eitaa logo
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
291 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
72 فایل
تاریخ چنلمون ⚣︎۱۴۰۰/۴/۱۰⚣︎ ایدی مدیر ㋛︎ @Mohammad_1_9
مشاهده در ایتا
دانلود
شوق پرواز🕊 داستانی با عشق و غم❤️‍🔥 شاید همه فکر کنن که داوود توی اون خونه که منفجر شد مرده باشه🙁 اما نمیدونن که داوود زندس و توسط یکی از متهم ها نجات پیدا کرده🥲 آخه توسط یه متهم؟! شاید با خودت بگی امکان نداره ولی داستان از این قراره که چرا امکان داره🙂 اگه میخوای بدونی چجوری پس رمان شوق پرواز رو از دست نده😉🌿
توروخدا رحم کن به داوود 😐
🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 رمان : شوق پرواز🕊 پنجم 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 دیدم که آقا محمد و بچه ها برگشتن خوشحال شدم گفتم حتما داوود رو نجات دادن اما مثل اینکه اینطوری نبود توی قیافه های همشون نا امیدی داد میزد . از روی صندلی پاشدم و رفتم سمتشون از آقا محمد پرسیدم چیشد آقا؟ اما آقا محمد نگاهی بهم کرد و جواب نداد و رفت داخل اتاقش برای همین از فرشید پرسیدم که چیشد فرشید داوود رو نجات دادین؟! فرشید گفت: نه جاشون رو عوض کردن ما دیر رسیدیم 😔 با شنیدن این حرف حس بدی بهم دست داد و دیگه چیزی نگفتم تق تق تق محمد: بیا تو آقای عبدی: مثل اینکه ناراحتی محمد محمد: عه آقا شمایید ببخشید من سرم گذاشتم رو میز حواسم نبود آقای عبدی: میدونم راحت باش بشین خب از ناراحتی خودت و بچه های تیمت معلومه که داوود رو نتونستید نجات بدید محمد: بله آقا متاسفانه دیر رسیدیم جاشون رو تغییر دادن آقا من نگرانم که نتونیم حالا حالاها جاشون رو پیدا کنیم احساس ناامیدی میکنم😔 آقای عبدی: محمد این چه حرفیه که میزنی ناامیدی بدترین چیز برای یه مامور امنیتی ، چشم بچه های تیمت به تو محمد اگه ناامید باشی اونام ناامید میشن محمد: بله آقا درسته ببخشید ولی نگرانم یکم آقای عبدی: نگرانیتو درک میکنم ولی امیدت به خدا باشه ناامید نباش ادامه دارد... 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤
خب ان شاءالله داوود زنده میمونه صلوااااات😂
🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 رمان : شوق پرواز🕊 ششم 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 شکیبا نادری شکیبا : شب بود و اصلا خوابم نمیبرد ذهنم درگیر بود همه ی فکرم پیش اون پسره بود که به ابراهیمی کمک کردم تا خونشو پیدا کنه و تو راه خونه گروگان گرفتش برام عجیب بود آخه چرا باید به اون فکر کنم و درکنار فکر کردن بهش یه حس نگرانی هم داشتم و این برام عجیب تر بود آخه چرا من باید نگران اون باشم؟!! دیگه از فکر کردن زیاد خسته شدم و پاشدم رفتم سمت آشپزخونه تا یکم آب بخورم که یهو چشمم خورد به کلید در اون اتاقی که داوود داخلش بود که روی میز بود اما سعی کردم که اهمیتی ندم و رفتم داخل آشپزخونه از آشپزخونه که اومدم بیرون دوباره چشمم خورد به کلید دیگه اینبار نتونستم اهمیتی ندم و زد به سرم که براش آب ببرم پس کلید رو آرومی برداشتم و توی پارچ آب ریختم و با یدونه لیوان گذاشتم تو سینی که براش ببرم خواستم که با کلید در اتاق رو باز کنم اما یه چیزی مانعم میشد با خودم میگفتم اگه ابراهیمی بفهمه که براش آب بردم حتما از دستم عصبانی میشه و اون موقع دیگه خیلی برام بد تموم میشه اما نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم و رفتم داخل... ادامه دارد... 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤
🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 رمان : شوق پرواز🕊 هفتم 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 شکیبا: رفتم داخل که دیدم داوود خواب بود برای همین سینی رو گذاشتم روی میز کنار تخت و بعد آرومی صداش کردم تا بیدار بشه آقا داوود؟ آقا داوود؟ دیدم که داوود چشماشو باز کرد منم گفتم پاشید براتون آب آوردم داوود: برو بیرون عوضی آب نمیخوام شکیبا: لطفا آب بخورید میدونم که خیلی تشنه هستید داوود با لحنی تند: برو بیروننن شکیبا: ابراهیمی نمیدونه که من الان اینجام و آب آوردم براتون اگه بفهمه بیچارم میکنه پس خواهش میکنم آروم باشید شکیبا: دیدم که داوود چیزی نگفت پس برای همین حرفمو ادامه دادم: میدونم حق دارید شما دوست نداشتید به پاتون دست بزنم اما باور کنید ابراهیمی مجبورم کرد اگه به حرفاش گوش نکنم بهم بقیه پول رو نمیده برای عمل مادرم و اگه مادرم عمل نشه میمیره🥺 بخدا راست میگم پس الان شما هم لج نکنید لطفا آب بخورید شکیبا : دیدم که داوود باز نگاهی بهم نمیکرد و روشو کرده بود اونور برای همین تو لیوان آب ریختم و خوردم تا بهم اعتماد کنه و آب بخوره همین که آب خوردم و لیوان گذاشتم رو میز گفتم: دیدی منم ازش خوردم چیزیم نشد حالا با خیال راحت بخور بعد دیدم که داوود نگاهی بهم انداخت و بلند شد و بجای اینکه تو لیوان آب بریزه پارچ آب رو گرفت و سر کشید معلوم بود که خیلی تشنه بود🥲 پارچ آب رو گذاشت رو میز و دوباره دراز کشید گفتم: من میرم تا دوباره براتون آب بیارم رفتم و دوباره براش آب آوردم و اونم دوباره پارچ آب رو سر کشید بهش گفتم: دیگه تشنه نیستید؟ اونم به معنای نه سری تکون داد گفتم: خیله خب باشه پس من میرم شکیبا: از اتاق اومدم بیرون و در رو قفل کردم دلم نمیخواست قفل کنم اما مجبور بودم برای اینکه ابراهیمی نفهمه اومدم تو آشپزخونه که یهو دیدم ...! ادامه دارد... 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