آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۶ "زهرا" باز این پسره شلوغ رفته بود سر لب تابم و همه اطلاعات پایان نامه
✍ #بانوی_پاک_من
🌹#قسـمـت۷
صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدارشدم و طبق معمول نیم ساعتی رو تخت وول خوردم تا خواب از سرم بپره..بعد رفتم دستشویی و صورتمو شستم و مسواک زدم.رفتم تو آشپزخونه دیدم صبحانه حاضره.آخ جون قبل اینکه برن خونه مادرجون صبحونمو گذاشتن.شروع کردم به خوردن.ساعت۸ونیم بود که ازخونه زدم بیرون.چه هوای خوبی بود اصلا امروز روز شانس منه شک ندارم.
خوشحال رفتم سمت ایستگاه اتوبوس که یک پرادو مشکی رنگ جلو پام ترمز کرد.وااای بازم این پسره کنه.تا کی باید جواب منفی بشنوه تابیخیال بشه؟
شیشه جلو رو داد پایین وگفت:سلام زهراخانم.
چادرمو گرفتم بالاتر تا صورتمو نبینه.
_سلام.
_دانشگاه میرین برسونمتون.
ایش همینم مونده با ماشین تو برم جلو دانشگاه بشم سوژه جمع.
_نه ممنون.
_تعارف میکنین؟
با جدیت برگشتم سمتش وگفتم:نه آقای مرادی.خدانگهدار
بعد هم با قدم هایی محکم ازش دور شدم.پسره پررو فکر کرده منم مثل دخترای دیگه ام که براش ناز بیارم و اونم نازمو بخره تاسوار ماشینش شم.چند بار مامانش ازم خاستگاری کرده بودن اما هردفعه به مامانم گفتم بگین نه.هنوز محدثه توخونه است اول اون باید ازدواج کنه بعد من.
شایان از اون اول میگفت شیفته حیا و حجابت شدم.آره جون عمت.
تو ایستگاه زیاد منتظر نموندم چون اتوبوس زود اومد منم سوارشدم.تا دانشگاه فکرم درگیر وقاحت این پسره بود.جلو در دانشگاه لبخندی رو لبم کاشتم و با بسم الله رفتم تو.
آتنا رو تو محوطه ندیدم حتما رفته سلف.اون شکمو از شکمش نمیگذره.صد دفعه هم گفتم خونه صبحونه بخور حرف گوش نمیکنه.
درست حدس زدم خانم تو سلف مشغول خوردن شیرکاکائو و کیک بود.
رفتم پشت سرش و همونطور که سمت صندلی رو بروش میرفتم،گفتم:نترکی آتی.
انگار شیر کاکائو پرید تو گلوش شروع کرد به سرفه کردن.قیافه اش جالب شده بود.سرخ شده بود از شدت سرفه.
نگاه نگران یکیو حس کردم.بعله فقط من خبر دارم از دل عاشق این پسر که بدجوری پیش این تپل ما گیر افتاده.
علیرضا مرتضوی دوماهی میشد نگاهاش به آتنا فرق کرده بود و همش دور و برش بود.اما خجالتی و کم حرف بود و علاقشو بروز نمیداد.
باخنده رو به آتنا گفتم:بسه بابا طرف چش و چالش در اومد بس که نگاهت کرد.
تازه بهترشده بود،گفت:کی؟
_عمه من.بهترشدی؟
یکی زد به دستم وگفت:کوفت داشتی خفم میکردی دختر.
_نترس تو تا دو دستی منو تو قبر نذاری ول کن نیستی.بریم اگه خوردنتون تموم شد؟
کیفشو برداشت و چادرشو مرتب کرد،گفت:بریم.
رفتیم سرکلاس و دوساعت تمام استاد درس داد.اجازه نفس کشیدنم نداد نامرد.وقت کلاس که تموم شد بچه ها یکی یکی رفتن بیرون.بدنمو کشیدم و گفتم:آتی بریم نماز بعدم ناهار بیاخونمون.
لبشو گاز گرفت وگفت:اوا خدامرگم همین مونده بگن دختره مزاحم این وقت ظهر سرزده اومده چیکار خونه ما!
_نترس شکمو جان تنهام تاشب.
_مامان بابات کجان؟
دستشو گرفتم و کشیدم درهمون حال گفتم:حالا میگم بهت.
نمازم که تموم شد تسبیحمو برداشتم و تسبیحات حضرت زهرا رو گفتم.همیشه نمازخوندن بهم آرامش میداد.یک تسلی خاطر بود برام که بدونم خدا همیشه منو میبینه و تنهام نمیزاره.حتی اگه قهر باشه باهات فاصله قهرش بین دوتا اذانه.باز صدات میکنه،میاد سمتت،دلش تنگ میشه.
رفتم به سجده وگفتم:خدایا شکرت
آتنا هم نمازشو تموم کرد باهم رفتیم بیرون.بااتوبوس رفتیم خونه ما و بعد لباس عوض کردن آتنا نشست رومبل وگفت:نگفتی خانواده کجان؟یهو نیان بگن این چه دختر پررو...
_وای اتی دودقیقه سکوت اختیار کن بگم کجان.رفتن خونه مادرجونم.عمم تازه ازخارج اومده دورهم جمع شدن.
_عه پس چرا تو نرفتی دیوونه کلی خوش میگذشت بهت.
به نقطه نامعلومی خیره شدم وگفتم:خوشم نمیاد ازشون.ازبالا به همه نگاه میکنن.ولش کن غیبت میشه بیا ناهار.
به میز باسلیقه ای که چیده بودم نگاه کرد وگفت:اوووممم عجب خوشگل و اشتها آور.دستت طلا زهرایی
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 با این روش قهوه را چربی سوز کنید ...
✍🏻بعد از درست کردن قهوه، یک یا 2 برگ تازه نعناع را به آن اضافه کنید و اجازه دهید 5 دقیقه در آن باقی بماند. این نوشیدنی برای کاهش وزن و پاکسازی بدن از سموم ، فوقالعاده است.
#تغذیه
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹سلام بر ابراهیم...🌹
برای جشن تو،
یک روز بس نبوده و نیست؛
تولد تو همان روزِ بی گناه من است.
یکم اردیبهشت، سالروز تولد پهلوان بی مزار، پرستوی گمنام کانال کمیل، امیرِ مبارزه با نفس، جوانِ اول تهران، هادی دلها، شهید ابراهیم هادی بر تمام عاشقان و دلدادگانش تبریک و تهنیت باد
هرسال به بهانه ی تولدت، خیلی ها تولد دوبارهی زندگیشان را جشن میگیرند...
تولدت مبارک بهترین رفیق دنیا🌹
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
🔴❌ایران تنها کشور جهان است‼️
🔝پست عجیب کاربر عرب درباره ایران
#روشنگری
@Alachiigh
❌👆🔴هرکس از هر جایی که دستش میرسد سنگی به حجاب میزند
◾️ به ایشان میگوییم به جای این همه آسمان ریسمان کردن، بگو جمهوری اسلامی زیربارلیبرالیسم فرهنگی نمیرود و این برای ما دردناک است.
🔺و اما پاسخ ما به ایشان
▪️به ایشان میگوییم به جای این همه تهمت زدن، فقط یک کشور بیاورید که فرهنگ و تمدن خود را فدای لیبرالیسم فرهنگی غرب کرد و توانست روی خوش ببیند؟ در تمام کشورها خانواده رو به زوال است، ترکیه متدین بعد از اجرای لیبرالیسم فرهنگی سرآمد در زنازادگی و خیانت شد، در کشور ژاپن و کره خودکشی بیداد میکند.بحران معنوی انسانی چنان اروپا را به سقوط کشانده است که دیگر بچهها هم از بیماران جنسی امنیت ندارند. فرهنگ مد نظر شما ترکیه را دست به دست داعش کرد. لیبرالیسم فرهنگی ۳۷هزار زن و بچه را به شهادت رساند و آخ هم نگفت. سران عرب را در برابر فاجعه غزه بی غیرت و بیحیثیت کرد. کجا از فرهنگ غرب خیر دیده است که دست ما خالی مانده؟ چرا روایت شما معکوس است؟
▪️چرا نمیگویید ایران استقلال سیاسی خود را حفظ کرد و امروز پیروز میدان است و با حفظ استقلال فرهنگی نیز جامعه را از فروپاشی درامان نگه خواهد داشت و این هزینه دفاع از ملیت و مذهب کشورش است. مگر آن چند واحد درس با شما چه میکند که اینگونه همه حیثیت انسانی خود را فدای آنها میکنید؟
🔺چرا از پهلوی عبرت نمیگیرید که الگوی توسعه و فرهنگ غربی را در اوج فروش نفت پیاده کرد اما نه رفاه آورد و نه اقتدار و مردم را از خود متنفر کرد و بیرون شد ؟
✍عالیه سادات
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌یه عمری میگفتن ایران به #نخبهها بها نمیده
پس ما هم جمع میکنیم میریم کانادا و آمریکا
بعد میگه تو ایران تا میگفتن از #شریف هستیم، سریع بهمون کار میدادن
حالا تقش درومده همین مثلا نخبهها میرن کانادا اسنپ کار میکنن
همون لیاقتتون اینه برا بیگانه حمالی کنید
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
✍ #بانوی_پاک_من 🌹#قسـمـت۷ صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدارشدم و طبق معمول نیم ساعتی رو تخت و
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۸و۹
"لیدا"
از وقتی خبر اومدن عمه رو شنیده بودم حسابی ذوق داشتم ببینمشون.مخصوصا اون پسرعمه مرموز و پنهانی رو.صبح زودتر ازهمه بیدارشدم و یک دوش سرسری گرفتم.رفتم تو اتاقم و از کمدم یک شلوار جین آبی با تی شرت سورمه ای جذب برداشتم.لباسا رو پوشیدم و جلو آینه موهامو شونه زدم و سفت بالا سرم بستم.یک رژ لب و ریمل و خط چشمم شد آرایشم.مانتو سفید کوتاهمو برداشتم با شال نخی آبی رنگم.به تیپم تو آینه نگاه کردم و زیرلب گفتم:کاش پسرعمه لیاقت اینهمه تیپ زدنمو داشته باشه.
بعد هم با چشمکی از اتاقم زدم بیرون.زهرا نمیومد کلاس داشت.اصلا این دختر ازآدم به دور بود.عطا هم قرار بود بعد مدرسش بیاد خونه مادرجون.
من و بابا و مامان سوار ماشین شدیم.بابا که تو پوست خودش نمیگنجید.خب حق داشت خواهرشو بعد۳۰سال میخواست ببینه.اونم تکدانه خواهرشو.مامانم کلی تیپ زده بود تا جلو خواهر شوهرش کم نیاره.
بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون.
زنگ درو زدیم حشمت آقا باز کرد.بابا ماشینو برد توحیاط و ما هم رفتیم تو.مادرجون و آقاجون به استقبالمون اومدن.سعی کردم خانم و سنگین باشم و خیلی مشتاق به نظر نیام.
عمه شیرینم دیدم.خیلی شکسته شده بود ازاونی که تو عکساش دیده بودم پیرتر به نظر میرسید اما درنهایت شکست،بسیار زیبا بود و چهره اش به دل هر بیننده ای مینشست.
اومد جلو و باهام روبوسی کرد منم باخوشرویی باهاش احوال پرسی کردم.
_ماشالله بزرگ شدی محدثه جان.
باحرص دندونامو بهم فشردم.
_عمه جون اسم من لیداست.لطفا محدثه صدام نکنین.
ابرویی بالا انداخت و حرفی نزد.همگی نشستیم اما خبری از پسرعمه ما نشد.دوست داشتم زودترببینمش.
مشغول صحبت شدیم که بابا با یک پسر جوون و فوق العاده جذاب درحالی که بابا دستش دور شونه پسر بود به جمعمون اضافه شدن.
—کارن جانو آوردم.
کارن؟!چه اسم قشنگی داره.مثل خودش.هرکسی که میدیدش محو زیباییش میشد.خداوکیلی هیچی کم نداشت.خوش قیافه و خوش تیپ بود.درست مثل مادرش.
همه بلندشدیم برای احوال پرسی دوباره.
بابا منو به کارن معرفی کرد.
_کارن جان اینم دختر بزرگم،لیدا.
دستمو بردم جلو اما کارن با بی میلی دستمو فشرد و خیلی سرد گفت:خوشبختم.
اه اه چه بدعنق چرا انقدر خشک و مغروره؟
نشست کنار اقاجون و پا روی پا انداخت.دوست نداشتم نگاهش کنم اما ناخودآگاه نگاهم سمتش کشیده شد.
آنالیزش کردم یک تی شرت مشکی و شلوار ورزشی مشکی.حسابی به تیپ ورزشکاریش میومد.
دیدم توجهی بهم نداره،سریع رومو برگردوندم و دیگه نگاهش نکردم.فکر کرده کیه پسره خودخواه!؟
موقع ناهار بود و من کمک کردم تا میزو بچینن.مثل همیشه پدربزرگ در راس میز نشست و بقیه دور میز.
با لبخند آقاجون شروع کردیم به غذاخوردن.
حواسم شیش دنگ پیش کارن بود خیلی باکلاس غذامیخورد.خب معلومه مال تربیت تو خارجه.نصف بشقابو بیشتر نخورد و کنار کشید.
دور لبشو با دستمال پاک کرد وگفت:ممنون خانوم جون خیلی خوشمزه بود.بااجازتون برم استراحت کنم.
از سرمیز که بلندشد صدای افتادن قاشق و چنگال آقاجون اومد.
مادرجون دست گذاشت رو دست آقاجون و گفت:سالار اون نمیدونه کسی جزشما اول اجازه نداره از سر میز بلندشه خودتو اذیت نکن.
اخم پدربزرگ به لبخند تبدیل شد.مادرجون همیشه میتونست شوهرشو چجوری آروم کنه.
بعد ناهار همگی دور هم نشستیم تا میوه و چای بخوریم.کارن تو اتاقش بود و درحال استراحت.مامان با عمه گرم گرفت و بابا با آقاجون.منم که بیکار بودم گفتم برم تو حیاط یک دوری بزنم.
بی هدف تو حیاط قدم میزدم و به گل و گیاها نگاه میکردم.
چی فکر میکردم چیشد؟ازبس این پسر خشک و مغروره با یک من عسلم نمیشه خوردش.چه فکرا که نمیکردم همش برباد رفت با کج خلقیای پسرعمه خارجیم.
رو تاب نشستم که صدای پا اومد و بعدشم پسرعمه جان اومد بیرون.چه تیپیم زده بود.
پبراهن مشکی جذب با شلوارکتون خاکستری.نمیدونستم کجامیرفت اما دوست داشتم باهاش حرف بزنم.اصلا متوجه من نشد منم رفتم جلو و گفتم:کجامیری؟
بایک قیافه عاقل اندر سفیهی نگاهم کرد وگفت:شما دخترای ایرونی همیشه انقدر راحتین؟
دستامو بردم پشتم و گفتم:خب چی بگم؟ما پسرعمه دختردایی هستیم دیگه.
_اما قرار نیست انقدر راحت باشیم باهم.فکر نمیکردم ایران انقدر راحت باشه.فکر میکردم محدودیت داره.
_داره اما نه برای همه.خیلیا خودشونو محدود میکنن اما من اینجوری نیستم.
دستش و کرد تو جیب شلوارش وگفت:انقدرم آزاد خوب نیست محدثه خانم.
_لیدا
_حالا هرچی.به نظرمن آدم باید به اسم شناسنامه ایش افتخار کنه.
_من نمیکنم.
پوزخند زشتی زد و گفت:جالبه.
بعد راه افتاد.
_نگفتی کجامیری؟
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۸و۹ "لیدا" از وقتی خبر اومدن عمه رو شنیده بودم حسابی ذوق داشتم ببینمشون.م
#بانوی_پاک_من
#قسمت۱۰
بدون اینکه برگرده گفت:فکر نکنم بخوایم باهم بریم.
بعد از در حیاط رفت بیرون و در و بست.دلم میخواست دندوناشو خورد کنم تو دهنش پسره مغرور.فکر کرده کیه فقط یک قیافه داره.اخلاق که نداره.
کلی حرص خوردم دلم آناهید رو میخواست باهاش حرف بزنم.
نمیدونم چرا عمو شایان نیومده.رفتم تو خونه و گفتم:مادرجون عمو نمیاد؟
_زنگ زدن گفتن توراهن دخترم.
عمه اومد گفت:عمه جان ندیدی کارن کجارفت؟
_نه والا.این پسرشما باکسی حرف نمیزنه.
عمه اول نگاه بدی بهم انداخت بعدم سرشو تکون داد و رفت.
کم کم عمو ایناهم اومدن.
عموشایان دوتا دختر داشت آناهید و آناهیتا .آناهید تقریبا هم سن من بود اما آناهیتا ۸سالش بود.وقتی اومدن آناهید رو کشیدم کنار و همه قضایای امروز رو گفتم براش.هرلحظه چشماش گرد تر میشد.
_اه چه آدم خودخواهی.
_ولی باید ببینی چه جیگریه
_خیلی خب آروم تر دختر عمه الان میشنوه
نگاه کردم به دور و برم.عمه مشغول حرف زدن با زن عمو بود اما حواسش انگار پیش مابود.
خندیدم و گفتم:وای آنا ما هم که پسر ندیده ایم.طفلی کارن.
اونم خندش گرفت و گفت:آره دقیقا.راستی زهراکو؟
صورتمو جمع کردم و گفتم:ایش اونو نمیشناسی از آدم به دوره.دانشگاه داشنن خانوم خانوما نیومدن.
آناهید خندید وگفت:فکر کن زهرا میومد عمه اینا فکر میکردن ما املیم.
پوزخندی زدم و گفتم:آره بابا خوب شد نیومد.بیخیالش تو چه خبر؟
پا روی پاش انداخت و گفت:هیچی بابا این شرکت وامونده رو تعطیل کردن بیکارم تو خونه.
_اوا چرا؟
_مثل اینکه ضرر کردن کلا شرکتو بستن فعلا.
_کلاسای رانندگیت چیشد؟
_باباگفت فعلا برات ماشین نمیخرم منم گفتم چرا الکی رانندگی یاد بگیرم خب.
مشغول حرف زدن بودیم که صدای دورگه کارن اومد:سلام.
آناهید با ذوق بلندشد و سلام کرد.چهره گندمی بانمکش با اون لبخند نیم متریش خنده دار شده بود.
فکر کنم کارنم خنده اش گرفت.با لبخند کج روی لبش به آناهید گفت:آناهید خانم دیگه؟
_بله خودمم.
لبخندش به اخم تبدیل شد وگفت:خوشبختم.
بعدش یک راست رفت کنار داییاش نشست..
_وای لیدا این چه مرگشه؟عصا قورت داده؟
تااومدم جوابشو بدم،گوشیم زنک خورد.
زهرابود.هوف کی حوصله داره بااین حرف بزنه؟
_بله؟
_به زور جواب دادی؟
_دقیقا!چیکار داری؟
_کی میاین؟
_معلوم نیست.میخواستی بیای که تنهانمونی بعد هی غر بزنی.
_اه محدثه چقدر چرت میگی گوشیو بده مامان.
_لیدااااا
_برای من محدثه ای.گوشیو بده.
_دختره پررو
گوشیمو تحویل مامان دادم و رفتم پیش آناهید.کارن همچنان مشغول حرف زدن با مردا بود.چقدر تیپ مردونه و رسمی بهش میومد.
_اه نگاش نکن لیدا پررو میشه.
دیدم آنا راست میگه دیگه نگاهش نکردم.نمیخواستم فکر کنه عاشق سینه چاکشم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 افرادی که حرارت بدنی بالایی دارند و زود عصبانی میشوند میتوانند ...
🔸۶ عدد عناب خشک را نیم کوب کرده
🔸 و با یک لیوان عرق کاسنی خیس کرده
🔸و صبحها با سکنجبین میل کنند.
#طب_سنتی
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید_عبدالحمید_اکرمی🌹
ساعت ۱۱ صبح بود که برای دو هفته به مرخصی رفت، هواپیماهای دشمن به پادگان حمله کردند و سه بار در ساعتهای ۱۲، ۱ و ۲ بعداز ظهر، محوطه پادگان را به شدت بمباران کردند. با بچه های لشکر در حال جمع آوری پیکر شهدا بودیم که دیدیم یک نفر مجروحی را بر دوش گرفته و به طرف آمبولانس می آید. اول باور نکردم، پرسیدم: مگر نرفتی مرخصی؟ گفت: سه نفر دیگر در گودال مجروح شده اند برویم بیاریمشان. بعدا معلوم شد که وقتی از بمباران آگاه شده به همراه آمبولانس به پادگان بازگشته است.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆🎥این کلیپ را حتماً حتماً ببینید
⏪دشمن جمهوری اسلامی بسیار بینظیر وارد شده است،آنها گویا از ما بهتر روایات را میدانند که با این حربه وارد شدهاند
🔴آری با حربه #کشف_حجاب و #بیعفتی ۹ هدف را در جمهوری اسلامی در نظر گرفتهاند کنون دیگر بحث یک تار مو نیست بحث ۱ تیر است که به ۹ هدف میخورد.
#انتشار_با_شما
@Alachiigh
❌👆❌بنده نظر خودم رو میگم حال شاید مخاطب نپسندد
به تصور بنده ما نباید مکشفهها را مقابل اهل بیت قرار بدیم، برعکس باید از اندک تعلقات معنوی اونها بهره ببریم و اونو تقویت کنیم.
نکته دوم : ما باید بر سر قانون و پیامدهای بدحجابی صحبت کنیم .
دست ما پر است ، هم فساد دوران پهلوی و هم فروپاشی فرهنگی غرب و کشورهای وابسته فرهنگی بزرگترین سند برای ادعاهای ماست.
🛑حال اگر میخواهیم از محبت امام حسین برای تبلیغ حجاب استفاده کنیم ، اهتمام امام به حجاب بانوان در کربلا ، پوشش حضرت زینب و بانوان حرم بسیار مفید خواهد بود.
قبلا مطالبی در این باره نوشتم که میتونید مطالعه بفرمایید.
❌به گمانم اگر قرار باشد امری تیر به قلب اهل بیت باشه، مدارا و سازش ما و ترک امر به معروف و نهی از منکر است.
✍عالیه سادات
#شکوه_زن_وزنانگی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆#پیشنهاد_میکنم_حتما_ببینید
⭕️ یک دقیقه خلاصه شاهکار #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در عملیات
😎✌️
#تنبیه_متجاوز
#انتقام_سخت
#وعده_صادق
@Alachiigh
❌سنگپا اگر زبان داشت!❌
⭕️خالق تراژدی بنزین ۹۸ با ۲۰۰ کشته
⭕️صاحب تکنولوژی بیارزش کردن پول ملی در ۴ ماه
⭕️ متخصص به رکود نشاندن تولید و اقتصاد کشور در یک دهه
⭕️و نویسنده نمایشنامه تلخ «چگونه ظرفیتهای ایران بزرگ را با دروغ برجام معطل کردیم» و ...
دغدغه مردم را دارند...👆😏😕
#پروویی_نجومی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#بانوی_پاک_من #قسمت۱۰ بدون اینکه برگرده گفت:فکر نکنم بخوایم باهم بریم. بعد از در حیاط رفت بیرون و در
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
#قسـمـت۱۱و۱۲
شب شده بود و همه آماده شدیم که بریم.شالم رو سرم کردم و رفتم جلو.اول ازمادرجون وآقاجون خداحافظی کردم و بعدم ازعمه.
_سلام به خواهرت برسون لیداجان.
_حتما عمه جون.
گونمو با اکراه بوسید و منم ازش جداشدم.
سمت کارن رفتم و گفتم:خداحافظ پسرعمه.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:خداحافظ
با عصبانیت ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت در.کاش میشد خفه اش کنم.آناهید خندید و زد به بازوم،گفت:چت شد؟بادت خالی شد؟
_هیچی نگو آنا حوصله ندارم.پسره نچسب.
خلاصه سوار ماشینامون شدیم و رفتیم.عطا مشغول تبلتش بود که باباگفت:کارن خیلی پسرآقاییه خداییش.
مامان درتایید حرفش گفت:آره خیلی پسر خوبیه.
زیرلب گفتم:خوب؟؟هه خیلی.
رسیدیم خونه و من یک راست رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم.روتختم دراز کشیدم و زیرلب شروع کردم به فحش دادن کارن.اعصابمو امروز حسابی خط خطی کرده بود.منی که پسرا پشت سرم غش میکردن،این همه امروز جلو یک پسر خارجی خودخواه کم آورده بودم.
حتی نگاهمم نکرد،این برام خیلی گرون تموم شد.
_میدونم چیکار کنم به دست و پام بیفتی آقاکارن.به من میگن لیدا نه برگ چغندر.
انقدر باخودم حرف زدم که خوابم برد.صبح باصدای مامان بیدارشدم
_لیدا پاشو دختر دانشگاهت دیرشد.زودبیدارشو دیگه.
چشمام رو مالیدم و گفتم:هــوم؟
صدای زهرا اومد:کلاست دیرشد تنبل خانم زود پاشو.
_تو چی میگی حاج خانم؟
به شکم خوابیدم و پتو رو پیچوندم دور دستم.
تو عمق خواب بودم که چیزی کوبیده شد تو کمرم.
_آخخخ کی بود؟
_من بودم قرتی خانم.تاتوباشی بهم نگی حاج خانم.
بلندشدم دنبالش افتادم و اونم فرار کرد.
_وایسا دختره پررو.حسابتو میرسم.
کل خونه رو دور زدیم از آخرم بهش نرسیدم.خیلی تیز بود نامرد.
زبون درازی کرد وبهم گفت:خودتم بکشی بهم نمیرسی خانم.
نفس نفس زنان رفتم سمت دستشویی و گفتم:دعاکن..دستم..بهت...نرسه.
صدای خنده بلندش تو صدای شیر آب گم شد.
"کارن"
شب مامانو کشیدم کنار و بهش گفتم که موندن تو این خونه برام عذابه اما مامان اصرار داشت بمونیم چون بعد سال ها میدیدشون.منم پامو کردم تو یک کفش که من ازاین خونه میرم شما دوست داشتی بمون.
ازفرداشم افتادم دنبال خونه اما مگه پیدا میشد؟اگرم بود برای مجرد ها جایی نداشتن.این چه وضعشه؟جوونا با هرسرو وضعی راه میرن تو خیابون اونوقت حق اجاره دادن خونه به مجردا رو ندارن.واقعاعجیب بود.
رسیدم خونه دیدم مادرجون داره با تلفن حرف میزنه.فقط صدای مادرجون میومد.
_قربونت برم مادر که انقدر گلی.
_...
_نه فدات بشم این چه حرفیه حتما درگیر بودی دیگه مادر فدای سرت
_...
_آره آره هستن گلم هروقت دوست داشتی بیا.
_...
_نه چه مزاحمتی عزیزمادر؟تو رحمتی.
_...
_چشم عزیزم حتما.قربونت برم مواظب خودت باش.سلامم برسون.
_...
_حتما حتما.خدانگهدارت.
رفتم تو و گفتم:کی بود هماجون که انقدر قربون صدقش میرفتی!؟چشم خان سالار روشن.
خندید و اومد جلو بغلم کرد،گفت:ازدست تو پسر.دخترداییت بود.زهراخانم.
_همون چادریه؟
_اره مادر خیلی خانومه زنگ زد هم عذرخواهی کرد که نیومده هم اینکه سلام رسوند بهتون.
تودلم گفتم:میخوام نرسونه دختره امل.
رفتم تو اتاقم و درگیر لب تاب و آهنگام شدم.چند تا آهنگ قشنگ دانلود کرده بودم که داشتم گوش میدادم.
دراتاق زده شد و مامان اومد تو.
_در داره اینجاها.
اومد تو و نشست رو تخت.
_واسه اومدن تو اتاق پسرم باید اجازه بگیرم؟
هوفی کشیدم و گفتم:چیکار داری؟
_خونه بهت ندادن نه؟
_خوشحالی؟
باحرص گفت:این چه وضع حرف زدن با مادرته؟
_مامان بس کن تروخدا اعصاب ندارما.
دید به نتیجه ای نمیرسه ازاتاقم رفت بیرون.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن #قسـمـت۱۱و۱۲ شب شده بود و همه آماده شدیم که بریم.شالم رو سرم کردم و رفتم جلو.او
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
#قسـمـت۱۳و۱۴
تاشب خودمو مشغول کردم تا به چیزایی فکر نکنمکه عذابم میده.نیمه های شب بود و همه شام خورده بودن جزمن که از عصر پایین نرفته بودم.دوست نداشتم با سالار روبرو بشم.اصلا از خودش و قانوناش خوشم نمیومد.برعکس عاشق مادرجون شده بودم و راحت اسمشو صدا میزدم.برام شام هم آورد منم چون نخواستم دستشو رد کنم دولقمه ای خوردم.
صدای تقه ای به در اومد.
_بفرمایین.
پدربزرگ جان بودن.اومد تو و نشست رو تخت.
_بی مقدمه میرم سراصل مطلب..مامانت گفت میخوای بری.
هدفونم رو ازگوشم درآوردم چ گفتم:بله همینطوره.
_چرا اونوقت؟من چشم امیدم تو بودی پسر.عصای دستم میشی.
_مگه خودتون پسر ندارین؟
_اونا که همیشه نیستن پیشم.میخواستم کارخونه رو بسپرم دستت بچرخونی اما مثل اینکه نظرت یک چیز دیگه است.
پوزخندی زدم و گفتم:من چشمم به جیب بابام نبود،شما که دیگه جای خود داری.
عصبی،بلندشد و گفت:توخارج ادب یادت ندادن پسر؟
نخواستم دعوا بشه برای همین حرفی نزدم.اونم رفت.
پیرمرد بدعنق،گیرش افتاده به من.
صدای زنگ گوشیم منو از فکر بیرون اورد.جالبه این گوشی ما سال تا سال زنگ نمیزنه.نمیدونم کیه که یادم افتاده.
بادیدن شماره فهمیدم دوست قدیمیم دِرِکه.
_به رفیق قدیمی.چطوری؟
_یادی از مانمیکنی کارن جان.خوبم توخوبی؟
_میگذره.چیشد یادی ازما کردی؟
_دوست دخترت گیر داده بود زنگ بزن ببین کارن کجاست؟
_کی؟
_النا
_تحویلش نگیر بگو کارن مرده.
_عه کارن این چه حرفیه؟
_کار نداری حوصله ندارم درک؟
_مثل همیشه بی اعصاب.خدافظ
گوشیمو پرت کردم رو تخت و رو صندلی چرخدار لم دادم.
اعصابم حسابی بهم ریخته بود.خونه هم شده بود دردسر.اینجوری نمیشه باید یه فکری به حال خونه بکنم.حوصله بحث کردن با خان سالار رو ندارم.
صبح مشغول پوشیدن کفشام بودم که در حیاط بازشد و یک دخترچادری وارد حیاط شد.بادیدنش حدس زدم زهراباشه.
تا منو دید جلو اومد و سلام کرد.جوابشو آروم دادم.
مثل اینکه صداشو مادرجون شنید،چون گفت:سلام گل دخترم بیاتو مادر.
_سلام مادرجون.
مادرجون اومد دم در و گفت:به به دخترگلم.خوبی؟آهایادم رفت معرفی کنم اینم پسرعمت کارن.
لبخند قشنگی زد و گفت:خوشبختم اقا کارن.
دستشو جلو نیاورد منم خودمو سبک نکردم و گفتم:منم همینطور.
بعد خداحافظی کردم و از خونه رفتم بیرون.این دختره خیلی باخواهرش فرق میکرد.تو این مدت کم که ایران بودم تک و توک خانم چادری دیده بودم.
شونه بالاانداختم و با تاکسی خودمو به بنگاهی که قرار بود سراغ خونه رو بگیرم،رسوندم.
اونجاهم تافهمیدن مجردم گفتن بهت خونه نمیدیم.بابا مگه یک پسر مجرد چه
قدر جا میخواد اشغال کنه که این اداها رو درمیارین؟
کلافه چند جا دیگه رفتم اما خونه نبود که نبود.کاش مامان راضی میشد باهام بیاد خونه بخریم.اونجوری حتمابهمون خونه میدادن.
تارسیدم خونه دیدم دخترداییم هنوز هست.چادررنگی سرش بود و داشت کمک مادرجون میکرد.چه اداها!!
رفتم تو اتاقم و موقع ناهار اومدم بیرون.سرمیز ناهار مادرجون کلی ازغذاش تعریف کرد گویا دستپخت زهرابوده.ازحق نگذریم خیلیم عالی شده بود.مامان اما مثل من زیاد تعریف نکرد چون مغرور بود.
اصلا نگاهشم نکردم دخترداییمو ببینم چه شکلیه.برام مهمم نبود چون چادری بود و ازاین دختراخوشم نمیومد.البته بگم ازدخترای کنه و سیریشم بدم میومد.
ناهار که تموم شد،سرمیز مادرجون پرسید:خب پسرم چیشد؟خونه پیدا کردی؟
_نه مادرجون خونه کجابود؟هرجا میرم میگن به پسر مجرد خونه نمیدیم.من نمیدونم این چه قانون مسخره ایه!!
زهرازبون باز کرد وگفت:به نظر من که کارخوبی میکنن.جوونای این دور و زمونه خونه مجردی که بیاد دستشون هزارتا کار انجام میدن.
طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم:اینهمه دختر و پسری بدحجاب ریخته توخیابون به اینا گیر نمیدن،به خونه مجردی گیر میدن.جالبه!
_بله درسته حرف منو بااین حرفتون تایید کردین.جوونای این دور و زمونه!اینو بهتون بگم که جامعه نمیتونه میلیون ها نفرو از تو خیابون جمع کنه بخاطر بدحجابیشون اما میتونه جلو گیری کنه برای فساد جامعه.نمیتونه؟
مستقیم نگاهش کردم و گفتم:دختردایی کی گفته که حالا خونه مجردی منبع فساده؟خیلیا هستن برای راحتی و اسایش خودشون خونه تنهایی میگیرن.
زهرا موقرانه سرش رو پایین گرفت و گفت:پسرعمه شما ایران نبودی نمیدونی.همه بدبختیا ازهمین راحتیا و آسایشا شروع میشه.
دهن منو بسته بود اما من کم نمیاوردم.
ازسر میز بلندشدم و گفتم:نمیدونستم استاد جامعه شناسی هستین.
اونم همونطور که با غذاش بازی میکرد،گفت:بنده هم نمیدونستم شما وکالت میخونین.
نگاه بدی بهش انداختم و رفتم تو اتاقم.دختره خیره سر امل واسه من آدم شده.نشونت میدم در افتادن با کارن چه مزه ای داره زهراخانم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🌹شهید عیسی عباسی🌹
📩 عزیزانم اگر مرا کفن و دفن کردند و خواهشی دارم که حداقل چهل نفر از مومنین و دوستان و آشنایان که از حقیر راضی هستند روی کفنم بنویسند که از این بنده راضی هستیم و اگر مرا با همان لباس نظامی دفن کردید روی یک کاغذ شهادت بدهند و امضاء کنید و آنرا همراه جنازه ام داخل قبر بگذارید تا شاید خداوند از حقیر راضی گردد و حقیر را مورد لطف و رحمت بیکران خویش قرار دهد. انشاالله. در مورد دفنم هر کجا که پدرم گفت همانجا دفنم کنید.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
#دلنوشت
من نمیدانم این دخترکان وبعضا خانم ها وزنان حیاءوعفتشان ودر نهایت خودشان را چقدر فروخته اند که حاضرند اینگونه خود را به رایگان در معرض چشمان و دیدگان نامحرم قرار دهند وبعضا مشاهده میشود که مردشان نیز با دو مَن سیبیل همراهشان شده است وبه افتخار سرشان را هم بالا نگه میدارند
😕☹️🤨😠😓
هنوز از شان نپرسیده ام وامتحان نکرده ام که اجازه میدهند با ان عروسکان عکس بگیریم
🤔🤔
این مردها مانند فردی هستند که ابنباتی در دست دارند وبه همه تعارف میکنند تا از ابنبات شان بچشند،، ویا برای لحظاطی در دست گرفته وبخورند وایا دیگر حاضرند که ان ابنبات را خود بخورند ایا اصلا از ان شهد شیرین چیزی از شیرینی برای خودشان واقعا باقی میماند ...
🤭🤧😮
وَالْعَصْرِ ﴿۱﴾
سوگند به عصر [غلبه حق بر باطل] (۱)
إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ ﴿۲﴾
كه واقعا انسان دستخوش زيان است (۲)
🖌حشمت اله صیدالی
#حجاب
#غیرت
@Alachiigh
❌👆هر دم ازین باغ بری میرسد ،
خانم معاون
🔴ما هم مطالبه داریم
خانم دکتر فقط یه کلمه هم به ما بفرمایید برای #ازدواج دختران #دهه_شصت چه کردهاید؟
برای این فرصتهای مادری که از دست میرود؟
برای بهداشت روانی این دختران مسئولیت پذیر چه تدبیری کردهاید ؟
منظورمان شاغل کردن و مستقل کردن نیست، #مطالبه ما ازدواج و مادری دختران دههی شصت است.
✍عالیه سادات
#شکوه_زن_وزنانگی
@Alachiigh