eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوشانزده عجب پیشنهاد مسخره ای.. الآن وقت گشت و گذار
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مثل همان شب،سوار ماشین مانی میشویم و راهی خیابان ها. به مغازه های اطراف نگاه میکنم،به تکاپو و تلاش ها و دویدن هایشان... بوی عید را از همین فاصله میشود حس کرد. سال گذشته اصلا فکرش را هم نمیکردم،که امسال متأهل باشم و فردی مثل مسیح،سایه وار در زندگی ام. آه میکشم و نگاهی به دست چپم میاندازم. چشمانم جای خالی حلقه را میکاوند. تازه به یاد میآورم،دعوایمان از همین جا شروع شد.. از حلقه ای که موقع وضوگرفتن، جا گذاشتمش.. صدای مسیح در سرم میپیچد،چقدر ترسناک شده بود.. (من حق دارم،اینجا خونه ی منه تو هم زن منی.. هر غلطی دلم بخواد توش میکنم)... آرنجم را کنار شیشه میگذارم و انگشت اشاره ام را بین لب هایم. چقدر جمله اش میتواند مرا بترساند... اگر بخواهد... نه... امکان ندارد... اگر قصد چنین چیزی.... نفسم را باصدا بیرون میدهم. انگار با دو مسیح روبه رویم. مسیحی که سر میز نهار نشسته بود،با عشق از نهج البلاغه برایش میگفتم و او گوش میکرد...مسیحی که هیچ وقت صبحانه نمیخورد و به خاطرـمن... یا مسیحی که فریاد میکشید و اصرار داشت بداند چرا ماجرای تأهلم را کسی نمیداند... آخ آقای شریفی،ظهر وقت زنگ زدن بود؟ اصلا چرا با شماره ی پرستو ؟ سکوت ماشین را صدای زنگ موبایل میشکند. از دنیای فکر و خیال بیرون میآیم. مانی با تلفن حرف میزند،نگاهم را از پنجره به آدم ها میخ میکنم. نم نم باران،سنگ فرش عابرپیاده را خیس میکند. شیشه را پایین میکشم و دستم را تا مچ زیر باران میگیرم. صدای مسیح میآید،بدون اینکه برگردد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:شیشه رو بده بالا،سرما میخوری... نفس عمیقی میکشم و شیشه را بالا میبرم. مانی هم چنان با تلفن مشغول است:آخه الآن نمیشه که..باشه.. ببینم چی کار میکنم... کنار خیابان پارک میکند،به طرف من برمیگردد: زنداداش شرمنده،من باید برم.. یه کارخیلی مهمی پیش اومده،ببخشید... میگویم:عیب نداره آقامانی دشمنتون شرمنده،ما برمیگردیم خونه.. مانی میگوید:نه بابا،شما برید... ماشین رو بردارین برین.. مسیح میگوید:پس خودت چی؟ مانی کمربند ایمنی اش را باز میکند :من کارم همین نزدیکیاست... نگران نباش...شما برین خوش بگذره.. خداحافظ زنداداش... میگویم:آخه... مانی پیاده میشود،مسیح هم. باهم دست میدهند و مانی میرود. مسیح،پشت رول مینشیند،بدون اینکه نگاهم کند میگوید:بیا جلو... پیاده میشوم و روی صندلی شاگرد مینشینم. مسیح راه میافتد : کجا برم؟ :_بریم خونه... +:تا اینجا اومدیم... بذا ببرمت یه جایی پشیمون نمیشی... چیزی نمیگویم. چیزی ندارم که بگویم. با همین قلدر بازی ها وارد زندگیم شد. دوباره به مردم و زندگی های رنگی شان خیره میشوم. دریای مواج فکر و خیال،درون طوفان هایش غرقم میکند. بازی عجیبی دارد سرنوشت... و از آن عجیب تر،بازی انسان هاست با هم... (اصاا پشیمونم...میخوام برگردم)... من پشیمان شده ام؟ واقعا دوست داشتم که سرسفره ی عقد دانیال بنشینم؟ نه،مسیح هرچه که باشد،هرچقدر هم متکبر و زورگو ، حداقل دوستم ندارد... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . این مهم ترین مزیت زندگی با اوست... حس میکنم مغزم درد میکند... بازهم فشار های عصبی،من بی پناه را دچار کرده اند . سرم را روی شیشه میگذارم و چشم هایم را میبندم. دوست دارم بخوابم و وقتی بیدار شدم،همه ی طوفان های زندگی ام خوابیده باشد.. نمیدانم چقدر میگذرد.. +رسیدیم.. چشم هایم را باز میکنم،اطراف تاریک است و هیچ جا را نمیبینم. مسیح،کمربندش را باز میکند و پیاده میشود. کمی میترسم. در را برایم باز میکند. +:نترس،بیا پایین پیاده میشوم و اطراف را نگاه میکنم،ماشین در شانه ی خاکی جاده متوقف شده..بیرون شهر است،بالای کوه انگار لبه ی پرتگاهی ایستاده ایم.. مسیح چند قدم جلو میرود و صدایم می زند +:بیا اینجا از تاریکی خوفناک فضا به امنیت هم شانه شدن با او پناه میبرم. کنارش میایستم. دست هایش را در جیب های شلوارش کرده و نگاهش به شهر است،که مثل نقطه ای براق،میدرخشد. +:داد بزن با تعجب به طرفش برمیگردم. :_چی؟ +:داد بزن.. هرچی از مردم این دنیا ناراحتی،سر این کوه داد بزن.. نگاهش میکنم،او هم مرا... +:امتحان کن... جواب میده . ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . برمیگردد و دورتر،کنار ماشین میایستد و دستش را روی کاپوت میگذارد... به طرف دره برمیگردم،همان بغض لعنتی با پنجه هایشان گلویم را فشار میدهد. با صدای خفیفی میگویم:خدا قطره اشک اول از چشم راستم به سرعت روی گونه ام میغلتد و همراه با نم نم باران،خاک زیر پایم را تر میکند. قطرات بعدی سریع تر و به دنبال هم چشمانم را به مقصد قله ی کوه ترک میکنند گویی برای هم صداشدن با باران، از هم سبقت میگیرند. محکم،بلند و با آوای خشمم فریاد میزنم :خـــــــدا نفس نفس میزنم،مسیح همان جا ایستاده،بدون اینکه نگاهم کند،سیگاری آتش میزند. دوباره اعصاب عصیانم را به رخ زمین میکشم:خـــــــــدا همه ی غصه و تنهایی هایم را با لرزش تارهای صوتی ام،به گوش دنیا میرسانم:خـــــــــــــدا بارش باران شدید میشود،رمقی برایم نمانده. روی زمین مینشینم. چشمانم را میبندم،سنگینی و گرمای اورکت مسیح روی شانه هایم میافتد. توجهی نمیکنم. تنها به بارش بی امان چشم هایم و به صدای گریه ی ابرها گوش هایم را میسپارم. این چه دوگانگی عجیبی است که در رفتار مسیح موج میزند؟ کدام مسیح را باور کنم؟ مسیح قلدر و عصبی ظهر،یا مسیح آرام الآن که خوب میداند چطور میشود آرامش را به جانم برگرداند. آشوبش را باور کنم،یا آرامشش را.. رگ برجسته ی گردنش را فراموش کنم،یا برق چشم های خندانش را.. بلند میشوم،اورکت را به طرفش میگیرم. بیتوجه،سیگارش را زیر پا له میکند و به طرف ماشین میرود. به دنبالش کشیده میشوم،در را برایم باز میکند. مینشینم و کت را روی صندلی عقب میگذارم. مسیح هم مینشیند،باران،شدید نبود اما سرشانه های او را خیس کرده. ماشین را روشن میکند و بعد درجه ی بخاری را بالا میبرد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ پرسیدم کسی که دوست داری رو چی سیو کردی❓ گفت: - 🤍 «My Clavicle»🦩 یعنی: «ترقوه من»🫀 گفتم: هوم خب چرا❕ گفت: چون ترقوه اولین استخونیه که تو بدن شکل میگیره و شکستنش هم دردناکترینه.. 💚 واقعا چقدر قشنگه یکی اینجوری سیوت کنه🥺 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایت‌است☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . ‌𓂃بفرماییدتودم‌در‌بده𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 🛵 ⏝
