شهید کاظمی.mp3
317.1K
گفت حاج حسین! میخوام اینقد توی شلمچه امکانات بسازی که سپاه امام عصر"ع" میاد بره به سمت مسجد کوفه کمک امام زمان"ع"، از اینجا که رد میشه مشکل امکانات خدماتی رفاهی نداشته باشه.
☑️ https://eitaa.com/joinchat/3797614592C4c785700cb
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت15
بانو نورا چشمهایش را ریز کرد
_آره، دنبال میکنم. چطور مگه؟
بانو شبنم جواب داد:
_همین الان پارت جدیدش رو گذاشتن.
چشمان بانو نورا برقی زد و خواست گوشیاش را از کیفش در بیاورد که ناگهان به یاد ماموریتش افتاد که بانو احد به او سپرده بود. به خاطر همین از خواندن پارت جدید غارغار منصرف شد. تفنگ آبپاشاش را محکمتر از قبل گرفت. بانو شبنم که متوجه قضیه شده بود، پوزخندی زد و گفت:
_نترس نورا جان. من قصد ناخونک زدن به غذاها رو ندارم.
بانو نورا پس از کمی مِن مِن کردن گفت:
_راستش از اون بابت خیالم راحته؛ ولی مشکل اینجاست که عینکم رو نیاوردم. خودت که میدونی چی میگم.
بانو شبنم هستههای خرما را داخل کف دستش انداخت و گفت:
_آره دیگه. منظورت اینه که همه، مادربزرگا رو با عینک میشناسن و شما هم یه مادربزرگی.
بانو نورا سرش را به نشانهی تایید تکان داد که بانو شبنم ادامه داد:
_ولی اینکه غصه نداره. امشب عینک خودم رو بهت میدم که از پارت جدید عقب نمونی.
ته دل بانو نورا کمی قرص شد و گفت:
_ممنون. ولی مگه تو عینک میزنی؟
بانو شبنم در حالی که داشت عینکش را از کیفش در میآورد، جواب داد:
_بیشتر موقع سبزی پاک کردن استفاده میکنم.
پس از لحظاتی، بانو نورا عینک بانو شبنم را گرفت و به صورتش زد. سپس گوشیاش را از کیفش در آورد و مشغول خواندن پارت جدید غارغار شد.
مراسم افطار در حال برگزاری بود. مهمانان از هر چیز خوردنیای که روی میز بود، نمیگذشتند و آنها را به سمت معدهها هدایت میکردند. بانو احد پذیرایی بانوان باغ انار را نظاره میکرد که دخترمحی جلو آمد و دستش را به طرف بانو احد دراز کرد و گفت:
_بفرمایید. اینم پولای حاصل از فروش واو. امر دیگهای ندارید؟
بانو احد لبخندی زد و گفت:
_ممنون. راستی استاد حیدر رو ندیدین؟
_آخرین باری که دیدمش سر مزار بود. بهشون هم گفتم بیایید با ماشین بریم باغ، ولی جواب دادن میخوان پیاده بیان. احتمالاً تا شام میرسن؛ نگران نباشید.
_طفلک دهنِ روزه.
_کار دیگهای با من ندارید؟
بانو احد جواب داد:
_چرا؛ یه سر برو باغ انار، از احف فلش قرآن رو بگیر و بیار که بذاریم بخونه؛ ناسلامتی چهلمه.
دخترمحی چشمی گفت. پس از دقایقی، به باغ انار رسید و احف را صدا زد:
_دینگ، دینگ، دینگ. جناب احف، به ورودی باغ انار. جناب احف، به ورودی باغ انار.
پس از چند بار تکرار کردن، بالاخره سر و کلهی احف پیدا شد. وی در حالی که دهانش تا خرخره پر بود، گفت:
_کاری داشتین؟
دخترمحی جواب داد:
_فلش قرآن لطفاً.
احف دستانش را با دستمال کاغذی پاک کرد و فلش را از جیبش در آورد و به طرف دخترمحی گرفت. سپس محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_بفرمایید. فلش قرآن با صدای استاد عبدالباسط، خدمت شما.
_غلوش ندارید؟
_متاسفانه غلوش تموم کردیم.
دخترمحی یک لبخند مصنوعی تحویل احف داد و با فلش، به سمت جناب سپهر و بلندگوهای باغ انار رفت. سپس فلش را به جناب سپهر داد؛ او هم فلش را به سیستم وصل کرد که این آهنگ از بلندگوها پخش شد:
_عاشق و در به درم، تویی قرص قمرم، زده امشب به سرم، که دلت رو ببرم. تویی طناز دلم، مَحرمِ راز دلم، بس که دل بردی ازم، دلبر و ناز دلم.
دخترمحی با لب و لوچهای آویزان گفت:
_این عبدالباسطه یا بهنام بانی؟
جناب سپهر هم تعجب کرده بود و همهی مهمانان به بلندگوها خیره شده بودند که احف به سرعت خود را به دخترمحی رساند و گفت:
_ببخشید. ما قبل ماه رمضون یه عروسی داشتیم و این فلش مربوط به اونه.
سپس یک فلش دیگر به سمت دخترمحی گرفت و گفت:
_بفرمایید. این دیگه فلش قرآنه.
دخترمحی بدون هیچ حرف و توجهی، باغ انار را ترک کرد که جناب سپهر فلش آهنگ را به احف داد و فلش قرآن را از او گرفت و به سیستم وصل کرد. صدای استاد عبدالباسط از بلندگوها پخش شد.
بعد از چند دقیقه، بانو احد و بقیهی بانوان به آشپزخانه رفتند تا بساط آش رشته را فراهم کنند. بانو شبنم و بانو نورا در حال ور رفتن با گوشیهایشان بودند که بانو احد وارد شد و مستقیم سر دیگِ آش رفت. سپس یکی یکی کاسهها را از بانو ایرجی گرفت تا داخل آنها آش بریزد. پس از لحظاتی، رنگ بانو احد قرمز شد که بانو ایرجی علت آن را پرسید:
_چیشد احد؟ چرا رنگ عوض کردی؟
بانو احد در حالی که داشت با ملاقه آش را به هم میزد، با صدایی لرزان پاسخ داد:
_چرا این آش نخود و لوبیا نداره؟
بانو ایرجی گفت:
_خب شاید نریختی توش.
_چرا بابا. همش رو خودم ریختم.
سپس بانو احد زیرچشمی به بانو شبنم نگاه کرد و گفت:
_کارِ توئه شبنمی. مگه نه؟
بانو شبنم به آرامی گوشیاش را خاموش کرد و دستش را روی شکمش گذاشت و پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد:
_امروز ویار حبوبات داشتم. به خدا خیلی سعی کردم جلوم رو بگیرم، ولی نشد.
پس از این حرفِ بانو شبنم، بانو احد فریاد بلندی کشید که بانو شبنم پا به فرار گذاشت و بانو احد هم با عصبانیت به دنبالش رفت...
#پایان_پارت15
#اَشَد
#14000201
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت16
پس از رفتن بانو احد، بانو ایرجی پوفی کشید و گفت:
_اینم از آش چهلم که کنسل شد.
سپس نگاهی به بانو نورا که همچنان مشغول خواندن پارت جدید غارغار بود انداخت و گفت:
_نورا جان، مگه شما مسئول مواظبت از شبنمی نبودی؟
بانو نورا که سخت مشغول خواندن بود، دستش را به نشانهی سکوت تکان داد و گفت:
_هیس! دارم به نقطهی اوج داستان میرسم.
بانو ایرجی چشمانش را بست و از روی کلافگی دستی به صورتش کشید که بانو احد نفسزنان برگشت و گفت:
_مثلاً بارداره، ولی مثل یوزپلنگ میدوئه.
