eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹پیش‌نیازهای کار رسانه اي از منظر دکتر 🖋استاد فرج‌نژاد، متن زیر را به عنوان پیش‌نیازهای کار رسانه اي نگاشته‌ بودند: 1- شناخت اسلام ولايي (قرآن شناسي، انسان شناسي، هستي شناسي، معرفت شناسي، فلسفه سياست و اخلاق و تاريخ و فلسفه هاي مضاف علوم) 2- توان اجتهاد نسبي براي استفاده از قرآن و احاديث در حوادث واقعه(ادبيات، اصول، رجال، درايه، فقه) 3- شناخت تاريخ تمدن اسلامي و توان هزار ساله اسلام در اداره جامعه. 4- شناخت دقيق دنياي پيراموني (سياست واقتصاد روز)با محوريت فلسفه تاريخ قرآني وفرمايشات رهبري. 5- شناخت جدي تاريخ، خصوصا تاريخ معاصر. 6- شناخت دقيق تمدن رقيب غربي و جنايات آنها. 7- شناخت دشمن با محوريت شناخت خدعه هاي شيطان ويهوديت ماده گرا وصهيونيسم. 8- شناخت رسانه ها وارتباطات بين المللي. 9- شناخت فلسفه و تاريخ هنر با حاکميت جهان بيني اسلامي. 10- شناخت هنر وتکنيک هاي سينما وتاريخ سينما واصول نقد برنامه هاي تلويزيوني و رسانه اي. 11- اسطوره شناسي خصوصاً اساطير ايران، مصر، بابل، روم، يونان، هند، چين، ژاپن، آمريکا واسترالياي باستان ودين شناسي خصوصا اسلام، بوديسم، يهوديت، مسيحيت، هندوئيسم. 12- شناخت مهم ترين اديان و عرفان ها وفرقه هاي جعلي جديد، مانند بهائيت، وهابيت، پروتستانتيسم، پيوريتانيسم، مسيحيت صهيونيستي و... 🆔 @darseenghelab 📌آدرس کانال؛ 🆔@farajnezhad110
نور مناجات شعبانیه را تا بیست و چهار ساله هستی بخوان. سی و چهار ساله که بشوی و بخوانی‌اش احساس کسی را داری که ده سال است لال است. ده سال بی هدفی. ده سال بی خانمانی. ده سال سرگشتگی. ده سال چوپانی بدون گلّه. ده سال بی هویتی. از این ده سالها هر روز تکرار می‌شود... شاید چیزهای زیادی باشد که هیچ وقت نفهمیم. هیچ وقت درک نکنیم چه معامله پر سودی را ترک گفته ایم. هیچ وقت نفهمیم چه جای دنج و عظیم و پر نوری لای ورق های کتابهای روی میزهامان است. هربت و وقفت را فقط کسی می‌فهمد که واقعا فرار کرده باشد و واقعا به کور طور کنار شجره رسیده باشد و واقعا آن نور را تشخیص بدهد. آنجاست که اننی انا الله را خواهد شنید. وگرنه که برای خیلی ها نور ستاره و نور فندک فرقی ندارد. نورش از شدت وضوح مخفی است. چشم ما کور است.
یک کلیپ از طرز نماز خواندن آیت‌الله بهجت ببینید و بنویسید او در نماز چه می‌بیند که ما نمی‌بینیم. اگر بگویید ما هم مثل او نماز می‌خوانیم با همین پشت دست🧐 🔸خدای او چقدر قوی است؟ 🔸مگر خدای او چقدر از او چقدر آتو دارد که رو کند و ابرویش را ببرد و از ما ندارد که اینقدر از خودِ پوست‌کلفتمان خاطر جمع هستیم؟ 🔸او در نمازش خدایش را می‌بیند مگر؟ چطور چنین چیزی ممکن است. 🔸انسان چه مقامی داشته که چنین اجازه ای به او داده شده که با الله صحبت کند؟ مگر انسان چه دارد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 سایه‌های هجوم! ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 | @Pelak_channel
از آغاز تاکنون دارم می‌خوانمش. از جلد اول. به نظرم بعضی جاهاش فقط جمع آوری اطلاعات است. البته نکات خوبی زیادی دارد. حالا کم‌کم دربارش یک چیزهایی عرض می‌کنم.
کسانی که امسال به راهیان رفته اند قدر لحظه ‌هایش را بدانند. ثانیه به ثانیه اش را بنوشند. خاک موشک خورده شلمچه را توتیا کنند. دل به خنکای نسیم‌اش بدهند. شلمچه انسان‌ساز است. جای پای مادر (سلام الله علیها) را بیابید. به دل توجه کنید نه به گِل. خاطره ای اگر از مناطق عملیاتی دارید بنویسید. مخصوصا شلمچه. درونیات، عصفوریه ها، داستانک، فلش فیکشن، هر چه بلدید. انسان‌ساز است. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
صفحه نخست خاطره/ عاشق شلمچه شده ام سه‌شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۶:۵۹ خاطرات نوید شاهد- همرزم شهید"حجت الله قراغاني" خاطره ای را از ایشان نقل می کند که بیانگر علاقه این شهید بزرگوار به حضور در جبهه و نحوه شهادتش می باشد. نوید شاهد خوزستان شما را به مطالعه بخشی از خاطرات دعوت می‌کند. به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید حجت الله قراغاني، يكم اسفند 1341، در شهرستان بهبهان به دنيا آمد. پدرش خليفه، فروشنده بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پايان دوره راهنمايي درس خواند. سال 1362 ازدواج كرد و صاحب دو پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. هشتم تير 1366 ، با سمت جانشين فرمانده گروهان در ماووت عراق بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. پيكر او را در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپردند. متن خاطره: بعد از عملیات ظفرمند کربلای 5 به گردان ما ماموریت پدافندی از خط شلمچه داده شد حجت عاشق رزمندگان بود و با تمام وجود به شهیدان عشق می ورزید در طول یک ماهی که تقریبا در این خط مشغول بودیم او همیشه به جز مواقع استثنایی در سطح خاکریز رفت و آمد می کرد تا یک روز متوجه شدیم پاهایش خونریز کرده است  سریعا بطرفش رفتیم یکی از بچه ها پایش را پانسمان کرد .به او گفتم:«حجت چرا کفش نمی پوشی که برایت این اتفاق بیفتد»  اما او سکوت کرده بود دیگر با عصبانیت گفتم:«با تو هستم چرا کفش نمی پوشی» و او با حالت روحانی در حالیکه سرش را به زیر انداخته بود گفت:«وجب به وجب این خاک آغشته به خون شهیدان است چگونه می توانم پا روی خون عزیزان شهید بگذارم» نمی دانم در آن لحظات دیگر نتوانستم به او حرفی بزنم و فقط به خودم گفتم:« این ارادت به شهیدان است» پس از مدتی حالش بد شد اما سعی می کرد به روی خودش نیاورد تا اینکه یکروز جلوی سنگر فرماندهی بیهوش شد. سریعا او را به عقب برگرداندیم . ولی پس از چند روز دوباره به شلمچه آمد با دیدن او گفتم:«حجت یکروز پایت زخمی می شود یکروز از هوش می روی دیگر نبینم دردسر درست کنی» و او با لبخندی گفت:«چکار کنم عاشق شلمچه شده ام ولی قول می دهم دیگر شما را به زحمت نیاندازم» و واقعا پای قولش ماند و اینبار با اهالی آسمان همسفر شد و بدون زحمت برای من و بچه های گردان به سوی آسمانها شتافت.
غوغای شلمچه نمي دانم از كجا و چگونه شروع كنم. ساعت ها فكر كرده ام تا بتوانم زيبايي هايي را كه در سفر چند روزه ام به جنوب درك كردم، توصيف كنم. برايم بسيار سخت ودشوار است. مناطق عملياتي را بازديد كرديم اما هيچ كدام از اين مكان ها به اندازه ي شلمچه در دل من غوغا به پا نكرد! نمي دانم چرا؟... راوي دفاع مقدس در اتوبوس برايمان مي گفت: «هر يك از شما در جايي دلتان را جا مي گذاريد!» تا قبل از رفتن به شلمچه اين جمله برايم مفهومي ن داشت و مبهم بود. چون هيچ وقت فكر نمي كردم كه جايي كه تا چشم كار مي كند خاك است و خاك! كسي به آن دل ببندد. ... رسيديم به شلمچه؛ هنگام پياده شدن راوي گفت:« هر يك از ما اگر دوست داشته باشيم مي توانيم از ورودي زيارتگاه شلمچه كفش هاي خود را دربياوريم. «فَاخْلَع نَعْليك اِنّك بِالوادِ المُقدس طُويً». كفشها را درآورديم و با پاهاي برهنه راه افتاديم. اين كار برايم خيلي جالب بود. حالم دست خودم نبود اما سعي كردم به روي خودم نياورم... تا چشم كار مي كرد خاك بود و خاك. در اطراف پرچم و بنرهاي زيادي نصب شده بود كه حال و هواي تازه اي مي داد. در قسمتي ديگر كلاه هاي رزمندگان را روي خاكريزها قرار داده بودند. صحنه كربلا برايم مجسم شده بود. پخش صداي توپ و گلوله طوري بود كه انسان وحشت مي كرد. با ديدن اين صحنه ها اشكم جاري شد ولي سريع به گوشه ي چادر اشك هايم را پاك كردم. هر قدمي كه برمي داشتم حال و هوايم بيشتر عوض مي شد. باد شديدتر مي وزيد... در گوشه اي نشستم و مشتي خاك را در دستم گرفتم و با ياد دوران جنگ، بغضي كه در گلويم بود دوباره شكست. گريه كردم و اشك ريختم.  غروب شلمچه حال و هواي عجيبي داشت. صداي زيبايي اذان با نواي الله اكبر ما را دعوت به نماز مي كرد. ناگهان به خودم آمدم و اطرافم را نگاه كردم. ديدم بيشتر بچه ها كاروان رفته اند. فقط من و يكي دو تا از دوستانم هستيم. با هم بلند شديم و به سمت يادمان هشت شهيد گمنام رفتيم. در كنار مزرا شهدا نماز مغرب و عشا را خوانديم.  در مسير بازگشت فانوس هايي را به روشن كرده بودند. منظره شلمچه آنقدر زيبا شده بود كه جايي براي توصيف نداشت. آسمان كاملا صاف بود و ماه در قسمتي ازآسمان به زيباترين شكل ممكن چهره ي خود را نمايان مي كرد. صداي خوش نوحه به گوش مي رسيد. انگار همه چيز دست به دست هم داده بود تا به زيبايي اين مكان مقدس بيفزايند. اشكهايم دوباره سرازير شده بود. به خروجي رسيديم، بايد از شهدا و خاك پاك شلمچه خداحافظي كرديم. دلم نمي خواست جدا شويم. خدايا چكار مي توانم بكنم؟! ... چاره اي جز وداع نبود. كفشهايم را پوشيدم. ناگهان آرامش عجيبي وجودم را فرا گرفت، آرامشي كه فراتر از وصف كردن است. امان از شلمچه! چه رازي در اين نقطه از زمين نهفته است كه هيچ كس پس از ورود دلي براي بازگشت ندارد. شايد به خاطر عطر حضور حضرت فاطمه (س) است. آري؛ من در شلمچه دلم را جا گذاشتم...! آصفه اعرابي - بسيج دانش آموزي حضرت مهدي (عج) رودهن
سال روز شهادت محمد صفایی حائری فرزند مرحوم استاد صفایی حائری را گرامی می داریم. این شهید گرامی در ۵ فروردین سال ۱۳۶۷ در سن ۱۷ سالگی در عملیات والفجر ۱۰ در منطقه حلبچه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. قسمتی از متن وصیت نامه شهید محمد صفایی حائری : پدرم ... همیشه سخن شما در گوشم طنین افکنده که می گفتید: اول باید شهید شد بعد به جبهه رفت نه اینکه به جبهه برویم تا شهید شویم. من هم سعی کردم چنین باشم ... روح این شهید بزرگوار و مرحوم استاد قرین رحمت خاصه خدای متعال باد. ╭✤ @Einsad ✤╮
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
سال روز شهادت محمد صفایی حائری فرزند مرحوم استاد صفایی حائری را گرامی می داریم. این شهید گرامی در
نامه شهید محمد صفایی به فرزندش بخشی از نامه استاد صفایی به فرزندش(شهید محمد صفایی)- ۱۵/۱/۶۴ پسرم، خدا را شاکر باش که رهبر امروز کشور تو، از این انس برخوردار است و از این امن سرشار. و این است که براى مبارزه با همه‏ى این‏هایى که آتش مى‏کارند، ایستاده است و نه بر شرق و نه بر غرب و نه بر جهان سوم و حتّى نه بر ملّیت ایرانى، که بر ایمان مردم و آن‏هم نه ایمان غرور، که بر ایمان به خداى واحد قهّار متّکى است. و همین است که بدون شوخى، با درک تنهایى، باید بارور شد و زایید و در متن تاریکى، باید ایستاد و نور پاشید ؛ که آن درک، زاینده است و این تاریکى، خواستار نور نامه های بلوغ/استاد صفایی/ صفحه ۱۷ بازنشر پست از پروفایل +علی صفایی حائری
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین111 یک کلیپ از طرز نماز خواندن آیت‌الله بهجت ببینید و بنویسید او در نماز چه می‌بیند که ما نمی
او در خود می‌شکست تا قدش به خدایش برسد ... گفتند کلیپی ببینید از نماز خواندنش . و امروز من دیدم ،در ظاهر نماز بود اما باطنا خشوع بودُ خضوع . آنقدر در برابر معبودش در خود فرورفته بود و سردر گریبان داشت که به کودک کلاس اولی می‌ماند که برای اولین بار رودروی معلمش می‌نشنید و در خود مچاله می‌شود که مچالگی‌اش نه از سر ترس بود بلکه تماما از سر شوق بود و ادب. آنقدر در حال خود غرق شده بود که به قول سعدی ؛«همان صاحبدل سر به جیب مراقبت فرو برده و در بحر مکاشفت مستغرق شده ای بود که بوی گل چنان مستش کرده بود که جز معبود هیچ‌کس را نمی دید . در این کلیپ می‌دیدم که به هنگام قنوت دستانش را بالای پیشانی می‌برد و سر به زیر با خدای خود نجوا می‌کند ، دُرست همچون نیازمندی که از بی نیاز در خواستی داشته باشد... همچون گنه کاری که از معبودش طلب عفو داشته باشد ... و برای من‌ انسانِ ظاهربین ، حقیقتا زیباترین قسمت نمازش، قنوتش بود. این همه خلوص مرا به تفکر واداشت ،خلوصی که حتی در ظاهر نمازش پدیدار بود.چه برسد به باطنش ، به آن حال معنویش و به‌آن در خود شکستن های پی در پی اش . اری؛ فرق دارد جلوی چه کسی "در خود شکستن . فرق دارد جلوی معبود ،''چه کسی بودن'' او کسی شده بود که در پیشگاه معبودش بارها در خود می‌شکست تا‌ قدش به خدایش، برسد. و بی شک شرط رسیدن به خدا ، در خودشکستن بود. و او‌ این را خوب میدانست.... پ.ن هرچند ،هرچه گفتم از دید یک انسان ظاهربین پر مدعا بود و مارا به خلوت عارفانه آنها هیچ راهی نیست ... چ خوش گفت سعدی : که ما مدعیان در طلبش بی خبرانیم ‌کان را که خبر شد خبری باز نیامد.
مناجات شعبانیه 1.mp3
10.01M
🔊 بشنوید | شرح مناجات شعبانیه جلسه1 توسط مرحوم آیت الله حائری شیرازی @haerishirazi_mp3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | مرور سال ۱۴۰۰ 🔻رسانه KHAMENEI.IR در این نماهنگ دیدارها و جملات به‌یاد ماندنی رهبر انقلاب در سال ۱۴۰۰ را مرور می‌کند. 📥 سایر کیفیت‌ها👇 https://khl.ink/f/49895
1_910090185.mp3
10.01M
🔊 بشنوید | شرح مناجات شعبانیه جلسه1 توسط مرحوم آیت الله حائری شیرازی از دقیقه هفده تا بیست‌اش را گوش‌کنید و یک موقعیت داستانی خلق کنید.
یا بقیة الله الاعظم من در جایی کوچک، متعفن و تاریک هستم. من را تطهیر کن و به جایی وسیع، معطر و روشن دعوت کن.
روزی ما را به سفر بردند جای که من در کل عمرم حتی اسم انجا را هم نشنیده بودم یک جای عجیب با یک حس متفاوت یک جای که حس کردم چقدر با دنیایی که من در ان زندگی میکردم متفاوت است انجا از ادم های برایم گفتند که در کل عمرم از انها فقط یک جمله میدانستم ان هم اینکه افرادی که در راه کشورشان کشته می شوند راشهید می گویند کل فهم من از شهید و شهادت فقط همین بود و بس... اما ان روز یک جمله عجیب به من گفتند: (( شهدا مثل یک شیشه عطر هستند که وقتی در ان باز میشود بوی ان ها کل فضارا میگیرد و همه ی کسانی که انجا هستند بوی انها را میگیرند )). گفتند اگر میخواهید بفهمید بوی شهدا را گرفتید یا نه ؟ وقتی رفتید خونه ببینید اولین کسی که بغلتان کرد به شما میگوید :چه بوی خوبی میدی !مگه کجا بودی،!چه عطری به خودت زدی ؟! این حرف روای در معراج شهدا در سفر راهیان نور برای من یک چیز عجیب و غیر قابل درک بود همان جا که بودیم خیلی به ان فکر کردم که ایا راست است یا دروغ ؟ اما من همان جا ان حرف را فراموش کردم تا بعد از سه روز که برگشتم خانه ،نصف شب ساعت یک وقتی رسیدم همه خواب بودند من ارام وارد شدم که کسی بیدار نشود اما یهو در خانه به رویم باز شد و دیدم خواهرم منتظر من مانده و نخوابیده ،مرا همانجا در آغوش گرفت و بهم گفت زیارتت قبول باشه،و چند لحظه محکم مرا بویید .. ناگهان ازم پرسید دختر توکجا بودی مگه ؟؟ چقدربوی خوبی میدی ؟ چه عطری زدی به خودت ؟؟!! ان لحظه یک شوک عجیب بهم واردشد یادم امد حرف روای، باور نمیکردم که دقیقا همان حرف هارا به من گفته باشند ؟؟ همان طور که گفتند شد ..‌ یعنی من بوی شهدا را گرفته بودم ؟؟ یعنی بوی شهدا میدادم ؟؟ اولین لحظه ی زندگیم بود که نمیدانستم چه واکنشی باید داشته باشم .. ان لحظه تازه من فهمیدم شهدا کی هستند !!! ان لحظه انقدر تعجب کرده بودم که خواهرم ازم پرسید مگه چی شده ؟؟ وقتی کل قضیه را برایش گفتند انقدر باهم تعجب کردیم که زدیم زیر گریه ... از ان روز تا الان خواهرم هروقت کسی از راهیان نور برمیگرده انها را بو میکند و دنبال بوی ناب ان شب است ... و من سال ها است که در انتظار رفتن به دیار مردان خدا مانده ام ... .راهیان‌نور
بسم الله الرحمن الرحیم یازهرا سلام‌الله‌علیها ... وطن ... پارت اول نمیدانم در انتظارم چه نشسته... از سفر قبلی ام چیزی به یاد ندارم... مداح می‌خواند: "کرب و بلای ایران، شش گوشه ی خوزستان"... دلم هوایی شده است. شهدا! برای دل هایمان چه آماده کرده اید؟این منزل گاه گناه و سیاهی... ظلمت روح مان را آورده ایم... نور می‌دهید؟! پذیرایی تان چیست؟ قطعا در خور خودتان است نه در حد لیاقت ما! مداح بعدی می‌خواند : "کجایید ای شهیدای خدایی"... خودکار به دست آمده ام به خلوتگاه خویش، کلبه ی نوشته ها... در اتوبوس چهل نفره نشسته ام اما چهل و سه نفریم! کف اتوبوس کنار جایگاه آب خوری، خودکارم را به دست گرفته ام و دل داده ام به بلندگویِ درحال پخش فضای معنوی... تازه الان متوجه می‌شوم پشت به یکی از بچها نشسته ام. عذر خواهی که میکنم یک بطری از صندلی های آخر می رسد دستم. پر میکنم برایشان. امروز صبح هم آخرین برگه ی امتحان را پر کردم. معاون دید دارم اذیت می‌شوم و نمی‌توانم ادامه بدهم، برگه ی دیگری داد تا پر کنم. چشمی تشکر کردم و آغازی دوباره را شروع کردم که تذکر دادند سریع تر باش، بچها جایت گذاشتند. از ترس جا ماندن ایندفعه فقط پر کردم. نمی‌دانم چه. تحویل دادم و مادرم را بوسیدم و دویدم که برسم. حتی کلاهک خودکار را نگذاشتم سرش. و حتی تر بدون جای دادن در جامدادی داخل کیف پرتش کردم. طبیعی است مادرم تا آخرین لحظه ی سوار شدن و راهی شدن همراهم باشد. تا در یکی از صندلی ها جا گرفتم یک آخيش عمیق از دم و بازدم ام خارج شد. در همان لحظه ی اول به مادرم پیامک زدم اینترنت بفرستد. کارت پولم رمز دوم ندارد و این بانی خیر می‌شود تا از پدر و مادرم درخواست کنم. پیامک می‌زند معتاااااد. راست می‌گوید. معتاد شده ام. نت می‌فرستد اما بیشتر با رفیقم حرف میزنم تا با مجازی ها. از هردری می‌گوییم. از امتحان صبح و سوال 3 و سوال آخر تا شمارش دایی ها و عمو ها و اخلاقیات و فرزندان شان. یکی از بچه ها طعنه میزند حرف های شما تمامی ندارد. هماهنگ چشم غره می‌رویم و ادامه می‌دهیم. بعد از سه ساعت می‌ایستند : وضو و نماز بیست دقیقه!.. ما اما با خیالی آسوده می‌رویم می‌خریم و می‌خوریم. بعد هم از شوق شکسته بودن نماز هردو دو رکعت را سریعا تلاوت می‌کنیم. با حالات روحانی تسبیحات که آغاز می‌کنیم جناب راوی مان هم وارد می‌شود. می گوید هنوز اذان نگفته اند نماز برای که خوانده اید؟! آخر همان چهار رکعت سهم مان شد. این هم نشانی دیگری که خدا مارا بیشتر می‌خواهد و ما نمی‌خواهیم. یعنی این مدل خواستن، عین نخواستن است..... ✍️