🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 تنها موفقیت اقتصادی که
تو زندگیم داشتم اینه که
موهام ریخته پول سلمونی نمیدم
مورد خاص دیگه ای یادم نمیاد 😂😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1095 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃پاتوقمجردے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🥤
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭
╟🤍 - صـٰاحبِ حلقـَم!💍
•- owner myring
╟❤️ بـٰاارزشتریـن داراییـم!💸(هندی)
•- Shona
╟🤍 هـَمهی مـَن!😌(فرانسوی)
•- To do demi
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایته☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𐚁 بفرماییدتودمدربده
╰─ @asheghaneh_halal
🛵
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
دِلبَـرکَم...♡
کَمنهزیآدمیخواهَمت
آنقدَرکهدرتَمامخاطرِههایَم
تُــ......ــوباشی
قدمبزنی،بِدوی،بخَندی،بخوآنی
برقَصی،ببُوسی،بِمانی
وبِدآنیکهمَنچقدرعاشِقاین
فِعلماندنَم💛✨🌼•
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
زندگی رو فراموش نکن(:♥️
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
1_14662663277.mp3
5.17M
📼
⏝
֢ ֢ #ثمینه ֢ ֢
✅گاهی ارشد
و دکتری میگیریم که
مادر موفقی باشیم...
𓂃حرفدلترواینجابشنو𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
📼
⏝
🧃
⏝
֢ ֢ #ویتامینه ֢ ֢
.
زندگی اینطوری قشنگ تره♥️😋👇
📌به جای اینکه همش تو ذوقش بزنی،
حمایتش کن😁
🖇به جای اینکه همش بهش سرکوفت بزنی،
تشویقش کن😉
💬به جای اینکه همش غر بزنی و دعوا کنی؛
بهش احترام بزار و به حرفاش گوش کن😌
📍به جای اینکه همش بهش شک کنی؛
اعتماد و اطمینان رو مهمون دلش کن🙃
💥به جای اینکه همش سرزنش کنی و
دعواتون بشه؛ بهش عشق بورز😍
.
𓂃ویتامینعشقتاینجاست𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧃
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
از اینهمه حس خوب در دنیا، من
بودن به میان صحن را میخواهم🌱
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوهجده دستهایم را دو طرف تربت سیدالشهدا میگذارم و س
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدونوزده
از خجالت سرم را پایین میاندازم.
حنانه بغلم میکند و گونهام را میبوسد.
میگوید:مبارک باشه خوشگلخانم...
ان شاءالله به پای هم پیر بشید...
هنوز هم به این جمله ی تعارفی عادت نکرده ام.
لبخند کمجانی میزنم و آرام و جویده جویده پاسخ میدهم:ممنون
حنانه میگوید:حالا که عجله نداری،داری؟
دو دقیقه بشین پیش ما...
با هم به گوشه میرویم و هر دو به دیوار تکیه میدهیم.
حنانه با لبخند میگوید:
خب الهی قربونت برم تعریف کن ببینم...
مشدی بهم گفت که با همسرت اومدی و کلی غذا آوردی واسه نیازمندا..
سر تکان میدهمـ.
میگوید :پس خداروشکر همسرت اهل کار خیر هستن... نمیدانم چه بگویم.
فقط کمی از این بحث،خوشم نمیآید.
میگویم:از آقای علوی چه خبر ؟
حنانه لبخند تلخی میزند : میاد... یکی دو هفته میمونه،دوباره اعزام میشه..
هرچقدر میگم بیشتر بمون،قبول نمیکنه..
حتی فکر نمیکنم واسه زایمانم بتونه خودشو برسونه...
چند لحظه طول میکشد تا جمله ی ساده اش را تجزیه و تحلیل کنم.
با ذوق به چشمان حنانه خیره میشوم:چی؟؟الهی قربونت برم...مامان شدی؟؟
حنانه،لبخند گرمی میزند:آره...
با اشتیاق دوباره بغلش میکنم.
صدای حنانه آرام میآید:خالهجون مامانمو کشتی..
حنانه را از خودم جدا میکنم و میگویم:الهی خاله قربونش بره...
حنانه لبخند میزند : انشاءالله خودت مامان بشی...
سرخ میشوم و سرمـ را پایین میاندازم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوبیست
آرام از کنار خیابان راه میافتم.
بغض کرده ام.
یاد چشمان بارانی حنانه میافتم،وقتی از دل تنگیهایش میگفت.
من که هیچ علاقهای به مسیح ندارم و تنها به عنوان خشک و خالی همسر،کنارش زندگی
میکنم،آن شب که بیخبر از خانه بیرون زد،نزدیک بود مجنون شوم.
تا خود صبح،بیدار بودم و چشمم به در..
از حنانه خجالت میکشم.
از امثال حنانه که همسرانشان را،سایه ی سرشان را، امید خانه شان را ،پدر فرزندانشان را و مردشان را به کام
ِخونخوار مرگ میفرستند.
قطره اشکی به سرعت روی گونهام میلغزد.
من،هیچ وقت نمیتوانم مثل آنها،مقاوم باشم.
ِ پژواک صدای حنانه در اتاق تنگی خالی ذهنم میپیچد. "وقتی میخوام شکایت کنم، از دل عمه
ی سادات خجالت میکشم..
آقاسید رفته جنگ،ولی خب پدرم،برادرم، پدر ایشون،همه هستن...
دستت نها نیستم.
اگه چیزی لازم داشته باشم همه سریع، میخوان کمکم کنن...
آقاسید همیشه میگن،اگه دلت گرفت فقط یادت بیفته حضرت زینب، عصر روز عاشورا، وقتی
هیچ مردی نبود، وقتی میون اون همه نامحرم....
فقط به این فکر کن حنانه" ....
اشکهایم را از صورتم پاک میکنم.
به سمت خیابان میروم و میگویم: تاکسی...
★
کرایه را به طرف راننده میگیرم و پیاده میشوم.
هوا کاملا تاریک شده و صدای رفت و آمد ماشینها در گوشم میپیچد.
با کلید در را باز میکنم و وارد لابی ساختمان میشوم.
آرام به نگهبان سلام میکنم و دکمه ی آسانسور را فشار میدهم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوبیستویک
درب آسانسور باز میشود،وارد میشوم و منتظر میایستمـ.
به طرف آینه برمیگردمـ.
زیر چشمهایم گود افتادهـ.
هرچقدر خواستم مقاوم باشم و حداقل جلوی حنانه گریه نکنم،نشد...
وقتی از اولین باری که صدای قلب دخترشان را،تنها شنیده بود،وقتی از طعنهها و کنایههای
دوست و فامیل میگفت،وقتی از مجروحیت سید جواد حرف میزد....
نتوانستم خودم را کنترل کنمـ.
دست در گردنش انداختم و بلند بلند گریه کردمـ.
طوری که خانمهایی که برای مجلس تفسیر قرآن جمع بودند،برگشتند و نگاهم کردند.
آهی از ته دل میکشمـ.
آسانسور میایستد.
به آرامی پا در راهرو میگذارم و به طرف خانه قدم برمیدارم.
نرسیده به در،دست در کیفم میکنم و به دنبال کلید خانه میگردم.
قبل از اینکه کلید را درون قفل بیندازم،در واحد باز میشود.
مسیح،با چهره ای عبوس پشت در ایستاده.
آرام،سلام میدهم و وارد خانه میشوم.
کاش میشد به این پسربچه ی تخس و پر سر و صدا یاد بدهم،جواب سلام واجب است.
میخواهم به طرف اتاقم بروم که میگوید : کجا بودی؟
به طرفش برمیگردمـ.
میخواهم باز هم،نیکی چند سال پیش را نشانش دهم و مثل خودش، لجبازی کنم.
اما یاد حرفهای حنانه،یاد قراری که با خدا بستم...
من نمیتوانم مغرور باشم.
همین نیکی ساده و آرام را ترجیح میدهمـ.
حس میکنم این نیکی،به خدا نزدیکتر است.
سرمـ را پایین میاندازم
+:رفته بودم مسجد....
مسیح سعی میکند صدایش بالا نرود.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوبیستودو
:_نیکی یه نگاه به ساعتت بنداز،ساعت هشت شبه....
با گوشه ی روسریام بازی میکنم.
+:ببخشید....
:_میشه لطفا بگی اون گوشی واسه چی همراهته؟؟
واسه اینکه اگه یه بدبختی اینور خط،از ساعت چهار بعد از ظهر،تا هشت شب، بال بال زد تا
صداتو بشنوه،تو جواب بدی...
میدونی تا بیای مُردم از نگرانی؟
سرم را بلند میکنم.
چشمهایش به خون نشستهاند اما صداقت میان برق چشمانش پرواز میکند.
نگران من شده...
برای بار دوم..
چقدر مسئولیتپذیر!
+:ببخشید پسرعمو...
اصلا حواسم به ساعت نبود...
اگه میدیدم زنگ زدین حتما جواب میدادمـ..
ببخشید...
میخواهم قصد اتاق کنم که میگوید:میشه بعد از این هرجا که میری به من یا طلا بگی؟ حتی اگه
یه یادداشت کوچولو برام بذاری...
سر تکان میدهم
+:حتما...و سعی میکنم هیچوقت دیر نیام
لبخند میزند.
لبخند واقعی...
از آن خنده ها که او را شبیه پسربچه ها میکند.
مثل برقگرفته ها از جا میپرم.
دوست ندارم اینطور بیمهابا به او زل بزنمـ.
به طرف اتاقم میروم.
در را که میبندم،موبایل را از کیفم در میآورمـ.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙
⏝
֢ ֢ #آقامونه ֢ ֢
.
√ روزی که حاج قاسم
در بیت رهبری با نوای کاروان
همراه شد💔
.
⊰🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
⊰❤️ #سلامتےامامخامنهاےصلوات
⊰#⃣ #وعده_صادق | #فاطمیه
⊰📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
⊰🔖 #نگارهٔ 𓈒 1544 𓈒
.
𐚁 شبنشینےبامقاممعظمدلبرے
╰─ @asheghaneh_halal
.
🌙
⏝