ای شهید... تو صیدِ عشق بودی و یار و یاور خدایت، خدا صیاد هرکسی نمیشود، منم که صید دنیا شده ام و دل مشغولم که به آخر کوچه های بن بست اش برسم...
ما از نسل حاج قاسمیم، اویی که از طرف همه مان معرفی کرد مارا، ما ملت امام حسینیم، بکشید مارا، ملت ما زنده تر خواهد شد... خون حسینی خشک نمیشود، میجوشد، اگر کمی تاریخ را منصفانه ورق بزنی میبینی که عیوف همسر خولی بن صالحی از همان اول اولین شاهد جوشش اش بوده...
اگر بنا بود که با هر تروری کار اسلام و انقلاب زمین بماند، همان سال های اول "هست" مان، " بود" میشدیم. چه ترور ها و نفاق ها که میتوانستند چندین انقلاب را زمین بزنند و صاحب انقلاب نگذاشت. اینکه این اسلام و این انقلاب را مالک جهان و جهانیان محافظت میکند شکی نیست. اینکه هرکسی که میرود شخصا دعوت نامه خصوصی و ابدی برایش فرستاده اند هم، شکی نیست. سهم من و تو از این اقیانوس بینهایت الماس، دست خودمان است... اینکه بخواهیم از خدا یار ها باشیم یا نه، دست خودمان است...
#تمرین121
#شهید_صیاد_خدایاری
#حوراء ✍️
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
🔸همیشه از دست دادن تلخ و دردناک است. وقتی عزیزترینت را بدرقه میکنی، وقتی به بیبازگشت بودن رفتنش فکر میکنی، وقتی حسرتهایت به قلب چنگ میاندازد، کامت تلختر از حنظل میشود، اما عظمت باید در نگاه تو باشد. رفتن عزیز تو با همه رفتنها فرق دارد. او اگر با خوناب اشک تو بدرقه میشود، با آغوش باز امامش، امام حسین علیه السلام استقبال میشود. پس مثل همان بانویی که عزیزترینت مدافع حریمش بود، این آسمانی شدن را زیبا ببین.
🔸بکشید ما را، ملت ما بیدارتر میشود. ما از مرگ نمیترسیم. این از ترس شماست که متفکران ما را میکشید...
🔸شجاع باشید و منطق شهادت را سرلوحه خود قرار دهید. در هر سیاستی، در هر تفکری و در هر عملکردی فقط شجاعت و خداباوری یک مسلمان را به نمایش بگذارید.
#تمرین121
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده داستانی
جمیله در راه کعبه.
استقبال ثروتمندان مکه از جمیله خاااانوم🙄
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
#جشنواره_عید_تا_عید
💠 جشنواره ملی مواسات وهمدلی مهدوی(بشارت موعود)
یکی از ناربانوییهای عزیز و فعالمون که در تمرینات ناربانو هم زیاد شرکت داشتند، بعد از مدتی پوستر این جشنواره رو میبینند و یکی از تمرینات #سهشنبههای_مهدوی رو که در ناربانو انجام داده بودند، برای این جشنواره ارسال میکنند.
الحمدلله هم، تازگیها بهشون خبر دادند که در این جشنواره حائزه رتبه دوم شدند.
الان میگم اسمشون چیه!
یکم صبور باشید.
ایشون سرکار خانم محبوبه سلیمانی هستند.
از صمیم قلب بهشون تبریک میگم و آرزوی بهترینها رو براشون از خداوند منان دارم.
حالا نتیجه میگیریم که
تمرینات ناربانو رو جدی بگیرید😊
هدایت شده از محبوب
«همای محبت»
خیلی وقتها برای سرگرمی به گروه بچه مذهبیها سرک میکشیدم. مطالبشان را میخواندم و میخندیدم. چه حوصلهای داشتند. چه پر احساس از دین و تقوا دم میزدند. همش تزویر و ریا. از بین کاربرها "هما" خیلی دعب دینداری داشت. بیشترین پیامهای معنوی و امام زمانی برای او بود. خیلی سنگین، شبههها و سوالات اعضای گروه را جواب میداد. جوری از پاکی و معنویت حرف میزد که دلم میخواست به همهی آنها ثابت کنم آنطور که میگوید، نیست. با یک حرکت، نقشهی شیطانیام را در ذهنم چیدم و برای سرگرم شدن چند روزهام برنامه ریزی کزدم. صفحهی شخصی هما را باز کردم و نوشتم:
_سلام وقت بخیر بزرگوار. ببخشید مصدع اوقات شدم. من راجع به امام زمان و رابطه با ایشون میخواستم اطلاعات پیدا کنم. در واقع از نکات و مطالب شما حال معنوی پیدا کردم که با ایشون ارتباط پیدا کنم.