بانو ایرجی گفت:
_نگرفتیش؟
بانو احد سرش را به نشانهی نه تکان داد و گفت:
_دیگه آش فایده نداره؛ باید شام رو بِکِشیم. البته شما بیا برو به شبنمی یه قمقمه عرق نعنا بده بخوره. چون با این همه حبوباتی که خورده، منفجر شدن باغ انار دور از دسترس نیست.
بانو ایرجی چشمی گفت و قمقمهی عرق نعنا را از یخچال برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. بانو احد نیز مشغول کشیدن باقالی پلو با ماهیچه شد.
پس از افطار، بانوان مشغول پخش کردن شام بین مهمانان شدند. بانو اسکوئیان که در نقد لباس و نحوهی پوشش متخصص شده بود، در نقد چگونگی بهتر غذا خوردن و بهتر نشستن هم با تجربه شده بود. به خاطر همین به یکی از مهمانان که لاغر اندام بود گفت:
_سلام و عرض ادب. اجازه دارم چندتا نکته در رابطه با غذا خوردنتون بگم؟
مهمان لاغر اندام اجازه داد که بانو اسکوئیان گفت:
_اشتهای خوبی دارید، احسنت. ولی برای شما که لاغر هستید، سالاد قبل غذا سفارش نمیشه. شما باید یا وسط غذا یا بعد از غذا سالاد میل کنید. متوجه شدید؟
مهمان لاغر اندام سرش را به نشانهی تایید تکان داد که بانو اسکوئیان ادامه داد:
_لاغریتون مانا انشاءالله.
یا به یک مهمان دیگر که قوز کرده بود گفت:
_شما هم بهتره صاف بشینید. چون این حالت واسه ستون فقراتتون ضرر داره و به مرور زمان قوز در میارید. متوجه شدید؟
مهمان قوز کرده "بلهای" گفت که بانو اسکوئیان ادامه داد:
_ستون فقراتتون پایدار انشاءالله.
بانو طَهورا، یکی از اعضای باغ انار نیز روی صندلی نشسته بود و به پاندای خانگیاش غذا میداد و میگفت:
_بیا عشقم. بخور که جون بگیری.
و بانو طَهورا بعد از خوردن هر قاشق غذا توسط پاندایش، لبخند ملیحی میزد و میگفت:
_طَهورا قربونت بره نفسم.
بانو اسکوئیان که این صحنه را دید، خطاب به بانو طَهورا گفت:
_عزیزم باغ انار که جای پاندا نیست. میذاشتی خونتون میموند دیگه.
بانو طَهورا با خونسردی جواب داد:
_اتفاقاً میخواستم بذارمش خونه؛ ولی خودش اصرار کرد که بیاد. تازه میگفت استاد توِ، استادِ منم هست. پس باید توی چهلمش شرکت کنم.
بانو اسکوئیان شانههایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت.
علی پارسائیان نیز که گارسون باغ انار بود، پیشبند زرشکیای به کمرش بسته بود و با یک سینی روی دستش که روی آن نوشیدنیهای مختلف بود، نزدیک میزهای مهمانان میشد و میگفت:
_آب زرشک بدم، آب انار بدم، آب نور بدم، کدوم رو بدم؟
برخی از مهمانان شکم باره هم میگفتند:
_همش رو بده.
مراسم صرف شام به خوبی داشت پیش میرفت. ناربانو پر از جمعیت شده بود و جای سوزن انداختن نبود. به خاطر همین بانو احد از سر میز بلند شد و به سمت بانو رجایی رفت و گفت:
_رجایی جان، به ریحانه و سرباز فاطمی بگو دیگه مهمون راه ندن. چون دیگه جایی برای نشستن نداریم.
بانو رجایی سرش را به نشانهی تایید تکان داد و بیسیم جیبیاش را جلوی دهانش گرفت و گفت:
_از رجایی به ریحانه، از رجایی به ریحانه.
_رجایی به گوشم.
_ریحانه دیگه مهمون راه ندید. اینجا دیگه جای نفس کشیدن هم نداره.
_شنیدم، تمام.
مراسم صرف شام داشت به اتمام میرسید که صدای احف از بلندگوهای باغ به گوش رسید:
_قابل توجه مهمانان عزیز. ما اینجا چندتا کتاب داریم که نویسندههاشون از اعضای باغ انار هستن و من مسئول معرفی این کتابا به شماها هستم. اولین کتاب از بانو فرجام پوره که اسمش "فرشتهی کویر" هست. این کتاب به کسانی توصیه میشه که واقعاً آدم خوب و فرشتهای هستن و در ضمن از شیاطین بیزارن. این کتاب رو علاوه بر کویر، میشه در دشت و جنگل و دریا هم خوند. کتاب بعدی از خانوم ایرجیه که اسمش "آوارگی در پاریس" هست. این کتاب به کسانی توصیه میشه که قبلاً آواره بودن، الان آواره هستن و در آینده نیز آواره خواهند شد. در ضمن فقط مختص شهر پاریس نیست و آوارگان همهی شهرا میتونن اون رو بخونن. کتاب بعدی از خانوم پاشاپوره که اسمش "بی تو پریشانم" هست. این کتاب اصولاً به افرادی که جسم و روحشون پریشونه توصیه میشه. البته با تو یا بی تو بودنش مهم نیست و همهی افراد اعم از مجرد و متاهل، میتونن اون رو بخونن.
بعد از معرفی کتابها توسط احف، بعضی از مهمانان بعد از خوردن شامشان، به غرفهی کتاب باغ انار میرفتند و کتابهای موردنظرشان را با تخفیف یک درصد میخریدند...
#پایان_پارت16
#اَشَد
#14000201
🔰بسم الله الرحمن الرحیم🔰
پیرامون #مسمومیت ☣️
✍️فاطمه شکیبا
از بچگی تا الان، هربار سرما میخورم، تا چند ماه بعد از خوب شدن سرماخوردگیام سرفه میکنم؛ بدون این که علامت خاصی از بیماری داشته باشم. تنها ریههایم حساس میشود و گاه سرفههای شدید و بیامان، کارم را مختل میکند. معمولا دورهای سه ماهه یا بیشتر است.
آن روز، در یکی از آن دورههای سه ماهه سرفه بودم. ده سالم بود؛ کلاس پنجم. همه کلاس با سرفههایم آشنا بودند و من از صبح سرفه میکردم.
نمیدانم زنگ دوم بود یا سوم... و نمیدانم چرا این اتفاق افتاد. بوی سم در کلاس پیچید. بعدا شنیدم همسایه مدرسه، درختان حیاطش را سم زده بود. بوی سم پخش شد در کلاسها و راهروها. من به سرفه افتادم و پشت سرم، چند نفر دیگر.
سرفههای من تمام شد و سرفه آن چند نفر همچنان ادامه داشت. کار به جایی رسید که کلاسها تعطیل شدند. بچهها به خودشان میپیچیدند و سرفه میکردند؛ حتی آبریزش چشم هم داشتند. و من، متعجب نگاهشان میکردم و با خودم میگفتم: بوی سم خیلی وقت است که رفته!
حتی طبقه بالای مدرسه که بوی سم به آنجا نرسیده بود هم سرفه میکردند. یکی دو زنگ کلاسها تعطیل بود و معلمها دور خودشان میچرخیدند که چکار کنند. کار یکی از بچهها به بیمارستان کشید و پای آمبولانس را به حیاط مدرسه باز کرد. و من همچنان بدون سرفه، در مدرسه این سو و آن سو میرفتم و به ترفند بچهها برای تعطیل کردن کلاسها آفرین میگفتم؛ به سرفههایی که بوی مصنوعی بودن میداد.
بعدا سر کلاس روانشناسی اجتماعی، به واقعیت پنهان ماجرای آن روز پی بردم. به این که هیستری جمعی منجر به رفتارهای نامتعادل بچهها شده و مسمومیت روانشان، به جان رسیده. بوی سم در ماجرای آن روز تنها نقش جرقه شروع یک بحران را داشت؛ بهانهای که روان بچهها را بهم بریزد و به آنها تلقین کند که: شما باید بدحال بشوید؛ حتی اگر لازم است، باید حالت تهوع بگیرید و خون بالا بیاورید!
الان که ماجرای مسمومیت در مدارس سر زبانها افتاده، دارم به اتفاق بیش از ده سال پیش در مدرسهمان فکر میکنم. به این که در واقعیت، سطح مسمومیت پایین است و حدود هشتاد درصد موارد، نیاز به بیمارستان ندارند. به این که هیچ دانشآموزی در اثر این مسمومیتها فوت نکرده است. به این فکر میکنم که شاید اثر هیستری جمعی و تلقین، بیش از اثر سم واقعی باشد. به این که این مسمومیت زنجیرهای توسط هرکس که اتفاق افتاده باشد، بیش از این که یک حمله بیولوژیکی باشد، یک حمله روانی ست.
یک حمله روانی نه فقط به دختران دانشآموز، که به والدینشان و تمام مردم ایران. انگار عدهای میخواهند مردم ایران خشمگین و ناآرام باشند و سر راه رسیدن ما به ایران قوی، سنگ بیندازند؛ کسانی که خودشان را با نوشتههاشان در فضای مجازی لو دادند: سفیر انگلیس و مریم رجوی و...
وظیفه نیروهای امنیتی روشن است؛ پیدا کردن عامل این مسمومیتها. و وظیفه مردم؟ آرام ماندن و آرام کردن دیگران و به دام بازی رسانهای دشمن نیفتادن.
#ماه_شعبان
https://eitaa.com/istadegi
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔰بسم الله الرحمن الرحیم🔰 پیرامون #مسمومیت ☣️ ✍️فاطمه شکیبا از بچگی تا الان، هربار سرما میخورم، تا
جالب بود. پس تا برنامه بعد...با ما همراه باشید
#طرح_خوب
امروز یه بنده خدایی یه ایده خوبی میداد درباره فرزندآوری ویژه مادر بزرگ ها حیفم اومد با شما در میان نگذارم.
می گفت:مامان بزرگ های مؤمن؛
اگه باور دارید زیاد شدن آمار شیعه امیرالمؤمنین چه تأثیر دنیوی اخروی والایی داره، حتما به اینم توجه دارید که کمک به فرزند آوردن بچه هاتون بالاترین عبادته
وتأثیر عالی و بی نظیر بر سرنوشتتون داره .
پس دیگه نگید از ما گذشته، یاعلی بگید و دست به کار بشید:
✨در زمینه فرزند آوری به بچه هاتون اعلام حمایت وهمکاری کنید.
✨بهشون دل وجرأت بدید و ترسشون رو بریزید.
✨با افتخار از شادیهای فرزنددار شدن خودتون تعریف کنید تا بفهمند تلاش در این عرصه افتخار آمیزه،
✨صرفه جویی وساده زیستی رو بعنوان یک ارزش والا بهشون تلقین کنید وتجمل گرایی و شیک وپیک بازی های بیخودی رو از چشمشون بندازید.
اگر بچه تون وضع مالیش خوب نیست قربة الی الله:
✨تو خرج پوشک نوه تون شریک بشید.
✨به بهانه های کوچک مایحتاجشون رو (لباس،کفش،کیف،چادر و...) هدیه بدید تا نیاز به خرید نداشته باشند.
✨هر از گاهی غذا بپزید براشون بفرستید تا در پول و وقت و انرژیشون صرفه جویی بشه.
✨بگید هر از گاهی نوه ها رو بفرستند پیش شما زن وشوهر برن تفریح واستراحت عروس دامادی.
✨یه بارم مهمونشون کنید یه سفر مشهد برن، هم بیمه امام رضا بشن هم حال وهوا عوض کنند و روحیه بگیرند. .(مطمئن باشید برکات این زیارت برای شما از زیارت رفتن خودتون بیشتر نباشه کمتر نیست.)
✨یک سال لوازم التحریر مدرسه رو به مناسبت اول مهر و...به نوه هاتون هدیه بدید حتی به نیت خیرات وشادی روح درگذشتگان.
✨یک سال مانتو شلوار وکیف وکفش مدرسه رو هدیه بدید.
✨گاهی به جای مسجد وهیئت رفتن ،نوه کوچیکه رو نگهدارید نوه بزرگ ترها باپدر ومادر برن هیئت ومسجد هم سرشون باد بخوره هم عطر معارف الهی به مشامشون برسه.
✨و....بقیه اش رو شما به ما ایده بدید😊
میگفت:
مادر بزرگای عزیز ونازنین
وقت کمه
جمعیت شیعه در حال کم وکمتر شدنه
دین خدا درخطره
عمر من وشماهم رو به پایانه و
سفر آخرت در پیشه
ثروت دنیا به دنیا میمونه مگه این که تبدیل به ارز آخرتی بشه
طلا مون رو بفروشیم باهاش از خدا نوه بخریم.
حواسمون باشه که هر نوه، یک نفر نیست ؛ ان شاءالله یک نسل شیعه تا قیامت دنبال خودش میاره.
طلا بفروشیم به جوان ترها کمک کنیم.
کاری کنیم بعد از مرگمون یک نسل ،دو نسل ،سه نسل شیعه امیرالمؤمنین بیشتر روی کره زمین از برکت همت ما باقی بمونه و پرونده عمل صالحمون تا قیامت بسته نشه و....
🌿شماهم اگه پسندیدید
هم عمل کنید هم برای دیگران ارسال کنید.
✨خدا رو چه دیدید!
شاید با انتشار همین یک پیام باعث تولد چند نسل از شیعیان امیرالمؤمنین شدیم که با شنیدن خبرش ودریافت اجرش در آخرت حسابی غافلگیر میشیم ان شاءالله. 😍
✍م.آقایی
@farda_dir_ast
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آثـــــــار بی نظیــــــر فرزنـــــد
#فرزندآوری
@farda_dir_ast
🆕 عرضه نسخه جدید اندروید
🔹 ضمن عرض تبریک اعیاد شعبانیه و در آستانه میلاد مسعود #امام_زمان عجلالله تعالی فرجه، نسخه جدید اندروید با شماره ورژن 6.2 به کاربران گرامی تقدیم میشود
🔸 در #نسخه_جدید_ایتا بخشهای زیادی از رابط کاربری بازطراحی شده است و سرعت اجرای برنامه و عملکردهای مختلف نسبت به نسخههای پیشین بهبود قابل توجهی دارد
✳️ مهمترین ویژگیهای این نسخه در 7 سرفصل کلی عبارتند از:
1️⃣ قابلیتهای کلی:
➖ افزایش سرعت بارگیری گفتگوها هنگام اجرای برنامه
➖ امکان ذخیرهسازی دادهها در کارت حافظه
➖ امکان بایگانی کردن گفتگوها و علامتگذاری همه گفتگوهای بایگانیشده به عنوان خوانده شده
➖ پوشهبندی یکپارچه گفتگوها در همه دستگاهها
➖ افزایش ظرفیت سنجاق گفتگو در پوشهها
➖ امکان سنجاق بینهایت پست در هر کانال یا ابرگروه
➖ بهبود جستجو در داخل گفتگوها و امکان مشاهده نتایج جستجو در کنار هم
➖ امکان حذف یکباره همه مخاطبین
➖ ایجاد لینک پست در ابرگروهها و کانالهای خصوصی
➖ امکان مشاهده محتوای کانالهای عمومی با لینک دعوت
➖ پشتیبانی کامل از قابلیت TalkBack برای نابینایان عزیز
➖ امکان پرش به کانال بعدی بعد از مشاهده همه پیامهای یک کانال
➖ امکان ویرایش تصاویر ارسال شده
➖ انتخابگر عکس بهبود یافته برای تصاویر پروفایل
2️⃣ ویدیو
➖ بازطراحی پخشکننده ویدیو
➖ پخش خودکار ویدیوها
➖ امکان پرش، پخش سریع یا زوم روی ویدیوی در حال پخش
➖ امکان پخش ویدیو با سرعت 0.2X تا 2X
➖ امکان پخش ویدیو از لحظه معین
➖ مشاهده گیف و پیامهای ویدیویی همزمان با شروع دانلود
➖ امکانات جدید (زوم و...) در پیامهای ویدیویی
3️⃣ صوت
➖ بازطراحی پخشکننده موسیقی
➖ امکان پخش سریع موسیقی با نگه داشتن دکمههای بعدی و قبلی
4️⃣ طراحی جدید رابط کاربری
➖ بازطراحی منوها، صفحه نمایش پروفایلها، منوی پیوست و ویرایشگر رسانه
➖ امکان حذف، سنجاقکردن یا بایگانی یکباره چندین گفتگو
➖ امکان انتخاب قالبهای متنوع برای برنامه
➖ امکان تغییر فونت
➖ امکان تنظیم الگوی حرکتی برای کشیدن روی فهرست گفتگوها
➖ دسترسی مستقیم به رسانهها در صفحه نمایه هر گفتگو
➖ امکان مشاهده پیش نمایش حساب دوم و سوم در منوی اصلی
➖ امکان تنظیم جلوه محو برای تصاویر پس زمینه
➖ استفاده بهینه از عرض صفحه برای نمایش متن و رسانه در گفتگوها
➖ انیمیشنهای جدید در عملکردهای مختلف برنامه
5️⃣ تنظیمات
➖ تنظیمات پیشرفته در اعلانها و صداها، دانلود خودکار رسانهها و سایر بخشها
➖ امکان شخصی سازی تنظیمات گفتگو
➖ امکان جابجایی سریع به حالت شب از منوی اصلی
➖ تنظیم ابزارک برای گفتگوها در صفحه اصلی گوشی
6️⃣ انتقال پیام
➖ بازطراحی شیوههای فوروارد بدون نقل قول
➖ امکان انتخاب بخشی از متن پیام برای کپی، اشتراک گذاری و...
➖ بهبود فرایند اشتراک گذاری رسانهها
➖ امکان انتخاب چندین گفتگو هنگام اشتراک گذاری از سایر برنامهها به ایتا
7️⃣ رفع ایراد
➖ پشتیبانی بهتر از اندروید 10 و بالاتر
➖ دهها اصلاح و بهبود کلی و جزئی
🔹 این برنامه هماکنون در فروشگاه اندرویدی مایکت منتشر شده است و طی ساعات و روزهای آینده از طریق برنامههای کافه بازار ، چارخونه و نیز وبسایت رسمی ایتا قابل دریافت خواهد بود
⚠️ هشدار مهم
برای حفظ امنیت حساب خود، از نصب هر برنامهای که در منابع غیرمعتبر و کانالها و گروهها منتشر میشود خودداری فرمائید
•┈••✾••┈•
🔰کانال رسمی اطلاعرسانی ایتا:
https://eitaa.com/eitaa
eitaa-6.2(2440).apk
41.25M
📣 #نسخه_جدید_ایتا منتشر شد.
🤲الحمدلله سرعت نرمافزار عالی شده
این نوگل خندان که میبیند مثل گل حسن یوسف غمیش آمدهاند و جایزه را در دست گرفته جناب آقای حسین مجاهد هستند. به نوبه خودم و به نوبه باغ اناری ها و به نوبه باغ گردویی ها و به نوبه نویسندگان با تربیت به ایشان تبریک عرض میکنم. ولی جایزه نقدی را بروز نداده. بروم از زیر زبانشان بیرون بکشم به شما هم خواهم گفت. فکر کنم بالای شش هفت تومن باشه. خدایا داستانهای ما را هم ببرندان. برنده کنید یعنی.😎😂
@ANARSTORY
.
جهان یکسره در قبضه قدرت حسین است. از اینجا که من هستم همه عالم پیداست. همهجا دم و دستگاه حسین دیده میشود. قربانش شوم.
#حسین_علیه_السلام
#واقفی
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت17
پس از خوردن شام توسط مهمانان، استاد مجاهد میکروفون را برداشت و گفت:
_از همهی عزیزان که لطف برگی کردند و به اینجا آمدند، کمال تشکر برگی را دارم و انشاءالله در عزای برگهای اعظمتون و همچنین تاجگذاری برگهای کوچکتون جبران کنیم. در ضمن برای سلامتی خودتون و خانوادتون، صلواتی بلند ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند و مهمانان فهمیدند که مراسم تمام شده و باید رفع زحمت کنند. البته مهمانان برای خروج از باغ انار هم، باید بازرسی بدنی میشدند. به خاطر همین، بانو ریحانه پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک موز از جیب وی در آورد و گفت:
_این چیه؟
مهمان کمی سرش را خاراند و سپس گفت:
_این یه خیاره که به خاطر فشار زندگی، کمرش خم شده و همچنین زیر آفتاب مونده و زرد شده.
مهمان بعد از گفتن این حرف، قهقهای زد که بانو ریحانه با عصبانیت گفت:
_نخند، ما عزاداریم.
_شما عزادارید، ما که عزادار نیستیم.
مهمان دوباره خندهی بلندی کرد که بانو سرباز فاطمی، خطاب به بانو ریحانه گفت:
_عزیزم چهلم استاد تموم شد. پس دیگه خندیدن مانعی نداره.
بانو ریحانه نفس عمیقی کشید و سپس به مهمان گفت:
_خانوم محترم، مگه شما تابلوی ورودی باغ انار رو نخوندید؟ روی اون تابلو نوشته خروج هرگونه اشیای گرانبها از باغ انار، جداً ممنوعه. حتی این موز عزیز.
مهمان شانههایش را بالا انداخت و گفت:
_خب الان من باید چیکار کنم؟
بانو ریحانه جواب داد:
_یا باید همینجا موز رو بخورید، یا باید قیدش رو بزنید.
پس از چند لحظه مکث، مهمان گوشهای ایستاد و شروع به خوردن موزش کرد که دای جان و همسرش از راه رسیدند و وارد باغ انار شدند. بانو احد بعد از دیدن آنها گفت:
_اینا دیگه اینجا چیکار میکنن؟
بانو ایرجی پاسخ داد:
_توی دادگاه دعوتشون کردیم دیگه. یادت نیست مگه؟
_آره خب، ولی الان چه وقت اومدنه؟ مراسم تموم شد دیگه.
بانو ایرجی پس از کمی مکث گفت:
_نمیدونم والا. راستی شبنمی کجاست؟ از اون موقعی که از آشپزخونه فرار کرد، دیگه ندیدمش.
بانو احد با کلافگی پاسخ داد:
_چه میدونم. حتماً یه گوشهای نشسته داره جدول ویار هفتهی بعدش رو چِک میکنه. شایدم رفته به شوهرش سر بزنه.
بانو ایرجی حرفی نزد که دای جان با لبخند ملیحش گفت:
_سلام و چکش. دیر که نکردیم؟
بانو احد یک دانه به پیشانیاش زد و با حرص گفت:
_حقشونه همون آش بدون حبوبات رو بذارم جلوشون.
بانو ایرجی با لبخند به دای جان گفت:
_سلام و آچار. یه کم دیر اومدین، ولی اشکالی نداره. بفرمایید بشینید تا براتون شام بیارم.
دای جان و همسرش روی میز نشستند که بانو ایرجی وارد آشپزخانه شد و در کمال تعجب دید که بانو شبنم گوشهی آشپزخانه نشسته و قابلمهی آش را بغل کرده. بانو ایرجی پس از دیدن این صحنه، سرش را تکان داد و گفت:
_به حبوبات آش که رحم نکردی. حداقل به رشتههاش رحم کن.
بانو شبنم محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_ببخشید ایرجی جان، ولی چند دقیقه پیش جدول ویارم رو چِک کردم، دیدم از اذان مغرب تا اذان صبح ویار رشته دارم. البته آشی و پلوییش مهم نیست؛ مهم رشتَشه.
بانو ایرجی بدون جواب دادن به سمت قابلمهی باقالی پلو با ماهیچه رفت و گفت:
_راستی دای جان و زندای جانت اومدن. نمیخوای بری استقبالشون؟
بانو شبنم پس از شنیدن این حرف، کش و قوسی به بدنش داد و بدون هیچ واکنشی، به همراه قابلمه از آشپزخانه خارج شد و پس از چند دقیقه پیادهروی، خود را به دای جان و زندای جانش رساند و با شوق و ذوق به آنها گفت:
_سلام و ماش.
سپس قابلمه را به سمتشان گرفت و گفت:
_بفرمایید آش.
زندای جان پس از تعارف بانو شبنم، زبانش را بیرون آورد و عُقِ ریزی زد. سپس با لبخندی مصنوعی گفت:
_مرسی شبنم جان. صرف شده.
بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که بانو ایرجی با دو پرس باقالی پلو با ماهیچه و همچنین سالاد کاهو و آب انار و آب نور به طرفشان آمد و گفت:
_بفرمایید شام.
دای جان و زندای جان مشغول غذا خوردن شدند که بانو احد پرسید:
_از قاتلین استاد و یاد چه خبر؟
دایجان آب انارش را سر کشید و پس از زدن یک آروغِ کَت و کلفت گفت:
_همون خبرای دیروزه. تحقیقات هنوز ادامه داره و تا الان مدرکی که ثابت کنه این دو کشته یا همون شهید شدن پیدا نشده.
کسی دیگر چیزی نگفت که ناگهان بانو ریحانه جیغ بلندی کشید. همگی به طرف ورودی باغ انار رفتند که دیدند استاد حیدر روی زمین افتاده و رنگش بدجوری پریده. دخترمحی که این صحنه را دید، چند بار به پاهایش زد و گفت:
_ای وای! پیادهی باغ هم از جمعمون پر کشید. خدایا عزرائیل چرا از باغمون بیرون نمیره؟
بانو احد چشم غرهای به دخترمحی رفت و گفت:
_اینقدر نفوس بد نزن دختر.
سپس به مردان باغ گفت:
_لطفاً کولش کنید و بنشونیدش روی صندلی.
مردان باغ همین کار را کردند و احف یک سطل آب یخ را روی استاد حیدر خالی کرد که ناگهان استاد چشمانش را باز کرد و از حالت بیهوشی در آمد...
#پایان_پارت17
#اَشَد
#14000202
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت18
استاد حیدر هاج و واج به اطراف نگاه میکرد که استاد ابراهیمی گفت:
_چرا خودت رو اذیت میکنی حیدر جان؟ بعد مراسمِ سرِ مزار، چند بار بهت گفتم بیا سوار اسنپم شو؟! گوش نکردی که نکردی و تصمیم گرفتی پیاده بیای. بفرما، اینم نتیجش. چهار پنج ساعته که تو راهی و الانم مثل جنازه افتادی اینجا.
پس از پذیرایی از دای جان و زندای جان، بانو ایرجی بساط شام را هم برای استاد حیدر آماده کرد که بانو شبنم به دای جانش گفت:
_ببخشید دای جان، میشه این علی پارسائیان رو هم با خودتون ببرید؟
دای جان لقمهی آخر غذایش را خورد و گفت:
_واسه چی؟
_آخه مسافت باغ انار تا دادگاه خیلی زیاده و طفلک علی پارسائیان خسته میشه. اگه موافق باشید، امشب رو ببرید پیش خودتون و فردا دوتایی برید دادگاه. چطوره؟
_اولاً فردا جُمعَس شبنم جان و همهی دادگاها تعطیله. دوماً برای من مسئولیت داره.
بانو شبنم لبخند مهربانانهای زد و گفت:
_چه مسئولیتی دای جان؟ این بچه خودش مسواکش رو میزنه، خودش گوشیش رو واسه سحری زنگ میذاره و خودشم روزَش رو میگیره. کاری با شما نداره که.
دای جان ابروهایش را به معنای مخالفت بالا انداخت که علی پارسائیان گفت:
_محبت رو گدایی نکنید. چون به جای اینکه محبت به دست بیارید، بدتر گداتر میشید.
همگی از مونولوگ فوق العادهی گارسون باغ انار به وجد آمدند که دای جان و زندای جان، از همگی خداحافظی کردند و از باغ انار خارج شدند.
ساعت، سه نصفه شب بود. صدای جیرجیرکها به گوش میرسید و نسیم ملایمی، برگهای درختان باغ را تکان میداد. مراسم چهلم، به خوبی و خوشی تمام شده بود و اعضا تصمیم گرفته بودند تا سحر بیدار بمانند. به خاطر همین همگی در باغ انار جمع شده بودند و در ناربانو کسی نبود. همهی اعضا داخل گوشیهایشان رفته بودند و عکسهای مراسم چهلم را به همراه مونولوگهایشان، میدیدند و میخواندند. مثلاً یک عکس بود که احف داشت خودش را میزد و بقیه سعی در آرام کردنش داشتند. مونولوگ این عکس هم این بود:
_آری. بی استاد شدن، خودزنی را هم در پی دارد.
یا یک عکس از دخترمحی بود که در سر مزار داشت واو میفروخت. مونولوگ این عکس اینگونه بود:
_دخترک کتاب فروشی را دیدم که واو میفروخت.
یا یک عکس از دای جان بود که با دهان پر از غذایش، عدد دو را نشان میداد. مونولوگ این عکس هم این بود:
_قاضی هم قاضیهای قدیم. قاضیهای الان، نه تنها قاتلین را پیدا نمیکنند؛ بلکه شام چهلم مقتولین را هم میخورند و عدد دو را نشان میدهند.
این عکسها را بانو کمالالدینی گرفته بود که نشان از ماهر بودنش میداد. مونولوگها هم توسط اعضای مختلف، علیالخصوص بانو نسل خاتم و سلالهی زهرا گفته شده بودند. همگی با بیحالی، کانالهای گوشیهایشان را بالا و پایین میکردند که بانو احد خمیازهای کشید. از آنجا که خمیازه واگیر دار است، همهی اعضا خمیازهای کشیدند که احف گفت:
_خب خداروشکر استاد هم مُرد و چهلمش هم تموم شد.
احد با چشمانی خسته و گرد شده پرسید:
_خداروشکر استاد مُرد؟!
احف جوابی نداد که دخترمحی پوزخندی زد و گفت:
_جناب احف دارن چهرهی واقعیشون رو نشون میدن.
بانو شبنم پس از خوردن آش، شروع به خوردن تَهدیگهای باقالی پلو با ماهیچه کرد و گفت:
_من که میدونستم آقای احف از اول دنبال باغ بود؛ نه استاد واقفی. در ضمن یه جوری هم رفته بود توی دل استاد که شده بود پسر سومیش.
سپس به آسمان نگاه کرد و ادامه داد:
_آخ استاد! کجایی ببینی که پسرت میگه خوب شد استاد مُرد!
احف آب دهانش را قورت داد و گفت:
_آقا چرا همتون میزنین؟ من منظورم این بود که خوب شد مراسم چهلم هم آبرومندانه و به خوبی و خوشی برگزار شد. فقط همین!
کسی دیگر چیزی نگفت که بانو احد بار دیگر خمیازه کشید و خطاب به بانو وهب گفت:
_وهب جان، از بین عکسا و مونولوگا بهترینش رو انتخاب کن و باهاش عکسنوشته بساز. چون عید فطر نزدیکه و باید چند تا از بهتریناش رو وارد مجله کنیم.
با آمدن اسم مجله، بانو نورا گفت:
_راستی قضیهی مجله چیه؟
بانو احد دوباره خمیازهای کشید و جواب داد:
_ایدهی اولیهی مجله از مرحوم استاد بود. خودِ مجله هم از بخشهای مختلفی تشکیل شده. از جدول و داستانای طنز بگیرید تا مونولوگ و عکسای گرفته شده توسط اعضای باغ. تازه قیمتش هم نسبت به بیرون خیلی مناسبتره.
دخترمحی پوفی کشید و گفت:
_چه فایده؟! استاد که دیگه نیست و قطعاً مجله میخوره زمین، هوا میره؛ نمیدونی تا کجا میره.
همهی بانوان حرف دخترمحی را تایید کردند که بانو احد گفت:
_اصلاً هم اینطور نیست. وصیت استاد همیشه این بود که اگه عمر من قَد نداد و مُردم، شما حتماً مجله رو کامل کنید و به چاپ برسونید.
بانو ایرجی یک تَهدیگ از بانو شبنم گرفت و گفت:
_خب فایدش واسه ما چیه؟
بانو احد خواست فواید مجله را بگوید که ناگهان صدای جیغ بلندی از اتاق سید مرتضی، همسر بانو شبنم شنیده شد...
#پایان_پارت18
#اَشَد
#14000202
💠 #توکل
🔸پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
اگر چنان که شایسته خداوند است، به او #توکل کنید، روزی شما نیز داده می شود، همچنان که روزی پرنده داده می شود.
آنان گرسنه به طبیعت می روند و سیر بر می گردند.
📚 کنزالعمال/5684.
✍🏼اگر به روزی رسان بودن خدا اعتماد داشته باشیم و به ضمانت روزی بندگان توسط او باور داشته باشیم، هیچ گاه ناامید نمی شویم.
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
pay.eitaa.com/v/p/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شعرخوانی حجتالاسلام مهدی پرنیان با لهجه شیرین یزدی در برنامه تلویزیونی «مُعَـــلّیٰ»
┄┅
https://eitaa.com/joinchat/768671974C92a0a677a1
نور
حسین عبدللهی حرم بوده دعام کرده. منم لینک کانالش رو میذارم که تبلیغ کاراش بشه. انصافا برای نقدها داره تلاش میکنه. تمام جوراباش سوراخه از بس دویده دنبال نقد این فیلم و آن فیلم....
پیوند کانالش👇
https://eitaa.com/inaghd_ir
هدایت شده از تنها علاج
زیارت نیابتی نیمه شعبان و پویش سراسری قرائت زیارت وارث
با قرائت زیارت وارث هدیه به پیشگاه حضرت ولیعصر(عج)،
در سامانه:
atabat.org/fa/forms/4
ثبت نام نمایید تا برای شما در عتبات عالیات زیارت نیابتی انجام شود.
مهلت ثبت نام: 16 اسفند ساعت 16
کمیته فرهنگی آموزشی ستاد اربعین
ستاد توسعه و بازسازی عتبات عالیات
هدایت شده از تنها علاج
15Sha'ban.mp3
8.41M
بنده دلشوره شب نیمه شعبان را خیلی زیاد دارم...
تا شب نشده اینو گوش بدید
⚡️بیانات استاد فیاضبخش در جلسه اخیر حدیث معراج
@jelvehnooralavi
@tanhaelaj
هدایت شده از تنها علاج
💠اعمال شب و روز نیمه شعبان
🔻اعمال شب نیمه شعبان
🔹غسل کردن که باعث تخفیف گناهان میشود.
🔹احیاء این شب به نماز، دعا و استغفار.
🔹خواندن دعای کمیل.
🔹زیارت امام حسین علیه السلام که باعث بخشش گناهان میشود. بر اساس برخی از روایات، روح ۱۲۴ هزار پیامبر ایشان را در این شب زیارت میکنند. در شرایطی که امکان زیارت نیست به مکان بلندی رفته و به سمت راست و چپ نگاه کند سپس سر را به سمت آسمان بلند نموده و امام حسین را با این کلمات زیارت کند
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُاللّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
🔹خواندن دعای زیر که در حکم زیارت امام زمان عجل الله فرجه است:
اَللّهُمَّ بِحَقِّ لَیْلَتِنا (هذِهِ) وَ مَوْلُودِها وَ حُجَّتِکَ وَ مَوْعُودِهَا الَّتی قَرَنْتَ اِلی فَضْلِها فَضْلاً فَتَمَّتْ کَلِمَتُکَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِکَلِماتِکَ وَلا مُعَقِّبَ لاِیاتِکَ نُورُکَ الْمُتَاَلِّقُ وَ ضِیاَّؤُکَ الْمُشْرِقُ وَ الْعَلَمُ النُّورُ فی طَخْیاَّءِ الدَّیْجُورِ الْغائِبُ الْمَسْتُورُ جَلَّ مَوْلِدُهُ وَ کَرُمَ مَحْتِدُهُ وَالْمَلاَّئِکَةُ شُهَّدُهُ وَاللّهُ ناصِرُهُ وَ مُؤَیِّدُهُ اِذا آنَ میعادُهُ وَالْمَلاَّئِکَةُ اَمْدادُهُ سَیْفُ اللّهِ الَّذی لا یَنْبوُ وَ نُورُهُ الَّذی لا یَخْبوُ وَ ذوُالْحِلْمِ الَّذی لا یَصْبوُا مَدارُ الَّدهْرِ وَ نَوامیسُ الْعَصْرِ وَ وُلاةُ الاْمْرِ وَالْمُنَزَّلُ عَلَیْهِمْ ما یَتَنَزَّلُ فی لَیْلَةِ الْقَدْرِ وَ اَصْحابُ الْحَشْرِ وَالنَّشْرِ تَراجِمَةُ وَحْیِهِ وَ وُلاةُ اَمْرِهِ وَ نَهْیِهِ اَللّهُمَّ فَصَلِّ عَلی خاتِمِهْم وَ قآئِمِهِمُ الْمَسْتُورِ عَنْ عَوالِمِهِمْ اَللّهُمَّ وَ اَدْرِکَ بِنا أیّامَهُ وَظُهُورَهُ وَقِیامَهُ وَاجْعَلْنا مِنْ اَنْصارِهِ وَاقْرِنْ ثارَنا بِثارِهِ وَاکْتُبْنا فی اَعْوانِهِ وَ خُلَصائِهِ وَ اَحْیِنا فی دَوْلَتِهِ ناعِمینَ وَ بِصُحْبَتِهِ غانِمینَ وَ بِحَقِّهِ قآئِمینَ وَ مِنَ السُّوءِ سالِمینَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ وَالْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ صَلَواتُهُ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِیّینَ وَ الْمُرْسَلینَ وَ عَلی اَهْلِ بَیْتِهِ الصّادِقینَ وَ عِتْرَتِهَ النّاطِقینَ وَالْعَنْ جَمیعَ الظّالِمینَ واحْکُمْ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ یا اَحْکَمَ الْحاکِمینَ النّاطِقینَ وَالْعَنْ جَمیعَ الظّالِمینَ واحْکُمْ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ یا اَحْکَمَ الْحاکِمینَ.
🔹صلوات هر روز که در وقت زوال به خواندن آن سفارش شده است.
🔹خواندن دعای زیر که پیامبر صلی الله علیه و آله در شب نیمه شعبان میخواندند:
اَللّهُمَّ اقْسِمْ لَنا مِنْ خَشْیَتِکَ ما یَحُولُ بَیْنَنا وَ بَیْنَ مَعْصِیَتِکَ وَ مِنْ طاعَتِکَ ما تُبَلِّغُنا بِهِ رِضْوانَکَ وَ مِنَ الْیَقینِ ما یَهُونُ عَلَیْنا بِهِ مُصیباتُ الدُّنْیا اَللّهُمَّ اَمْتِعْنا بِاَسْماعِنا وَ اَبْصارِنا وَ قُوَّتِنا ما اَحْیَیْتَنا وَاجْعَلْهُ الْوارِثَ مِنّا وَاجْعَلْ ثارَنا عَلی مَنْ ظَلَمَنا وَانْصُرنا عَلی مَنْ عادانا وَلا تَجْعَلْ مُصیبَتَنا فی دینِنا وَلا تَجْعَلِ الدُّنْیا اَکْبَرَ هَمِّنا وَلا مَبْلَغَ عِلْمِنا وَلا تُسَلِّطْ عَلَیْنا مَنْ لا یَرْحَمُنا بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
🔹ذکرهای "سُبْحانَ اللّهِ"، "الْحَمْدُلِلّهِ"، "اللّهُ اَکْبَرُ" وَ "لا اِلهَ اِلا اللّهُ" صد مرتبه گفته شود.
🔹خواندن نماز جعفر طیار.
🔹خواندن چهار رکعت نماز، در هر رکعت حمد و توحید صد مرتبه پس از نماز دعای زیر خوانده شود:
اَللّهُمَّ اِنّی اِلَیْکَ فَقیرٌ وَمِنْ عَذاِبکَ خائِفٌ مُسْتَجیرٌ اَللّهُمَّ لا تُبَدِّلْ اِسْمی وَلا تُغَیِّرْ جِسْمی وَلاتَجْهَدْ بَلاَّئی وَلا تُشْمِتْ بی اَعْداَّئی اَعُوذُ بِعَفْوِکَ مِنْ عِق ابِکَ وَ اَعُوذُ بِرَحْمَتِکَ مِنْ عَذابِکَ وَ اَعُوذُ بِرِضاکَ مِنْ سَخَطِکَ وَ اَعُوذُبِکَ مِنْکَ جَلَّ ثَناَّؤُکَ اَنْتَ کَما اَثْنَیْتَ عَلی نَفْسِکَ وَ فَوْقَ ما یَقُولُ الْقآئِلُونَ.
🔻اعمال روز نیمه شعبان
🔸زیارت امام زمان که در هر زمان و مکان نیز استحباب دارد.
🔸دعا برای تعجیل امام زمان علیه السلام.
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت19
پس از شنیدن صدای جیغ، همگی از جایشان بلند شدند و به طرف اتاق سید مرتضی رفتند. اولین نفر بانو شبنم درِ اتاق را باز کرد و داخل شد و پشت سرش هم بقیه وارد شدند. سید مرتضی در رختخوابش نشسته و به روبهرو خیره شده بود. قطرات عرق روی پیشانیاش خودنمایی میکرد و تند تند نفس میزد. بانو شبنم نزدیکش شد و به آرامی گفت:
_خواب بد دیدی مرتضی جان؟
سید مرتضی با سر جوابش را داد که بانو شبنم ادامه داد:
_خب چی دیدی؟
سید مرتضی آب دهانش را قورت داد و گفت:
_بگو اول اینا برن.
بانو شبنم نگاهی به اعضا انداخت و با لبخندی مصنوعی گفت:
_مرسی که تا اینجا اومدید. واقعاً زحمت کشیدید. انشاءالله توی شادیاتون جبران میکنیم.
پس از این حرف بانو شبنم، دوزاری اعضا افتاد و یکی پس از دیگری، از اتاق خارج شدند. پس از رفتن اعضا، بانو شبنم در را بست و کنار شوهرش نشست و گفت:
_خب چه خوابی دیدی؟
سید مرتضی نفس عمیقی کشید و گفت:
_خواب دیدم جبارسینگ و آمیتا باچان اومدن خونمون و بهم میگن حالا که پادشاهِ باغِ خانومت فوت کرده، این بهترین فرصته که تو پادشاه باغ بشی.
_خب تو چی جواب دادی؟
_من هی مخالفت کردم و گفتم لایق پادشاهی باغ انار نیستم. اینقدر مخالفت کردم که یهو بروسلی عصبانی شد و یه مشت زد به صورتم. بعدشم دیگه از خواب پریدم و نفهمیدم چیشد.
بانو شبنم چشمهایش را ریز کرد و گفت:
_بروسلی مگه هنگ کنگی نیست؟
_خب.
_خب توی هند چیکار میکرد؟
_دقیق نمیدونم؛ ولی فکر کنم شاگرداش رو واسه اردوی ماه رمضونی آورده بود هند. حالا اینا رو وِل کن. حرف جبارسینگ و آمیتا باچان رو چیکار کنم؟
بانو شبنم با خونسردی جواب داد:
_اصلاً به حرفشون اهمیت نده. اینا واسه خودت که نمیگن؛ واسه خودشون میگن. اینا میخوان تو پادشاه باغ بشی تا بعداً براشون خوشرقصی کنی و هرچی اونا گفتن، بگی چشم. شرقیاَن دیگه.
_یعنی شرقگرایانه عمل نکنیم؟
_معلومه که نه.
سید مرتضی نفس عمیقی از روی آسودگی کشید که بانو شبنم ادامه داد:
_سحر نزدیکه. سحریت رو بیارم بخوری؟
_نه، میام پیش بقیه. فقط چند دقیقه وایسا تا یه آبی به دست و صورتم بزنم.
اعضا همچنان دورهم نشسته بودند و بانو احد داشت فواید مجلهی رب انار را میگفت:
_فایدهی این مجله اینه که شما با خریدش، علاوه بر کمک به هزینههای مراسم سال استاد واقفی و یاد، اطلاعات عمومی خودتون بالا میره و همچنین میتونید با شرکت در مسابقه فاز، صاحب جوایز ارزندهای مثل وجه نقد و کتابای چاپ شدهی اعضا بشید. در ضمن این مجله یه بُن تخفیف هم داره که برای استفاده از این بُن، باید گروههای چهارنفره تشکیل بدید.
همگی به یکدیگر نگاه کردند که بانو هاشمی پرسید:
_برای خرید مجله به کی مراجعه کنیم؟
همگی یکصدا گفتند:
_احد.
سپس بانو نورا پرسید:
_برای تشکیل گروههای چهارنفره باید پیش کی بریم؟
دوباره همگی گفتند:
_احد.
سپس بانو نوجوان انقلابی پرسید:
_راستی من توی دادگاه نبودم. یکی بهم بگه کی برای آخرین بار استاد و یاد رو دیده؟
دوباره همگی یکصدا گفتند:
_احد.
سپس بانو تجسسی که به تازگی وارد باغ انار شده بود، پرسید:
_امروز که گذشت؛ ولی کی قراره ما رو واسه سحرِ روزای بعد بیدار کنه؟
اعضا دوباره یکصدا پاسخ دادند:
_احد.
_کی؟
_احد.
_چی؟
_احد.
_کجا؟
_احد.
_تلفن بیست و نه، دوتا شیش.
بانو احد که دید مدرسان شریف شده است، آه بلندی کشید و با ناراحتی جمع را ترک کرد و بدون خوردن سحری، به ناربانو رفت.
پس از رفتن بانو احد، بانو فرجامپور پرسید:
_احد جان ناراحت شد؟
دخترمحی جواب داد:
_نه، احتمالاً پشتیبانش بهش زنگ زده.
سپس دخترمحی دست خود را شبیه تلفن کرد و آن را نزدیک گوشش بُرد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
_احد جان، پشتیبانت.
همگی زدند زیر خنده که بانو شبنم به همراه همسرش سید مرتضی آمد و هردو کنار بقیهی اعضا نشستند که بانو ایرجی پرسید:
_چیشد شبنمی؟ شوهرت چه خوابی دیده؟
بانو شبنم جواب داد:
_چیز مهمی نبود. راستی چرا سحری آماده نیست؟ احد کو؟
_احد قهر کرد و رفت. حالا موندیم کی برامون سحری آماده کنه.
بانو شبنم گفت:
_اشکالی نداره. امروز خودم براتون سحری درست میکنم.
بانو شبنم خواست بلند شود که بانو ایرجی گفت:
_نه، نه، تو رو خدا تو بلند نشو. تو اگه بری آشپزخونه، فردا رو باید بدون سحری روزه بگیریم.
سپس بانو ایرجی بدون اینکه منتظر جوابی باشد، بانوان نوجوان را صدا زد و با آنها به آشپزخانه رفت.
پس از دقایقی سفرهی سحر برپا شد و همگی دور سفره نشستند. بانو شبنم یک پُرس باقالی پلو با ماهیچه کشید و جلوی شوهرش گذاشت که سید مرتضی گفت:
_بیا خودتم بخور.
بانو شبنم جواب داد:
_حالا فردا یه چیزی میخورم؛ من که روزه نمیگیرم.
سید مرتضی یک قاشق از غذایش را خورد و گفت:
_ناز نکن خواهشاً. بیا بخور که اون بچه هم شکم داره.
بانو شبنم که دید دیگر چارهای ندارد، کنار شوهرش نشست و گفت:
_حالا که اصرار میکنی باشه...
#پایان_پارت19
#اَشَد
#14000203
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت20
بانو ایرجی که چشمهایش اندازهی کاسه گشاد شده بود، خطاب به سید مرتضی گفت:
_آقا مرتضی، خواهشاً اصرار نکن. این شبنمیِ ما بدون اصرار مثل چی میخوره. وای به حال اینکه دیگه اصرارم بهش بکنی.
بانو شبنم و شوهرش جوابی ندادند که احف یک لقمه نون و پنیر و سبزی خورد و گفت:
_هی روزگار! الان اگه استاد بود، یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده با یه دلستر میاورد تا بزنیم به بدن. تازه یه سس قرمز بیژن هم بهمون میداد و میگفت بخور که بیژنِ خونِت نیفته. ما هم ازش تشکر میکردیم که دوباره میگفت تشکر لازم نیست. فقط پول سس و دلستر رو واریز کنید به احد.
استاد ابراهیمی که خواب بدجوری چشمانش را گرفته بود، خمیازهای کشید و بعد از خوردن یک عدد خرما گفت:
_فکر کنم خواب نما شدی احف جان. چون اصلاً استاد واقفی اهل چیزای مضر مثل دلستر نبود.
احف سرش را خاراند و گفت:
_دقیق نمیدونم؛ ولی یادمه تو یکی از سفرهای جهادیش، خیلی دلش میخواست دلستر بخوره. ولی خب چون گیرش نمیومد، قیدش رو میزد. بیچاره خیلی سختی کشید توی این دنیا.
استاد حیدر که حالش بهتر شده بود، از احف پرسید:
_واقعاً؟ کدوم سفرش رو میگی؟ یعنی کدوم شهر؟
احف جواب داد:
_دقیق یادم نیست؛ ولی فکر کنم یه دختر توش داشت. البته منم توی دفترچهی خاطراتش خوندم؛ وگرنه خودم که اونجا نبودم.
استاد جعفری ندوشن که تا آن لحظه ساکت بود، سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
_فکر کنم زندان حسابی عقلت رو ضایع کرده احف. آخه این وصلهها به استاد نمیچسبه. استاد و دختر؟!
سپس استاد جعفری ندوشن پوزخندی زد و ادامه داد:
_احف جان، لطفاً قبل از حرف زدن، یه دور اون زبون درازت رو تو دهنت بچرخون.
احف لبانش را گَزید و گفت:
_استغفرالله. منظورم از دختر این نبود که استاد. اسم جایی که رفته بود دختر داشت.
سپس به آسمان نگاهی کرد و گفت:
قلعه دختر؟ جاده دختر؟
ناگهان چشمان احف برقی زد و ادامه داد:
_آهان، فهمیدم. پلدختر. اسم شهری که رفته بود، پلدختر بود.
استاد جعفری ندوشن جوابی نداد که احف با قیافهی حق به جانبی گفت:
_راستی استاد، دوران نامزدی چطوره؟ خوش میگذره؟
استاد جعفری ندوشن عرق شرمش را پاک کرد و گفت:
_بله خداروشکر. البته الان داریم یواش یواش واسه عروسی آماده میشیم.
احف چشمکی به استاد جعفری ندوشن زد و گفت:
_مبارکه انشاءالله.
سپس به آسمان نگاه کرد و پس از کشیدن آهی بلند گفت:
_خدایا، پس کِی ما میخواییم قاطی مرغا بشیم؟
استاد ابراهیمی که در حال چرت زدن بود، با دعای احف چشمان نیمه بازش را باز کرد و گفت:
_چیه احف؟ باز حرف زن گرفتن شد، تو هول کردی؟! شرط زن گرفتن، داشتن یه کار خوبه. تو اول برو یه کار درست دَرمون پیدا کن، بعدش من بهت قول میدم زن بگیرم برات. گرچه الانم میتونی بری خواستگاری؛ ولی خب هیچکس به یه پسرِ بیکارِ سابقهدار زن نمیده.
احف سرش را به معنای فهمیدن تکان داد که استاد ابراهیمی یک هورت از فنجان چایاش کشید و گفت:
_به نظرم بیا اسنپ ثبت نام کن. هم پولش خوبه، هم کارش سبکه. همکار هم میشیم. چطوره؟
احف چشم غرهای رفت و گفت:
_من با مدرک دیپلم بیام رانندهی اسنپ بشم؟
_آره خب؛ چیه مگه؟ من خودم با مدرک لیسانس راننده اسنپ شدم.
احف لب و لوچهاش را آویزان کرد که جناب سپهر گفت:
_احف اگه بیای پیش من توی درختان سخنگو، هر روز یه دیالوگ بهت میدم تا به ویس تبدیلش کنی. سر ماه هم یه داستان صوتی میدیم بیرون و دستمزدش رو هم میگیریم و بین خودمون تقسیمش میکنیم. چطوره؟
احف پشت چشمی به جناب سپهر نازک کرد و گفت:
_تو یه روز شاگردات کار نکنن، فلفل قرمز تند میریزی توی دهنشون. منم چون نمیخوام علاوه بر دامادِ بیکارِ سابقهدار، داماد لال هم بشم، پس نمیتونم باهات همکاری کنم. شرمنده!
جناب سپهر جوابی نداد که استاد ابراهیمی گفت:
_پس چیکار میخوای بکنی؟
احف لبخند ملیحی زد و گفت:
_یه فکرایی توی سرم دارم. حالا اگه جور شد، به همتون میگم.
استاد ابراهیمی دیگر جوابی نداد که استاد مجاهد گفت:
_برای سلامتی و همچنین عاقبت بخیر شدن همهی جوانان، صلوات بلندی ختم کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
همگی صلواتی فرستادند که اذان صبح به افق باغ انار به گوش رسید. استاد مجاهد میخواست بلند بشود و وضو بگیرد که استاد جعفری ندوشن مانع شد و گفت:
_یه لحظه اجازه میدید استاد؟
استاد مجاهد اجازه داد که استاد جعفری ندوشن صدایش را صاف کرد و خطاب به همهی اعضا گفت:
_دوستانِ عزیز، عرضِ کوتاهی داشتم که خوشحال میشم توجه کنید.
همگی به استاد جعفری ندوشن خیره شدند که وی ادامه داد:
_خب میخواستم بگم حالا که استاد واقفی به رحمت خدا رفتن و به مقام رفیع شهادت نائل شدن و در حال حاضر باغ انار بدون پادشاه مونده، اگر اجازه بدید من جانشین ایشون بشم و مسئولیت کل تشکیلات باغ انار رو به عهده بگیرم...
#پایان_پارت20
#اَشَد
#14000203
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا