فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📳 ماجرای گزارش ۲۰۳۰ و خانم علیزاده / قضاوت ناعادلانه
خانم علیزاده مادر معلول و سرپرست خانوار: من راضی نیستم کسانی که در مورد من مطلب طنز گفتند دلم شکست و حلالشون نمیکنم
🔺حق الناس فقط خوردن مال مردم و از دیوار مردم بالا رفتن نیست حق الناس یعنی از قضیهای اطلاع نداری و در موردش قضاوت میکنی با انتشار کلیپی خواسته یا نا خواسته، تو هم توی اون قضیه شریکی، لطفاً زود باور نباشیم.
@wiki_shobhe 🌱
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین121 #تمرین #شهید #یادداشت یک یادداشت سه جملهای بنویسید. 🔸جمله اول خطاب به شهید حسن صیاد خدا
#تمرین122
نور
خواهر شوهرتان یک بسته فلافل نیمه آماده خریده و آمده خانهتان. قرار است شام را خودش آماده کند.
شما بعد از دو هفته تازه یک روغن یک لیتری خریده اید هشتاد هزار تومن. خواهرشوهر عزیزتان همینجور که دارد قول و غزل افاده میکند همینجور دارد سر روغن را کج میکند توی ماهیتابه و از دست پختش تعریف میکند. مرتب روغن کم و کمتر میشود.
شما همینجور که دارید خودخوری میکنید باید لبخند عصبیتان را ادامه دهید. البته میتوانید با همین چهار تا انگشت ... یا با همین پشت دست...و روغن را از دستش بگیرید.
در همین فکرها هستید که چند سیب زمینی بر میدارد، خلال میکند و ته مانده روغن را هم به باد میدهد...
🔸آیا خواهرشوهرتان میخواهد لج شما را در بیاورد؟
🔸آیا خواهرشوهرتان مریض است؟ خدا شفایش دهد.
🔸آیاخواهرشوهر قحط بوده که این خواهرشوهر را انتخاب کردهاید؟
🔸آیا قلبا به خواهرشوهر خود عشق میورزید؟
🔸خواهرشوهر دارید شاه ندارد؟
🔸آیا روز و شب دعا میکنید برای چنین خواهرشوهرِ نازنینی، فرشته روی زمینی؟
🔸ماجرا از آنجا شروع شد که پارسال بهار همسر شما از دستپخت شما در طایفهاش بسیار تعریف کرد. حالا فهمیدهاید که این چشم سفید انتقام چه چیزی را میخواهد بگیرد؟
این صحنه را توسط راوی اولشخص روایت کنید. سعی کنید لحن داستانی داشته باشید.
#تمرین122 #روایت #خواهرشوهرعزیزم #فلافلنیمهآماده #اسراف #وان_شات #تمرین #صحنه #توصیف #لبخندعصبی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مداد رنگی♡.mp3
2.98M
مدادهای رنگی مو . . .
-نذر کردم که باهاشون هِی حرم بکشم :))
هدایت شده از شباهنگ
در را باز میکنم. نرگس آمده. با خبر قبلی. فهمیده بود که بخاطر زمین خوردنم دستم بدجوری درد گرفته. با یک ساک آمده. نمیدانم چه چیزهایی در آن هست.
حدس میزنم لباس باشد. شاید از آقا مرتضی اجازه گرفته شب را بماند. اما آخر پس محسن و حسن چه؟ نه دلم میآید از آنها که جانش بهشان بسته جدا باشد، نه میتوانم الان بگویم آنها هم بیایند. چون فصل امتحانات است. هم محسن و حسن هم سپیده ی من در حال درس خواندن هستند.
همینطور که لباسهایش را سبک میکند، برایم توضیح میدهد که دلش برایم تنگ شده بچهها مدرسه هستند. و آقا مرتضی خودش شام درست میکند تا بچه ها برگردند.
یک پیراهن کوتاه آبی حریر ملایم پوشیده با شال و شلوار پررنگتر البته شالش را روی دوشش انداخته. شبیه هندیها شده. همیشه او را تحسین میکنم. با اینکه هزینه زیادی نمیکند اما همیشه خوش پوش است. لبخند میزنم و تحسینم را بر زبان میآورم. با مهربانی تشکر میکند. مشغول درست کردن غذا در آشپزخانه میشود. از من هم میخواهد نزدیکش باشم تا با هم صحبت کنیم. از توی ساکی که همراهش بود مایه فلافل آماده را در میآورد و مشغول میشود. همزمان دارد درباره اینکه قرار است خانواده همسرش هقته دیگر بیایند صحبت میکند. دلش میخواهد برایشان برنامه بچیند. رنج سنی ها را میگوید و مقدار زمانی که آنها میتوانند بمانند. از من هم مشورت میخواهد. چند بازی قدیمی را پیشنهاد میکنم. و کتاب برای بزرگترها. به فکر میرود. روغن را برمیدارد و داخل تابه میریزد. یک هفته ای میشد که کجدار و مریز با روغن قبلی گذرانده بودم. مقدار زیادی فلافل سرخ میکند. روغن کوچکمان به انتها نزدیک شده. گوشم به دهان نرگس است و پاسخ میدهم. اما چشمم به روغن و فکر اینکه الان روغن تمام میشود. نرگس هم سخت مشغول سرخ کردن است. حواسش به بی حواسی من نیست. دانههای درشت عرق روی پیشانیاش را میبینم. بلند میشوم. و با دست سالمم سعی میکنم از یخچال برایش آب خنک بیاورم تا با نوشیدن شربت کمی از این گرما نجاتش دهم. که خودش دست به کار میشود.