پیام را ارسال کردم و دستی بر موهای ژل خوردهام کشیدم. ساعت آخرین بازدیدش مربوط به دیشب بود. حوصله نداشتم معطل شوم. گوشی را روی تخت انداختم. کانالهای ماهواره را بالا پایین کردم. حوصلهی چرت و پرتهای آن را هم نداشتم. با صدای پیام، خودم را روی تخت پرت کردم. پیام از سیامک بود. برای دو ساعت دیگر به مهمانی دعوتم کرده بود. حوصلهی او و دختر پسرهای از دماغ فیل افتادهی دور و برش را نداشتم ولی دلیلی هم برای نرفتنم نبود. تا خواستم جواب دهم پیامی از هما برایم ارسال شد. فوری روی تخت نشستم. بشکنی زدم وگفتم:
_ ایول آقا سهراب ایول. گل کاشتی. هما خانوم پیام داد...
صفحه شخصی را باز کردم. نوشته بود:
_ سلام و درود. برای ارتباط با امام زمان راههای زیادی هست. بستگی به حال روحی و معنوی خودتون داره. بهترین حال از نظر من ارتباط حضوری با حضرته.
پیام را چند بار خواندم. نمیفهمیدم چه میگوید. مثل اینکه به قول خودشان حسابی سیمش وصل بود. با خودم گفتم:
_ آخه مگه امام زمان هست که ارتباط حضوری داشته باشم؟
حسابی گیج شده بودم. برای ارتباط بیشتر با هما، سریع نوشتم:
_راستش من خیلی اهل دل نیستم. یعنی به راهنمایی نیاز دارم. ارتباط حضوری یعنی چجوری؟ کجا برم یعنی؟
بعد از چند لحظه جواب داد:
_ شما همه جا میتونین با حضرت صحبت کنین. آقا همه جا حضور دارن. از حرفا و کارهاتون با خبرن. براتون دعا میکنن. نگرانتون هستن. همین که شما اسمشون رو آوردین و دوست دارین باهاشون ارتباط داشته باشین یعنی اول ایشون به یاد شما بودن و خواستن که شما باهاشون ارتباط داشته باشین.
این پیامها با این که چند کلمه بودند اما برای من سنگین تمام شدند. چند دقیقهای به نقشهی شیطانیام فکر کردم و حرفهای هما. فاصلهی من با آن چیزی که هما میگفت فاصلهی زمین بود تا آسمان.
همینطور بهت زده و متفکر به گوشی زل زده بودم که پیام بعدیاش ارسال شد:
_ من از جمکران آقا رو تو قلبم پیدا کردم. بهترین راه ارتباط حضوری واسه من اونجا بود. یعنی برای خیلیا اونجاست. پیشنهاد میکنم چند هفته پشت سر هم برین اونجا. وقتی تو این مسیر قرار گرفتین حتما بی حکمت نبوده.
اگه سوالی بود در خدمتم. یاعلی
باورم نمیشد این منم که به جای اینکه هما را با پیامهایم تحت تسلطم در بیاورم، او من را مطیع حرفهایش کرده بود. به حرفهایش فکر کردم. به حکمت خدا که میگفت. به پیامهایی که این یکماه، راه وبیراه از امام زمان و محبت او در گروه میفرستاد. از حیا و ادب، از گناه و دوری از خدا. از هدفِ بودن توی دنیا. همه و همه را میخواندم و بدون باور کردن از آنها میگذشتم اما الان...
سریع لباسم را عوض کردم و سوئیچ ماشین را برداشتم. صدای پیام متوقفم کرد. سیامک بود که گفته بود سهراب کی میرسی؟
با کلافگی برایش نوشتم:
_ داداش من نیستم امشب. کاری برام پیش اومده. خوش بگذره.
