🔴 افرادی که حرارت بدنی بالایی دارند و زود عصبانی میشوند میتوانند ...
🔸۶ عدد عناب خشک را نیم کوب کرده
🔸 و با یک لیوان عرق کاسنی خیس کرده
🔸و صبحها با سکنجبین میل کنند.
#طب_سنتی
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید_عبدالحمید_اکرمی🌹
ساعت ۱۱ صبح بود که برای دو هفته به مرخصی رفت، هواپیماهای دشمن به پادگان حمله کردند و سه بار در ساعتهای ۱۲، ۱ و ۲ بعداز ظهر، محوطه پادگان را به شدت بمباران کردند. با بچه های لشکر در حال جمع آوری پیکر شهدا بودیم که دیدیم یک نفر مجروحی را بر دوش گرفته و به طرف آمبولانس می آید. اول باور نکردم، پرسیدم: مگر نرفتی مرخصی؟ گفت: سه نفر دیگر در گودال مجروح شده اند برویم بیاریمشان. بعدا معلوم شد که وقتی از بمباران آگاه شده به همراه آمبولانس به پادگان بازگشته است.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆🎥این کلیپ را حتماً حتماً ببینید
⏪دشمن جمهوری اسلامی بسیار بینظیر وارد شده است،آنها گویا از ما بهتر روایات را میدانند که با این حربه وارد شدهاند
🔴آری با حربه #کشف_حجاب و #بیعفتی ۹ هدف را در جمهوری اسلامی در نظر گرفتهاند کنون دیگر بحث یک تار مو نیست بحث ۱ تیر است که به ۹ هدف میخورد.
#انتشار_با_شما
@Alachiigh
❌👆❌بنده نظر خودم رو میگم حال شاید مخاطب نپسندد
به تصور بنده ما نباید مکشفهها را مقابل اهل بیت قرار بدیم، برعکس باید از اندک تعلقات معنوی اونها بهره ببریم و اونو تقویت کنیم.
نکته دوم : ما باید بر سر قانون و پیامدهای بدحجابی صحبت کنیم .
دست ما پر است ، هم فساد دوران پهلوی و هم فروپاشی فرهنگی غرب و کشورهای وابسته فرهنگی بزرگترین سند برای ادعاهای ماست.
🛑حال اگر میخواهیم از محبت امام حسین برای تبلیغ حجاب استفاده کنیم ، اهتمام امام به حجاب بانوان در کربلا ، پوشش حضرت زینب و بانوان حرم بسیار مفید خواهد بود.
قبلا مطالبی در این باره نوشتم که میتونید مطالعه بفرمایید.
❌به گمانم اگر قرار باشد امری تیر به قلب اهل بیت باشه، مدارا و سازش ما و ترک امر به معروف و نهی از منکر است.
✍عالیه سادات
#شکوه_زن_وزنانگی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆#پیشنهاد_میکنم_حتما_ببینید
⭕️ یک دقیقه خلاصه شاهکار #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در عملیات
😎✌️
#تنبیه_متجاوز
#انتقام_سخت
#وعده_صادق
@Alachiigh
❌سنگپا اگر زبان داشت!❌
⭕️خالق تراژدی بنزین ۹۸ با ۲۰۰ کشته
⭕️صاحب تکنولوژی بیارزش کردن پول ملی در ۴ ماه
⭕️ متخصص به رکود نشاندن تولید و اقتصاد کشور در یک دهه
⭕️و نویسنده نمایشنامه تلخ «چگونه ظرفیتهای ایران بزرگ را با دروغ برجام معطل کردیم» و ...
دغدغه مردم را دارند...👆😏😕
#پروویی_نجومی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#بانوی_پاک_من #قسمت۱۰ بدون اینکه برگرده گفت:فکر نکنم بخوایم باهم بریم. بعد از در حیاط رفت بیرون و در
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
#قسـمـت۱۱و۱۲
شب شده بود و همه آماده شدیم که بریم.شالم رو سرم کردم و رفتم جلو.اول ازمادرجون وآقاجون خداحافظی کردم و بعدم ازعمه.
_سلام به خواهرت برسون لیداجان.
_حتما عمه جون.
گونمو با اکراه بوسید و منم ازش جداشدم.
سمت کارن رفتم و گفتم:خداحافظ پسرعمه.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:خداحافظ
با عصبانیت ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت در.کاش میشد خفه اش کنم.آناهید خندید و زد به بازوم،گفت:چت شد؟بادت خالی شد؟
_هیچی نگو آنا حوصله ندارم.پسره نچسب.
خلاصه سوار ماشینامون شدیم و رفتیم.عطا مشغول تبلتش بود که باباگفت:کارن خیلی پسرآقاییه خداییش.
مامان درتایید حرفش گفت:آره خیلی پسر خوبیه.
زیرلب گفتم:خوب؟؟هه خیلی.
رسیدیم خونه و من یک راست رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم.روتختم دراز کشیدم و زیرلب شروع کردم به فحش دادن کارن.اعصابمو امروز حسابی خط خطی کرده بود.منی که پسرا پشت سرم غش میکردن،این همه امروز جلو یک پسر خارجی خودخواه کم آورده بودم.
حتی نگاهمم نکرد،این برام خیلی گرون تموم شد.
_میدونم چیکار کنم به دست و پام بیفتی آقاکارن.به من میگن لیدا نه برگ چغندر.
انقدر باخودم حرف زدم که خوابم برد.صبح باصدای مامان بیدارشدم
_لیدا پاشو دختر دانشگاهت دیرشد.زودبیدارشو دیگه.
چشمام رو مالیدم و گفتم:هــوم؟
صدای زهرا اومد:کلاست دیرشد تنبل خانم زود پاشو.
_تو چی میگی حاج خانم؟
به شکم خوابیدم و پتو رو پیچوندم دور دستم.
تو عمق خواب بودم که چیزی کوبیده شد تو کمرم.
_آخخخ کی بود؟
_من بودم قرتی خانم.تاتوباشی بهم نگی حاج خانم.
بلندشدم دنبالش افتادم و اونم فرار کرد.
_وایسا دختره پررو.حسابتو میرسم.
کل خونه رو دور زدیم از آخرم بهش نرسیدم.خیلی تیز بود نامرد.
زبون درازی کرد وبهم گفت:خودتم بکشی بهم نمیرسی خانم.
نفس نفس زنان رفتم سمت دستشویی و گفتم:دعاکن..دستم..بهت...نرسه.
صدای خنده بلندش تو صدای شیر آب گم شد.
"کارن"
شب مامانو کشیدم کنار و بهش گفتم که موندن تو این خونه برام عذابه اما مامان اصرار داشت بمونیم چون بعد سال ها میدیدشون.منم پامو کردم تو یک کفش که من ازاین خونه میرم شما دوست داشتی بمون.
ازفرداشم افتادم دنبال خونه اما مگه پیدا میشد؟اگرم بود برای مجرد ها جایی نداشتن.این چه وضعشه؟جوونا با هرسرو وضعی راه میرن تو خیابون اونوقت حق اجاره دادن خونه به مجردا رو ندارن.واقعاعجیب بود.
رسیدم خونه دیدم مادرجون داره با تلفن حرف میزنه.فقط صدای مادرجون میومد.
_قربونت برم مادر که انقدر گلی.
_...
_نه فدات بشم این چه حرفیه حتما درگیر بودی دیگه مادر فدای سرت
_...
_آره آره هستن گلم هروقت دوست داشتی بیا.
_...
_نه چه مزاحمتی عزیزمادر؟تو رحمتی.
_...
_چشم عزیزم حتما.قربونت برم مواظب خودت باش.سلامم برسون.
_...
_حتما حتما.خدانگهدارت.
رفتم تو و گفتم:کی بود هماجون که انقدر قربون صدقش میرفتی!؟چشم خان سالار روشن.
خندید و اومد جلو بغلم کرد،گفت:ازدست تو پسر.دخترداییت بود.زهراخانم.
_همون چادریه؟
_اره مادر خیلی خانومه زنگ زد هم عذرخواهی کرد که نیومده هم اینکه سلام رسوند بهتون.
تودلم گفتم:میخوام نرسونه دختره امل.
رفتم تو اتاقم و درگیر لب تاب و آهنگام شدم.چند تا آهنگ قشنگ دانلود کرده بودم که داشتم گوش میدادم.
دراتاق زده شد و مامان اومد تو.
_در داره اینجاها.
اومد تو و نشست رو تخت.
_واسه اومدن تو اتاق پسرم باید اجازه بگیرم؟
هوفی کشیدم و گفتم:چیکار داری؟
_خونه بهت ندادن نه؟
_خوشحالی؟
باحرص گفت:این چه وضع حرف زدن با مادرته؟
_مامان بس کن تروخدا اعصاب ندارما.
دید به نتیجه ای نمیرسه ازاتاقم رفت بیرون.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن #قسـمـت۱۱و۱۲ شب شده بود و همه آماده شدیم که بریم.شالم رو سرم کردم و رفتم جلو.او
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
#قسـمـت۱۳و۱۴
تاشب خودمو مشغول کردم تا به چیزایی فکر نکنمکه عذابم میده.نیمه های شب بود و همه شام خورده بودن جزمن که از عصر پایین نرفته بودم.دوست نداشتم با سالار روبرو بشم.اصلا از خودش و قانوناش خوشم نمیومد.برعکس عاشق مادرجون شده بودم و راحت اسمشو صدا میزدم.برام شام هم آورد منم چون نخواستم دستشو رد کنم دولقمه ای خوردم.
صدای تقه ای به در اومد.
_بفرمایین.
پدربزرگ جان بودن.اومد تو و نشست رو تخت.
_بی مقدمه میرم سراصل مطلب..مامانت گفت میخوای بری.
هدفونم رو ازگوشم درآوردم چ گفتم:بله همینطوره.
_چرا اونوقت؟من چشم امیدم تو بودی پسر.عصای دستم میشی.
_مگه خودتون پسر ندارین؟
_اونا که همیشه نیستن پیشم.میخواستم کارخونه رو بسپرم دستت بچرخونی اما مثل اینکه نظرت یک چیز دیگه است.
پوزخندی زدم و گفتم:من چشمم به جیب بابام نبود،شما که دیگه جای خود داری.
عصبی،بلندشد و گفت:توخارج ادب یادت ندادن پسر؟
نخواستم دعوا بشه برای همین حرفی نزدم.اونم رفت.
پیرمرد بدعنق،گیرش افتاده به من.
صدای زنگ گوشیم منو از فکر بیرون اورد.جالبه این گوشی ما سال تا سال زنگ نمیزنه.نمیدونم کیه که یادم افتاده.
بادیدن شماره فهمیدم دوست قدیمیم دِرِکه.
_به رفیق قدیمی.چطوری؟
_یادی از مانمیکنی کارن جان.خوبم توخوبی؟
_میگذره.چیشد یادی ازما کردی؟
_دوست دخترت گیر داده بود زنگ بزن ببین کارن کجاست؟
_کی؟
_النا
_تحویلش نگیر بگو کارن مرده.
_عه کارن این چه حرفیه؟
_کار نداری حوصله ندارم درک؟
_مثل همیشه بی اعصاب.خدافظ
گوشیمو پرت کردم رو تخت و رو صندلی چرخدار لم دادم.
اعصابم حسابی بهم ریخته بود.خونه هم شده بود دردسر.اینجوری نمیشه باید یه فکری به حال خونه بکنم.حوصله بحث کردن با خان سالار رو ندارم.
صبح مشغول پوشیدن کفشام بودم که در حیاط بازشد و یک دخترچادری وارد حیاط شد.بادیدنش حدس زدم زهراباشه.
تا منو دید جلو اومد و سلام کرد.جوابشو آروم دادم.
مثل اینکه صداشو مادرجون شنید،چون گفت:سلام گل دخترم بیاتو مادر.
_سلام مادرجون.
مادرجون اومد دم در و گفت:به به دخترگلم.خوبی؟آهایادم رفت معرفی کنم اینم پسرعمت کارن.
لبخند قشنگی زد و گفت:خوشبختم اقا کارن.
دستشو جلو نیاورد منم خودمو سبک نکردم و گفتم:منم همینطور.
بعد خداحافظی کردم و از خونه رفتم بیرون.این دختره خیلی باخواهرش فرق میکرد.تو این مدت کم که ایران بودم تک و توک خانم چادری دیده بودم.
شونه بالاانداختم و با تاکسی خودمو به بنگاهی که قرار بود سراغ خونه رو بگیرم،رسوندم.
اونجاهم تافهمیدن مجردم گفتن بهت خونه نمیدیم.بابا مگه یک پسر مجرد چه
قدر جا میخواد اشغال کنه که این اداها رو درمیارین؟
کلافه چند جا دیگه رفتم اما خونه نبود که نبود.کاش مامان راضی میشد باهام بیاد خونه بخریم.اونجوری حتمابهمون خونه میدادن.
تارسیدم خونه دیدم دخترداییم هنوز هست.چادررنگی سرش بود و داشت کمک مادرجون میکرد.چه اداها!!
رفتم تو اتاقم و موقع ناهار اومدم بیرون.سرمیز ناهار مادرجون کلی ازغذاش تعریف کرد گویا دستپخت زهرابوده.ازحق نگذریم خیلیم عالی شده بود.مامان اما مثل من زیاد تعریف نکرد چون مغرور بود.
اصلا نگاهشم نکردم دخترداییمو ببینم چه شکلیه.برام مهمم نبود چون چادری بود و ازاین دختراخوشم نمیومد.البته بگم ازدخترای کنه و سیریشم بدم میومد.
ناهار که تموم شد،سرمیز مادرجون پرسید:خب پسرم چیشد؟خونه پیدا کردی؟
_نه مادرجون خونه کجابود؟هرجا میرم میگن به پسر مجرد خونه نمیدیم.من نمیدونم این چه قانون مسخره ایه!!
زهرازبون باز کرد وگفت:به نظر من که کارخوبی میکنن.جوونای این دور و زمونه خونه مجردی که بیاد دستشون هزارتا کار انجام میدن.
طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم:اینهمه دختر و پسری بدحجاب ریخته توخیابون به اینا گیر نمیدن،به خونه مجردی گیر میدن.جالبه!
_بله درسته حرف منو بااین حرفتون تایید کردین.جوونای این دور و زمونه!اینو بهتون بگم که جامعه نمیتونه میلیون ها نفرو از تو خیابون جمع کنه بخاطر بدحجابیشون اما میتونه جلو گیری کنه برای فساد جامعه.نمیتونه؟
مستقیم نگاهش کردم و گفتم:دختردایی کی گفته که حالا خونه مجردی منبع فساده؟خیلیا هستن برای راحتی و اسایش خودشون خونه تنهایی میگیرن.
زهرا موقرانه سرش رو پایین گرفت و گفت:پسرعمه شما ایران نبودی نمیدونی.همه بدبختیا ازهمین راحتیا و آسایشا شروع میشه.
دهن منو بسته بود اما من کم نمیاوردم.
ازسر میز بلندشدم و گفتم:نمیدونستم استاد جامعه شناسی هستین.
اونم همونطور که با غذاش بازی میکرد،گفت:بنده هم نمیدونستم شما وکالت میخونین.
نگاه بدی بهش انداختم و رفتم تو اتاقم.دختره خیره سر امل واسه من آدم شده.نشونت میدم در افتادن با کارن چه مزه ای داره زهراخانم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🌹شهید عیسی عباسی🌹
📩 عزیزانم اگر مرا کفن و دفن کردند و خواهشی دارم که حداقل چهل نفر از مومنین و دوستان و آشنایان که از حقیر راضی هستند روی کفنم بنویسند که از این بنده راضی هستیم و اگر مرا با همان لباس نظامی دفن کردید روی یک کاغذ شهادت بدهند و امضاء کنید و آنرا همراه جنازه ام داخل قبر بگذارید تا شاید خداوند از حقیر راضی گردد و حقیر را مورد لطف و رحمت بیکران خویش قرار دهد. انشاالله. در مورد دفنم هر کجا که پدرم گفت همانجا دفنم کنید.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
#دلنوشت
من نمیدانم این دخترکان وبعضا خانم ها وزنان حیاءوعفتشان ودر نهایت خودشان را چقدر فروخته اند که حاضرند اینگونه خود را به رایگان در معرض چشمان و دیدگان نامحرم قرار دهند وبعضا مشاهده میشود که مردشان نیز با دو مَن سیبیل همراهشان شده است وبه افتخار سرشان را هم بالا نگه میدارند
😕☹️🤨😠😓
هنوز از شان نپرسیده ام وامتحان نکرده ام که اجازه میدهند با ان عروسکان عکس بگیریم
🤔🤔
این مردها مانند فردی هستند که ابنباتی در دست دارند وبه همه تعارف میکنند تا از ابنبات شان بچشند،، ویا برای لحظاطی در دست گرفته وبخورند وایا دیگر حاضرند که ان ابنبات را خود بخورند ایا اصلا از ان شهد شیرین چیزی از شیرینی برای خودشان واقعا باقی میماند ...
🤭🤧😮
وَالْعَصْرِ ﴿۱﴾
سوگند به عصر [غلبه حق بر باطل] (۱)
إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ ﴿۲﴾
كه واقعا انسان دستخوش زيان است (۲)
🖌حشمت اله صیدالی
#حجاب
#غیرت
@Alachiigh
❌👆هر دم ازین باغ بری میرسد ،
خانم معاون
🔴ما هم مطالبه داریم
خانم دکتر فقط یه کلمه هم به ما بفرمایید برای #ازدواج دختران #دهه_شصت چه کردهاید؟
برای این فرصتهای مادری که از دست میرود؟
برای بهداشت روانی این دختران مسئولیت پذیر چه تدبیری کردهاید ؟
منظورمان شاغل کردن و مستقل کردن نیست، #مطالبه ما ازدواج و مادری دختران دههی شصت است.
✍عالیه سادات
#شکوه_زن_وزنانگی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👆❌مشتریان خشمگین پژو پارس در ساختمان شورای رقابت
🔴متقاضیان پژوپارس(شرکت ایران خودر)و که از زمستان ۱۴۰۲ خودرو خود را دریافت نکرده و حالا با افزایش ۲۰۰میلیونی مواجه شدهاند، از روزهای اخیر مقابل شورای رقابت تجمع کردند و خواستار احقاق حقوق خود شدند
پ ن :
یه مسئول با غیرت واقعا پیدا نمیشه جلوی مافیای خودرو وایسته و به وضعیت اسفناک خودرو سرو سامون بده؟؟
#مسوول_بی_کفایت
#تحلیل_سیاسی
#قیمت_خودرو
#شورای_رقابت
#مسوول_باغیرت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_ویژه
✅ درباره ی اسلام به من دروغ گفتند!
🔻غربیه از مسائلی که توی قرآن گفته شده و از شدت رافت و عطوفت اسلام نسبت به تمام انسانها و موجودات زنده شگفت زده شده! 😧
❌ اینقدر تبلیغات منفی علیه اسلام در غرب بالاست که اینا باور نمیکنن دین اسلام اینقدر جامع و کامل باشه
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن #قسـمـت۱۳و۱۴ تاشب خودمو مشغول کردم تا به چیزایی فکر نکنمکه عذابم میده.نیمه های
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۱۵و۱۶
"زهرا"
پسره پررو بامن در میفته.فکرکرده چون خارجیه و دوسه سال ازم بزرگتره میتونه بامن بحث کنه.من فلسفه و منطق خوندم اونم تو دانشگاه دولتی.مگه میتونه باحرفای چرتش منو قانع کنه؟
خوشم اومد که نتونست حریف من بشه.نبایدم بشه من ایرانیم.22ساله دارم تو ایران زندگی میکنم.فرق من و یک پسری که دو روزه اومده ایران،مثل زمین تا آسمونه.
واسه من وکیل وصی شده،حکم میکنه.
انگاری عمه خیلی ازم شاکی شده بود.خیلی بدنگاهم میکرد.امامن کارخودمو کردم.بعد ناهار،ظرفها رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه شستم.هرچی سیمین خانم(خدمتکار)اصرار کرد که بشوره گفتم برو استراحت کن خودم میشورم.
درحال شستن آخرین ظرف هابودم که عمه اومد تو آشپزخونه و به بهانه آب خوردن یکم موند.میدونستم میخواد چیزی بگه اما انگار مردد بود.
_چندسالته؟
اومد کنارم ایستاد و زل زد بهم.
_22سالمه عمه جان.
_اما ماشالله زبونت دراز تر از سنته.
باحرص دندونامو بهم فشاردادم اما چیزی نگفتم.
_ببین زهراخانم.احترام فامیلی به جاش اما پسرمن تازه اومده ایران 27سال تمام لای پر قو بزرگش کردم.هرچی خواسته فراهم بوده.عین خودتم زبونش تنده اما اجازه نمیدم کسی بهش توهین کنه.
_چطور پسرتون به هرکی میخواد توهین میکنه!
_اون فرق میکنه.هنوز تو جمع ما مثل غریبه است.باید باهاش خوب رفتار کنی تا عادت کنه.
دست از ظرف شستن کشیدم و گفتم:من فلسفه و منطق خوندم عمه جون.بایدی تو سرم نمیره مگر اینکه منطقی باشه.
دختر پررو و زبون درازی نبودم اما حرف زور هم سرم نمیشد.
_خوبه افرین.کی بهت گفته هرچی زبون درازتر باشی،تو دل برو تر میشی؟
بالبخند جوابشو دادم:کسی همچین حرفی نزده.درضمن بنده جسارت نکردم فقط گفتم حرف منطقی رو قبول میکنم همین.
ازکنارش رد شدم و رفتم بیرون.مادر و پسر جفت هم بودن ماشالله.
دیگه باید میرفتم.چادرمو سرم کردم و از مادرجون و پدرجون خداحافظی کردم.عمه نبود و من به مادرجون سپردم که ازطرف من ازشون خداحافظی کنن.
با تاکسی رفتم دانشگاه و تاعصرکلاس داشتم.
عصر،خسته و کوفته رسیدم خونه و بدون معطلی خوابم برد.اصلا یادم رفت برای مامان تعریف کنم امروز چیشده خونه مادرجون.
نزدیکای غروب بیدارشدم و اول نمازمو خوندم.داشتم سجادمو جمع میکردم که باز سروکله محدثه خانم پیداشد.
_به به حاج خانم.قبول باشه نماز روزه ها
فقط بلد بود مسخره کنه.منم بهش اهمیتی ندادم و فقط گفتم:ممنون.
_چیه باز دپرسی؟پسرعمه حالتو گرفت؟
بعد چشمک تیزی زد و تکیه داد به در.
سجادمو که جمع کردم رفتم سراغ قفسه کتابام و درسای فردا رو حاضرکردم.
_چیه فضولی امانت نداد؟
تکه ای از موهای بلند مشکیش رو دور انگشتش پیچید و گفت:تو که میشناسی منو!زود بگو.
_اتفاق خاصی نیفتاد که قابل گفتن باشه.
_همیشه حرفاتو بخور.اه
بعد از اتاق رفت بیرون.
واسه هیچکس قضیه اون روز و بحث بین من و عمه و کارن رو تعریف نکردم.دوست نداشتم تو دهنا بیفته و مامانم بخواد کینه ای ازشون به دل بگیره.اون شب حسابی درس خوندم چون فردا امتحان مهمی داشتم.
انقدر خوندم که وسط درس خوندن خوابم برد.
باصدای اذون سریع بیدارشدم و نمازصبحمو خوندم.بعدش باز شروع کردم به درس خوندن تا ساعت۸ که باید میرفتم دانشگاه.تند تند حاضرشدم و با برداشتن یک کیک کوچیک ازخونه بیرون رفتم.خداروشکر از پسرهمسایه خبری نبود.
اتوبوس زود اومد و خداروشکر زود رسیدم دانشگاه.با آتنا رفتیم سر جلسه و خوشحال برگشتیم.خداروشکر امتحانمو عالی دادم.حاصل تلاش شبانه روزیم بود واقعا.(خب بابا یکی ازیکی خودشیفته تر)
با آتنا رفتیم سلف و طبق معمول شیرکاکائو و کیکش رو سفارش داد اما من چیزی ازگلوم پایین نمیرفت.کم اشتهاشده بودم این روزا.
شروع کرد به حرف زدن و منم فقط شنونده بودم.تااینکه دیدم سایه ای افتاد رومیزمون.
علیرضا بود طفلی ازخجالت سرشو پایین انداخته بود.
_سلام ببخشید مزاحمتون شدم.
لبخند معنی داری زدم و گفتم:خواهش میکنم امرتون؟
_میخواستم..باخانم رضوی چند کلمه حرف بزنم اجازه هست؟
آخی پسرمردم از خجالت آب شد تا حرفشو زد.
بالبخند بلندشدم وگفتم:بله اختیار دارین بفرمایین.منم کم کم داشتم میرفتم.آتناجان خداحافظ عزیزم روزخوش.
بابدجنسی چشمکی بهش زدم و ازشون دور شدم.آخی حتما میخواد بهش ابراز عشق کنه.آتناهم حتما با کله میره تو دماغش.آخه ازاین دختر سرتق برمیاد هرکاری.
با اتوبوس رسیدم خونه دیدم کسی نیست.
یادداشت گذاشته بودن که مارفتیم خونه مادرجون و ناهار تویخچال هست بخور.
خانواده منم خارجی ندیده ان.همش خونه مادرجونن ازوقتی عمه اومده.
بیخیال ناهارشدم و یکم تو اینترنت سرچ کردم بعدم خوابیدم.آخه دیشب خواب درست حسابی نداشتم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۱۵و۱۶ "زهرا" پسره پررو بامن در میفته.فکرکرده چون خارجیه و دوسه سال ازم
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
#قسـمـت۱۷
عصر باصدای قار و قور شکمم بلندشدم.خیلی گرسنه بودم از دیشب هیچی نخورده بودم.سریع بلندشدم و ازیخچال غذارو درآوردم.میخواستم گرمش کنم که زنگ ایفون رو زدن.
فکرکنم مامان اینا اومدن.
_بله؟
_کارنم.دایی گفت بیام دنبالت شب شام هستین خونه مادرجون.
پسره پررو چای نخوره پسر خاله شده.سلامم که بهش یاد ندادن.از لجبازی کردن بدم میومد برای همین گفتم:الان میام.
آیفون رو گذاشتم و رفتم تو اتاق که حاضرشم.باید قبلش یک زنگی بهم میزدن تاببینن میام یا نه؟!بعدشم کارن رو چرا فرستادن دنبالم؟آدم قحط بود مگه؟اصلا خوشم نمیاد باهاش تو یک ماشین باشم.اماچاره نداشتم.سریع حاضرشدم.
یک شلوار کتون سفید با مانتو بلند به رنگ سبز پسته ای.روسری بلند سبز و سفیدم رو روی سرم انداختم و با گیره قشنگی کنار صورتم لبنانی بستم.
به لوازم آرایشی که مامان رو میز کنسولم چیده بود نگاهی کردم و پوزخند زدم.کی ازتون استفاده کردم که مامان شما رو چیده اینجا؟
چادرمو سرم کردم و با کیفم از اتاق زدم بیرون.
کارن جلو در حیاط منتظر پشت به من ایستاده بود.یک لحظه نگاهم سمتش کشیده شد.ازپشت آقاتر به نظر میرسید اما زبونش تلخ بود.
_سلام.
برگشت سمتم و نگاهی به سر تاپام انداخت.سرتکون داد و نشست پشت فرمون.
پوزخند نهفته کنار لبش از چشمم دور نموند.منو مسخره میکرد،مثل بقیه..اما برام مهم نبود.حرفای دیگران تاثیری رو عقیده ام نمیگذاشت.چون حرف خدا مهم تر ازحرف مردم بود.
در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم.
ازتوآینه نگاه بدی بهم کرد و گفت:بنده راننده شخصی شمانیستم خانم.بیاجلو!
ابروهامو بالا انداختم وگفتم:اولا شما با یک راننده هیچ فرقی ندارین برام دوما من یادم نمیاد اجازه داده باشم انقدر صمیمی با من حرف بزنین.
اخم بین پیشانی اش خبر از حالت انفجارش میداد.
بیخیال زل زدم به بیرون.ماشین هم بعد از دقایقی حرکت کرد.اون طوری که من کارن رو شناخته بودم آدم تودار و مغروری بود.عصبانیتش رو بروز نمیداد اما چشماش و حالت صورتش خبر از راز درونش میداد.
درطول راه حرفی بینمون زده نشد.فکرکنم ازم ناراحت بود.شونه بالا انداختم و باخودم گفتم:خب بود که بود..بمن چه؟میخواست حرف نزنه.
بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون.
سریع پیاده شدم و درحیاط رو باز کردم،رفتم تو.باغچه بان زحمت کش آقاجون مشغول آب دادن به گل ها بود.
خسته نباشیدی بهش گفتم و رفتم تو.
سلامی بلند به همه کردم اما تنهاکسایی که زیاد منو تحویل گرفتن،مادرجون و اقاجون بودن.
برای رعایت ادب و احترامم شده برای احوال پرسی جلو عمه و عمو و زن عمو و آناهید رفتم.اما زیاد تحویلم نگرفتن.مثل همیشه...
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
✳️برنج را با زیره و میخک بخورید❗️
🔸بررسیها نشان میدهند میخک و زیره جزء "ادویههای لاغری" به حساب میآیند و
🔸سموم بدن را دفع میکنند و
🔸قادرند میزان سوخت و سازی
بدن را افزایش دهند.
🔹اگر میخواهید عوارض برنج را کاهش دهید هنگام آبکشی آن زیره و میخک را در بین غذا اضافه کنید.
#تغذیه
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
خواص روغن تخم کــدو برای آقایون
🔴رفع مشکلات جنسی و پروستات و موثر در کیفیت اسپرم
🔴کمک به درمان ناباروری و تقویت هورمونهای جنسی آقایان
🔴موثر در کاهش اثرات منفی شیمی درمانی مردان
🔴کاهش علائم بیماری هایپرپلازی پروستات و رفع اختلالات در دفع ادرار
🔴درمان سندوم مثانه بیش فعال
🔴تقویت و جلوگیری از ریزش موی آقایان
🔴کمک به رفع یبوست و بواسیر
🔴موثر در تقویت ذهن و رفع درگیری های ذهنی
🔴کاهش کلسترول خون
🔴بهبود اختلالات مثانه؛مشکلات دفع ادرار و سنگ مثانه و مشکلات کلیوی
🔴تسکین سر دردها
🔴پیشگیری از پوکی استخوان
🔴برطرف کننده گرفتگی و اسپاسمهای عضلانی
⭕️بهبود زخم و اگزما و سوختگی⭕️
❌ روش روغن گیری کمپرس سرد ❌
❤️پدران این سرزمین لایق بهترینها هستند
از امتیاز مشاوره رایگان خودت استفاده کن✌️😳🤔
با همراه باشید😍
جهت سفارش و اطلاعات بیشتر وارد گروه بشید واز طریق ادمین اقدام کنید👇
☘️لینک گروه ایستگاه ترنم سلامتی☘️
https://eitaa.com/joinchat/1977549299Cedda692fc5
🌹شهیدحمید_محمودی🌹
در راه برگشت از حرم امام رضا (ع) ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم، آقا بهم فرمود: حمید اگر همینطور ادامه بدی خودم میام میبرمت . یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود نیمه شبا تا سحر میخوابید داخل قبر و گریه میکرد و میگفت: یا امام رضا(ع) منتظر وعدهام، آقاجان چشم به راهم نذار توی وصیت نامهاش ساعت و روز و مکان شهادتش را نوشته بود! میگفت امام رضا (ع) بهم گفته کی و کجا شهيد میشم!
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا