پیاده شد. در طول مسیر ناگهان مردی جلوی او را گرفت و گفت: _ببخشید خانوم، مرغ دولتی کجا می‌فروشن؟ _کجا آدرس دادن بهتون؟ _آدرسی ندادن. فقط گفتن از احد بپرسید. بانو احد دندان‌هایش را به هم فشرد و بدون جواب دادن به راهش ادامه داد. بانو احد روی صندلی نشسته بود و داشت ناخن‌هایش را می‌جوید که منشی مطب گفت: _احد کیه؟ بانو احد دست خود را بالا برد و گفت: _منم؛ ولی آدرس گوشت و مرغ فروشی رو ندارما. منشی چشم‌هایش را ریز کرد و پس از لحظاتی گفت: _بفرمایید داخل. نوبت شماست. بانو احد داخل شد و روی صندلی نشست که بانو نامداران گفت: _بفرما جانم. در خدمتم. _دیگه خسته شدم دوست جون. هرجا میرم میگن احد، احد، احد. امروز داشتم میومدم اینجا، یکی جلوم رو گرفت و گفت آدرس مرغ فروشی رو دارین؟ آخه گفتن از احد بپرسم. یعنی مسخره‌ی عالم و آدم شدم. تو رو خدا یه راه حل بهم بده دوست جون. بانو نامداران عینکش را با انگشت اشاره صاف کرد و سپس گفت: _خب احد اسمته احد جان. اگه احد صدات نکنن، پس می‌خوای چی صدات کنن؟ _مشکل من با صدا کردن نیست. مشکل من اینه که همه، کل نیازهاشون رو از من می‌خوان و همش ازم سوالای بنیادی می‌پرسن. هی میگن اینم کجاست؟ اونم کجاست؟ شب چرا سیاهه؟ روز چرا روشنه؟ و از همین قبیل سوالا. بانو نامداران چرخی در اتاقش زد و گفت: _به نظرم این مشکل بیشتر به خاطر اسمته. یعنی اگه اسمت رو عوض کنی، تقریباً مشکل حل میشه. بانو احد با قاطعیت جواب داد: _عوض کردن اسم رو که اصلاً حرفش رو نزنید. این اسم رو استاد مرحوممون روم گذاشته و من نمی‌تونم این کار رو انجام بدم. بانو نامداران عیکنش را در آورد و گفت: _به نظرم این مشکل نهادینه شده و نمیشه براش کاری کرد. بانو احد جواب داد: _شاید راه‌حلِ مناسبی وجود نداشته باشه، ولی هنوز یه راه هست. اونم اینه که با یه انتقام خفن، دلم رو خنک کنم...
در سال گاو، و ماهِ گاو، یکی از اعضای gov.ir کلامی شبیه گاو بنی اسراییل گفته... به زودی سامری تبعید و گاوش سوزانده خواهد شد.
کارگاه1.pdf
677.7K
کارگاه اول موضوع :مونولوگ نویسی_تنور باغبان گرامی: استادحیدرجهان کهن(پیاده) به وقت: ۶ بهمن ۱۳۹۹ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
کارگاه2.pdf
893.7K
کارگاه دوم موضوع :مونولوگ نویسی_ باغبان گرامی: عمران واقفی به وقت: ۷ بهمن ۱۳۹۹ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
در سال گاو، و ماهِ گاو، یکی از اعضای gov.ir کلامی شبیه گاو بنی اسراییل گفته... به زودی سامری تبعید و
من خیلی این سبک توئیت زدن رو نمی پسندم. بیشتر برای خنک کردن جگر خوبه و آسیبش به جبهه انقلاب بیشتر از منفعتشه... امیدوارم اونقدر قوی بشیم که به سبک رهبر انقلاب روشنگرانه صحبت کنیم. علت ناراحتیم هم اینه که تمام لبنیات ما داره از گاو تامین میشه. حیوان مفیدی هست. اصلا شاید از ما شکایت کنه روز قیامت. به نظرم توهین کردن به گاو رو باید همینجا تموم کنیم. هر اتفاقی میفته و هرکس رو می خوایم سرجاش بنشونیم بهش میگیم گاو. باباجان بعضی گاوها شرف دارند به بعضی انسانها. اولئک الانعام بل هم اضل سبیلا.... . .
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت23 _خب شما مقصدتون کجاست؟ دخترمحی جواب داد: _من یه جلسه‌ی فوری با آیت‌الله حائری شیراز
بانو احد پس از مشورت با بانو نامداران، نحوه‌ی انتقامش را مشخص کرد و با خوشحالی از مطب خارج شد و به طرف باغ انار راه افتاد. همه‌ی اعضای باغ انار، در کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد جمع شده بودند. استاد مجاهد پس از خوش‌آمد گویی به اعضا، صدایش را صاف کرد و گفت: _برای سلامتی خودتون و همچنین شروع جلسه‌ی امروزمون، صلوات بلندی ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب قبل شروع جلسه‌مون، می‌خوام یه روایت بگم. یه روایت از حضرت محمد(ص) که میگه... همه‌ی اعضا حرف استاد مجاهد را قطع کردند و صلواتی فرستادند. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. استاد مجاهد لبخندی زد و ادامه داد: _احسنت به همه‌ی شما. خب در این روایت، حضرت محمد(ص) میگه که... _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد گفت: _به نظرم یه صلوات کافیه دوستان. خب داشتم عرض می‌کردم. حضرت محمد(ص)... _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. استاد مجاهد لب‌هایش را گَزید و نفس عمیقی کشید. سپس لبخندی مصنوعی زد و گفت: _یه روایت داریم از پیامبر... دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت: _کدوم پیامبر؟ استاد مجاهد جواب داد: _حضرت محمد(ص). _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دستی به صورتش کشید و گفت: _دوستان اصلاً روایت رو وِل کنید. می‌ریم سراغ گفتن مونولوگ‌های مختلف. اولین هشتگی که باید درباره‌اش مونولوگ بگیم، هشتگِ "تا حالا" هستش. مثلاً اینکه تا حالا شده ظرف‌ها رو بشوری، شام رو هم درست کنی، پوشک بچه رو هم عوض کنی، بعد از زنت بترسی؟ این یه مونولوگ بود. حالا کی مونولوگ بعدی رو میگه؟ دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو مهدیه کرد و گفت: _طفلک استاد مجاهد. میگم چرا فوت مش قربون رو یادش رفته. نگو اینقدر توی خونه کار می‌کنه که دیگه حواسی براش نمی‌مونه. بانو مهدیه اخمی ریز کرد و گفت: _نه غیبت کن، نه زود قضاوت. بانو طَهورا دستش را بالا برد و گفت: _تا حالا شده پاندات رو پوشک کنی، پنج دقیقه بعد کار خرابی کنه توش؟ اونم توی این وضعیت اقتصادی؟ بانو سُها گفت: _تا حالا شده سه بار پشت سر هم بگی اقشر ارژد اَرشِت اُطریش؟ همگی با چشم‌هایی گرد شده به بانو سُها خیره شدند که بانو حدیث گفت: _منظورش افسر ارشد ارتش اتریشه. بانو کمال‌الدینی به بانو حدیث گفت: _تو مگه مترجم اینی که هی حرفاش رو ترجمه می‌کنی؟ بانو حدیث "بله‌ای" گفت و کارت مترجمی‌اش را به بانو کمال‌الدینی نشان داد. بانو کمال‌الدینی نیز لبخندی زد و پس از در آوردن دوربین عکاسی‌اش، عکسی از کارت مترجمیِ وی گرفت. علی پارسائیان گفت: _تا حالا شده به خاطر یه شهر بازی، استاد مرحومت رو به استاد زِندَت بفروشی؟ دخترمحی گفت: _تا حالا شده یه ساعت راه رو به عشق آیت الله حائری شیرازی بری، ولی خونه نباشه و برگردی؟ بانو فرجام پور گفت: _تا حالا شده رمان آنلاینت اینقدر طرفدار داشته باشه که هرشب بهت پیام بدن میشه بیشتر از دو پارت بذاری؟ بانو شبنم که داشت یخ در بهشت می‌خورد، گفت: _تا حالا شده از صبح تا شب مثل چی بخوری، ولی باز معدت قار و قور کنه؟ بانو ایرجی گفت: _تا حالا شده بچه رو بسپاری به باباش که بخوابونتش، ولی بیای ببینی بابا خوابه، بچه بیدار؟ اعضا همچنان داشتند مونولوگ می‌گفتند که استاد مجاهد گفت: _خب مونولوگ دیگه کافیه. می‌ریم سراغ دیالوگ. البته قبلش باید یه کاری انجام بدم. استاد مجاهد یک دکمه از تلفن اتاقش را زد و پس از لحظاتی، بانو اخت الجهاد وارد شد و گفت: _در خدمتم استاد. استاد مجاهد یک کاغذ به طرف بانو اخت الجهاد گرفت و گفت: _خانوم منشی، توی این کاغذ مونولوگ‌های دوستان نوشته شده. لطفاً بهتریناش رو انتخاب کنید و داخل کانال سلام 1404 بذارید. بانو اخت الجهاد کاغذ را گرفت و چشمی گفت و اتاق را ترک کرد. سپس استاد مجاهد گفت: _خب بحث دیالوگ رو شروع می‌کنیم. لطفاً... استاد مجاهد خواست ادامه حرفش را بزند که گوشی‌اش زنگ خورد: _الو بله؟ _سلام مجاهد جان. _سلام ابراهیمی جان. چه خبر؟ _خبر خاصی نیست. فقط بهت زنگ زدم که بگم احف کار پیدا کرده. من الان رفتم کوه و پیششم. می‌خواستم بگم شما هم کارگاهتون رو تعطیل کنید و با همه‌ی اعضا بیایید اینجا. _آخه... _منتظرتونیم. خداحافظ. استاد مجاهد پوفی کشید و گوشی‌اش را قطع کرد. سپس به اعضا نگاهی انداخت و گفت: _دوستان احف جونتون کار پیدا کرده. هرکی می‌خواد بره کوه، بره. از نظر من مشکلی نیست. فقط اونایی که می‌مونن، خیلی سود می‌برن. چون قراره باهاشون دیالوگ کار کنیم. پس از این حرف استاد مجاهد، همگی بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند. استاد مجاهد که دید دیگر کسی جز خودش در اتاق نیست، برای سلامتی خودش صلواتی فرستاد و از اتاق خارج شد...
رمان چیست؟ اصطلاح رمان مترادف کلمه Novel در ادبیات غرب است. رمان مهم‌ترین و معروف‌ترین شکل ادبی روزگار ماست که شروع این نوع را با شاهکار سروانتس یعنی «دن کیشوت» (1605) می‌دانند. رمان داستانی طولانی با تاکیدی بر واقعیت و اصالت و تجربیات و تخیلات فردی و ویژگی‌های روان‌شناختی است، و می‌توان گفت پدیده‌ای جدید است که عمر آن به زحمت به 4قرن می‌رسد. قصه‌های قدیم بیشتر به مطلق‌گرایی و نمونه‌های کلی توجه داشتند. شخصیت‌ها به دو گروه خوب و بد تقسیم می‌شدند و ماجراهای بین این دو گروه اتفاق می‌افتاد. از اواخر قرن هفده رفته‌رفته جهان‌بینی انسان از جهان‌بینی قهرمان‌ها جدا شد. تحولات در زمینه اندیشه و صنعت باعث تغییر مسائل و موضوعات در عالم داستان‌ها شد و برای اولین بار خصوصیات عاطفی و درونی و تجزیه و تحلیل‌های روحی به ادبیات راه یافت. سرنخ این خصوصیات را می‌توان در رمان «شاهزاده خانم کِلِو» (1678) اثر مادام دولافایت به خوبی پیدا کرد و شاید همین رمان را بتوان سرچشمه‌ی آثار نویسندگان بزرگ قرن بیستم چون بالزاک، فلوبر، دیکنز، داستایوسکی و تالستوی دانست. یک ویژگی مشترک بین رمان‌های بعد از این اثر که آن را از انواع ادبی قبل از خود متمایز می‌کند این است که این داستان‌ها به دنیای درونی افراد و تجزیه و تحلیل عمیق شخصیت‌ها و توجه به احساسات خصوصی آن‌ها می‌پردازند. نویسندگان در رمان شخصیت‌ها را از نمونه‌ی انسان واقعی می‌‌آفرینند و عکس‌العمل او را در برابر رفتار و اعمال و گفتار خودشان و شخصیت‌های دیگر به نمایش می‌گذارند. اما این تغییرات در رمان منحصر به روحیات قهرمان داستان در برابر خودش و افراد دیگر نیست.