سریع به سمت مقصدی که برای خودم هم عجیب بود، حرکت کردم. با پرس و جو بعد از حدود دو ساعت رانندگی به محدودهای که آدرس داده بودند، رسیدم. نزدیکتر که شدم به برکت عکسهای زیادی که در گروه میفرستادند، مسجد جمکران را شناختم. دقایقی بعد وارد محوطه بزرگ آنجا شدم. هیچ حسی نداشتم. تنها نوشتههای هما در ذهنم چرخ میخورد که گفته بود:
_ وقتی از ارتباط با امام زمان میپرسی اول حضرت دوست داشته تو باهاش ارتباط پیدا کنی. بیحکمت نیست این تو این مسیر قرار گرفتن!
برای خودم هم عجیب که چطور الان اینجا هستم. چون فقط خودم میدانستم چطور در این مسیر افتادم.
آرام به سمت در ورودی مسجد حرکت کردم. روی فرشهای حیاط مسجد نشستم. زانوهایم را بغل گرفتم و به روبهرو خیره شدم. مردم در رفت و آمد بودند. نماز و دعا خواندن مردم را نگاه میکردم. فرش کناریِ من شش، هفت پسر جوان با تیپ مذهبی مثل یک حلقه نشسته بودند و حرف میزدند. معلوم بود که با هم صمیمی هستند. نگاهم را از آنها گرفتم و به گنبد چشم دوختم. فضا آرام بود با یک حس آرامش که دوستش داشتم.
هدایت شده از محبوب
نیم ساعتی بدون هیچ حسی نشستم و بعد راهی خانه شدم. گرسنه بودم اما نتوانستم چیزی بخورم. یک لیوان شیر خوردم و بعد از رها شدن روی تختم گوشی را برداشتم. در حال چک کردن پیامهایم بودم که به اسم هما رسیدم. یکساعت پیش برایم نوشته بود:
_ امروز یه اتفاق عجیب افتاد. تو همونجا که بهتون پیشنهاد داده بودم برید، یه نفر رو دیدم شبیه شما. یعنی در واقع شبیه عکس پروفایلتون! خلاصه دعاتون کردم.
برق از سه فازم پرید. هم برایم عجیب بود هم خندهام گرفته بود. سریع برایش نوشتم:
_ به پیشنهاد شما عمل کردم. دوساعت راه بود از تهران تا اونجا. شما کجا بودین که منو دیدین؟
گوشی را کنارم گذاشتم و چشمانم را بستم. هر لحظه همه چیز جالبتر و عجیبتر میشد. کم کم سنگینی خواب را حس کردم با صدای پیامِ گوشی فوری هوشیار شدم. هما نوشته بود:
_واقعا؟ آفرین به همت شما. چقد آقا امام زمان دوستتون داشته که فوری طلبیده. والا اون آقا که شبیه شما بود فرش بغل دست ما نشسته بود. کت لی تنش بود با شلوار کتون مشکی.
از شدت تعجب حس کردم شاخ روی سرم در آمده. فوری برایش نوشتم:
_ فرش کنار من فقط چند تا پسر جوون نشسته بودن و باهم حرف میزدن!
هما که منتظر پیامی از من بود، سریع نوشت:
_خب برادر! منم جز اونا بودم دیگه. همون که از همه خوشتیپتر بود.
وقتی حس کردم که هما سرکارم گذاشته انگار سطل آب یخ روی سرم ریختند. از عصبانیت دمای بدنم بالا رفت. تا آمدم برایش چیزی بنویسم پیامش آمد:
_ خیلی خوشحالم که یه دوست دیگه پیدا کردم. ما یه حلقهی جوانان مهدوی داریم که مثل امروزی دور هم جمع میشیم و دوستانه در رابطه با مباحث مذهبی و اعتقادی حرف میزنیم. یه چیزی مثل همین گروهی که شما هم عضوش هستی. راستش من سرگروهم.
سعید هما هستم، ۲۵ساله اهل قم. میزنی قدش رفیق؟!
کیش و مات شدم. دهانم بسته شده بود. سعید هما! تنها چیزی که با بیحالی توانستم برایش بنویسم این بود:
_خوشبختم داداش. سهراب کیانی هستم از تهران. پایهم واسه هر وقت بگی.
***
با صدای سعید به سمتش برگشتم.
_ بیا بگیر سهراب. آب خوری رو برده بودن اونطرفتر. بچهها هم زنگ نزدن! بیا بریم تو مسجد تا برسن.
لیوان آب را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
نگاه عمیقی به من کرد و گفت:
_ سهراب تو امروز چهلمین هفتهایه که اینجایی. دیگه خودت میدونی و امامت. واسه منم دعا کن.
لیوان یکبار مصرف را در دستم چرخاندم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ تو تمام این هفتهها ذره ذره خودمو پیدا کردم سعید. یعنی میدونی خودش خواست من پیدا بشم. خیلی دوسش دارم و واسه این علاقه، به تو مدیونم آقای هما.
سعید خندید. به گنبد فیروزهای نگاهی کردم. همقدم با هم به سمت مسجد جمکران حرکت کردیم.
#محبوب
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
اینم لوح تقدیر سرکار خانم محبوبه سلیمانی🌹
تبریک به خانم سلیمانی گرامی.
و به خودم که همچین فضایی را ایجاد کردم...والا به خدا🙄
هرکی تو دنیا سر سفره رزّاق بشینه و فقط از دست اون رزقش رو بگیره، نهایتاً میتونه طلب رزقِ دائمِ شهادت بکنه و «عند ربهم یرزقون» بشه و سرشار بشه از برکت. «وارْزُقْنِی مِنْ فَضْلِکَ رِزْقاً وَاسِعاً حَلَالًا طَیِّباً»
@Pelak_channel
Instagram: Hoseinyekta46
🏴 #آبادانم_تسلیت
#پژو_نوکمدادی
مثل همیشه جای پارک نبود. دلم را به دریا زدم و ماشین را کنار سوناتای اروندی، دوبل پارک کردم. دزدگیر را فشار دادم. درحالی که با گامهای بلند از خیابان رد میشدم؛ همه جای خیابان را از نظر گذراندم.
طبق معمول باد تندی وزید. دستی به موهای باد بردهام کشیدم. پیراهن سفیدم را در شلوار جینم مرتب کردم. با وجود روشن بودن کولر ماشین، کمرم از عرق خیس شده بود.
درِ برقی بانک که کنار رفت؛ عینک طرح ریبنم را درآوردم. دکمهی نوبت گیری را فشردم. چشمم به آب سردکن کنار دستگاه افتاد. دلم آب خواست.
«شمارهی ۱۸۹ به باجهی ۲»
بیخیال آب خوردن به طرف باجهی دو رفتم. بدون اینکه بنشینم خم شدم و برگهی چک را همراه مدارک شناسایی از هلال شیشه داخل بردم.
_بی زحمت بخوابون به حساب.
کارمند جوان نگاهی به من کرد و مشغول شد. رد نگاهش را گرفتم و در شیشهی مقابل، خودم را دیدم. تلاش کردم با انگشتان موهای به هم ریختهام را مرتب کنم. موهای مشکی جوانِ کارمند چشمم را گرفت. هنوز رد شانه روی آنها بود. پیراهن سفید و کت طوسیاش به پوست سبزهاش میآمد. یاد چک فردا و حساب خالیام مرا به خود آورد. به ساعت بزرگ بانک نگاه کردم.
«ساعت ۱۲ و ۲۵ دقیقه روز ۲ خرداد ۱۴۰۱»
لبان خشکم را با زبان تر کردم.
_تا فردا میره به حساب؟!
_همین که کارهاش رو بکنم میره به حساب.
نگاهی به بالا کردم.
_قربون خدا بِرُم عزای ای چک فردامو گرفته بودُم.
جوانک نیم نگاهی به من کرد. فهمیدم کنجکاو ادامهی ماجرا شده. دستی به موهای عرق کردهام کشیدم. با هیجان بیشتری ادامه دادم:
_دم ظُری یه سفارش گرفتُم واسه دکور مطب یه دکتری تو متروپل...
با دست به سمت آسمان خراشترین ساختمان آبادان اشاره کردم.
_دمش گرم! دکترو میگُم. یه چک روز برا پیش پرداخت نِوشت؛ بوگو چقد؟!
با دست به چکی که دستش بود اشاره کردم.
_همو اندازه چک فردام.
اینبار با لبخند نگاهم کرد. برق چشمان مشکیاش را دیدم. سرم را بالا گرفتم. خجالتم از عرق روی پیراهن و موهایم از بین رفت.
_قربونش برُم _خدا رو میگُم_ مُو خو ازش پیش پرداخت نخواسته بودُم.
حس کردم توجه کارمندهای دیگر و یکی، دو مشتری بانک هم به حرفهای من جلب شده است.
رو به مرد مشتری باجهی کناری که موهای جوگندمی داشت؛ با صدای رساتری گفتم:
_خو اَ کجا میدونس مُو فردا چک دارُم؟!
یک ابرویش را بالا داد و سرش را بالا و پایین کرد. هیکل چهارشانهام را صاف کردم. رو به کارمند میانسالی که همان پیراهن سفید و کت طوسی تنش بود؛ ادامه دادم:
_کا او وقت همو مبلغ چک فردا مُونه بنویسی؟!
کارمندِ میانسال همانطور که روی صندلی باجهی کناری مینشست؛ گفت:
_خدا خیلی دوسِت داره!
تا وقتی از بانک بیرون بیایم، جملهاش در گوشم تکرار شد:
«خدا خیلی دوسِت داره...»
با صدای مردِ کنار ماشینم به خودم آمدم.
_راننده پژو نوک مدادی کجان؟!
با قدمهای بلند از خیابان گذشتم. نزدیک ظهر بود و آفتاب بهاری مغز سر را میسوزاند. بیشتر مغازههای خیابان امیرکبیر باز بود. اما شلوغی عصر را نداشت.
نزدیک ماشین سرم را پایین آوردم و از رانندهی سوناتای سفید ۲۰۱۸، با لبخند عذرخواهی کردم.
اخمش را از زیر عینک رِیبَنَش دیدم. زیر لب غر زد و پشت فرمان نشست.
جلوی ماشین، تا قسمتی از خیابان، شن و ماسه بود. دنده عقبی گرفتم. ماشین اروندی آرام جلویم آمد. رینگهای اسپرت ماشینش با طمأنینهای خواستنی چرخید و با گاز شدیدی دور شد. نگاهی به قدِ سر به فلک کشیدهی ساختمان متروپل کردم. حس کردم سرنوشت من و متروپل بهم گره خورده. لبخندی زدم و دنده را روی یک، هول دادم. پایم را آرام از کلاچ برداشتم. ماشین کمی به جلو رفت. ناگهان صدای مهیبی آمد.
همه جا ازغبار غلیظ پر شد. بدون توقف جلو رفتم. پشت سرم را نگاه کردم. از میان آن همه خاک ساختمان ده طبقهی متروپل را پهن بر زمین دیدم.
چشمانم از حدقه بیرون زد. فکر مطب دکتر و چکی که تازه به حساب خوابانده بودم، افتادم.
دلم برای دکتر بخت برگشته و خودم سوخت.
یاد خودم و ماشینم افتادم. نفس عمیقی کشیدم.
_کوکام خوب در رفتُم.
این را گفتم و به آسمان نگاه کردم. خستگی و کلافگی که از خیسی عرقم داشتم از بین رفته بود. حس سبکی داشتم. خودم را در حال حرکت در آسمان دیدم. یکی، دو نفر دیگر هم مثل شعاعی نورانی به آسمان میرفتند. به پایین پا نگاه کردم. تقریبا نیمی از ساختمان عظیم متروپل، مانند کیک له شدهای، روی زمین ریخته بود. در میان آن همه غبار، بدون هیچ مانعی همه چیز را واضح دیدم. کارمند جوان بانک، مرد میانسال داخل بانک و ده ها نفر دیگر دور پژوی نوک مدادی زیر آوار، جمع شده بودند و برای نجات کسی که داخل ماشین بود تلاش میکردند.
#140132
#نرگس_مدیری
#آبادانم_تسلیت 🏴
#ایرانم_تسلیت 🏴
شهــــــــ آبادان ــــــــرم امشب بیدار است.
و
چشمـــــــان غبـــــار گرفتهی مــــــــادرانش به گِـل نِشستــهـ...
خدایــــا!
چنــد عزیـــزِ جــان مـــادر، زیرِ آوارِ بیکفایتی خوابیده؟!
#التماس_دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 لطفا جدی بگیرید
این یک فتوای شرعی است و خداوند نخواهد گذشت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آمریکا
این چند کلیپ را برای رفقایی که ژست روشنفکرانه و آمریکا دوستی دارند بفرستید.
آمریکایی که هست با آمریکایی که رسانه ها نشان میدهند تومنی صنار تفاوت دارد. نمیدانم صنار چقدر میشود ولی میدانم که مرغ همسایه بخوری پاته نخوری میگی بو میده...خلاصه که یه عدهای هنوزم وقتی میرن ترکیه فکر میکنن رفتن آمریکا و خلاصه که جمله کلیدیه این بچه ها اینه که خاک تو سرتون...خاک تو سر همهتون... اینا اگر برن آمریکا که دیگه هیچی. خلاصه که این کلیپا رو بذارین ببینن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکالمه شهید احمد کاظمی با سردار رشید در قرارگاه فتح پس از آزادسازی خرمشهر
شهید کاظمی تو این مکالمه میگه خداوند خرمشهر رو آزاد کرد (قبل از اونکه امام خمینی این حرف حکیمانه رو بزنه!)
حاج قاسم سلیمانی هم میگفت احمد فاتح واقعی خرمشهر بود، اما هیچ وقت از نقش خودش در این پیروزی چیزی نمیگفت...
#خرمشهر
#سوم_خرداد
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونگی آزاد شدن خرمشهر...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📳 ماجرای گزارش ۲۰۳۰ و خانم علیزاده / قضاوت ناعادلانه
خانم علیزاده مادر معلول و سرپرست خانوار: من راضی نیستم کسانی که در مورد من مطلب طنز گفتند دلم شکست و حلالشون نمیکنم
🔺حق الناس فقط خوردن مال مردم و از دیوار مردم بالا رفتن نیست حق الناس یعنی از قضیهای اطلاع نداری و در موردش قضاوت میکنی با انتشار کلیپی خواسته یا نا خواسته، تو هم توی اون قضیه شریکی، لطفاً زود باور نباشیم.
@wiki_shobhe 🌱
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین121 #تمرین #شهید #یادداشت یک یادداشت سه جملهای بنویسید. 🔸جمله اول خطاب به شهید حسن صیاد خدا
#تمرین122
نور
خواهر شوهرتان یک بسته فلافل نیمه آماده خریده و آمده خانهتان. قرار است شام را خودش آماده کند.
شما بعد از دو هفته تازه یک روغن یک لیتری خریده اید هشتاد هزار تومن. خواهرشوهر عزیزتان همینجور که دارد قول و غزل افاده میکند همینجور دارد سر روغن را کج میکند توی ماهیتابه و از دست پختش تعریف میکند. مرتب روغن کم و کمتر میشود.
شما همینجور که دارید خودخوری میکنید باید لبخند عصبیتان را ادامه دهید. البته میتوانید با همین چهار تا انگشت ... یا با همین پشت دست...و روغن را از دستش بگیرید.
در همین فکرها هستید که چند سیب زمینی بر میدارد، خلال میکند و ته مانده روغن را هم به باد میدهد...
🔸آیا خواهرشوهرتان میخواهد لج شما را در بیاورد؟
🔸آیا خواهرشوهرتان مریض است؟ خدا شفایش دهد.
🔸آیاخواهرشوهر قحط بوده که این خواهرشوهر را انتخاب کردهاید؟
🔸آیا قلبا به خواهرشوهر خود عشق میورزید؟
🔸خواهرشوهر دارید شاه ندارد؟
🔸آیا روز و شب دعا میکنید برای چنین خواهرشوهرِ نازنینی، فرشته روی زمینی؟
🔸ماجرا از آنجا شروع شد که پارسال بهار همسر شما از دستپخت شما در طایفهاش بسیار تعریف کرد. حالا فهمیدهاید که این چشم سفید انتقام چه چیزی را میخواهد بگیرد؟
این صحنه را توسط راوی اولشخص روایت کنید. سعی کنید لحن داستانی داشته باشید.
#تمرین122 #روایت #خواهرشوهرعزیزم #فلافلنیمهآماده #اسراف #وان_شات #تمرین #صحنه #توصیف #لبخندعصبی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344