هدایت شده از •|بنتـُ الحُسـیـ♡ـن|°
چادرم را کشیدم روی سر صادق که آفتاب اذیتش نکند. حسین کلید انداخت و در را باز کرد. ساک ها را برد داخل و فاطمه و محمد هم دنبال سرش راه افتادند. دلم گرفته بود. هم از غریبی هم از قهر حسین. تا به اینجا برسیم یک کلمه هم حرف نزد، نه با من نه با بچه ها. با این حال بچه ها دورش را گرفته اند و کدام از سر و کولش بالا میروند. چند باری هم حسادت کردم اما اجازه ندادم شعله بکشد.
پله ها را به زور بالا میرفتم. پاهایم سر ناسازگاری داشت.
طبقه اول،
طبقه دوم،
طبقه سوم،
همینجا بود. دو تا واحد روبروی هم. در یکی از واحد ها چهارطاق باز بود. با کفش رفتم داخل. حسین بی آنکه نگاهم کند کلید ها را گذاشت کف دستم و رفت.
یخچال و گاز و فرش نداشتیم. خانه خالی خالی بود. به فاطمه گفتم یک پتو پهن کند روی زمین. صادق را گذاشتم روی همان پتو. پسر ها را به فاطمه سپردم. بچه ها ناهار درست و حسابی که نخورده بودند. چادرم را روی سرم درست کردم و رفتم پی شام.
در کوچه کناری یک مغازه، باز بود. مغازه کوچکی بود اما در حد شام سردستی داخلش پیدا میشد.
خیابان خلوت بود، کوچه ها خلوت تر. چادرم را سفت گرفتم و رفتم داخل مغازه.
-السلام علیکم
یا خدا. این یکی نوبر بود. کاش فارسی هم بلد باشد.
-سلام آقا.
از جایش بلند شد.
-سلام خواهرم، بفرمایید.
دشداشه سفیدی تنش بود، با کت طوسی، یک چفیه هم انداخته بود روی سرش.
سرم داشت گیج میرفت. خودم را نگه داشتم.
-آقا؛ دو تا نون میخواستم، با پنیر اگه هست.
-بله حتما
فارسیش هم لهجه داشت. میفهمیدم چه میگوید اما به سختی. نان و پنیر برایم آورد. دست کردم توی کیفم. نان ها را کشید سمت خودش.
-شما مال این منطقه نیستید. به خاطر ما آمدید. ما به شما مدیونیم. هزینه نمیگیرم ازتون.
-ما به خاطر خودمون اومدیم. ما و شما نداره، یه کشوریم.
قیمت را نگفت. هر چه اصرار کردم نگفت. به نرخ تهران حساب کردم و آمدم بیرون. هنوز هم سرم گیج میرفت. خودم را رساندم به ساختمان. در را باز کردم. حالا فقط مانده بود پله ها. طاقت نیاوردم. نشستم گوشه پله اول. ظاهر خوبی نداشت. هر کس میخواست از خانه خارج بشود یا بیاید داخل، من را میدید. توی اولین مواجهه با همسایه ها، ظاهر خوبی نداشت. نمیدانم اکر حسین اینجا بود، چه میگفت. شاید میگفت: خسته شدی، مردم مگر بیکارند که درباره ما فکر کنند، یا مثلا اولین دیدارتان را یادشان بماند.
شاید هم میگفت: زود خسته شدی. بلند شو، راه بیفت.
بلند شدم، دستم را اگر میگرفتم به دیوار، میتوانستم راه بروم. بالاخره رسیدم به خانه. محمد داشت گریه میکرد. در زدم. فاطمه در را باز کرد.
-مامان، داداشی میگه تلوزیون میخواد.
نان و پنیر را دادم دست فاطمه و خودم را انداختم روی پتو. سردرد هم گرفته بودم. هر چه محمد بیشتر صدا میکرد دردم بالاتر میرفت.
-مامانی خوابیدی؟
-به محمد بگو اگه میخواد گریه کنه از خونه بره بیرون. گریه هاش که تموم شد برگرده.
دستم را گذاشته بودم روی پیشانی و چشم هایم. جایی را نمیدیدم اما شنیدم که فاطمه به محمد گفت:«مامانی میگه بری بیرون گریه کنی.»
صدای گریه اش قطع شد. خورده بود توی برجکش اما حال و حوصله ناز کشی نداشتم. از بس این یکی را راضی کرده بودم و لی لی به لالای آن یکی گذاشته بودم، حسین شاکی شده بود. اصلا شاید قهرش هم به همین خاطر بود.
ادامه #عیدانه6
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
این چند خطی که در تصویر میبینید برشی از یک کتاب( روایی) است که بعدا بهتون میگیم چه کتابی😁
خب حالا شما باید چیکار کنید؟
باید ادامهش رو خودتون بنویسید.
ببینم کی قشنگتر پردازشش میکنه🤓
#عیدانه1
هر کسی هم که حدس بزنه مال چه کتابیه، خودم برای سلامتیش ۱۴ تا صلوات میفرستم.