همزمان از کارهای بامزهی حسن میگوید. خندهاش گرفته. من اما از طرفی از خودم بابت نگرانی تمام شدن روغن و دیر پذیرایی کردن خجالت زده ام. از طرف دیگر واقعا نمیدانم با نبود روغن چه کنم؟
با اصوات نامفهوم مثل اوم آهان ههه همراهیاش میکنم. و از درون با خودم درگیرم.
به طرف پنجره میروم تا خم پنجره را باز کنم که او کمی از خنکای صبح آخر اردیبهشت بهره ببرد هم حالا که باید بخندم و نمیشود خیلی به چشم نیاید. در واقع فرار میکنم. تشکر میکند.
بعد هم مشغول پوست کندن ۳ عدد سیب زمینی متوسط میشود. این یعنی ته مانده روغن هم پر...
دیکر واقعا نمیدانم چه کنم. ساعت یازده شده. وقتی آمد ساعت ۱۰ بود. یک ساعت است که بی وقفه مشغول سرخ کردن و مصرف روغن است.
صدای زنگ در یعنی سپیده از کتابخانه برگشته و گرسنه است. در را باز میکنم. سپیده خندان و خوشحال از بوی خوب غذا و متعجب که چطور من با با دستم این کار را کرده ام با لذت بو میکشد و با اشاره به داخل میپرسد: 《دستت خوب شده مامان؟!》
در را بیشتر باز میکنم. میخندم و میگویم: 《علیک سلام سپیده خانوم! منم خوبم. ممنون》
خم میشود تا بند کفشهایش را باز کند. و همزمان عذرخواهی میکند.
وارد میشود و با دیدن عمهی مهربانش گل از گلش میشکفد. میخواهد با همان دست و صورت و لباس به طرف نرگس برود که من و نرگس همزمان به او هشدار میدهیم از بیرون آمده و هنوز دستش را نشسته، لباسش را عوض نکرده، آشپزخانه را آلوده نکند. میخندد و اعتراض میکند که 《همه مامانا عین همن》و سرکی به آشپزخانه میکشد چشمش به فلافلها میخورد لبخند میزند و در حال ذوق و تشکر است که بطری کوچک خالی روغن را میبیند. امیدوارم از غرزدنهای یک هفته گذشته من و خودش درباره کمبود روغن چیزی به نرگس نگوید که پیش از پیدا کردن فرصتی برای یک ایما و اشاره و متوجه کردنش بند را به آب داده و امیدم را ناامید میکند. صدای متعجبش بلند میشود
_ عمه!
با چشمهای گرد شده نرگس را نگاه میکند و ادامه میدهد:
_ یه هفتهست پوستِ بابام کنده شد از بس من و مامانم روغن روغن گفتیم. چجوری در طرفهالعینی تمومش کردی عمه؟ چطوری تونستی با ما اینکارو بکنی عمه؟
و میرفت که بدترش کنه، که هشدار هشدارگونه صداش زدم
_سپیده!
نرگس خندید. گفت نگران نباش عزیزم و به طرف ساک دستی اش رفت. یک بطری روغن و چند ظرف غذا درآورد. گفت:
《بفرمایید، اینم روغن، دیگه سر داداشم غر نزنیدا ! با هر دوتونم!》
من که خجالت زده شدم. گفتم چرا زحمت کشیدی آخه. ولی سپیده گفت اون ظرف غذاها چیه عمه؟ چشمم را با حرص روی هم گذاشتم. این دختر من چرا انقدر بیتعارف است؟ درست است که نرگس خیلی مهربان است اما دلیل نمیشود که سپیده بی ادبانه رفتار کند.
نرگس گفت ناقابله، یه کم هم خورش قیمه نصفه نیمه که اینجا سیبزمینی واسش سرخکرد
هدایت شده از شباهنگ
م. برای شامتون.
این چی گفت؟ ای وای من ناراحت شد. چون میخواست شامم بمونه خودش گفت آقا مرتضی خودش شام میذاره. حسابی شرمنده شدم با این بچه بیتربیت کردنم. وای سپیده! وای! وای از بی فکریهای تو...
عه، نرگس جون دست پخت شما که عالیه، ولی بدون خودت نمیچسبه، شبو بمون، این همه زحمت کشیدی.
لبخند زد. تشکر کرد گفت : حالا تا بعدازظهر ببینم آقا مرتضی چی میگن. از اولم قرار بود برگردم حتما. چون بچهها امتحان دارن. بخصوص حسن که کوچیکتره بیشتر همراهی میخواد.
نرگس مشغول جا دادن غذاها توی یخچال و منم مشغول فرو کردن چشم غرههای بی سر و صدام به سپیده شدیم. سپیده هم که دید اوضاع خوب نیست گفت :
_من برم لباس عوض کنم . و سر به زیر انداخت و راهی اتاق شد.
نرگس گفت بیا لیست چندتا غذای کم دردسر و کمروغن بنویسیم که تا وقتی دستت خوب بشه داداش خودش بتونه درست کنه.
چه فکر بکری! خوشحال شدم چون هر روز نیم ساعت فکر میکردیم و در آخر ده دقیقه بعد نیمرو میخوردیم...
#شباهنگ
#آقامرتضی
#تمرین122
هدایت شده از محبوب
«انتقام چرب»
سر درد امانم را بریده بود اما نتوانستم نسبت به سفارش ناهار نسبتا سختی که موقع خداحافظی داده بود، بی تفاوت باشم. بعد از مدتها بی روغن ماندن و خوردن غذاهای آب پز، بالاخره دیشب با غرور خاصی همراه با لبخند ژکوند همیشگیاش، یک بطری یک لیتری روغن سرخ کردنی روی کابینت آشپزخانه گذاشت.
با چشم به آن اشاره کرد و چند بار ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «سمیرا این گنجهها، گنج. مواظبش باشیا. با قطره چکون استفاده کن ازش.»
به یاد مسخره بازیهای دیشب و سفارش کتلت با کلی سیب زمینی سرخ کردهی صبحش، لبخند زدم و یک استامینوفن برای آرامش رگهای مغزم خوردم.
روغن را با احترام از کابینت بیرون آوردم و بسته گوشت چرخ کرده را کنار گاز گذاشتم که زنگ آیفون به صدا در آمد. حقیقت از آنچه که در تصویر میدیدم، به من نزدیکتر بود. در را زدم و مثل برق شروع کردم به جمع و جور کردن پذیرایی. صدای زنگ در با کشیدن نفس عمیقم یکی شد.
به سختی گوشهی لبهایم را به سمت بالا کشیدم و با لبخندی مصنوعی به خواهرشوهر گرامی سلام کردم. نگاهش یک دور در خانه چرخید و روی چیزی ثابت ماند. به لبخند و چشمهایش که شیطنت در آن موج میزد، نگاه کردم. گنج آشپزخانه را شکار کرده بود. نگاهم کرد و کیسهای که دستش بود را بالا گرفت. با لبخند حرص در بیاری به آن اشاره کرد و گفت: «ببین چی آوردم براتون سمیرا جوون. فلافلهاش حرف نداره. یه چایی بریزی واسم، میرم درست میکنم تا داداش بیاد آماده میشه. فقط نون باگت بگو بگیره.»
دندانهایم از شدت فشاری که تحمل کرده بودند، درد گرفته بود. وارد آشپزخانه شدم و کتری را روشن کردم و گفتم: «ممنون سحر جان زحمتت میشه. من خودم درست میکنم. گوشت گذاشته بود....» بین حرفم پرید و گفت:
«خیلی امروز هوس فلافل کرده بودم. به دلم افتاد ناهار بیام پیشتون.»
دستی به بطری روغن کشید و با لبخندی که سعی داشت مشخص نباشد گفت: «خوبه روغن داشتین حالا»
چاییاش را خورد و عملیات آزار رسانیاش را سریعتر شروع کرد. زیر چشمی به من نگاه کرد. گنج عزیز را درون ماهیتابه سرازیر کرد. زیر لب گفتم: «آخ سینا کجایی که استفادهی قطره چکونی رو ببینی.»
فلافلهای نیم پز در روغن داغ شناور بودند، مثل چشمهای من در اشک!
نفس عمیقی کشیدم و به طرف گاز رفتم و گفتم:«شما خسته شدی دیگه برو بشین، دیگه آخراشه.» و به طور نامحسوس خواستم روغن را بردارم که او سریعتر عمل کرد و بقیهی روغن را درون قابلمهی دیگری که روی گاز بود خالی کرد. با دهان باز به این حرکت ظالمانه نگاه کردم.
قیافهی من را که دید. لبخند زد و گفت:« داداش عاشق سیب زمینی سرخ کردهس. قبلنا میگفت: سحر! از بیرونم خوشگلتر و تردتر درست میکنی. گفتم حالا که داره اینا سرخ میشه، سیب زمینیهام اون طرف سرخ بشه.» بعد هم با یک لذتی که از میخکوب کردن من برد، به کارش ادامه داد.
نگاهم را از بطری خالی روغن هشتاد هزار تومنی گرفتم و منطقهی عملیات خواهرشوهر را به مقصد دستشویی ترک کردم. آینه رگهای قرمز چشمم را چقدر پر رنگ نشانم داد. آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم. آیفن تصویر سینای خندان و در انتظار کتلت را نشان میداد که خواهرش در را باز کرد.
چشمهای گرد شدهاش وقتی که خواهرش را دید با دیدن بطری خالی روغن، گردتر شد. آب دهانش را قورت داد و سلام کرد. یک نگاهش روی فلافلها و سیب زمینیهای سرخ شده بود که سحر درون ظرف بزرگی چیده بود و یک نگاه دیگرش به گنج تمام شده.
وقتی نگاهش به من افتاد، از چشمهایش خواندم که گفت: «من پشت دستمو داغ میکنم که دیگه از آشپزیت پیش خانوادهم تعریف نکنم.»
#تمرین122
#محبوب
هدایت شده از حرکت در مه
4_5965141014963290210.mp3
6.07M
رضا امیرخانی
مستندنگاری از سری کارگاههای آل جلال
قسمت اول
هدایت شده از حرکت در مه
4_5985426497689616819.mp3
5.37M
هدایت شده از حرکت در مه
4_6006101456640278795.mp3
5.97M
هدایت شده از حرکت در مه
4_6026325504154402976.mp3
3.38M
هدایت شده از " اُمِّایلیآ "
"طلای ۱۸ عیار"
از حیاط خانه صدایش میآمد. بلندبلند و با هیجان نامم را صدا میزد.
فاطمه...فاطمه...فاطمه...خریدم.
چند ثانیهای به خودش استراحت میداد و دوباره
نامم را با لحن کِشداری صدا میزد.
در ورودی را باز کردم و منتظر آمدنش شدم.
نفسنفس زنان از پلهها بالا آمد و روبهرویم ایستاد. بطری روغن را مثل مدال افتخار بالای سرش گرفت و گفت: بالاخره خریدم.
با دیدن روغن یکلیتری، مانند بچهای دستانم را بهم کوبیدم و آخجونی گفتم. با خودم گفتم بالاخره دوره آبپز خوردن به پایان رسید.
رضا با روغن یکلیتری دور خانه میچرخید و با خودش حرف میزد.
آخرش روبهروی اُپن ایستاد و نگاهی به گلدان لاجوردی انداخت.
گلدان را برداشت و روغن را جایش قرار دارد و با نیشخندی گفت: فاطمه، این الان حکم طلای ۱۸عیارو دارههاااا. دیگه تو و این طلای ۱۸ عیار. ببینم چهجوری روسفیدم میکنی.
چشم نازک کردم و ایشی نثارش کردم. با رفتن رضا دستی روی روغن کشیدم و به فکر غذاهایی که در این مدت هوسش را کرده بودم افتادم. هر کدام را در ذهنم تجسم و مقدار استفاده روغنش را محاسبه میکردم.
ناگهان در ورودی باز شد و ستاره وارد خانه شد.
با دیدن ستاره خشکم زد.
انگار خودش متوجه قیافهام شده بود. تندی پرید و درآغوشم گرفت و گفت: سلام عزیزم. چقدر دلم برات تنگ شده بود.
لبخندی بیجانی زدم و گفتم: اره جون عمهات، تو گفتی و منم باور کردم. در و کی برات باز کرد؟
ستاره مانتویش را درآورد و روی مبل انداخت و گفت: رضا رو دم در دیدم. داشت میرفت که سر رسیدم و گفتم در و نبنده. گفتم امشب دور هم باشیم.
"با خودم گفتم حتما بوی روغن به مشامش خورده که اینطوری مثل اجل معلق سر رسیده."
با صدای در یخچال، برگشتم و نگاهش کردم.
بهدنبال چیزی میگشت. کشوها رو باز و بسته میکرد.
نزدیک شدم و گفتم: دنبال چی میگردی؟
ستاره همینطور که در حال زیر و رو کردن وسیلهها بود با لبخند موفقیت آمیزی، بسته فلافل را بیرون آورد و گفت: احمدخیلی دلش هوس فلافل کرده بود. گوجه و خیارشور هم دارین؟ اصلا فلافل بدون گوجه و خیارشور مزهای نداره.
بدون اینکه منتظر جوابی باشه، خودش گوجه و خیارشور را پیدا کرد و روی میز ناهار خوری گذاشت.
من مات مانده بودم در برابر این همه حجم، بیپروایی.
همانطور که در حال پیدا کردن تابه بود گفت: زنداداش تو گوجهها و خیارشور و ریز کن من فلافل و سرخ میکنم.
با شنیدن کلمه سرخ میکنم، ناخودآگاه چشمم به طلای ۱۸ عیار افتاد.
روغن را برداشتم و گفتم: ستاره جان نمیخواد تو زحمت بکشی. تو بیا گوجه و خیار شور ریز کن خودم سرخ میکنم. (آرام زیر لب گفتم: مگر از جنازهام رد بشی بزارم دستت به این روغن بخوره)
از او اصرار و از من انکار.
بالاخره موفق شدم و تابه را از دستش گرفتم.
فرچهای را به روغن آغشته کردم و ته تابه را چرب کردم.
فلافل را درون تابه چیدم و شعله گاز را روشن کردم.
سر برگرداندم دیدم، ستاره دست به کمر یکی از ابروهایش را بالا داده. سرم را به طرفین تکان دادن و گفتم: چیزی شده؟
ستاره نزدیکم شد و بطری روغن را گرفت گفت: داری خیرات میکنی؟ فلافل اصلش به روغن زیاد و برشته شدنشه. بیا برو کنار خودم درست میکنم.
تا بیایم چیزی بگویم نصف روغن را در تابه ریخت. با دیدن فلافلهایی که در روغن غوطهور شده بودند قلبم به درد آمد.
نمیدانستم اگر رضا بفهمد که چه بلایی سر طلای ۱۸ عیارش آمده، چه حالی میشود.
موقع شام، با خوردن هر تکه از فلافل انگار، تکهای از قلبم را میخوردم. هر از گاهی لبخند میزدم و میگفتم: فلافل رو ستاره جان درست کرده.
احمد و رضا هم بهبه و چهچه میکردند و آفرینی به ستاره میگفتند.
ناگهان رضا سرچرخاند تا طلای ۱۸ عیارش را به احمد نشان دهد. با دیدن بطری روغن، لقمه در گلویش گیر کرد، و شروع کرد به سرفه کردن.
نگاهی به من انداخت و نگاهی به روغن.
آب دهانش را قورت داد و گفت: چقدر رو سفیدم کردی.
با صدای لرزان گفتم: فلافل رو ستاره جان درست کرده.
#تمرین122
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
#سولپیلیز
کیسه خرید را وسط هال رها کرد و همانطور که عمامهاش را برمیداشت، گفت:
-خانومی... ترتیب اینا رو بده.
کیسه را برداشتم تا یخچالی و غیریخچالی را جدا کنم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، نایلون سیاهرنگ توی کیسه بود. تعجب کردم:
-تو این کیسه سیاهه چیه؟
خندید:
-محموله است...
در نایلون سیاه را باز کردم و با دیدن قوطی روغن سوالی نگاهش کردم.
کتاب به دست گوشه اتاق نشست و گفت:
-عبام نازکه... خجالت کشیدم تا خونه بیارم...
- به خدا که سخت میگیری... بابا دیگه اینطورام نیس که کسی نتونه بخره
لبخند دلنشینی زد:
-میدونم، ولی بازم روم نمیشه... ان شاءالله که همه میتونن بخرن
***
از صبح که چشم باز کرده بودم، داشتم به ناهار فکر میکردم. عجب معمای سختی است. همچنان که درگیر "چی بپزم" بودم، زنگ خانه به صدا درآمد. عجیب بود. معمولا کسی این ساعت به خانه ما نمیآمد. به قول سریالها "یعنی که میتونست باشه؟" بیخیال فکر به سریالها و جملههای همیشگیشان در را باز کردم.
با دیدن خواهرشوهرم پشت در، آن هم آن ساعت روز و بیخبر، نزدیک بود شاخ در بیاورم.
عاطفه با دیدن من لبخند پهنی روی لب نشاند:
- سلام زنداداش... مهمون نمیخوای؟
به مخدههای قرمز کنار اتاق تکیه داد و گفت:
-حاجی رفته شیراز... تنها بودم گفتم بیام پیش شما...
شوهر خواهرشوهرم از آن حاجیهای مکه ندیده بود. البته یک دختر هم داشت که معمولا بیست و چهارساعته خانه مادرش بود.
برایش شربت آوردم و احوال دخترش را پرسیدم.
-بمیرم الاهی... شوهرش از این ویروس جدیدا گرفته... بچهم طفل معصوم یه هفته است همش به مریضداریه
نفسش که جا آمد، چادر و روسریاش را درآورد و از جا بلند شد.
-ناهار امروز مهمون من... سر راه که میاومدم، یه بسته فلافل آماده خریدم دور هم بخوریم...
دلم هری ریخت. ناهار درست کردنش یک طرف، فلافل پختنش یک طرف. سریع بلند شدم:
-نه این چه حرفیه؟... خودم الان ناهار میذارم
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- نه دیگه من اینا رو آوردم... میدونی که حاجی خوش نداره سر سفره دیگرون بشینم... خونه گلی هم که میرم دست خالی نمیرم...
دخترش را میگفت.
به دنبال ماهیتابه و روغن در کابینتها را باز میکرد:
-روغن ندارین؟... کاش میدونستم براتون آورده بودم... چند هفته پیش حاجی گفت احتمالا گرون بشه... یه چندتایی گرفت...
خم شدم و از توی فر روغن را برداشتم. روی کابینت گذاشتم:
-نداشتیم... دیشب آقا رضا خرید
چشمانش برق زد:
-روغنای ما بهتره، از ایناس که تلویزیون تبلیغ میکنه... چی میگه... آهان... ترد سرخ میکنه
خودش به حرفش خندید و ادامه داد:
-ولی اینم بد نیس... حالا یکی از اونا رو برات میارم
سعی کردم نخندم. پارسال که رب گران شد هم همین را گفت، اما دریغ از یک قاشق رب که برایم بیاورد.
چه باید میگفتم. چطور منصرفش میکردم. یاد سرماخوردگی هفته پیش همسرم افتادم. مردد گفتم:
-راستش آبجی آقا رضا یکم سرماخورده بود... فلافل براش خوب...
نگذاشت جملهام را کامل کنم، خیلی تند گفت:
-دکترا میگن اگه بو نخوره طوری نیس... تا رضا بیاد بوش رفته
جلو رفتم و گفتم:
- پس شما بفرمایید یکم استراحت کنین... من سرخ میکنم
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- من خسته نیستم... امروز اومدم داداشمو سولپیلیز کنم... آخه داداشم دستپخت منو خیلی دوس داره...
از تلفظ بامزه سوپرایز خندهام گرفت. با خودم فکر کردم مگر غافلگیری چه مشکلی دارد که باید از یک کلمه خارجی آن هم اشتباه استفاده کنیم.
شروع کرد به سرخ کردن فلافلها. با هربار جلزوولز روغن توی ماهیتابه کف سر من هم میسوخت. نه میتوانستم مانعش شوم و نه طاقت دیدن آن صحنه را داشتم. چند باری تلاش کردم به بهانه خوردن آب و چای و کمی نشستن و استراحت کردن، از پای اجاق گاز دورش کنم، اما انگار قصد کرده بود ته قوطی را دربیاورد. مایع فلافلها تمام شد و هنوز کمی کمتر از یکسوم روغن در قوطی مانده بود. داشتم نفس آسودهای میکشیدم که یکدفعه خم شد و از جای سیبزمینیها سه تا سیبزمینی که داشتیم را برداشت و شروع کرد به پوست کندن:
-داداشم عاشق سیبزمینی سرخ کرده است.
آه از نهادم برخاست. دیگر امیدی به این قوطی روغن نبود. در دلم ولولهای به پا بود.
گوشی را برداشتم و به همسرم پیام دادم که مهمان داریم. و در دلم گفتم: "چه مهمانی!"
همسرم پیام داد: با روغن پذیرایی کن.
میدانستم شوخی میکند. هنوز به ثانیه نکشیده بود که پیام بعدیاش آمد: هندونه میگیرم... چیز دیگه کم و کسر نداری؟
تندتند تایپ کردم: نون ساندویچی بگیر، مهمون ویژه داریم.
با دیدن چشم پر از شین همسرم تشکری برایش تایپ و سپس ارسال کردم.
یکدفعه فکری به ذهنم رسید. در علامه گوگل ارجمند چند حدیث درباره سعه صدر و صبر جستجو کردم و در ایتا برایم همسرم ارسال کردم.
سلام نماز را نداده بودم که همسرم وارد خانه شد. خواهرش به استقبالش رفت، اما یکدفعه ایستاد:
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
-اوا داداش یادم نبود سرما خوردی... خوب شد بوست نکردما
خندهام را فرو خوردم.
همسرم بعد از سلام و علیک مفصل با خواهرش وارد آشپزخانه شد. هندوانه را کنار آشپزخانه گذاشت و خواست بیرون برود که چشمکی برایش زدم و لب زدم:
-ایتا
تا شوهرم لباس عوض کند و آبی به سر و صورت بزند، سفره را انداختیم. همسرم سر سفره زانو به زانوی خواهرش نشست. گوشیاش را کنارش گذاشت و گفت:
-از این ورا آبجی؟
عاطفه دست دور گردن رضا انداخت و گفت:
-دلم برا داداش کوچولوم یه ذره شده بود... چقدر لاغر شدی داداش... امروز اومدم داداشیمو سولپیلیز کنم... بخور ببین چی پختم برات
نگاه همسرم به قرصهای فلافل داخل ظرف افتاد. خندید گفت:
-واقعا آبجی حسابی سولپیلیز شدم...
گوشیاش را برداشت و چیزی تایپ کرد. به طرفم نگاه کرد و با چشم و ابرو به گوشی اشاره کرد. به بهانه آوردن آب به آشپزخانه رفتم. گوشیام را برداشتم و پیامش را باز کردم:
-خدا روزی رسونه عشقم.
#تمرین122
هدایت شده از خاتَم(ص)
یاحق
اخگر
سیاهی چشمانش مرتب اینطرف و آنطرف میرفتند. لبانش دائم باز و بسته میشدند. یک چیزی در درونش شعله میکشید؛ یک چیزی مثل یک گوی آتشین؛ که به طرفم پرتاب میشد؛ که جانم را میسوزاند؛ که درد همیشگی معدهام را تشدید میکرد.
اولین پارهی آتشش، زمانی دامنم را گرفت که گفت:
بهت بر نخورهها سیما جون؛ ولی غذات همیشه بینمکه. البته داداشم طفلک مظلومه. هیچی نمیگه. از بچگی همینطور بود. هرچی میذاشتن جلوش میخورد و دم نمزد.
لبم خندید. دلم شکست. دل او اما خنک شد؛ به گمانم.
شکسته بند برای بندزدن دلم آمد. دو لبهی شکستهی دل را کنار هم گذاشت و گفت: ناراحت نباش...« کاین غصه هم سَرآید ».
دومین اخگرش را زمانی در میان گرفتم که قوطی روغن را بیمحابا خالی کرد توی ماهیتابه. حمید خریده بود با پول کارمندی. یک قوطی یک لیتری هشتاد هزار تومانی.
قطرهای چند میافتد را حمید بهتر میداند.
البته که سهوی بود؛ عمدی نبود. مگر میشود عمداً این کار را کرده باشد؟! مگر میشود برادرش را به خرج بیندازد آنهم فقط برای ناراحت کردن من؟! نه؛ عمدی نبود. حواسش نبود.
نسرین هرچقدر هم با من لج باشد، هیچوقت برادرش را به خرج نمیاندازد؛ آنهم بیخود و بیجهت.
میدانم که قیمت روغن را نمیداند؛ که آن هم طبیعی است. که وقتی پدرت کارخانهدار باشد نباید هم قیمت روغن و ماکارونی و گوشت و مرغ را ندانی. که برایت چه فرفی میکند یک صفر به قیمت اضافه شود یا کم شود؛ وقتی هیچگاه از سفرهات، لقمهای کم نشود.
روغن، توی ماهیتابه شناور است و فلافلها توی آن غلت میزنند. اصلاً شاید همه تقصیرها به گردن آنها باشد که خوشمزگی را به غلط، با روغن زیاد مینویسند.
سومین اخگرش زمانی بود که قاشق را از دستم گرفت و با خنده گفت: تا تو بجنبی فلافلها سوختن و باید که خودشون و روغنشون رو باهم بریزیم دور.
اینبار خیلی لجم گرفت. خواستم جوابش را بدهم. خواستم بگویم: اونی که روغنها رو میریزه دور، تویی؛ نه من. اما عقلم نهیب زد و....«گفتا زخوبرویان، اینکار، کمتر آید...»
دلم را به روغن تهِ قوطی خوش کرده بودم و داشتم خدا رو شکر میکردم که هنوز یک مقدار روغن، باقی مانده که دستش رفت به سمت سیب زمینیها. دیگر تحمل جایز نبود. دیر میجنبیدم همان یک ذره روغن هم میرفت پای سرخ کردن سیبزمینیها. این بود که با خنده سیبزمینیها را از دستش گرفتم و گفتم: نسرین جون روغن تموم شد، فدات شم.
یه ذره روغن هم برای من بگذار.
یک دفعه ابروهایش در هم فرو رفت وعین اسفند روی آتش پرید بالا که: مگه مال تو رو میریزم؟! مال داداشمه
بعد هم قاشق را پرت کرد توی سینک و رفت توی اتاق.
چیزی نگفتم. قاشق را برداشتم و شستم. داشتم قاشق را داخل جاقاشقی میگذاشتم که صدای چفت شدن دو لنگهی در آمد؛ تا بجنبم رفته بود.
از پنجره آشپزخانه دیدم که دور شد. دور و دورتر. چنگالی برداشتم و رفتم سراغ فلافلها و نجواکنان «گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد»
هاتفی پاسخ داد:
«گفتا مگو با کس، تا وقت آن سرآید»...
#خاتم
#تمرین122
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#فاطمه سلاماللهعلیها آبرومندترین واژه خلقت. @anarstory
با تشکر از برادر احمدی عزیز نازنین
نور
🎙از جمله کارهایی که باید بکنید، یکی این است که مخاطبِ خودتان را خلق کنید.
🔹اگر به فکر این باشید که مخاطب جبههی مقابل را تصرّف کنید، ممکن است همین فکر، شما را وسوسه کند که به تقلیدِ کارِ جبههی مقابل بپردازید.
🔸بعضی از عناصر #جبههی_خودی که مثلاً داستان مینویسند یا فیلم میسازند، با این خیال که مخاطبین جبههی مقابل را جذب کنند، به مسائلی میپردازند که نویسنده یا فیلمساز جبههی مقابل به آنها پرداخته است. مثلاً آنها برای جاذبهی فیلم از عامل زن -یعنی #عامل_جنسی- استفاده میکنند؛ اینها هم همین کار را میکنند. این کار، به هیچ وجه صحیح نیست؛ چون به سایش در جبههی خودی کمک میکند.
🔹بنده این را قبول ندارم. نه فقط قبول ندارم، بلکه تصوّر میکنم این فکر، غلط و این کار، اشتباه است. ما باید مخاطب خودمان را خلق کنیم. اگر دشمنِ ما با تکرار یک حرف، گوشها را با آن آشنا میکند، ما نباید مجبور شویم حرفی را که او میخواهد، تکرار کنیم. اگر او با خوراندن یک خوراک، ذائقهی جدیدی برای مردم کشور خلق میکند، ما نباید تبعِ آن ذائقهی خلق شده باشیم. خودمان باید ذائقهی دیگری خلق کنیم؛ یعنی همانی که مطابق فکر و ایمان و عقیدهی ماست. خلاصه اینکه، اگر #دشمن خصوصیّاتی را در کار خودش برجسته میکند، ما تقلید نکنیم.
🔸من اصلاً نمیگویم که «مخاطبتان یک عدّه خودی باشند.» مخاطب شما، همهی بشریّتند: «وَ ما ارسلناک الا کافة للنّاس.»
➖نمیگویم که «شما یک مشت حزبالّلهىِ مؤمن را پیدا کنید؛ آنها را آهسته و مثلاً خصوصی، بیاورید، حرفهایی به آنها بزنید و سپس ولشان کنید؛ بقیه هم خودشان بروند.» من این را نمیگویم. من میگویم: شما مشخّصهی خودتان را در پیامتان حفظ کنید و بگذارید کسانی که مخاطبتان قرار میگیرند، این طعم برایشان خوشایند باشد. مثل همان کاری که پیامبران و مصلحین دنیا کردند. و الّا اگر قرار باشد با دست خودمان، دوْر خودمان دیوار بکشیم که واویلاست!
#خلق_مخاطب
#سواد_رسانه
🎙 #مقام_معظم_رهبری/ بیانات در دیدار هنرمندان و مسئولان فرهنگی کشور/تیر ماه 1373/ https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=12893
🆔 @sedayehowzeh
هدایت شده از noori
سفره را مثل همیشه کنار ورودی شبستان انداختیم. مامان شوید باقلا درست کرده بود. کنارش هم قیمه با مرغ. ما ناهار میخوردیم و صدام موشک میزد. هر قاشق ما یک موشک.
- یک
- دو
- سه
- چهار
- پنج
این روزها بازی ما بچهها همین شده بود. شمردن موشکها. نوبتی میشمردیم؛ هپ هم نداشت.
- پنجاه و شش
- پنجاه و هفت
پنجاه و هفتمی را که شمردم، یکهو یک دسته سرباز ریختند توی خانه.
- پناهگاه کجاست؟ پناهگاه کجاست؟
فرماندهشان مدام سوالشان را تکرار میکردند و ما هم فقط خیره نگاه میکردیم. هول شده بودیم. وقتی از ما ناامید شدند، خودشان چشم چرخاندند و شبستان را پیدا کردند. به سمت پلهها دویدند. ما هم با چشم دنبالشان کردیم تا بالاخره تمام شدند!
از بهت که در آمدیم بجثمان شروع شد، که کداممان برود و از آنها خبری بگیرد.
شبستان پناهگاه ما بود؛ هم در جنگ، هم از سرما و گرما. در زمستان نقش بخاری و در تابستان نقش کولر را بازی میکرد. ۴۲ پله میخورد و میرفت زیرزمین.
ما دیگر اما خسته شده بودیم از فرار. تا وقتی صدای موشکها را دور تشخیص میدادیم همین بالا میماندیم. همیشه مقنعه بر سر داشتیم. چادرهایمان هم کنار دستمان بود، تا اگر اتفاقی افتاد آماده باشیم. امروز شبستان ما میزبان یک گروهان شده بود.
هر چه به برادرها گفتیم با یک پارچ و لیوان استیل پایین بروند و برای سربازها آب ببرند، فایده نداشت. از ما اصرار، از آنها انکار. مهرداد کلاس پنجم بود و علی اول راهنمایی.
مذاکرات ما بی نتیجه ماند. آمار موشکها هم از دستمان در رفت. سروصداها که خوابید، فرمانده بالا آمد. رو کرد به مامان و گفت:
- خواهرم چرا اینجا نشستید؟ خطرناکه. چرا نرفتید پناهگاه. شما دوتا دختر داری. اگر دست و پاشون قطع بشه میخوای چیکار کنی؟
این حرفها را همیشه عموهایم به بابا میزدند. البته آنها به جای پناهگاه، نسخه دیگری داشتند؛ ترک شهر. بابا همیشه میگفت من اینجا کار دارم. نمیتوانم شهر را ترک کنم. اگر بچهها دوست دارند،بروند. مامان هم میگفت من شوهرم را تنها نمیگذارم،بروم. از وقتی جنگ شروع شده بود، ما خیلی کم بابا را میدیدیم. دنبال رسیدگی به کارهای شهدا و خانوادههایشان بود. هر از گاهی میآمد و از سالم بودن ما خیالش راحت میشد و میرفت؛ در حد چند ثانیه.
مامان در جواب توبیخ فرمانده گفت:
- ما همیشه همینجاییم. هر روز همینجوریه...
- حاج خانوم فکر نکنی ما هم از ترس اومدیم رفتیم اون پایین؛ نه. خدا میدونه زورمون میاد تو خط مقدم جبهه تو جنگ رو در رو شهید نشیم، این عقب زیر بمبارون موشک بمیریم...
#روزمقاومت
#روزدزفول
#الف_دزفول
#خاطره