eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥اجازه بدید مردم خودشون رو انتخاب کنند!!!!! ❌ در کنار معاندان همیشه این ابهام رو در بین مردم بیان میکنند که آقا چیکار دارید که نفر بدحجاب بی حجابه. بذارید هر کسی هر طور دلش میخواد انتخاب کنه. 👌 پاسخ معظم انقلاب را بشنوید. 🔴شنیدن و دیدن این ۸۳ ثانیه برای همه به خصوص دولت واجب و ضروریست. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۵۸ روز ها به تندی میگذشت و من روز به روز بیشتر درگیر کار و دلتنگ زهرا م
با دایی یکم از این در و اون در حرف زدیم تا لیدا رفت حاضر شد و اومد. نگاهم به دایی بود اما حواسم به لیدا که به مامانش گفت:مامان،زهرا کارتون داره. زن دایی ازم خداحافظی کرد و رفت تو خونه. وای زهرا توروخدا بیا فقط ببینمت لعنتی. این دل تنگم داره نصفه میشه از نبودنت. انقدر خودتو ازم مخفی نکن من به دیدنتم راضیم. اه کارن خجالت بکش اون خواهر زنته نه عشقت که اینطوری دربارش فکر می‌کنی. خیلی زود دست لیدا رو گرفتم و رفتیم. تو راه خیلی ساکت بود. پرسیدم:خانممون چرا ساکته؟ _از دست زهرا ناراحتم. آره همینه موضوعی که میخواستم بحث رو بکشونم بهش. _چرا؟چیشده؟ _نمیدونم چه مرگشه هرموقع تو میای می‌ره تو اتاقش مثل موش قایم میشه.هرچی بهش میگم زشته بیا بیرون میگه نه راحت ترم اینجوری حوصله چادر سر کردن ندارم. خب بگو دختر حسابی تو که تنبلیت میشه چادرسرت کنی پس چرا میندازی رو سرت؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا چرا ناراحتی؟ _عه آخه زشته عزیزمن.تو با خودت نمیگی این دختره چرا انقدر خودشو میگیره و نمیاد بیرون موقعی که من میام؟ راستش آره لیدا منم محتاج یک بار نگاهشم بخدا اما نمیتونم حرفی بزنم. چون اولین کسی که متهم میشه خود منم. _بیخیال عزیزمن.فکرشو نکن. دیگه تا خونه حرفی نزدیم.شبم بدون شام خوابیدم.اینجوری راحت تر بودم. تقریبا دوماه گذشت و من برای دیدن زهرا هی باید میرفتم دم دانشگاهشون تا یک ثانیه نگاهش کنم.چند بار دیگه هم با همون پسره دیدمش که بدتر اعصابم خورد شد و سر لیدای بیچاره خالی کردم. یک بارم پسره با یک دختری دیگه اومد پیش زهرا و براش دسته گل آورد. کاش میتونستم اون دسته گلو تو سرش خراب کنم عوضی. هربار که عصبی میشدم از دست زهرا و پسره نکبت،سر لیدا یا کارمندای شرکت خالی میکردم اونام طفلیا صداشون درنمیومد مخصوصا لیدا. منو خیلی دوست داشت وصبوری میکرد. منم تاجایی که می‌تونستم بهش احترام میگذاشتم و خوب باهاش رفتار میکردم.یک روز که همه خونه مادرجون دعوت بودیم سر میز شام،لیدا یکهو حالش بدشد و دوید طرف دستشویی. اون شب بازم زهرا نبود و درس رو بهونه کرده بود. رفتم پیش لیدا،بقیه هم نگران شدن و اومدن. _چرا اومدین چیزی نشده که خوبم. مادرجون رفت جلو و آروم لپشو بوسید. _قربون نوم و بچه خوشگلش بشم؟ _نوه چیه مادرجون؟ زندایی با ذوق گفت:مبارکه دخترم. لیدا با عصبانیت گفت:چی میگین شماها؟من هنوز خودم بچه ام.اینا برای استرسه مگه نه کارن؟ دستمو به کمرش گرفتم و گفتم:آره عزیزم حالت خوبه؟ اروم سرشو تکون داد و به سینه ام تکیه داد. بقیه ازمون دور شدن. روی موهاشو بوسیدم و گفتم:چیزی نیست نگران نشو فردا میریم دکتر. کمی که حالش بهتر شد بردمش بیرون پیش بقیه‌. یکم که نشستیم لیدا گفت خسته ام منم بااجازه جمع بلندشدم و حاضر شدم تابریم خونه. تو ماشین هیچ‌حرفی بینمون زده نشد.فقط سکوت بود و سکوت. خیلی سردرد داشتم و فکرای تو سرم بهمم ریخته بود. دلم میخواست زودتر برسیم خونه تابخوابم. ندیدن زهرا،فکر بچه دار شدنم،کارای شرکت...همه و همه دست به یکی کرده بودن عذابم بدن. تا رسیدیم خونه لیدا سریع رفت تو اتاق و خوابید منم یکم تلوزیون دیدم و بعد رفتم خوابیدم. اما چه خوابی!؟ همون خوابی که چند وقت پیش دیده بودم رو دیدم. همون خانم بچه به بغل و مرد اسب سوار.نمیدونستم کی بودن‌.صورتشون پر نور بود و هیچی مشخص نبود. از خواب که بیدارشدم صدای اذان مسجد محله میومد.دلم خیلی گرفت.لیدا اروم خوابیده بود اما من... دیگه خواب به چشمام نیومد تا ساعت کارم. بدون صبحانه مثل هرروز از خونه زدم بیرون و خودمو رسوندم به شرکت. تا ظهر درگیر کار بودم اونقدری که فراموش کردم باید لیدا رو ببرم دکتر. خودش آخر وقت کاریم زنگ زد و گفت:کارن قرار بود بریم دکتر.من از صبح حالت تهوع دارم. انگار آب سردی رو تنم ریختن.وای خدا خودت رحم کن،لطفا اون چیزی نباشه که فکرش ازدیشب داره آزارم میده. _باشه میام عصر بریم. ظهر زودتر کارمو تموم کردم و رفتم خونه،لیدا رو برداشتم رفتیم دکتر. بعد از گرفتن آزمایش و مشخص شده جوابش داشت سرم گیج میرفت تو آزمایشگاه. من؟بچه؟اونم درست چند ماه بعد ازدواج؟ لیدا هم دست کمی از من نداشت جفتمون دمق بودیم. من از لیدا توانایی ندیدم که بتونه بچه داری کنه.یعنی میتونه بچمو بزرگ کنه و درست تربیتش کنه؟یعنی من میتونم‌پدرخوبی باشم براش؟ این سوالا تا شب تو سرم چرخ میزد. به لیدا گفتم فعلا به کسی چیزی نگه تا موقعیتش پیش بیاد و جفتمون بتونیم بااین قضیه کنار بیایم. دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن #قسـمـت۵۹و۶۰ با دایی یکم از این در و اون در حرف زدیم تا لیدا رفت حاضر شد و اومد
🌹 لیدا همش حواسش به رفت و اومدا و خورد و خوراکش بود که زیاد یا کم نشه‌. میگفت نمیخوام هیکلم بهم بریزه. هوف اون به فکر چیه من به فکر چیم؟! من احمق به فکر این بودم که حالا که مطمئنم یک حسی به زهرا دارم با این زندگی و بچه ای که قراره بیاد باید چیکارکنم؟ چجوری بچه ای رو بزرگ کنم که به مادرش جز احساس مسئولیت چیزی ندارم؟ چجوری تو روی بچه ام نگاه کنم و بگم زهرا خالته؟ ندیدن زهرا و دلتنگیشم تیشه میزد به ریشه این رابطه. خیلی حالم داغون بود و حلال مشکلاتمو هم نمیدونستم. کاش میشد زمان برگرده عقب و من عجولانه تصمیم به ازدواج نگیرم. میدونستم زهرا با اون پسره دوسته و به من فکرم نمیکنه اما چه کنم که این دلم حرف حساب حالیش نیست؟ هرچند دوستی زهرا با یک پسر هم خارج از تصورات من نسبت به اون بود.نمیتونست دوستی درکار باشه.شاید یک عشق پنهانه..شایدم نامزد.. اه چی میگی کارن؟اگه نامزد بودن تو خبر داشتی. "زهرا" _سلام صبح بخیر. مامان با خوشحالی بوسم کرد و گفت:سلام به روی نشسته ات خانم.خوبی؟ از محبت و شادی بیش از حد مامان کپ کردم.نمیدونم چیشده که اول صبحی اینهمه خوشحاله.دلش خوشه ها. _ممنون. رفتم سمت دستشویی و دست و صورتمو شستم. تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:آی زهرا خانم ببین گریه های شبونه ات چه بلایی سر چشمات آورده.خدا میبخشت یعنی که به شوهر خواهرت چشم داری؟یعنی خدا از این گناهم گذشت میکنه یا مجازاتم میکنه؟ بازم اشک به چشمام هجوم‌ آورد اما مشت آبی به صورتم زدم تا التهابم کم بشه. زهرا قوی باش تو هیچوقت به این عشق نافرجامت نمیرسی. کارن و لیدا باهم خوشبختن،خوشبختیشون رو خراب نکن. با حوله صورتمو خشک کردم و رفتم بیرون. هوا داشت سرد میشد و من اصلا دوست نداشتم این هوای دلگیر و‌گرفته زمستون رومامان صبحانه مفصلی آماده کرده بود و عطا هم مشغول خوردن صبحانه بود. دستامو‌زدم زیر بغلم و نشستم سر میز. _مامان خبریه؟چیشده اینهمه سفره چیدین و خوشحالین؟ مامان اومد کنارم و همونطور که برام لقمه میگرفت گفت:آره خبریه. _خب بگین منم بفهمم.حق خوشحالی ندارم؟ با ذوق گفت:داری خاله میشی دخترم.وای خدایا باورم نمیشه. حرف مامان آب سردی بود که انگار روی سرم ریختن. بچه لیدا و کارن‌..نفسم حبس شد تو سینه ام و خشکم زد به میز. مامان داشت حرف میزد اونم باشوق و ذوق اما من هیچی نمیفهمیدم. فقط یک سوال مدام تو ذهنم چرخ میزد. من چجوری به بچه خواهرم بگم عاشق باباشم؟ با بهت از سر میز بلندشدم و رفتم سمت اتاقم.نمیخواستم به این فکر کنم که مامانم چه فکری میکنه وقتی این حالمو میبینه چون تو فکرم دیگه جایی برای این موضوع نبود. بیشتر از یک ماه بود که کارن فکرمو مشغول خودش کرده بود. خودمو نشونش نمیدادم و ازش دوری میکردم به هوای اینکه بهتر میشه و فراموشش میکنم اما بدترشد که بهتر نشه. روز به روز پررنگ تر میشد جلو چشمام و منم نمیفهمیدم چطوری اینهمه شیفته یک پسر خارجی کافر بی دین شدم؟ من..زهرا..دختر مومن و نمازخون فامیل..به اصطلاح بقیه امل..عاشق مردی شدم که از دین و ایمان هیچی سرش نمیشه و تو زندگیش هزار تا کثافت کاری کرده و حالا شده شوهرخواهرمن. اون روز خودمو تو اتاق حبس کردم و بازم به درگاه خدا التماس کردم که این حس لعنتیو از سرم بیرون کنه. ازش خواستم خودش مراقب زندگی خواهرم باشه و بچه قشنگش سالم به دنیا بیاد. دعاکردم هیچوقت ناامیدم نکنه و دست رد به سینه ام نزنه‌. واقعا نمیدونستم چیکارکنم!نمیتونستم به کسی اعتماد کنم و حرف دلمو باهاش بزنم برای همین دردودلامو پای سجاده هرشب به خدا میگفتم. زهرایی که تاحالا هیچ پسری براش جذابیت نداشت حالا یک پسر بی بندوبار بدجور دلشو برده بود. نه بخاطر خوشگلیش،نه بخاطر خوشتیپیش،بلکه بخاطر رفتار سنگین و قلب مغرورش. کارن فرداشب مهمونی گرفته بود بخاطر باردار بودن لیدا. میدونستم دعوتیم اما بازم تصمیم گرفتم نرم.هرچند لیدا ناراحت میشد اما رفتن من مصادف میشد با دلتنگی زیاد و تازه شدن عشق نهفته ام. خودمو با مجله و کتاب سرگرم میکردم تا کمتر بهش فکر کنم. صبح که کلاس داشتم کارن به گوشیم زنگ زد. اول خواستم جواب ندم اما بی احترامی دونستم این کارمو. پس جواب دادم اما خیلی سرد و سنگین حرف زدم. دارد... @Alachiigh
🔴 چرا گوجه سبز را با آب بخوریم ... ▫️در ترکیب گوجه‌سبز مقادیر زیادی پتاسیم و فلور وجود دارد، که فلور در سلامت دندان‌ها موثر است و پتاسیم هم در کارکرد بافت عضلانی و عضله قلب تاثیر بالایی دارد. از آن جایی که خاصیت آنتی‌اکسیدانی دارد، خاصیت ضدسرطان و پیشگیری از پیری سلولی و حتی مقداری اثر کاهنده در چربی‌های خون نیز دارد ❌ گوجه‌سبز، مقدار زیادی اگزالات دارد و میتواند در سیستم کلیوی بدن تجمع و سنگ‌های ادراری تولید کند، کسانی که سنگ کلیه دارند،بهترست گوجه سبز نخورند @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر دوست داری ترین و ترین لباس ها رو داشته باشی😉😌🥰 با 🌱🌱 همراه شو.... ...https://eitaa.com/joinchat/1245905483C1b6fd03e4a... یک دنیا 🌍 ایده و طرح های خلاقانه🤩🤩 🤩، همراه با کلیپ های آموزشی🪡🧵 که میتونی ازشون استفاده کنی و از نتیجه کارت شگفت زده😃💫 بشی... و کلی لباس با دیزاین های رویایی👑 ... ...https://eitaa.com/joinchat/1245905483C1b6fd03e4a... کانالی پر از ☄🌪🍃, 🌻، 🎀 و 🪡🧵 های رایگان... ...https://eitaa.com/joinchat/1245905483C1b6fd03e4a...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید_مهدی_زین‌الدین🌹 ‏نزدیك عملیات بود؛ می‌دونستم تازه دختردار شده. یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون... گفتم این چیه؟ گفت عكس دخترمه گفتم بده ببینمش گفت خودم هنوز ندیدمش! گفتم چرا؟ گفت: الآن موقع عملیاته. می‌ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده، باشه بعد... ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🇵🇸جهان بوی فلسطین گرفته است ❌کلیپی که در چند روز اخیر در شبکه های اجتماعی میلیونی بازدید داشته.... @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در ایران 🔹شروع قصه‌ای هولناک که با وای چقدر تو قشنگی شروع شد. ✅پیشنهاد میکنم حتما ببینید 👌👌 @Alachiigh
‏«ترگل ، دلایل عقلی حجاب» را در بازار اندروید ببین: http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.hdb.targol&ref=share ❌❌طبق نظر مولف محترم استفاده از فایل ترگل فقط از مسیر بالا بدون اشکال هست👆❌❌ 👈لطفا عزیرانی که فایل ترگل را بارگذاری کردند ، حذف و این لینک را جایگزین کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺اندر احوالات دمِ خروس آقای ... 🔴❌ ✍میلادخورسندی @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ؛ 🔻توهم یا واقعیت؟! ❌چرا یقه آن کسی را که غرور تزریق می‌کند و مخاطب را نمی‌ترساند می‌گیرید؟! ❌بروید یقه آن کسی را بگیرید که مخاطب را می‌ترساند و می‌گوید پاسخ ندهیم، تله جنگ است. 👤 ابوالفضل بازرگان 👤 علی عبدی @Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۶۱ لیدا همش حواسش به رفت و اومدا و خورد و خوراکش بود که زیاد یا کم نشه
🌹 _بله؟ _سلام.خوبی؟ _سلام ممنون. _منم خوبم.. خندم گرفت.همیشه سعی داشت شوخی کنه اما با جدیت. همینش جذاب بود. _امرتون؟ _امرم اینه که شما امشب حتما تشریف میارین. _خوشم نمیاد از زور گویی‌. _همینه که هست. ازپنهون شدن خوشم نمیاد امشب حتما میای زهرا‌. لحن صداش،تن صداش،زیر و بم صداش..همه چیش داشت پشت تلفن دیوونه ام میکرد. باز به خودم نهیب زدم:خفه شو دل وامونده —سعی میکنم. _سعی نمیخوام ازت گفتم حتما میای شما هم میگی چشم. بی اختیار گفتم:چشم. لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:منتظرتم..خدانگهدار گوشیو قطع کردم اما ذهنم پر شد از کارن و صداش و دیدنش‌. من ازخدام بود برم ببینمش اما میترسیدم. از این عشق لعنتی میترسیدم. از اینکه عاشق تربشم میترسیدم. از اینکه بخوام تو چشمای جذابش نگاه کنم میترسیدم. از اینکه خدا مجازاتم کنه و نبخشم،میترسیدم‌. ازاینکه بعد اینهمه نماز خوندن و بندگی کردن،خلاف بندگی رو به جا بیارم و خیانت کنم،میترسیدم. کلاسم که تموم شد تا خونه پیاده رفتم و فکر کردم با خودم. رسیدم به خونه و ناهارو با خانواده خوردم.بعد مامان گفت نخوابم و لباسامو آماده کنم برای شب. اول حمام رفتم و بعدم لباسامو حاضر کردم. یک مانتو شلوار شیری رنگ و روسری ساتن بلند که رنگش نسکافه ای بود و به تیپم میومد. موهامو با سشوار خشک کردم و برای آتنا پیام گذاشتم. "چیشد بالاخره؟این علیرضای بدبختو بخشیدی؟" جوابش فوری اومد‌. "دارم روش فکر میکنم.انقدر هوای این پسرو نداشته باش.دوست منیا" ازلجبازیش خنده ام گرفت.فوری براش نوشتم "دوست تو ام اما طرف حقو دارم. بابا طفلی گناه که نکرده اینجوری عذابش میدی.یه اشتباهی کرده حالا هم پشیمونه." میدونستم الان طومار مینویسه برای همین دیر رفتم سراغ گوشیم. موهامو شونه کردم و بالای سرم با کش بستم بعدم بافتمشون تا دورم نریزه اذیتم کنه. رفتم سمت گوشی.بعله خانم طومار نوشته بود. "بابا بخدا آبروم جلو دخترخاله هام رفت.اومده به من میگه خانم تپلی من بیا کارت دارم.بابا نمیفهمه این دختر خاله های من حرف درمیارن راه به راه مسخرم میکنن.تازه بعدشم که فهمیده ناراحت شدم اومده جلو اونا با کلی آبرو ریزی داد زده که خانم منه به شماها چه مربوطه و از این حرفا.بخدا دیگه نمیتونم تو روی هیچکدومشون نگاه کنم. اصلا با من قطع ارتباط کردن. همشم بخاطر کارای بی فکر علیرضاست." ای جونم تپلیمون حرص میخوره جذاب تر میشه. با لبخند براش نوشتم. "تپلک من انقدر حرص نخور اینقد. یعنی دخترخاله هات از شوهرت مهم ترن برات!؟بابا اون طفلی داره جون میکنه خوشحالت کنه و باهاش آشتی کنی‌. ول کن دو دقیفه حرفای صدمن یک غاز مردمو. شوهرت واجب تره اونو راضی نگه دار. یک عمرمیخوای با علیرضا زندگی کنی نه سوسن و یاسمن و چمدونم صغرا و کبرا. دل اونو به دست بیار خواهرجان‌. حالا از من گفتن بود." هعی دخترخوب تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره‌. همه رو نصیحت میکنی به زندگی خوب اونوقت زندگی خودت بازار شامه‌‌. دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۶۲ _بله؟ _سلام.خوبی؟ _سلام ممنون. _منم خوبم.. خندم گرفت.همیشه سعی داشت ش
🌹 خبر حاملگی محدثه مثل بمب تو فامیل ترکیده بود و همه مهمونی دعوتی رو رفتیم. وقتی کارن رو دیدم بااشتیاق نگاهش کردم و سلام کردم. _سلام خانم خانما.خوبی؟چه عجب شما رو دیدیم. باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:ممنون.مبارک باشه با یک حالت غمگینی گفت:ممنون. محدثه اومد و سریع خودشو انداخت تو بغلم. _وای آجی چه خوب که اومدی بازم از این کارا بکن.باخودم گفتم این دختره محاله بیاد مثل هربار میخواد خودشو لوس کنه. نیم نگاهی از پشت شونه های محدثه به کارن انداختم و گفتم:مجبور شدم. کارن با یک حالت خاصی نگاهم میکرد. منم نگاهمو ازش دزدیدم و دیگه تا آخرشب یک لحظه هم نگاهش نکردم چون به حسی که داشتم مطمئن بودم و نمیخواستم باعث جدایی این دو نفر بشم. حالا هم که داشتم خاله میشدم به جای خوشحالی،ناراحت بودم. نمیدونستم چجوری قراره به ته برسونم این زندگی رو که با یک عشق نافرجام داره دیوونم میکنه؟! نشستم کناری و با خودم و دنیای خودم تنهاشدم. اما مگه میذاشتن دو دقیقه تنهابمونم؟ آناهید که بعد مدتها اومده بود تو جمع ما،نشست کنارم و شروع کرد به سوال و جواب و حرفای بی ربط. منم یکم باهاش حرف زدم اما بعدش حوصله ام سررفت و با اجازه ازش دور شدم. صدای موسیقی رو اعصابم بود. اینا که میدونستن من اهل موسیقی نیستم چرا منو آورده بودن؟ میخواستن عذابم بدن؟ جدا شدن از جمع هم زشت بود مگرنه میرفتم تو اتاق. هرکاریم کردم نشد جلو گوشامو بگیرم تا گوش ندم. آخر سرهم رفتم تو حیاط. هوا خیلی سرد بود اما شروع کردم به قدم زدن و حرف زدن با خالق محبوبم. چادر رنگیم تو باد میرقصید و دستام یخ کرده بود. _تو این هوا اینجا چیکار میکنی دختر؟ برگشتم سمت صدا و به چهره متعجب کارن پاسخ دادم:نمیخوام صدای اون موسیقی به گوشم بخوره. _وا یعنی چی؟نکنه اینم حرامه؟ طلبکارانه نگاهش کردم که گفت:باشه باشه حرامه فهمیدم. حالا قطعش میکنم بیا تو. کمی این پا و اون پا کردم که گفت:بیا دیگه منتظرم. رفتم سمتش و با هم رفتیم تو. کارن رفت و صدای اون موسیقی مزخرف رو قطع کرد. همه معترض شدن اما کار خودشو کرد گفت:خب بشینین با هم حرف بزنین دیگه برای موسیقی نیاوردمتون اینجا که. خلاصه یکم حرف زدیم تا اینکه شام رو از بیرون آوردن و همه باهم خوردیم. محدثه از همین اول ناز میکرد و هی میگفت اینو نمیخوام چاق میشم،اینو نمیخوام برای بچه بده.. کلافه شدم هوف.فقط زود دوست داشتم برم خونه. نگاه کردن به صورت کارن هم برام سخت و دشوار بود. برای همین اصرار کردم و زود رفتیم خونه. موقع رفتن کارن بهم گفت:دیگه خودتو پنهون نکن ازم سریع دور شدم و سوار ماشین شدم. دارد... @Alachiigh
🔴 چربی خون داری ... ◽خواب آلودگی ،افزایش تعریق بدن ،خشکی و تلخی دهان ، ورم و پف کردن صورت، احساس سنگینی ،سرگیجه و گاهی وزوز گوش می باشد ◽دشمن چربی خون, پیاز است یک قاشق غذاخوری پیاز خرد شده به صورت خام یا پخته شده میل کنید @Alachiigh
هدایت شده از آلاچیق 🏡
اگر دوست داری ترین و ترین لباس ها رو داشته باشی😉😌🥰 با 🌱🌱 همراه شو.... ...https://eitaa.com/joinchat/1245905483C1b6fd03e4a... یک دنیا 🌍 ایده و طرح های خلاقانه🤩🤩 🤩، همراه با کلیپ های آموزشی🪡🧵 که میتونی ازشون استفاده کنی و از نتیجه کارت شگفت زده😃💫 بشی... و کلی لباس با دیزاین های رویایی👑 ... ...https://eitaa.com/joinchat/1245905483C1b6fd03e4a... کانالی پر از ☄🌪🍃, 🌻، 🎀 و 🪡🧵 های رایگان... ...https://eitaa.com/joinchat/1245905483C1b6fd03e4a...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید_یوسف_شریف🌹 ⚡️آرزوی که برآورده شد شهادت در حال سجده ✍ می‌گفت: دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم. در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است. فکر کردم نماز می خواند؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت. جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم. دستم را که روی کتف او گذاشتم، به پهلو افتاد. دیدم گلوله‌ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت. صورتش را که دیدم زانوهایم سست شد به زمین نشستم، با خودم گفتم: «این که یوسف شریف است... 🔹راوی: همرزم شهید ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
🔴❌ آن روی صورتی ها چگونه است که این صورتی مسلک ها برای همه نایس و مهربان اند اما وقتی به مذهبی های اصیل و غیرتمند و با دغدغه ای که اهل سکوت و انفعال نیستند می رسند آن روی خودشان را نشان می دهند و دهانشان را باز و بی ملاحظه توهین‌می کنند؟!!! راستی، این ها در صداوسیما چه می کنند؟!! "قاسم اکبری" @Alachiigh
❌❌تحریم که شدیم، تحلیل کردند که : به خاطر دشمنی تان با آمریکا است. 💯 اما وقتی امریکا از برجام خارج شد: نوشتند :به خاطر حمله شما به سفارت عربستان بود! از آب انتظار مزه نداریم 🔥 رییسی بدون برجام، تحریم را بی اثر کرد، گفتند: پولش رو که نمی‌تونید بیارید چه فایده! 🌹 پولها که آزاد شد، گفتند: همه رو دادید فلسطین! ⭕️ کل آب اقیانوس هم نمی تواند یک قایق را غرق کند‌.مگر اینکه در آن رخنه کنند 🌹 به همت دانشمندان جوانمان واکسن ساختیم. توییت زدند که :آب مقطره. 🌹 واکسن را با پیگیری آقای رئیسی وارد کردیم، نوشتند: چینیه به درد نمیخوره! مولانا بر مرده دلان پند مده ، خویش میازار زیرا که ابو جهل مسلمان شدنی نیست 🌹 با عربستان جنگ دیپلماتیک داشتیم، فریاد زدند: دیپلماسی بلد نیستید. 🌹با عربستان ارتباط برقرار کردیم، ناگهان گفتند: چی شد از شعارهای انقلاب عقب نشینی کردید؟! 🌹هیاتها رونق گرفت، نوشتند: عزا بسه مردم نیاز به شادی دارند. 🌹جشن شادی چند کیلومتری غدیر برگزار شد، گفتند: امارات ماهواره فرستاده هوا شما ایستگاه صلواتی می زنید. مه فشاند نور ، سگ عوعو کند 🌹ماهواره فرستادیم هوا، ناجوانمردانه گفتند: وقتی مردم تو اجاره خونه مانده‌اند، ماهواره چه فایده داره لاول تمسخر، سلاح ضعیفان است 🌹با چین قرارداد ساخت مسکن و با روسیه قرارداد همکاری بلند مدت نوشتیم، تحلیل نوشتند که:کشور رو فروختید به چین و روسیه. ⭕️ ضرب المثل چینی ⭕️ دروغ می دود تا به دست حقیقت گرفتار نشود 🌹روسیه اسلحه از ما خرید: گفتند در جنگ اوکراین دخالت کردید! 🌹اعلام بی طرفی کردیم: گفتند از اسرائیل ترسیدید. 🌹اسرائیل رو بزنیم: مقصر مائیم،چون چوب کردیم لانه زنبور. 🌹نزنیم میگن: ایران ترسید. هر گز با آدم وقیح، بحث و جدل نکن ، چون او چیزی برای از دست دادن ندارد‌. @Alachiigh
🔴کودتای دلاری فروش ها علیه ریال ▪️هیئت مدیره انجمن فولاد ایران که پیش از این، در نامه‌ای به محضر رهبر انقلاب، خواهان فروش دلار شرکت‌های فولادی به نرخ آزاد (۶۰ هزار تومان) و همچنین فروش فولاد به داخل کشور بر اساس فرمول "قیمت جهانی ضربدر دلار ۶۰ هزار تومان" شده بود، امروز تهدید کرده است که اگر اجازه ندهید دلار خود را به نرخ جعلی تلگرامی بفروشیم، صادرات فولاد را متوقف خواهیم کرد! ▪️واقعا باید به حال اقتدار دولت گریست که یک سری شرکت خام و نیمه‌خام فروش که روی انفال این کشور چنبره زده‌اند، اینطور در حال باجگیری برای گران‌سازی ارز و محصولات خود هستند. ▪️اخیرا محمدمهدی برادران معاون وزیر صمت در واکنش به نامه رانت‌خواران انفال برای گران سازی دلار گفت: «انرژی و کارگر را با دلار ۱۵هزار تومانی دریافت می‌کنند اما ارز را می‌خواهند ۶۰هزار تومان بفروشند». هنوز پاسخ این پرسش از سوی مسئولین داده نشده است که چرا باید نفت و گاز و محصولات پالایشی و پتروشیمی و فولاد و... که مواد اولیه تولید هستند، باید به قیمت جهانی ضربدر نرخ دلار به ملت ایران فروخته شود؟ مگر حقوق کارگر و کارمند ایرانی به قیمت جهانی ضربدر نرخ دلار است؟ ▪️چرا نرخ دلار شناور شده و به بازار آزاد سپرده شده تا ذینفعان افزایش نرخ دلار، ابتدا دلار را در بازار آزاد گران کنند و سپس به دولت و نظام فشار بیاورند که نرخ نیما و رسمی را نیز به نرخ بازار برسانید؟ فایده این سیاست جهانی سازی قیمت ها و شناورسازی نرخ ارز جز فقیرتر شدن مردم و بی ارزش تر شدن ریال و فربه‌تر شدن انفال‌خواران چه بوده است؟ @Alachiigh
❌💢شهین تسلیمی: بی حجابی و آرایش در سینمای ایران اجباری است شهین تسلیمی گفت: در سینما به ما می‌گویند لاک بزنید، موی خود را بیرون بریزید و مجبورمان می‌کنند آرایش غلیظ انجام بدهیم.. باور کنید وضعیت حجاب بازیگران ما دست کمی از بی حجابی بازیگران هالیوودی ندارد. من نمی‌دانم مسئولیت کنترل وضعیت حجاب در این آثار با چه کسی است و این ناهنجاری تا کجا پیش خواهد رفت، خوشبختانه در تلویزیون اینطور نیست و حجاب افراد کاملا رعایت می‌شود. شهین تسلیمی، الگو بودن بازیگران را اشتباه خواند و تصریح کرد: برخی می‌گویند بازیگران الگوی جوانان جامعه هستند، از نظر من این اتفاق کاملا غلط است، الگوی جامعه نباید بازیگران باشند. بازیگران بعضا در هر کاری بازی می‌کنند و گا‌ها در هر تبلیغی حاضر می‌شوند، چند روز پیش از من خواستند برای یک شرکت املاک خارجی با مبلغی چشمگیر تبلیغ کنم، من این پیشنهاد را رد کردم، چرا که به خودم می‌گویم چرا باید مردم کشورم را برای خروج تشویق کنم. او با اشاره به تغییر جهت تهیه کنندگان و کارگردانان در شبکه نمایش خانگی اظهار کرد: بسیاری از تهیه کنندگان و کارگردانان در تلویزیون یک نوع از حجاب را برای لآثارشان در نظر می‌گیرند و در شبکه نمایش خانگی نوعی کاملا متفاوت، از نظر من مشکل آنجاست که به آن‌ها اجازه داده می‌شود که در شبکه نمایش خانگی بازیگرانشان را با هر پوششی جلوی دوربین بفرستند. از نظر من این کارگردانان باید بدانند که هر قدر هم آزادی بهشان داده شود، ساکن کشوری اسلامی هستند و باید خودشان رعایت کنند. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۶۳ خبر حاملگی محدثه مثل بمب تو فامیل ترکیده بود و همه مهمونی دعوتی رو رف
🌹 چند روز گذشت و منم درگیر درسام بودم که محدثه اومد خونمون و به هوای دردودل اومد پیشم تو اتاق. _چیشده آجی؟ بغض کرده بود. این حالتشو خوب میشناختم. یکی ناراحتش کرده بود و اونم نتونسته بود حرفی بزنه. _محدثه؟خوبی؟ اشکهاش آروم آروم سرازیر شدند. _چه خوبی خواهر من؟این زندگی نکبتی چیه که من دارم؟از اولشم میدونستم اشتباه کردم که ازدواج کردم. میدونستم بچه دار شدنمم اشتباهه اما مامان نذاشت بندازمش‌. _بندازی؟این چه حرفیه محدثه؟میدونی این کار گناهه؟ _گناه چیه بابا؟من خیلی تو زندگیم ثواب و کار خوب انجام دادم که گناه نکنم؟ _خیلی خب درست و اروم بگو چیشده که انقدر بهم ریختی؟ دستاشو گرفتم و محدثه هم گفت:آجی کارن عوض شده. دیگه اون مرد همیشگی نیست. چند مدتیه بهم بی توجه شده. اونم درست تو زمان بارداریم که باید خیلی بهم توجه بشه. زهرا کارن ازم دوری میکنه. شبا دیر میاد خونه و دور ازم میخوابه. صبحا هم بدون خبر میره. همش شرکته اما میدونم دروغ میگه ساعت کاریش تا عصره. خونه هم که میاد پای میز کارشه و منو آدم حساب نمیکنه. چند باری دیدم که باخودش حرف میزنه و هی میگه چه اشتباهی کردم!این زندگی مال من نیست! زهرا دارم دیوونه میشم. بخدا تو این شرایط بدترین کار بی توجهی شوهره. فکر میکردم بچه بیاد زندگی شیرین تر میشه اما تلخ تر شد. اشک هاش رو پاک کردم و سعی کردم آرومش کنم. _آبجی گلم اینهمه خودتو اذیت نکن تروخدا. اون بچه تو شکمت مادر میخواد. با این اذیت کردنا میخوای سالم به دنیا بیاد؟ _نیاد به درک میزارمش پرورشگاه راحت میشم. _محدثه زبونتو گاز بگیر. ببین اصلا میتونی اینکارو بکنی بعد انقدر راحت به زبون بیار. تو مادری مگه میتونی ناخوشی جگر گوشتو ببینی؟ کارن هم یک اشتباهی کرده حالا خودش متوجه میشه. همیشه احتمالای خوب بده. شاید کار داره و یک مشکلی تو کارش پیش اومده که انقدر پریشونه. مطمئن باش اون الان از تو داغون تره. همونطور که تو الان بهش احتیاج داری اون صدبرابر به تو و آرامشت احتیاج داره. برو پیشش،باهاش حرف بزن،ببین مشکلش چیه!؟ شاید اونموقع به تو هم توجه کرد. خیلی شیرین و با ارامش توقعاتو بهش بگو‌. بگو من تو این زمان دوست دارم بیشتر کنارم باشی،درکم کنی و بهم توجه کنی. بهش بگو نی نیمون دوست داره باباجونش کنارش باشه و به مامانش توجه کنه. باور کن جواب میده آجی. اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی کشید. _ممنون که مثل همیشه آرومم کردی زهراجان. باشه انجام میدم امیدوارم این اوضاع درست بشه. با خنده و خوش رویی بدرقه اش کردم. محدثه الان تو وضعیت بدی بود باید درک میشد. باید با کارن حرف بزنم. نباید بزارم خواهرمو اینطوری عذاب بده. فوری بهش زنگ زدم "لیدا" چند روزی رفتار کارن بهترشد اما باز انگار گند اخلاقیاشو از سر گرفت و شروع کرد به بی توجهی. منم حالت تهوع داشتم و مدام عق میزدم اما کارن اندک توجهی نمیکرد. اعصابم حسابی خورد شده بود و چاره ای جز مقابله به مثل نداشتم. منم باهاش سرد شدم و دیگه آدم حسابش نکردم. زن و شوهر مثل دوتا غریبه یا همخونه زندگی میکردیم. صبحانه و ناهار که تنها یک چیزی درست میکردم میخوردم اما شام با کارن میخوردم اونم به زور. از زندگیم هیچ لذتی نمیبردم همشم تقصیر کارن و رفتار مسخره اش بود. دلم میخواست این بچه لااقل به دنیا بیاد که دلم خوش باشه. شاید یکم رفتار کارن عوض بشه. دیگه با زهرا حرفی نزدم چون میدونستم این خوب شدنای گه گاهی کارن،تقصیر زهراست. ماه های اول بارداریم خیلی سخت بود برام. مامان هرروز میومد بهم سر میزد اما من کمبود توجه شوهرمو داشتم. زهرا هم یک روز یک بار بهم زنگ میزد و احوالمو میپرسید. همه هوامو داشتن جز شوهرم. ماه های آخر بارداریم بود که مراقبتای کارن با توصیه های مامانم،بیشتر شد. از سرکار که میومد کلی خرید میکرد و بهم میرسید اما میدونستم همه اش از زور و اصراره. دلم میخواست تموم بشه و بچه به دنیا بیاد. میدونستم دختره..کلی براش خرید کرده بودم و واسه اومدنش بی تاب بودم‌. همدمم شده بود بچه تو شکمم.شبا تا باهاش حرف نمیزدم،خوابم نمیبرد. یک روز زهرا بهم زنگ زد. _بله؟ _سلام خواهری. خوبی؟ _سلام ممنون تو خوبی؟چه خبرا؟ _خوبم ممنون عزیزم. خبری نیست سلامتی.شما چه خبر؟کارن چطوره؟عشق خاله چطوره؟ خندیدم و دستمو کشیدم رو شکمم. _خوبن.نمیای اینجا دلمون تنگ شده؟ _آجی بخدا درس دارم.وقت کردم حتما میام.دل منم تنگ شده. کارن چیکار میکنه؟ _هیچی از سرکار میاد شام میخوریم میخوابه. حس کردم آه کشید و ساکت شد. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۶۴و۶۵ چند روز گذشت و منم درگیر درسام بودم که محدثه اومد خونمون و به هوای
ادامه میدونست خواهرش تو زندگی انگار هیچ خیری ندیده از شوهرش. _عصر بیام دنبالت میای بریم خرید؟میخوام برا عشق خاله چیزی بخرم. خندیدم و دلم آروم گرفت. _آره آبجی بیا.با ماشین بابا میای؟ _آره عزیزم.پس ساعت۵آماده باش میام دنبالت. _باشه حتما.فعلا خدافظ. خداحافظی که کردم به شکمم دست کشیدم و گفتم:دیدی مامان جون چه خاله ات دوست داره؟با هم بریم کلی خوش بگذرونیم برات لباس خوشگل بگیرم.قربونت بشم مامان جونم. اصلا غصه نخوری دخترگلم،دخترنازم،نازگل مامان،عشق مامان.. تا عصر که کارن اومد خودمو با آرایش و لاک سرگرم‌کردم. کارن که نشست خستگیش در بره،نشستم کنارش و گفتم:زهرا قراره عصر بیاد دنبالم بریم خرید. تو خونه میمونی؟ با بی حالی و کسلی جوابمو داد:برو،مواظب خودتون باشین. بدون حرفی رفتم تو اتاق و حاضر شدم. زهرا زود اومد دنبالم و باهم رفتیم پاساژ مرکز شهر و کلی لباس و عروسکای خوشگل خریدیم. آخرشبم منو گذاشت خونه و خودش رفت.روزای آخر بارداریم به سختی و زور گذشت.. "کارن" روزای آخر بارداری لیدا بود که یک روز،یکهو دردش گرفت. رنگش سفید شده بود و از درد به خودش میپیچید. اولین کاری که به ذهنم رسید اینکه زنگ بزنم به زن دایی بعدشم لیدا رو بغل کنم و ببرمش تو ماشین برسونمش بیمارستان. از درد عرق کرده بود و فقط ناله میزد. هی میگفت:کارن زود باش دارم میمیرم..تروخدا زود برو. با بالاترین سرعت رانندگی میکردم و حواسم به هیچی نبود. الان فقط سلامتی دخترم برام مهم بود. رسیدیم به بیمارستان که دیدم دیگه صدای لیدا درنمیاد. بیهوش شده بود. ترسیدم و سریع بغلش کردم بردمش تو ساختمون بیمارستان. _دکتررررر بیاین زنم حامله است. تروخدا به دادم برسین‌. تا پرستارا برانکارد رو آوردن،زن دایی و زهرا هم رسیدن. لیدا رو بردن اتاق عمل و بهمون گفتن دعاکنین حالش خوب نیست. زندایی با گریه و شیون نشست رو صندلی و زهرا هم آرومش میکرد. واقعا کلافه شده بودم. کاش کاری از دستم برمیومد. زهرا شروع کرد به ذکر گفتن و دعاخوندن. زندایی هم فقط میگفت خدایا دخترمو نجات بده. دعایی بلد نبودم اما فقط امیدوار بودم که جفتشون سالم از در بیان بیرون. هرچند دلم اصلا روشن نبود و‌همش شور میزد. هی قدم‌میزدم و به زهرا نگاه میکردم. همیشه خواستنی و معصوم بود. نیم ساعتی گذشت که در اتاق عمل باز شد و ‌دکتر اومد بیرون. اومد سمتم و با قیافه درهم گفت:شما پدر بچه این؟ _ب..بله چیشده اقای دکتر؟ زندایی و زهرا هم دویدن جلو. _چیشده دکتر بگو به ما..دخترم حالش خوبه؟ دکتر به غم نگاهم کرد و گفت:متاسفانه همسرتون فوت کردن اما بچه سالمه. ما نهایت تلاشمون رو کردیم اما کاری از دستمون برنیومد. زندایی افتاد رو دست زهرا و منم دستمو کشیدم رو پیشونیم. اصلا باورم نمیشد. یعنی لیدا رفته بود؟مرده بود؟ با قدم های بلند از بیمارستان بیرون رفتم و تو محوطه بیمارستان فقط قدم زدم و فکرای درهم کردم. چرا لیدا؟مگه چیکار کرده بود؟اصلا باورم نمیشد که لیدا دیگه نیست. من درحقش بدی کردم..خیلی بد شوهری بودم براش. کاش برگردی و جبران کنم برات. واقعا حس بدی داشتم. حالا باید چجوری بدیامو‌جبران کنم؟چیکار کنم بدون لیدا؟ چطوری بچمو بزرگ کنم؟ بدون مادر نمیتونم بزرگش کنم. دارد... @Alachiigh
موانع همیشه وجود خواهند داشت! کسانی که تو را به شک می اندازند نیز، همیشه وجود خواهد داشت! اشتباهات وجود خواهند داشت! اما با کار و تلاش سخت هیچ محدودیتی وجود نخواهد داشت ⭐️⭐️⭐️⭐️ @Alachiigh