eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
⏱ 🔰کارگاه مجازی بررسی چالشها و گره های ذهنی در آستانه انتخابات 🍃با حضور حجت‌الاسلام راجی🍃 🗓 یکشنبه، ۱۹ اردیبهشت‌ماه ✅ جهت عدد ۱ را به ۵۰۰۰۵۱۵۱۵۳ ارسال فرمایید 💬 @ideavane | بانک ایده‌های فرهنگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
افسوس سال‌های از دست رفته و بی تفاوتی نسبت به رسالتی که بردوش من بوده و از آن غافل بودم، آسایش شب و روز را از من گرفته‌است. فکر می‌کنم زمان سریع‌تر از آنچه در گذشته می‌گذشت، می‌گذرد. همه‌ی ما نسبت به آنچه خداوند به ما عطا کرده مسئولیم. یکی از بزرگترین این نعمت‌ها، متولد شدن در یک خانواده‌ی مسلمان، به خصوص شیعه است. من نسبت به هجمه‌های وارده به این مسئله مسئولم. دیگری و دیگری. همه مسئولند. حال ممکن است نحوه‌ی ادای دین متفاوت باشد. من راه در لفافه گویی را بیشتر می‌پسندم. مخاطب یک منبر و سخنران مذهبی تنها و تنها یک قشر مذهبی هستند و هیچ‌گاه صدايشان به بیرون درز نمی‌کند. ولی زبان رمان و داستان، به خصوص اگر ظواهر مذهبی نداشته باشد، بسیار تاثیرگذارتر است. یاری کردن امام عصر و انتظار فرج دست روی دست گذاشتن و دعای به تنهایی نیست. باید تلاش کرد. هر کسی به فراخور توان خود. و اینک قلم در دست من حکم سربازی را دارد که تحت تعلیم است برای یک جنگی جانانه آن هم نه با خون و خون ریزی با نفوذ نرم و یا همان جنگ نرم. اگر چندین و چند جلد رمان و داستان بنویسم (ان‌شاالله جشن امضا ها می‌بینمتون😉) و تنها در یک نفر ایجاد تلنگر کند، من رسالتم را انجام داده‌ام و آن وقت می‌توانم بگویم برای فرمانده‌ام یک قدم در حد یک میلیمتر برداشته‌ام. برای رسیدن به این هدف تا حد توانم تلاش خواهم کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
﷽ 📌 ششمین کارگاه سال ۱۴۰۰ باغبان گرامی ابراهیمی ⤵️ براعت استهلال یا خوش آغازی در ادبیات داستانی ⌛️امشب 💯به وقت 22 📌این کارگاه به صورت همزمان، در ناربانو و باغ انار برگزار خواهدشد. آقایان می‌توانند جهت بهره‌بردن از مطالب، در گروه باغ انار حضور به هم رسانند. (هرگونه فعالیت، بازخورددهی و مشارکت بانوان در کارگاه، صرفا در ناربانو) نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
_من بهونه‌ای ندارم استاد. فقط مشکل اینجاست که کسی به من زن نمیده. اصلاً به خاطر همین شغل چوپانی رو انتخاب کردم که هم از حضور در طبیعت لذت ببرم، هم با این گوسفندا درد و دل کنم و تنهاییام رو باهاشون پر کنم. چون گوسفندا، هم عشق و عاشقی حالیشون میشه، هم خیلی خوب زبون ما رو می‌فهمن. دخترمحی با لحن خاصی گفت: _اینجاست که میگن کبوتر با کبوتر، باز با باز. _و گوسفند با گوسفند. این را بانو نوجوان انقلابی گفت و بانو سرباز فاطمی نیز آن را تایید کرد که استاد ابراهیمی گفت: _خب چرا از ناربانو زن نمی‌گیری احف جان؟ پس از این حرف استاد، همه‌ی بانوان مجرد سرهایشان را پایین انداختند. احف نیز با نگرانی به اطراف خود نگاه کرد و پس از قورت دادن آب دهانش گفت: _استاد این چه حرفیه؟! همه‌ی ناربانویی‌ها مثل خواهرن برام. لطفاً دیگه این حرف رو نزنید. استاد ابراهیمی شانه‌هایش را بالا انداخت که استاد مجاهد گفت: _خب از ناربانو زن نگیر؛ از یه جای دیگه بگیر. احف جواب داد: _آخه زن نیست. _هست. احف ابروهایش را بالا انداخت و گفت: _نیست. اگه باور نمی‌کنید، از کوه بپرسید. سپس احف کمی جلوتر رفت و در جایی که جلویش دَره بود ایستاد و با صدای بلندی گفت: _زن نیست. کوه هم جواب داد: _نیست، نیست، نیست... استاد مجاهد پوزخندی زد و گفت: _خب احف جان، کوه همون چیزی رو تکرار می‌کنه که آدم میگه. الان من بگم زن هست، اونم میگه هست، هست، هست. احف با خونسردی گفت: _واقعاً؟ _بله. اگه باور نمی‌کنی، خوب من رو تماشا کن. استاد مجاهد نیز لبه دَره ایستاد و با صدای بلندی گفت: _زن هست. کوه جواب داد: _نیست، نیست، نیست... چشم‌های همگی، علی الخصوص استاد مجاهد گرد شد که وی ادامه داد: _به خدا زن هست. کوه دوباره جواب داد: _به جون خودم نیست، نیست، نیست... استاد مجاهد از لبه دَره فاصله گرفت و نگاهش را به زمین دوخت. سپس عینکش را صاف کرد و گفت: _خدایا چرا من اینجوری شدم؟! اگه خطایی از من سر زده، به بزرگی خودت ببخش. الهی العفو! دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو شبنم کرد و گفت: _بیچاره استاد! ببین روزگارش به کجا کشیده که کوه هم باهاش لَج می‌کنه. بانو شبنم گاز آخر از کلوچه‌اش را هم زد و گفت: _زبون روزه غیبت نکن دختر. همگی در این فکر بودند که چطور کوه با استاد مجاهد سخن گفته که ناگهان بانو طَهورا دست زد و گفت: _مبارکه، مبارکه! همگی با تعجب به بانو طَهورا نگاه کردند که وی در حالی که پاندایش را در آغوش گرفته بود، نزدیک اعضا شد و گفت: _بالاخره منم نمردم و عروس شدن پاندا جونم رو دیدم. احف با تعجب گفت: _عروس شدن پانداتون؟ بانو طَهورا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که احف ادامه داد: _مبارکه. اونوقت داماد کیه؟ بانو طَهورا یکی از گوسفندان را نشان داد و گفت: _ایشون هستن؛ آقای بَبَع‌وند. دامادِ عزیزتر از جانم. تازه قرار شد اسم بچشون رو اگه پسر شد بذارن گوندا، اگه هم دختر شد بذارن پاندفند. بانو کمال‌الدینی با لبخند گفت: _تبریک میگم مادر زن شدنت رو طَهورا جان؛ ولی فکر نمی‌کنی بچشون کَج و کوله در بیاد؟! چون اصلاً ژِن گوسفند و پاندا به هم نمی‌خوره. بانو طَهورا با عشوه گفت: _اصلاً مهم نیست عزیزم. مهم اینه که نوه‌دار میشم. دیگه سالم یا ناقص بودنش با خداست. بانو کمال‌الدینی دیگر جوابی نداد که ناگهان احف به دنبال آقای بَبَع‌وند افتاد و گفت: _وایسا اونجا توله گوسفند! دعا کن نگیرمت. چون اگه بگیرمت، پشمات رو می‌زنم تا لُخت بشی و سرما بخوری. آقای بَبَع‌وند نیز به سرعت فرار و جملاتی را به زبان بَبَعی بلغور کرد: _ببع ببع ببع! بع بع بع بع! احف نیز بعد از این حرف به عصبانیتش افزوده شد و گفت: _چی گفتی؟ منم گوسفندم و دلم می‌خواد زن بگیرم؟ آره جون خودت! مگه اینکه من مُرده باشم که بتونی زن بگیری. اولاً اول من باید زن بگیرم. دوماً تو مگه کار داری که می‌خوای زن بگیری؟ مگه سربازی رفتی؟ مگه خونه و ماشین و پول داری؟ فقط بلدی بشینی پای اینستا و زن‌های بی‌حجاب رو ببینی. بعدشم هوس کنی و بگی زن می‌خوام. بدبخت، اسم این هوسه، نه عشق! آقای بَبَع‌وند بدون توجه به حرف‌های احف، به سرعت می‌دوید و زبان درازی می‌کرد. تا اینکه چند لحظه بعد به سمت بانو رایا رفت و پشت او قایم شد که بانو رایا گفت: _چی کار داری بچه رو؟ احف با عصبانیت گفت: _دِ زن همین کارا رو کردی که بچه لوس بار اومده. بانو رایا با چشمانی گرد شده گفت: _جان؟ احف برای یک لحظه چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس با صدایی آرام گفت: _ببخشید! یه لحظه فکر کردم پدر خانواده‌ام. بانو رایا که همچنان بَبَف در بغلش بود و آقای بَبَع‌وند در پشتش، چشم غره‌ای رفت و گفت: _خواهش می‌کنم. در این میان ناگهان بانو مهدیه گفت: _بابا بذارید این دوتا جَوون برن سر خونه زندگی‌شون. به خدا ثواب داره. منم براشون دعا می‌کنم که خوشبخت بشن. به شرطی که اونا هم برای من دعا کنن...
@derakhtane_sokhangoo درختان سخنگو پادکست تولید می کنند و شب ها صدایشان در باغ پیچیده خواهد شد. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
١٨ اردیبهشت ۱۴۰۰ شب بیست و ششم رمضان المبارک ؟ رمان می‌ماند! هنوز ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺭﻣﺎﻥﻫﺎﻱ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ، ﺭﻣﺎﻥﻫﺎﻱ ﻗﺮﻥ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﻗﺮﻥ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ ﺭﻣﺎﻥﻫﺎﻳﻲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻧﻈﻴﺮ ﺁﻥﻫﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. در فرانسه، ﺩﺭ ﺭﻭﺳﻴﻪ، ﺣﺘﻲ دﺭ ﺍﻧﮕﻠﻴﺲ، ﺭﻣﺎﻥﻫﺎﻳﻲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻈﻴﺮ ﺁﻥﻫﺎ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. پس رمان، ﻫــﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻓﻮﻕﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻳﺰ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ. ﺷــﻤﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺼﻮﺻﻴﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻛﺪﺍﻡ ﻫﻨﺮ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﻴﺪ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﻨﻴﺪ؟ این خصوصیات ﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻫﺴﺖ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻤﺎ هست نه در تئاتر هست نه در شعر هست. اﺻﻼً ﻧﻤﻲﺷﻮﺩ ﺷﺒﻴﻪ ﺭﻣﺎﻥ ﭼﻴﺰﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩ؛ ﻫﻢ می‌شود، ﻫﻢ ﻣﻲﺭﻭﺩ، ﻫﻢ ، ﻫﻢ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ. دیدار با گروه ادبیات جنگ بنیاد مستضعفان و جانبازان انقلاب اسلامی ۱۳۷۲/۵/۲۵ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از شاگـردِشُہـدا
خیلی ممنونم جناب برگ🍃 ببخشید، دیروقت پیام میفرستم...🌱🍃 ی خاطره ای از علامه طباطبایی خوندم به نقل از پسرشون؛ می گفتند: پدرم ماه رمضونا تا سحر بیدار میموند و مینوشت، مادرم نیز بیدار میماند و در هر ساعت برایش چای میبرد... ما هم گفتیم از بزرگان، حداقل چای خوردنشونو تا سحر را تقلید کنیم☕️😊
خروجی گرافیکی باغِ انار دراین دو کانال گذاشته می شود برای کسانی که کانال یا پیج دارند. برای نشر حداکثری. صلواتی. زدن لوگو موسسات مختلف در کنار لوگو ما آزاد است. *ایتا🔻 https://eitaa.com/joinchat/3605921901Cdc7818a208 *بله🔻 https://ble.ir/nahaeiforpage
هدایت شده از سرچشمه نور
شما رمان‌نویس هستید و مشکلات را فهمیده‌اید. حالا تصمیم گرفتید برخلاف آن تاریک‌اندیشی‌ها و سیاهی‌ها عمل کنید. این مهم است. آن را دنبال کنید. حسرت خوردن درباره کار دیگران و کارهایی که نوشته‌اند و حرف زدن درباره آنها، کار را پیش نمی‌برد. بهتر است به کار خودتان بپردازید. اینکه می‌خواهید کار کنید یعنی اتفاقاتی در راه است. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
استاد مجاهد در جواب بانو مهدیه گفت: _بابا اینا رو وِل کنید. به فکر این جَوون باشید که داره مثل یه مرد کار می‌کنه تا بهش زن بدن. احف سرش را پایین انداخت و عرق شرمش را پاک کرد که استاد ابراهیمی گفت: _موافقم. اتفاقاً یه مورد خوب توی فامیل براش سراغ دارم. سپس استاد ابراهیمی گوشی‌اش را در آورد و گفت: _بیا احف. بیا اول عکسش رو ببین که ببینیم اصلاً پسند می‌کنی یا نه. احف لبش را گاز گرفت و گفت: _استغفرالله! عکس دیگه چه صیغه‌ایه استاد؟! ملاک من فقط اخلاقه؛ ظواهر اصلاً برام مهم نیست. استاد ابراهیمی گوشی‌اش را داخل جیبش گذاشت و گفت: _باشه، هرجور راحتی. احف لبخندی از روی مهربانی زد که بانو شبنم پرسید: _حالا این دختره که می‌گید چِه‌جور دختریه استاد؟ _دختر خوبیه. البته فامیل دورمونه و من خیلی وقته ندیدمش؛ ولی خب آخرین بار که دیدمش، خیلی دختر خوب و ناز و تپل و سفیدی بود. اینقدر خوشگل بود که حتی من روی پام نشوندمش و صورتش رو خیلی محکم بوس کردم. بر خلاف احف که با این توصیفات لَب و لوچه‌اش آویزان شده بود، بقیه از حرف‌های استاد تعجب کرده بودند. به خاطر همین، بانو شبنم با تعجب پرسید: _استاد شما دختر مردم رو روی پاتون نشوندید و محکم بوسش کردید؟ استاد ابراهیمی "بله‌ای" گفت که همگی چپ چپ به او نگاه کردند. سپس استاد نگاهی به چهره‌ی اعضا انداخت و وقتی دید که اوضاع خیط است، آب دهانش را قورت داد و گفت: _سوء تفاهم نشه. من ایشون رو وقتی چهار ساله بود، روی پام نشوندم و بوسش کردم. حدود پونزده سال پیش. همگی نفس راحتی کشیدند و لبخندی روی لبشان نشست که احف گفت: _وای یه دختر نوزده ساله! درست همسِن خودم. سپس به افق خیره شد و لبخندی به سفیدی دندان زد که دخترمحی زیرِ لب گفت: _باید دختره مغز خر بخوره که زن این بشه. احف که در آسمان‌ها سِیر می‌کرد، حرف دخترمحی را شنید و با جدیت گفت: _اولاً این به درخت میگن. دوماً من احفِ بنِ کهفم که مولام عِمران بود. سوماً خوشتیپ نیستم که هستم. دودی هستم که نیستم. طنز نویس نیستم که هستم. دارای شغل انبیاء، چوپانی نیستم که هستم. دیگه کِیس از این بهتر می‌خوایید؟! دخترمحی جوابی نداد که احف خطاب به استاد ابراهیمی گفت: _استاد کِی می‌ریم خواستگاری؟ _عجله نکن احف جان. من امشب بهشون زنگ می‌زنم و اگه موافق بودن، فردا پس فردا می‌ریم. احف پس از این حرف استاد، چوب چوپانی‌اش را بالا انداخت و با صدایی بلند گفت: _آخ جون! بالاخره می‌خوام قاطی مرغا بشم. و هی بالا و پایین می‌پرید و خوشحالی می‌کرد. علی پارسائیان که خوشحالی احف را دید، به استاد ابراهیمی گفت: _استاد این دختره که فامیلتونه، احیاناً خواهر نداره که من بگیرمش و با احف باجناق بشم؟ استاد ابراهیمی لبخند تلخی زد و جواب داد: _متاسفم علی جان. خواهر نداره؛ ولی یه برادر داره. می‌خوای اون رو واست فاکتور کنم؟ علی پارسائیان دست به چانه کمی فکر کرد و سپس گفت: _جهنم و الضرر! همین رو فاکتور کنید. فقط ارزون بدید مشتری شیم. استاد ابراهیمی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و خطاب به احف گفت: _احف فقط دعا کن دختره رو تا الان شوهرش نداده باشن. احف پس از این حرف استاد، همان‌جایی که بود ایستاد و دستانش را بالا برد و گفت: _خدایا اگه این طرف شوهر نکرده باشه، من قول میدم یکی از گوسفندام رو قربونی کنم. ناگهان از آسمان ندا آمد: _کدوم گوسفندت رو؟ احف نگاهی به گوسفندان انداخت و پس از چند لحظه یکی از آن‌ها را نشان داد و گفت: _همین گوسفند رو. آقای بَبَع‌وند. ندایِ آسمان جواب داد "حله" که پاندای بانو طَهورا به سخن آمد و گفت: _مامان ببین! می‌خوان عشقم رو قربونی کنن. بانو طَهورا دستی به سر پاندایش کشید و گفت: _نترس عزیزم. هرکی بخواد دامادم رو قربونی کنه، اول باید از روی جنازه‌ی من رد بشه. سپس نگاه خشم‌آلودی به احف انداخت که بانو سیاه‌تیری گفت: _دوستان باید برگردیم. چون همین الان استاد موسوی پیامک داد که پای کوه با هِلی‌کوپتر منتظره. استاد مجاهد لبخندی از روی رضایت زد و گفت: _درسته، باید برگردیم. چون افطار هم نزدیکه و باید ندای ربنا رو توی باغ گوش بدیم. سپس استاد مجاهد لب دره رفت و با صدای بلندی گفت: _خداحافظ کوه جان. کوه جواب داد: _به سلامت، سلامت، سلامت... استاد مجاهد به سمت پایین کوه راه افتاد که بانو احد گفت: _شما باهامون نمیایید جناب احف؟ احف جواب داد: _نه دیگه، شما برید. من احتمالاً با استاد ابراهیمی بیام. در ضمن باید گوسفندا رو هم ببرم طویلشون. بانو احد جوابی نداد که بانو رایا به بَبَف گفت: _باشه بَبَف جونم. دفعه‌ی بعدی هم برات علف تازه میارم، هم آب گوارا و زلال. حالا میای پایین؟ احف که این صحنه را دید، خطاب به بَبَف گفت: _از بغل خاله بیا پایین بَبَف جان. بَبَف بالاخره از بغل بانو رایا پایین آمد و همگی به سمت پایِ کوه راه افتادند که ناگهان بانو رجایی گفت...
هدایت شده از 
🔻صفحه‌ی پایگاه نقد شعر رایگان🔺 البته بنده همه نقدهایشان تایید نمی‌کنم چون قبلاً دیده ام که گاهی اشکال های غیر آکادمیک هم می‌گیرند. اما خالی از لطفی هم نیست و شاید به درد کسی از نوشاعران بخورد. می‌توانید در این سایت ثبت نام بفرمایید و شعرتان را در نوبت نقد بگذارید. همچنین می‌توانید از نقد شعرهای دیگران هم استفاده کنید. 🔸نشانی سایت: http://www.naghdesher.ir/
۲ نفر تمدید ظرفیت. اولویت با ثبت نام نهایی‌ (ثبت رسید)
✍ صنعت ایهام در نویسندگی ✅لغات ایهام‌دار زمانی می توانیم آرایه ی ایهام را دریابیم که از معانی مختلف آنها آگاه باشیم. مهمترین لغاتی که متضمن آرایه ی ایهام هستند👇👇 روی(فلز-صورت) خراب(مستی-نابودی) هوا(دوستی-عنصر هستی) پرده(پوشش-پرده موسیقی) گوشه(کنج-اصطلاح موسیقی) رنگ(شیوه-الوان) عین(چشم-مثل) مردم(مردمک چشم-انسان) عشاق(اصطلاح موسیقی-عاشقان) راه(اصطلاح موسیقی-طریق) پروانه(حشره-اجازه) گران(سنگین-باارزش) درگرفتن(اثرکردن-آتش گرفتن) از این دست(شیوه-عضو بدن) ترک(رهاکردن-کلاه خود) قانون(اساس و قاعده-نوعی ساز) عود(چوب خوشبو-نام ساز) آهو(غزال-عیب) آیت(آیه قرآن-نشانه) اسب(حیوان اسب-مهره شطرنج) افتاده(بر زمین افتاده-متواضع) بار(مرتبه-محموله) باز(پرنده شکاری-دوباره-گشاده) برآید(ممکن باشد-طلوع کند) بو(رایحه-آرزو) بوستان(نام کتاب سعدی-باغ) پرده(پوشش وحجاب-نغمه موسیقی) پیاده(متضاد سوار-مهره شطرنج ) پیل(نام حیوان-مهره شطرنج) تار(رشته مو-تاریک-نوعی ساز) تفسیر(شرح و بیان-تفسیر قرآن) چنگ(دست-نوعی ساز) چین(نام کشور-پیچ وتاب) داد(عدل-فریاد-بن فعل ماضی) دار(درخت-چوبه اعدام) دارا(داریوش-ثروتمند) دستان(زال-نیرنگ-نغمه-دست ها) دوش(دیشب-کتف) راست(درست-متضاد چپ) رخ(چهره-مهره شطرنج) روان(روح-جاری) رود(رودخانه-نوعی ساز-فرزند) روزی(رزق-یک روز) زال(پیرزن-پدر رستم) سرگرم(مشغول-گرم بودن از مستی) سو(سمت وجهت-نور چشم) شانه(کتف-ابزار آرایش) شاه(پادشاه-مهره شطرنج) شکر(ماده شیرین-همسرخسرو) شور(غوغا-نوعی مزه-دستگاهی درموسیقی) قلب(دل-سکه تقلبی-دگرگون کردن) قلم(ابزار نوشتن-شکسته) کنار(آغوش-ساحل-جنب) گلستان(کتاب سعدی-گلزار) گور(قبر-گورخر) لاله(نام گل-نوعی چراغ) لب(عضوی درصورت-کنار-لبه) ماه(ماه آسمان-سی روز) مجنون(دیوانه-قیس بنی عامر) مدام(شراب-پیوسته) مشتری(خریدار-سیاره مشتری) منصور(پیروز-نام حلاج) مهر(خورشید-محبت-ماه مهر) نای(نی-حلق) نقد(سکه و پول-بررسی) نهاد(ذات-فعل ماضی از مصدر نهادن) حافظ(نام شاعر-حافظ قرآن) حدیقه(کتاب سنایی-باغ) حلاج(پنبه زن-لقب حسین بن منصور) خلیل(دوست-لقب حضرت ابراهیم) خویش(ضمیر مشترک-بستگان) عود(چوبی معطر-نوعی ساز) عهد(دوره-پیمان) غریب(عجیب-بیگانه) هوا(جَو-میل وهوس-عشق) هزار(عدد ۱۰۰۰-بلبل) دور اندیش(آینده نگر-کسی که به دور می اندیشد) 🆔 @adabiyat_pashayi ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
با سلام هر انارِ زرنگ و باهوشی که ساخت نرم افزار و طراحی سایت بلد است به پیوی زیر مراجعه کند🔻 @Shahydeh_313 برای امورات مجله رب انار😎 ⭕ قول می‌دهیم اسمش هم در بخش همکاران مجله بزنیم... نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
رمان نویسان مذهبی فراموش کرده‌اند که باید "کونوا دعاه الناس بغیر السنتکم" را رعایت کنند. همه هنر رمان‌نویس باید این باشد که بی‌صدا و قطره قطره ارزش‌ها را بین اجزاء داستان، بگنجاند. به گزارش خبرنگار صدای حوزه، رمان و ادبیات ابزار مدرنی است که با گذشت روزگار، به مصرف بالینی بسیاری از مردم خصوصا جوانان و نوجوانان با انواع سلایق مذهبی و فرهنگی و سیاسی تبدیل شده است. دیگر نمی توان رمان نویسی را یک پدیده لاکچری و برای قشر خاص و یا امری نخبگانی تلقی نمود. پی دی اف ها و اپلیکیشن هایی که در فضای وب، رمان خوانی را به یک امر روزمره و عادی تبدیل کرده و رگ های جامعه را چه خوب یا چه بد، درگیر خود کرده است. این مساله وقتی جدی می شود که مساله ای به نام رمان دینی یا رمان نویسی با ژانر مذهبی به تدریج در حال نضج گرفتن و شکل گیری است و وارد گود پرتلاطم و سنگین رقابت برای ذائقه سازی و مصرف اجتماعی_فرهنگی شده است. در همین رابطه پایگاه خبری تحلیلی صدای حوزه مصاحبه ای ترتیب داده با یکی از خواهران طلبه جوانی که وارد عرصه رمان نویسی شده و با یک چارچوب ذهنی دینی و ماموریت تبلیغی، تالیفاتی را به انجام رسانده و در کنار شغل و زندگی شخصی، به تدریس و تربیت نیرو برای این عرصه همت گماشته است. خبرنگار : سلام علیکم پایگاه خبری تحلیلی صدای حوزه مفتخر است که جهت مصاحبه پیرامون جایگاه و ضرورت ادبیات و رمان نویسی خدمت شماست. در ابتدا لطفا خودتون رو معرفی بفرمایید. میزان تحصیلات و جایگاه حقوقی و یا مشغولیت های فرهنگی که دارید و آثاری که از شما به چاپ رسیده یا در دست چاپ است را عنوان کنید. زینب رحیمی تالارپشتی‌ هستم، با مدرک سطح سه فقه و اصول. در مرکز مدیریت حوزه‌های خواهران مشغول به کار بوده و سابقه تبلیغ در مدارس را هم دارم. کتاب “بررسی تطبیقی ارث زوجه” و دو رمان به اسم‌های “برگی از درخت”و “دختر مهتاب” را چاپ نموده و اقدام به انتشار رمانی با عنوان “حاشیه پررنگ” در فضای مجازی کرده‌ام. خبرنگار: از وضعیت رمان نویسی در کشور صحبت کنید که بازار مصرف و خواننده اش چگونه است و میزان استقبال خوانندگان در چه وضعیتی است؟ بشر از آغاز خلقت مشغول رویا پردازی بوده‌ و کتیبه و سنگ نوشته‌های هزاران سال پیش هم نشان‌ از قدمت داستان‌پردازی انسان‌ها دارد. رمان از حدود دویست سال پیش که پا به ایران گذاشت، مشتری‌های خاص خودش را داشته و دارد. نوجوانان و جوانان، بزرگترین مشتریان رمان بوده و هستند. علاقه این قشر از مخاطبان به دلیل اقتضائات سنی آن‌هاست‌‌. اقتضائاتی در ارتباط با رویاپردازی و بلندپروازی‌های طبیعی‌شان. نکته قابل ذکر این است که در گذر این دویست سال، بنا به شرایط زمانی و تفکرات غالب در جامعه، مثل کشف حجاب، جریانات غرب‌زده، انقلاب، دفاع مقدس و جریان‌های آزادی‌گرا و ذائقه مخاطبان رمان دستخوش تغییرات فراوانی شده. حتی گاهی میزان استقبال را هم تحت تاثیر قرار داده است. امروز و در این برهه، رمان با نوع جدید و متفاوتش مورد استقبال قشر غالب رمان‌خوانان قرار گرفته. رمان‌های آنلاین، فن فیک و وانشات‌ها، علاوه بر رمان‌هایی که به رمان‌های زرد معروفند، عمده بازار مصرف رمان را به خود اختصاص داده است. آنقدر که می‌توان گفت بازار مصرف را اشباع کرده‌‌اند. نوجوان پر شور و احساس، ابتدا طرفدار خواننده یا بازیگری مشهور می‌شود؛ سپس به خاطر حس هواداری عمیقی که اقتضاء سنش است، فن فیک‌های طراحی شده و هدفمند موجود را دنبال می‌کند.  خبرنگار: رمان نویسی با موضوعات دینی چه وضعیتی دارد و ضعف ها و قوت های رمان ها با رویکرد دینی را چگونه ارزیابی می کنید؟ می‌توان گفت امروزه رمان‌ با موضوعات و ژانر مذهبی و دینی به طور غالبی طرفدار ندارد؛ حتی اکثر مذهبی‌ها هم سراغ آن‌ها نمی‌روند. از جمله دلایلی که می‌توان برای آن ذکر کرد، عبارتند از: ۱.کلیشه‌ای و شعاری بودن رفتارها؛ ۲.پایین بودن اکت‌ها و هیجاناتی که جوانان دنبال آن هستند؛ ۳.معصوم بودن شخصیت‌های اصلی؛ ۴.تغییر ذائقه مخاطب با فن‌فیک‌ها، وانشات‌ها و رمان‌های زردی که جوان و نوجوانِ در سن بلوغ، آن را دوست دارد. ۵.نبود عاشقانه‌های موجود در فن فیک‌ها، وانشات‌ها و … در رمان‌های مذهبی. البته این فقره یکی از عوامل مورد قبل به حساب می‌آید. ۶.سنگین‌نوشتن مذهبی‌نویس‌ها به دلیل معیار نویسی؛ معیار نویسی با سنگین‌نویسی درهم و قلم روان گم شده است. ۷.تلنبار کردن کل مباحث اعتقادی و دینی در یک رمان. به اصطلاح کامیونی از این مباحث را وسط یک داستان خالی می‌کنند. به عبارتی فراموش کرده‌اند که باید “کونوا دعاه الناس بغیر السنتکم” را رعایت کنند. همه هنر رمان‌نویس باید این باشد که بی‌صدا و قطره قطره ارزش‌ها را بین اجزاء داستان، بگنجاند. خبرنگار : با چه رویکردی خود شما وارد چنین فضایی شدید و چه دغدغه ای باعث شد که به عنوان یک خانم طلبه به رمان نویسی روی بیاورید؟ بنده از کودکی به
خواندن کتاب و به طور خاص در نوجوانی و جوانی به خواندن رمان به شدت گرایش داشتم. دلنوشته‌ و شعرهایی هم برای خودم می‌نوشتم تا اینکه حدود سه سال پیش عزیزی ابن تلنگر و انگیزه را در من ایجاد کرد که از استعداد نویسندگی که ایشان به آن اعتقاد داشتند، استفاده کنم و دست به قلم شوم. برای من که مبلغ بودم، یافتن ابزار مطلوب و محبوبی همچون رمان نویسی، بسیار باعث دلگرمی شد. یک طلبه و خصوصا یک مبلغ همیشه دغدغه کمک و آگاهی بخشی به بخش آسیب دیده جامعه را دارد. امروزه آسیب دیده‌گان جامعه‌ ما نوجوانان هستند که مورد هجمه ناجوانمردانه تهاجم فرهنگی قرار گرفته‌اند. البته احساس مسئولیت نسبت به اجرای بیانیه گام دوم انقلاب نیز انگیزه مضاعفی شد تا برای جلوگیری از تهاجم فرهنگی و ترمیم و ترویج سبک زندگی اسلامی_ایرانی از این ابزار نوین، برای انبوه مخاطبینش کمک بگیرم. خبرنگار: از موانع و مشکلات و همچنین بازخوردهای مثبت و شیرینی های چنین مسیری صحبت کنید و چشم انداز کار را چگونه می بینید؟ یکی از موانع این عرصه از تبلیغ که روشی نسبتا جدید محسوب می‌شود، نگاه خاصی و نامهربان برخی افراد در حوزه‌ها به این کار است. نگاهی که می‌گوید: اگر رمان نوشتی به اسم خودت چاپ نکن؛ چون اعتبار علمی‌ات را زیر سوال می‌برد. نگاهی که می‌گوید، این کار جنبه سرگرمی و وقت‌گذرانی دارد. عده‌ای هرگز رمان را به عنوان وسیله تبلیغ دین و سبک زندگی قبول ندارند. همان‌ها باعث می‌شوند که با کنایه و حرف‌هایشان گاهی درک کنم کنایه هایی را که شهیدمطهری برای نوشتن داستان راستان چشیدند. به ایشان گفته می‌شد کسی که که اصول فلسفه و روش رئالیسم و از این دست را نوشته، ورود به حوزه کودک و نوجوان، باعث افت شخصیتی و علمی‌اش می‌شود ولی ایشان مطابق نیاز روز و برای ترمیم و مهندسی ذائقه جامعه، منظومه فکری اش را به گونه‌ای جدید بنا نمود و ارائه کرد. مانع دیگر این عرصه برای رمان نویس طلبه آن است که اگر متناسب با نسل نوجوان و جوان و با ذائقه او بنویسد، در انتشارات مذهبی جایی نخواهد داشت. هدف تبلیغی‌اش نادیده گرفته می‌شود ولو اینکه ارزیابان این کار آن را تایید کرده باشند. در واقع انتشارات مذهبی اغلب ریسک رمان با رویکرد جدید را نمی‌پذیرند و طلبه باید با حمایت مالی جیب خودش در این راه قدم بردارد. البته نمی‌توان همراهی و درک برخی اهالی هنر و تبلیغ را نادیده گرفت. اشباع بازار مصرف با رمان‌هایی که رایگان و راحت در اختیار مخاطب قرار می‌گیرد، خودش مزید بر علت است برای گرایش آنکه فقط می‌خواهد رمان رایگانی خوانده باشد. در مقابل، منِ طلبه و به طور کل مبلغ رمان نویس، یا باید قید چاپ را بزنم و به انتشار در فضاز مجازی راضی باشم، یا باید دست به جیب خودم بنویسم که در صورت چاپ در انتشارات حمایت کننده باز هم مشکلی مانند بالا رفتن قیمت کاغذ باعث گران و گران‌تر شدن قیمت شده تا حدی که مخاطب عطایش را به لقایش می‌بخشد. کتاب خود بنده در عرض حدود پنج ماه بیست درصد افزایش قیمت داشته. از تلخی‌ها که بگذریم، شیرینی‌های رمان نویسی بسیار است. وقتی اشتیاق مخاطب برای خواندن رمان، پیگیری جدی‌اش برای پارت‌های رمان آنلاین و زمان چاپ رمان بعدی را می‌بینم، انگیزه دو چندان برای ادامه‌ی این مسیر پیدا می‌کنم. وقتی مخاطبان بعد از اتمام خواندن رمان‌هایم ابراز خوشحالی می‌کنند که وقتشان با خواندن آن هدر نرفته و حس خوبی داشته‌اند، سختی ناملایمات جای خود را به شیرینی نیل به هدف می‌دهد. چشم انداز رمان‌نویسی طلاب و انقلابیون با رویکرد تبلیغی و روش نوین، تحقق هدف تغییر ذائقه مخاطب و جایگزینی سبک زندگی اسلامی_ایرانی به جای سبک زندگی بی‌قید و بند جا افتاده با رمان‌های زرد هدفمند است. هر گاه به یاد می‌آورم که نوجوانان و جوانانی بودند که گفته‌اند اهل رمان مذهبی و یا اهل رمان با قلم معیار نیستند اما پارت به پارت رمانم را خوانده‌اند و یا اذعان داشته اند که نسل‌ آنها این سبک را می‌پسندد، به تحقق این چشم انداز به شدت امیدوار می‌شوم. زاد الله التوفیق. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
همگی برگشتند و به بانو رجایی نگاه کردند. بانو رجایی در حالی که قیافه‌ی حق به جانبی گرفته بود و داشت قدم می‌زد، صدایش را صاف کرد و گفت: _یه مسئله این وسط هست که بدجوری ذهنم رو درگیر کرده. همگی منتظر ادامه‌ی حرف‌های بانو رجایی بودند که دخترمحی زیرلب گفت: _یا خدا. این باز کارآگاه‌بازیاش شروع شد. سپس سر خود را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که بانو رجایی گفت: _وقتی که اومدیم اینجا، بَبَف به بانو رایا گفت چرا زودتر خبر ندادید که ناهاری، شامی، چیزی درست کنم! احف با چشم‌هایی ریز شده پرسید: _خب الان این مشکلش چیه؟ بانو رجایی لبخندی مرموزانه زد و گفت: _خب الان مگه ماه رمضون نیست؟ پس بَبَف چطوری می‌خواست نهاری، شامی، چیزی درست کنه؟ احف خواست جواب بدهد که بَبَف گفت: _بع بع بع! ببع ببع ببعی! احف پس از این حرف بَبَف، اخمی به او کرد و با لحن سرزنش‌آمیزی گفت: _دیگه این حرف رو نزنیا. زشته، مهمونه. بانو رجایی با تعجب پرسید: _چی میگن ایشون جناب برگ؟ احف لبانش را گَزید و گفت: _هیچی، بگذریم‌. سپس دخترمحی گفت: _بگید دیگه جناب احف. اگه شما ترجمه نکنید، می‌دیم بانو حدیث که کارت مترجمی هم داره ترجمه کنه. احف که دید دیگر چاره‌ای ندارد، آب دهانش را قورت داد و گفت: _بَبَف گفت چقدر این دختره‌ی چشم سفید حواسش جَمعه. موش بخورتش. البته از طرف بَبَف از بانو رجایی عذرخواهی می‌کنم. بانو رجایی لبخند تلخی زد و به قدم زدنش ادامه داد و گفت: _اتفاقاً درست میگه. من حواسم جَمعه و الانم اگه جواب سوالم رو نگیرم، از اینجا تکون نمی‌خورم. همگی پوفی کشیدند که بانو رایا گفت: _من جوابت رو میدم عزیزم. گوسفندا ماه رمضون ندارن. به خاطر همین بَبَف فکر کرد ما هم روزه نیستیم و پیشنهاد درست کردن شام و ناهار رو داد. بانو رجایی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و سپس با جدیت گفت: _چطور گوسفندا سربازی و عشق و عاشقی و ازدواج و اینستا دارن، ولی ماه رمضون ندارن؟ بانو رایا دستی به صورتش کشید و گفت: _عزیزم گوسفندا دینشون با ما فرق داره. دین گوسفندا بَبَعیَت بر وزن مسیحیته و دلیلی نداره اینا هم ماه رمضون داشته باشن. _جالبه! بانو رجایی که دید دیگر حرفی نمانده، نگاهی به ساعت مُچی‌اش انداخت و گفت: _بهتره زودتر برگردیم باغ که داره دیر میشه. همگی به سمت پای کوه راه افتادند که دخترمحی به بانو شبنم گفت: _اینم از دومین شکستِ کارآگاهیِ بانو رجایی. ضایعات خریداریم. بانو شبنم که مشغول زدن آروغ‌های شیر گوسفند بود، یک آروغ به بزرگی پنج ریشتِر زد و گفت: _اَه چقدر غیبت می‌کنی دختر! یه کم به فکر آخرتت باش. دخترمحی با خونسردی جواب داد: _من تو روشم میگم. _واقعاً؟ دخترمحی سر خود را تکان داد که بانو شبنم با فریاد گفت: _رجایی جان، ببین این دخترمحی... ناگهان دخترمحی دهان بانو شبنم را گرفت و گفت: _غلط کردم شبنمی. تو رو خدا نگو. بانو شبنم دست دخترمحی را از روی دهانش برداشت و گفت: _اگه می‌خوای نگم، باید قول بدی امشب ظرفا رو بشوری. باشه؟ _باشه، می‌شورم. بانو شبنم لبخندی به پهنای صورت زد که بانو رجایی گفت: _چیشده شبنمی جان؟ دخترمحی چی؟ دخترمحی لبخندی مصنوعی زد و گفت: _هیچی رجایی جان. می‌خواست بگه دخترمحی خیلی دوسِت داره. بانو رجایی لبخندی زد و گفت: _ممنون عزیزم. منم دوسِت دارم! همگی خسته و کوفته دور سفره نشسته بودند و منتظر اذان مغرب بودند که بانو احد گفت: _پس استاد ابراهیمی و احف کجا موندند؟ داره افطار میشه. کسی چیزی نگفت که صدای زنگوله‌‌ها به گوش رسید. همگی ورودی باغ انار را نگاه کردند که دیدند احف و گوسفندانش، به همراه استاد ابراهیمی وارد باغ شدند و احف با صدای بلندی گفت: _سلام و برگ و پشم. ما اومدیم. بانو رجایی با لحنی تند گفت: _گوسفندا رو واسه چی آوردید؟ احف جواب داد: _راستش گوسفندا رو بردم طویله، ولی گفتن ما اینجا دلمون می‌گیره و می‌خواییم بیاییم باغ انار رو ببینیم و از اینجور حرفا. منم دلم به حالشون سوخت و بهشون گفتم نگران نباشید؛ همگی باهم توی باغ انار افطار می‌کنیم. بانو رجایی با کلافگی گفت: _بابا من تازه باغ رو تمیز کرده بودم. اینا اگه بیان، با فضولاتشون باغ رو کثیف می‌کنن. احف جواب داد: _نگران نباشید. من قبل اینکه بیام اینجا، همشون رو پوشک کردم. چقدر پوشک گرون شده! سپس اعضا نگاهی به ماتحت گوسفندان انداختند و دیدند که احف راست می‌گوید و جای هیچ نگرانی‌ای نیست. بانو شبنم با دیدن پوشک‌ها از احف پرسید: _مای بِیبی‌یه یا مولفیکس؟ احف جواب داد: _سایز اونا به اینا نمی‌خوره. به خاطر همین واسشون ایزی‌لایف خریدم. کسی جواب نداد که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. به خاطر همین استاد مجاهد گفت: _خب اینم از اذان. با ذکر صلواتی روزتون رو باز کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که احف گفت: _بابا بذارید من و استاد هم بیاییم...
اینجا به مهمانی سلاله های زهرایے می آیید. به امید دیدار آخرین سلاله زهرایی🌱 @solalehzahra99
از نهالهای باغ انار
🔹138 🔹🔹اعراف
مانده چشمی که خیس و بارانی ست خنده هایی که بر لب ما نیست آه کابل! عزیز من کابل! حالم از داغ تو پریشانی ست من و تو با همیم خواهر جان مرزها سد بین دل‌ها نیست جای گل روی کفش تو خون است طرح شادی برای لیلا نیست امنیت آرزوی زیبایی ست حیف این آرزو مهیا نیست خشم و بغضم به هم رسید، اینجا جای خالی یک «سلیمانی» ست... شاعر: