شوق پرواز🕊
داستانی با عشق و غم❤️🔥
شاید همه فکر کنن که داوود توی اون خونه که منفجر شد مرده باشه🙁
اما نمیدونن که داوود زندس و توسط یکی از متهم ها نجات پیدا کرده🥲
آخه توسط یه متهم؟!
شاید با خودت بگی امکان نداره
ولی داستان از این قراره که چرا امکان داره🙂
اگه میخوای بدونی چجوری پس رمان شوق پرواز رو از دست نده😉🌿
#ادمینتینا
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
توروخدا رحم کن به داوود 😐 #ادمینزهرا
بابا نترس چیزی نمیشه😅😂
#اد_خادم_الحسین
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
بابا نترس چیزی نمیشه😅😂 #اد_خادم_الحسین
میخواد منفجر کنه طفلکووو🥺🥲😂
#ادمینزهرا
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
میخواد منفجر کنه طفلکووو🥺🥲😂 #ادمینزهرا
نه ان شاءلله نمیشه😅😵💫
#اد_خادم_الحسین
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
نه ان شاءلله نمیشه😅😵💫 #اد_خادم_الحسین
اگه شد چی؟🥲🤦🏻♀️😁
#ادمینزهرا
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
اگه شد چی؟🥲🤦🏻♀️😁 #ادمینزهرا
من میگم نمیشه تضمینی😂
#اد_خادم_الحسین
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
رمان : شوق پرواز🕊
#پارت پنجم
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
#رسول
دیدم که آقا محمد و بچه ها برگشتن خوشحال شدم گفتم حتما داوود رو نجات دادن اما مثل اینکه اینطوری نبود توی قیافه های همشون نا امیدی داد میزد . از روی صندلی پاشدم و رفتم سمتشون از آقا محمد پرسیدم چیشد آقا؟ اما آقا محمد نگاهی بهم کرد و جواب نداد و رفت داخل اتاقش برای همین از فرشید پرسیدم که چیشد فرشید داوود رو نجات دادین؟!
فرشید گفت: نه جاشون رو عوض کردن ما دیر رسیدیم 😔
با شنیدن این حرف حس بدی بهم دست داد و دیگه چیزی نگفتم
#محمد
تق تق تق
محمد: بیا تو
آقای عبدی: مثل اینکه ناراحتی محمد
محمد: عه آقا شمایید ببخشید من سرم گذاشتم رو میز حواسم نبود
آقای عبدی: میدونم راحت باش بشین
خب از ناراحتی خودت و بچه های تیمت معلومه که داوود رو نتونستید نجات بدید
محمد: بله آقا متاسفانه دیر رسیدیم جاشون رو تغییر دادن
آقا من نگرانم که نتونیم حالا حالاها جاشون رو پیدا کنیم احساس ناامیدی میکنم😔
آقای عبدی: محمد این چه حرفیه که میزنی ناامیدی بدترین چیز برای یه مامور امنیتی ، چشم بچه های تیمت به تو محمد اگه ناامید باشی اونام ناامید میشن
محمد: بله آقا درسته ببخشید ولی نگرانم یکم
آقای عبدی: نگرانیتو درک میکنم ولی امیدت به خدا باشه ناامید نباش
ادامه دارد...
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
#ادمینتینا
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
رمان : شوق پرواز🕊
#پارت ششم
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
#خانه شکیبا نادری
شکیبا : شب بود و اصلا خوابم نمیبرد ذهنم درگیر بود همه ی فکرم پیش اون پسره بود که به ابراهیمی کمک کردم تا خونشو پیدا کنه و تو راه خونه گروگان گرفتش
برام عجیب بود آخه چرا باید به اون فکر کنم و درکنار فکر کردن بهش یه حس نگرانی هم داشتم و این برام عجیب تر بود آخه چرا من باید نگران اون باشم؟!!
دیگه از فکر کردن زیاد خسته شدم و پاشدم رفتم سمت آشپزخونه تا یکم آب بخورم که یهو چشمم خورد به کلید در اون اتاقی که داوود داخلش بود که روی میز بود اما سعی کردم که اهمیتی ندم و رفتم داخل آشپزخونه از آشپزخونه که اومدم بیرون دوباره چشمم خورد به کلید دیگه اینبار نتونستم اهمیتی ندم و زد به سرم که براش آب ببرم پس کلید رو آرومی برداشتم و توی پارچ آب ریختم و با یدونه لیوان گذاشتم تو سینی که براش ببرم
خواستم که با کلید در اتاق رو باز کنم اما یه چیزی مانعم میشد با خودم میگفتم اگه ابراهیمی بفهمه که براش آب بردم حتما از دستم عصبانی میشه و اون موقع دیگه خیلی برام بد تموم میشه
اما نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم و رفتم داخل...
ادامه دارد...
🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤❤️🔥🖤❤️🩹🖤
#ادمینتینا