هدایت شده از 𝓱𝓪𝓭𝓲𝓼.♡
"جادھاۍ بھ سوۍ آسمان"
دستم را گذاشتم روی شانهاش و گفتم: مادر! این کفشها مال خودته. هر کاری دویت داری باهاشکن بکن.
به رویم خندید؛ هم لبهایش، هم چشمهایش. از فردا دوباره همان محمد بود، همان کتانی های کهنه. به همین راحتی، کتانی های نو را نخواسته بود. کیف کردم؛ از نخواستنش کیف کردم، از بزرگ شدنش کیف کردم. از این مهربانی و عطوفتش کیف کردم.
از این مهربانیای که چاشنیاش شده بود بیتاب رفتن.
رفتنی که میدانستم بند زندگیاش به آن گره خورده.
و من بودم سدی برای نرفتنش!
نمیتوانستم دوریاش را به جان بخرم.
نمیتوانستم جگرگوشهام را به میدان بزم بفرستم!
از آن روزی که برای رفتنش پافشاری کرد و من شدم مانعش، پاتوقش شد مسجد!
مسجدی که میترسیدم کودک سیزدهسالهام را هوایی رفتن کند!
و منهم با دلی پر تلاطم، محدودش کردم!
محدودش کردم و هیچ نگفت!
نگفتنی که میدانستم تکتک حرفهایش بر روی دل آکنده از شوق رفتنش، هک میشد.
نگفتنی که قولش شد رفتن سر کار؛ منهم کار را به مسجد ترجیح دادم.
و پس از این کارش شد ور دست حاج محمود!
هر هفته حقوقش را میگرفت و وسیلهای میخرید و به مسجد میبرد!
میبرد که برسد به دست رزمندهای که شاید محتاج غذا و لباس گرمی باشد.
میگفت" من که نمیتوانم برم، لااقل شوم کمک حالشان"
مادر بودم!
نتوانستم نبینم شوقش را!
پایم را بر روی دلم کوبیدم و حسم را خفه کردم؛ فرستادمش که برود.
رفتنی که به ده سال کشید و حالا استخوان هایش بوی اسمان میدادند، درست زمانی که آغشته به بوی باران بهاری شوند
#حدیـثـ💞
#عیدانه1
هدایت شده از خَــــــزان
شاهراه
دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم:«مادر! این کفشا مال خودته،هر کاری دوست داری باهاشون بکن.»به رویم خندید ، هم لب هایش ،هم چشمهایش،از فردا دوباره همان محمد بود،همان کتانی های کهنه ،به همین راحتی ،کتانی های نو را نخواسته بود ،کیف کردم از نخواستنش ،کیف کردم از بزرگشدنش ، کیف کردم...
از این همه شباهت به پدرش .
پدری که جانش را مخلصانه در راه خدا داد، پسرش نمیتواند از یک جفت کتانی بگذرد ؟! که اگر نمیگذشت برایم عجیب بود.
برادرم راست میگفت؛ پدر که احمد باشد ،پسری چون محمد داشتن چندان هم عجیب نیست.
آن روزها که احمد به سوریه رفتو دیگر برنگشت
میترسیدم از اینکه احمد نباشد و منِ تنها، راه درست تربیت فرزندانم را گم کنم، اما امروز فهمیدم که راه درست را همان روز احمد با رفتنش به سوریه به ما نشان داد؛ همان راهی که شاهراه تمام راه ها بود.
#خزان
#عیدانه1
هدایت شده از اَفـرا
🔺محمد در رویا، نور بود.
دستم را گذاشتم روی شانهاش و گفتم: مادر! این کفشها مال خودته. هر کاری دوست داری باهاشون بکن.
به رویم خندید؛ هم لبهایش، هم چشمهایش. از فردا دوباره همان محمد بود، همان کتانی های کهنه. به همین راحتی، کتانی های نو را نخواسته بود. کیف کردم؛ از نخواستنش کیف کردم، از بزرگ شدنش کیف کردم.
-رقیه، رقیه پاشو چت شد دختر.
چشمانم را آرام باز میکنم. نور میبینم؛ اما نه مثل نور محمدم. باز پلکی میزنم و اینبار سمیه را با چشمانی پف کرده میبینم. باز هم پلک میزنم، اما اینبار با سوزش سِرُم، در دستم!
دستی به جای همیشگی محمدم میکشم. شکمم مثل قبل نیست. دنیا مثل همیشه نیست. چند قدمی تا مقام والای مادری نمانده بود! چند پلهای تا رسیدن محمدم نمانده بود!
تازه انگار یادم میآید که چه شده. تازه میفهمم چشمان پف کرده و موهای ژولیده سمیه به خاطر چه چیزی است.
صدای سمیه با بغض به گوشم میرسد:
-رقیه آبجی نکن دیگه. به خدا نه جونی تو تن تو مونده، نه من.
به چه چیزی اصرار میکند؟ تازه متوجه چشمان خیسم میشوم.
همراه با درد و بغض میخندم:
-وای سمیه ندیدی...محمدم بزرگ شده بود. ماشالا بچم قد و هیکلش انگار باباش. همش میخندید. اینقدر که خیالات برای تربیت و شهادتش چیده بودم...
دیگر بغض نمیگذارد. سمیه سرش را کج کرده است و آرام اشک میریزد.
آب دهانش را به سختی میبلعد. دسته ناتوانش را انگاری که چیزی داخلش باشد، جلو میآورد.
-میدونی سمیه بهش گفتم بیا این کفشها رو بگیر واسه خودت! برداشتشونا...ولی انگار برای خودش نمیخواست! انگار مطمئن بودم میخواد ببخشتشون.
با گریه ادامه میدهد:
-آخه من بچم و اینجوری بزرگ نمیکنم...
سمیه انگاری که چیزی در گلویش باشد آرام حرف میزند:
-آبجی نشد. خدا بزرگه، نه؟ هوامونو داره دیگه.
هیچکس بهتر از اون بالای سَری صلاحمون رو نمیدونه. اون جوونا که نمیدونستن ما زنه حامله تو خونه داریم؛ ی چهارتا تیر و ترقه انداختن. نفرین نکنی که یک وقت میگیره.
میدانستم سمیه هم قلبش تیکه پاره شده. یادم نمیرود با چه ذوقی اتاق بچه را با سلیقه خودش مرتب کرد...
پرستار وارد اتاق میشود. با تعجب و ناراحتی همراه با بغض به سمیه نگاه میکنم. پایین روسریاش را در دست میگیرم و با قدرت کمی که دارم میکشم. با صدای بلندی میگویم:
-نمیخوام ببخشم. حداقل برای الان! جوابه دل من و چه کسی میخواد بده، ها؟
کی بچه من و بهم برمیگردونه؟ نه تو بگو کی برمیگردونه. تو که دیدی پونزده سال آزگار من هزارتا کار کردم که باردار بشم. تو که دیدی چقد هزینه...
انگار که مایع سردی در رگ هایم بجوشد... قدرتم تحلیل میرود و روسری سمیه از دستم خارج میشود؛ و باز هم به خواب میروم.
کاش بخوابم و فقط محمد را ببینم!
#عیدانه1
#افرا
هدایت شده از AKRAℳ_SADAⓉ
🌸🌸🌸دلی آسمانی🌸🌸🌸
دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم؛«مادر!این کفشا مال خودته.هرکاری دوست داری باهاشون بکن.»به رویم خندید.هم لب هایش.هم چشم هایش.از فردا دوباره همان محمد بود.همان کتانی های کهنه.به همین راحتی.کتانی های نو را نخواسته بود.کیف کردم.از نخواستنش کیف کردم.از بزرگ شدنش کیف کردم،
می دانستم که علی دیگر آن بچه لجباز ویک دنده نیست وبرای خودش مردی شده است،خیلی زود بزرگ شده بود،عاقل شده بود،همیشه به کم قانع بود،گوئی که دلش با دنیا وزیبایی هایش نیست،در تمام رفتارهای او اخلاص واز خود گذشتگی دیده می شد،او حتی از وسایل مورد نیاز خودش به دیگران می بخشید،...اری علی مردی تمام عیار شده بود برای خودش،انگار که از مدت ها می خواست چیزی بگوید،اما گفتنش برایش سخت بود،تصمیم آخرش را گرفته بود او دلش پرواز در آسمان را می خواست،ومن باتمام دلواپسی های مادرانه،ساکش را بستم.میدانستم هرچقد تلاش کنم سودی ندارد،وشاید روزی شرمنده او وخدایش شوم،او دلش آسمانی بود وباید می رفت،،،،
#عیدانه1
هدایت شده از افراگل
✍ متفاوت بودن
🌸 دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم؛«مادر!این کفشا مال خودته.هرکاری دوست داری باهاشون بکن.»به رویم خندید.هم لب هایش.هم چشم هایش.از فردا دوباره همان محمد بود.همان کتانی های کهنه.به همین راحتی.کتانی های نو را نخواسته بود.کیف کردم.از نخواستنش کیف کردم.از بزرگ شدنش کیف کردم، از متفاوت بودنش با همسنوسالهایش کیف کردم.
به سمت در حیاط که میرفت، پلاستیکی را در دستش دیدم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم، کفشهای نو را داخل جعبهاش گذاشته بود، تا به دوست فقیرش میثم هدیه بدهد.
🌺در حال نگاه کردن به قد و بالایش بودم که برگشت. آرام آرام به سویم قدم زد. دستانم را در دستانش گذاشت. گرمی لبهایش را روی دستان سردم حس کردم. اشک در چشمانم لانه کرد. سرش را میان دو دستم گرفتم. پیشانیاش را بوسیدم.
☘میخواست چیزی بگوید؛ ولی انگار رویش نمیشد. گفتم: محمدم بگو میشنوم. کاری داری؟!
نگاهش را دزدید. سرش را پایین انداخت.
- مادر میشه ازتون یه خواهشی کنم.
🍁دستم را روی موهایش گذاشتم. با سر انگشتانم نوازشش کردم. هر چه شادی بود در صدایم ریختم: بگو جانم میشنوم.
صدایم را که شنید، سرش را بالا گرفت.
چهره شادم را که دید. دل و جرأت پیدا کرد و گفت:
کاش عیددیدنی خونه خاله نسرین هم بریم. خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ شده.
💥نماند تا شرم و خجالت من را ببیند. خداحافظی کرد و رفت.
پنج سالی میشد که خواهرم را ندیده بودم. از همان وقتی که قرار شد برایش وامی جور کنم؛ موقع وام گرفتن گفتم: خودم بهش نیاز دارم. بعد از آن کمی با او کَلکَل کردم. فکر میکرد در حقش ظلم کردهام .
حتما با خود گفته: او کارمند بانک بود و میتوانست بعدا بگیرد.
#افراگل
#جبرانی
#عیدانه1
هدایت شده از نورسان💫
خانوم خرمالو ابروهایش را داد بالا و به آقا انار گفت: من عمرا از مرد هایی که مو رنگ میکنن، خوشم نمیآد!
آقا انار دستپاچه و با تته پته گفت: ن..نه!
ما کلا خانوادگی موهامون بوره. خیالتون راحت. نچراله نچراله.
اگرهم که با رنگش مشکل دارید که دیگه...
لبخندی روی لب خانم خرمالو شکل گرفت، هرچند آقا انار از زیر ماسک نمیدیدش.
سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد.
انار تا اینجا تمام ایدهآل های اورا داشت.
ناگهان باد سرد پاییزی وزید، از پوشش نازک خانم خرمالو گذشت و لرزه بر اندام ظریفش انداخت.
آقا انار که دید خانم خرمالو از سرما به خود میلرز، کت چرمش را درآورد و قبل از اینکه خانم خرمالو بخواهد لب به تعارف باز کند، آن را روی شانههایش انداخت.
لپ های خانم خرمالو به رنگ کت درآمد و فقط زیرلب تشکر کرد.
آقایانار همانطور که به خانم خرمالو زل زده بود، پیش خودش فکر میکرد کتش چقدر به تن همسر آیندهاش میآید.
حالا این همه اعتماد به سقف را از کجا میآورد و خرمالو را از همین حالا همسر ایندهاش میدانست،اللهاعلم!
خرمالو احساس میکرد دارد زیر نگاه های سنگین انار له میشود.
به سختی سرش را بالا اورد که یکهو نگاهش روی هیکل تکهتکه و عضلانی انار قفل شد.
نفسش بند آمد و سریع نگاهش را دزدید و چندین برابر سرخ شد.
انار مستانه خندید و در دل آرزو کرد کاش میتوانست موهای سبزرنگ خرمالو را نوازش کند.
یکهو به خودش آمد و دردل به خود نهیب زد و خودش را به خاطر بیحیایی اش سرزنش کرد.
نگاهش را به روبهرو دوخت و با صدای بمش گفت: موهاتون رو بکنید داخل.
خرمالو که تازه فهمیده بود موهایش بیرون امده، بی اختیار هینی کشید و سریع روسری اش را کشید جلو.
انار ذوقزده از نجابت خرمالو لبخندی زد و رویش را به سمت او چرخاند.
سرش را کمی کج کرد و شمرده شمرده پرسید: خرمالو خانوم؟
و "واو" خانوم را کمی بیشتر کشید.
خرمالو نیم نگاه خجولی به انارش، که معلوم نبود از کی "شین" مالکیت گرفته، انداخت و بله را در دهانش مزه مزه کرد.
#نورسان
#تمرین102
هدایت شده از MAHDINAR✒️♣️
زرد ترین پائیز، قسمت۱🍁
به نام آفریننده خاک...
همان که به سویش باز میگردیم.
از خواب پریدم... نفس نفس میزد و به یه نقطه خیره بود... سریع بالای سرش رفتم و به صورتش دست کشیدم، ولی متوجهم نشد... خدایا متوجه نشد!
اون پدری که چشم بسته من رو میدید و میشناخت، گرمای دستام رو حس نکرد...
نه حرفی میزد نه چیزی... فقط نفس های خیلی عمیقی میکشید...
_بابا چت شده؟! بابایی چرا اینجوری شدی؟!
وقتی دیدم جواب نمیده، با صدای بلند گفتم:
بابا با تو ام... تورو خدا جواب بده... چرا صورتت سرده؟!
طول کشید... طول کشید تا یک درصد احتمال بدم اتفاقی براش افتاده...
سریع گوشیشو پیدا کردم و شماره دوستش رو گرفتم...
همونی که قرار بود ساعت ده باهاش بره بیمارستان برای چکاپ...
دستام میلرزید و سرمای وجودم رو حس میکردم... چون دستم تو دست سرد بابام بود...
_سلام آقای مقدم زاده... تورو خدا زود تر خودتونو برسونید... اصلا حالش خوب نیست... فقط هر چندلحظه یه نفس میکشه...
باشهای گفت و پنج دیقه بعد، لاستیک های ماشینش جلوی در خونه گرد و خاک کردن...
در خونه رفتم که با کفش اومد داخل و سریع رفت بالای سر بابام...
_آقای پورمحمدی... آقای پورمحمدی صدامو میشنوید؟! جواب بدین لطفا...
بعد از چند دیقه به آمبولانس زنگ زد...
_سلام صبح به خیر آقا، یه بیمار خیلی بد حال داریم... مطهری شمالی ۲....
کمتر از پنج دیقه دو تا پرستار مرد بالای سر پدرم بودن...
افسانه پیام داده بود وپرسیده بود:
سلام مهدی بابا چی شده؟! آقای مقدم زاده به من و حجت گفت... سریع میام اونجا...
در جوابش با انگشتایی لرزون نوشتم:
فعلا دارن معاینش میکنن...
_باشه اومدم...
پرستار ها وقتی زبون بابام رو دیدن گفتن:
باید زود تر از این به ما خبر میدادین... غم آخرتون باشه!!
حمید با ناراحتی گفت:
یعنی چی؟! تموم کردن؟!
_خیلی وقته...
یکی از پرستار ها دستش رو شونم گذاشت و گفت:
سخته رفیق... درکت میکنم...
خدایا...
چرا نتونستم باور کنم؟!
چرا بعد از رفتن آمبولانس فقط سرمو روی پیشونیش گذاشتم و دنبال معجزه بودم؟! چرا همه چیز برام یه خواب بود؟!
پتو رو روی هردومون انداختم و اشک ریختم.
خون به مغزم نمیرسید. پیشونیش سرد بود!!
اشک ریختم و فقط خواستم نفس بکشه.
خدایا. آخرین نفس رو وقتی کشید که توی بغل خودم بود. سرمای نفس آخرش، به دنیام خورد و آتیشش زد.
افسانه پیام داد و نوشت:
مهدی حالش چطوره؟! من تو راهم.
_افسانه بابا تموم کرد!!
کمتر از نیم ساعت صدای گریه و زاری عمه و افسانه کل خونه رو گرفت...
من و حجت و افسانه، خودمونو روی جنازه انداخته بودیم و زار میزدیم که مامانم سر رسید... حس و حالم و حرفام اصلا دست خودم نبود.
نمیفهمیدم چی میگم...
مامانم که انگار متوجه حرفای من نشده بود، بالای سر جنازه رفت و پتو رو از روش کنار زد...
رنگ پریدگی صورتش رو دیدم وقتی، رگ های سیاه و کبود شوهر ثابقش رو دید!!
خدایا... همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد...
دو ساعت بعد، در حال کارای سرد خونه بیمارستان سینای زرند بودیم...
توی راه روی بیمارستان عین دیوونه ها راه میرفتم وانگشتم رو میجویدم...
هنوز اتفاقاتی که از صبح تا الان افتادن باورم نمیشد...
رنگ مشکیای که تن زندایی و عمه و خواهرم و خالم بود رو درک نمیکردم...
پس چرا هنوز تن من یه ژاکت بود؟!
بعد از کارای برگه فوت شناسنامه گزارش مرگ مشکوک و اینا، سوار ماشین دایی رضا شدیم و سمت خونه مامانبزرگ روندیم...
بد شبی بود اون شب، وسط جاده بودیم و بارون میبارید... بابا، اولین شب نبودنت بود دنیای من سرد وسیاه شد... اولین شب یتیمی، بد گذشت بابا!!
***
وسط راه بودیم که حجت ماشین رونگه داشت... از ماشین پیاده شد و بعد از نیم ساعت، با پنج تا قهوه اومد سوار شد...
برای خودشو و دایی و زندایی و من و افسانه...
قهوه رو قورت کشیدم و لیوان یبار مصرف روانداختم بیرون... اولین قهوهای بود که بعد بابام خوردم... چقد تلخ بود...
دوربین گوشیم فعال بود و از هر اتفاقی که میفتاد، عین دیوونه ها عکس میگرفتم.
نمیدونستم چرا...
ولی داشتم همه چیز رو ثبت میکردم...
به محض اینکه رسیدیم کرمان، من و حجت رفتیم بازار تا مثلا برای من لباس مشکی بخره... هنوز لباسای امروز صبح تنم بود.
یه شلوار قرمز و ژاکت خاکستری.
بعد از خریدن یه شلوار و پیرهن مشکی، سمت خونه مامانبزرگ رفتیم. خونه مادرِ مادرم، خونهای که بابام توش هیچ رفت و آمدی نداشت.
وقتی همه دردونه بابام، یعنی من رو اونجوری دیدن، تازه گریه و زاریشون شروع شد.
سریع توی آشپزخونه دویدم و خودمو توی بغل مامانبزرگم انداختم و زدم زیر گریه. پا به پام گریه کرد و پرسید:
چی شده دردونه من؟! برام تعریف کن مهدی. افسانه که بهم چیزی نمیگه!!
#زردترینپائیز ✒️👨🎓
#مهدینار✒️
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
این چند خطی که در تصویر میبینید برشی از یک کتاب( روایی) است که بعدا بهتون میگیم چه کتابی😁
خب حالا شما باید چیکار کنید؟
باید ادامهش رو خودتون از ذهن خلاقتون بنویسید.
قراره خلق اثر کنید. پس سعی کنید برایش ماجرا بسازید.
ببینم کی قشنگتر پردازشش میکنه🤓
#عیدانه2
هر کسی هم که حدس بزنه مال چه کتابیه، خودم برای سلامتیش ۱۴ تا صلوات میفرستم.
هدایت شده از خَــــــزان
#عشقپاک
توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم .خیلی از حبیب خوشم آمد؛بیشتر ،وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلوکباب بیاورند آن زمان کمتر کسی از این کارها میکرد.
هر چه ببشتر با حبیب آشنا میشدم بیشتر از او خوشم میامد و از خودم به همان اندازه بدم میآمد؛ برای آنکه فکر میکردم اورا دوست ندارم .
اما نمیدانم چگونه میتوانم رفتارهای بچگانهی قبل از عقد را که با او داشتم و مُدام اورا اذیت میکردم جبران کنم.
بارها خواهرم به من گفته بود که عشق بعد از ازدواج پررنگتر میشود و آن عشق صادقتر از عشق هایی است که دریک نگاه به وجود میایند و در نگاهی دیگر ازدست میروند ،چرا که اثباتش را با ذره ذره وجودت درک خواهی کرد.
و من امشب به همان عشق صادقی که گفته بود؛ رسیدم و با تمام وجودم آن را درک کردم.
به راستی که عشق پاک به جان مینشیند و برای همیشه در دل ثبت وضبط میشود.
#خزان
#عیدانه2
هدایت شده از افراگل
✍ نخلستان و حبیب
توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم .خیلی از حبیب خوشم آمد؛بیشتر، وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلوکباب بیاورند آن زمان کمتر کسی از این کارها میکرد.
بیشتر مهمانها هم از قشر مستضعف و دوستان بسیجیاش بودند.
بعدها از حبیب در مورد آن شب پرسیدم، لبهایش از هم کش آمد. سرخ و سفید شد. سرش را پایین انداخت.
صدایی خفیف از ته گلویش شنیده شد:
_ راستش به نیت ظهور، جشن عروسیمان را گرفتهبودیم. برای همین بهترین غذا را سفارش دادیم.
چقدر دلم برای نگاه معصومانهاش و صدای محجوبانهاش تنگ شده است.
بعدها فهمیدم حبیب، لحظه لحظه زندگیاش به یاد امام زمان (علیهالسلام) بوده است.
از همان اولش معلوم بود حبیب آسمانیست. از جنس بشر خاکی نیست.
در حالیکه در جمع دوستانش شاد بود و همه از بودن در کنارش لذت میبردند، مناجات شبانهاش در کنار نخلستانهای جنوب تماشایی بود.
چقدر دلش میخواست مثل ارباب بیکفن لب تشنه شهید شود. همان هم شد. وقتی چند روز در محاصره بودند و راههای ارتباطیشان با عقب قطع شد.
افرادی که زنده ماندند از لبهای خشکیدهاش گفتند. از اینکه بارها به خط دشمن زد و آذوقه و آب آورد؛ ولی همه را به مجروحین و دیگران داد سخن گفتند.
سرانجام وقتی به هدف گلوله تانک دشمن رسید، در حالیکه لبهایش به ذکر یاحسین تکان میخورد، سرش از تن جدا اُفتاد.
#افراگل
#عیدانه2
#جبرانی
هدایت شده از AKRAℳ_SADAⓉ
🌸🌸دوست داشتن صادقانه🌸🌸
توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم،خیلی از حبیب خوشم آمد،بیشتر وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلو کباب بیاورند آن زمان کمتر کسی از این کارها می کرد....
مادر همیشه می گفت ک حبیب صادقانه مرا دوست دارد می گفت او حتی حاضر است ک از جانش برای من بگذرد،آنقدر با اطمینان درمورد حبیب می گفت ک گاهی فکر می کردم مادر حبیب را بیشتر از من دوست دارد،گاهی هم به حرف هایش می خندیدم ،نمی دانم چرا ولی همیشه با خودم فکر می کردم ک حبیب مرا دوست ندارد،و نمی تواند مرا خوشبخت کند،اما بعد از گذشت سه سال وقتی چنین رفتاری از او دیدم فهمیدم که همه تصورات من اشتباه بوده،و حبیب مرد تر از تصورات من است،
آنجا بود ک حرف های مادر را درک کردم،آری مادر راست می گفت،حبیب برای اینکه من همیشه خوشحال باشم هرکاری می کرد....
#عیدانه2
هدایت شده از ••قسم به هنر(رستمی)••
حبیب من
توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم .خیلی از حبیب خوشم آمد؛بیشتر ،وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلوکباب بیاورند آن زمان کمتر کسی از این کارها میکرد.
هر چند با خودم عهد کردهبودم که دیگر حتی در ذهنم اسم او را نیاورم، اما او، آن قدر نرم و آهسته جلو آمد که عهد کردم عهد پیشین را فراموش کنم.
اصلا همان موقع که نوشین، دور از چشم شیرین ماجرا را تعریفکرد، نظرم در مورد حبیب عوضشد. در دلم از خودم و کارهایم خجالتکشیدم. چقدر ناجوانمردانه کسی را که میخواست از خطر نجاتم دهد، از خودم راندهبودم.
#عیدانه2
هدایت شده از انارهای عاشق رمان
🌙🍃🌙🍃
🍃🌙🍃
🌙🍃
🍃
شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِّلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِّنَ الْهُدَىٰ وَالْفُرْقَانِ فَمَن شَهِدَ مِنكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَمَن كَانَ مَرِيضًا أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِّنْ أَيَّامٍ أُخَرَ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ وَلِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ وَلِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلَىٰ مَا هَدَاكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ
[ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ] ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﻛﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ، ﻗﺮﺁﻧﻲ ﻛﻪ ﺳﺮﺍﺳﺮﺵ ﻫﺪﺍﻳﺘﮕﺮ ﻣﺮﺩم ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﺩﻟﺎﻳﻠﻲ ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﺁﺷﻜﺎﺭ ﺍﺯ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻭ ﻣﺎﻳﻪ ﺟﺪﺍﻳﻲ [ ﺣﻖ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻞ ] ﺍﺳﺖ . ﭘﺲ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻩ [ ﺩﺭ ﻭﻃﻨﺶ ] ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﺪﺍﺭﺩ ، ﻭ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻳﺎ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺍﺳﺖ ، ﺗﻌﺪﺍﺩﻱ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﻏﻴﺮ ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺭﺍ [ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺭﻭﺯﻩ ﻫﺎﻱ ﻓﻮﺕ ﺷﺪﻩ ، ﺭﻭﺯﻩ ﺑﺪﺍﺭﺩ ] . ﺧﺪﺍ ﺁﺳﺎﻧﻲ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﻪ ﺩﺷﻮﺍﺭﻱ ﻭ ﻣﺸﻘﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ . ﻭ [ ﻗﻀﺎﻱ ﺭﻭﺯﻩ ] ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ : ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺯﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺭﺍ [ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻋﺬﺭ ﺷﺮﻋﻲ ﺍﻓﻄﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ] ﻛﺎﻣﻞ ﻛﻨﻴﺪ، ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻤﺎﺭﻳﺪ ، ﻭ ﻧﻴﺰ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺰﺍﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ .
💐 بقره، آیه ۱۸۵💐
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
هو الحی
پدربزرگم، دیگر در این جهان نیست. بعد از چند ماه بیماری در سن هفتاد و هفت سالگی رفت. برایش فاتحهای بفرستید.
نیمی از ما هوای آسمان دارد و نیمی از ما هوای زمینِ خاکی.
هوای #غسالخانه نمناک است. مثل رَحِم. جایی برای تولد.
هدایت شده از سجادی
" اکراه "
از همان صبح زود که آمدهایم تا همین الان که شبِ دیری شده و کمکم بساط رفتنمان را داریم جمع میکنیم و میگذاریم توی صندوقهای ماشینهایمان، دارد توی گوشمان میخواند. گاهی هم دستی بالا میبرد و سینهای هم میزند. همهی ما حتی اگر شده برای یکبار با او همراهی کنیم، با او تکرار کردهایم که: « مکن ای صبح طلوع ...»
درستش آن است که به یاد پادکست استرالیا بیفتم آنجا که میگوید:« ای صبحدم یکدم مدم...»، ولی به یاد قوطیها میافتم: « نسل ما دارد پا روی گِل میکشد...»
به این فکر میکنم که اکراههای زندگی آدمها از کِی شروع میشود و تا کی ادامه دارد و کجا تمام میشود؟
حالا یکی هم نداند فکر میکند منظورم از اکراه، همین مسخرهبازیای است که امیرمحمد سرِ ما در آورده و آرزو میکند که صبح روز چهاردهم فروردین هزار و چهارصد و یک، فرا نرسد و او بعد از دو سال خوردن و خوابیدن توی خانه، نرود سر کلاس حضوری.
نه منظورم از اکراه، بیشتر اکراهیست که پای روح و جسم آدم دنبال جایی برای گیر انداختن خودش باشد تا بلکه جلوتر نرود و کاری را انجام ندهد و وقتی هم افتاد توی مسیر انجام دادنش، هی به خدا غر بزند که از دست تو خدا...چه قدر آدم را اذیت میکنی با امتحانهایت؟!
شاید اولینش همان زمانیست که جیغان و گریان پا میگذاریم روی این کرهی خاکی...و البته که تا بیاید پایمان واقعا به خاکش برسد خیلی زمان میبرد.
اکراههای بعدی بستگی به نظر خدا دارد که در مورد ما چه خواستهباشد، مثلاً بزرگترین اکراه دوران دبستان من این بود که بنشینم کنار دختری که جلوی مقنعهاش، درست از زیر چانه، گزارشی بود از هر آنچه در طی چند روز اخیرش خوردهبود!
اکراهی که خواهرم توی کودکی داشت این بود که توی غذا، پیازداغهای درشت بروند زیر دندانش و او وسط غذا خوردن، مجبورشود آنها را قورتبدهد؛ همین قدر کوچک و بیاهمیت!
اکراههای ما، با ما بزرگ و بزرگتر شدند تا جایی که به آنها عادت کردیم. تا جایی که گاهی فکر میکنیم اگر کاری را با رضایت کامل انجام بدهیم حتماً ایرادی دارد آن کار.
اصلا آب سرد اکراه وقتی مدام به صورت خواب آلود آدم میخورد، تازه متوجه میشود که دنیای بدون اکراه، یک چیز که نه، یک چیزهایی کم دارد، حتی اگر شده برای خواباندن پف نخوابیدهی پشت چشمهای خواب آلودمان.
یکی اکراه دارد که از خانوادهاش دور شود. یکی اکراه دارد که برود سر کاری که به خیال خودش دور از شأن و شخصیتش است و یکی اکراه دارد که ...
هر کسی اکراه خودش را دارد توی هر مرحله از زندگیاش.
و اما بزرگترین و آخرین اکراهی که آدمها دارند...اکراه برای رفتن از این دنیاست.
والبته که همهی آدمها آن را ندارند...
و البتهتر که خوش به حال آنهایی که آن را ندارند.
اینکه پا روی زمین بکشی و از خدا بخواهی که مدتی هر چند کوتاه به تو بدهد تا کارهای عقب افتادهات را انجام بدهی ...اینکه بترسی از جایی که میخواهند تو را ببرند ...اینکه اشتیاق برای رفتن نداشتهباشی ...اینکه اصلا تو را بِبَرند...یعنی خودت نروی... قبول داری این اکراه آخری بدجوری یک جوری است؟
شاید توی آن لحظه به خودت بگویی ای کاش همهی اکراههای عالم را به من میدادند ولی این اکراه آخر را از من میگرفتند ومن با اشتیاق میرفتم...ای کاش...
قاتلان بدون مجازات (قاتلان خاموش)
چند روزی است از یک کشتار دسته جمعی در کشور میگذرد ولی کشتاری خاموش.
کمتر کسی در مورد آن نوشته و افراد کمی در مورد آن شنیده اند.
قسمت عمده قتل به گردن زنان بوده است. آن هم مادران.
1401/01/01
روز این قتل بوده است.
البته برخی از مقتولین تا چند روز بعد هم زنده مانده اند و احتمالا تا چند روز دیگر هم زنده بمانند.
امروز(دوشنبه ۱۵فروردین ۱۴۰۱) شنیدم مادری که بعد از 25 سال بچه دار شده است، در یک بیمارستان خصوصی شهر، و با اصرار خودش، بچه اش را در تاریخ 1 فروردین 1401 وپیش از موعد به دنیا اورده است. و بعد از چند روز طفلی که هنوز موعد تولدتش نبوده است، و چند روزی با دستگاه ادامه حیات داشته، مُرده است.
ما فقط یک کلمه می گوییم مُردن؛ ولی:
اگر مرگ را در قیاس یک کشور ببنیم که با مشکلات جمعیتی و از سوی دیگر با مشکلات اقتصادی خانواده ها مواجه است و از سوی دیگر هزینه های مادی و غیر مادیِ نگه داری یک فرزند ناقص، که زودتر از موعد به دنیا امده است را در نظر بگیریم، مساله فقط مُردن نخواهد بود، بلکه قاتلانی در کار هستند که فاجعه ای اجتماعی به راه انداخته اند.
خوب است از خودمان سوال کنیم:
💢 متولدین تاریخ های زیر در کجای جهان هستند؟
💢 زندگی موفقی دارند؟
💢 به دلیل تاریخ تولد رند داشتن، موفقیتی در زندگی کسب کرده اند؟
💢 آیا اوضاع مالی خوب و یا خوشبختی فعلی در زندگی شان، ناشی از رُند بودن تاریخ تولدشان است؟
💢 روزانه چند نفر از رُند بودن تاریخ تولد این افراد مطلع می شود!؟(بنا بر نظر برخی که رند بودن را افتخار میدانند.)
💢 تاثیر رُند بودن تاریخ تولد، غیر از ثبت در شناسنامه چه اثری در زندگی این افراد داشته است!؟
1399/09/09
1398/08/08
1397/07/07
.
.
.
.
1388/08/08
.
.
1355/05/05
آیا دچار جاهلیت مدرن نشده ایم!؟
https://eitaa.com/joinchat/3042705412C34cb363564
#یادداشت_های_یک_طلبه
@delneveshtetalabe
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
چگونگی ادای نماز براساس روایات، سه شیوه برای نماز لیلة الدفن نقل شده است.[۵] صورت اول: بنابر این ص
نور
لطفا امشب برای پدربزرگم نماز لیلة الدفن بخوانید.
این هم روش خواندنش👆
نجاتعلی دهقاننیری فرزند محمد
4_5987629248976782747.mp3
18.73M
خاطرات یک شاه
#داستان
#پادکست
#احسان_عبدی_پور
#میکاسا
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344