"يبتـسم لك قلبي كلّ مـا مرئت في بالي..." قلبـــم برايـت لبخـند مـے‌زند هـربار ڪہ بہ يادم می‌آیــے ...🫀🌿 [سـلااااااااام امــیـدوارم همیشہ قلبتون لبخـند بزنه😍❤️] 🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛 ֢ ֢ ֢ ֢ . 🌱 امیرالمؤمنین عـلـے عليه‌السلام: 🔅) أفضلُ الأدبِ ما بدَأتَ بهِ نفسَكَ 😌( بـهـتـريـن ادب آن اسـت كـه از خــــود آغـاز كـنـى.🤌😇 ⇦ غررالحكم، حدیث ۳۱۱۵ . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . «فتعالَ أحبك الآن أكثر!»👀✋ ‏🖇پس بیا که امروز تو را بیشتر دوست داشته باشم!💖 شاید تو ترافیک مونده🙄 . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
🥤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏‏‏‏‏‏‏ﺗﻮ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﻢ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻦ ﻫﯿﭻ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻼﻡ ﻧﺪﺍﺭﻡ..😏 ﯾﻬﻮ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﯾﻪ ﺗﮑﻮﻥ ﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻔﺖ: ﯾﺎﺍباالفضل! ﻧﻮﮐــــﺮﺗﻢ!😳😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1078 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃پاتوق‌مجردے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🥤 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ( دل‌ که‌ نه💚 جانم‌ برایش‌🦩 تنگ‌ شده..🥺 ) 😘 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صبر کن پیدا شود گوهرشناس قابلی(:👒💚 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ حس کردم از ته دل❤️ آقا، حضورتان را🕊 وقتی که ایستادم🌱 سمت ضریح و گنبد🕌 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوبیست برمیگردد و دورتر،کنار ماشین میایستد و دستش را ر
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:آروم شدی؟ سر تکان میدهم . +:دستاتو بگیر جلو دریچه،سرما نخوری.. این دو رفتار،از یک انسان،آن هم در یک روز واقعا عجیب است.. چند دقیقه میگذرد،نمیدانم چرا راه نمیافتد... +:نیکی؟ به طرفش برمیگردم،نگاهش روی گونه هایم میلرزد. اشک هایم را با نگاه میشمارد. دستش روی زانویش مشت میشود. +:نیکی میشه کمکم کنی؟ نگاهم را به روبه رو میدوزم. انگار نه انگار که من از رفتارش شاکی ام.. البته،حق دارد.. چه توقع بیهوده ای دارم... مگر جایگاه مسیح در زندگیمن بیشتر از یک... صدایش،فکرم را قفل میکند +:لطفا کمکم کن... سر تکان میدهم،بدون اینکه نگاهش کنم ادامه میدهد +:راستش من تا حالا از کسی معذرت خواهی نکردم...ولی الآن مجبورم،یه کاری کردم که باید برای جبرانش از یه نفر عذرخواهی کنم،ولی نمیدونم چطوری ؟ سعی میکنم لحنم بیتفاوت باشد و نگاهم فقط به جلو.. میگویم :_واقعا از کسی معذرت خواهی نکردین؟ +:تو دبیرستان،با اینکه از بهترین دانش آموزا بودم ولی به خاطر معذرت خواهی نکردن،یه هفته از مدرسه اخراج شدم... :_معذرت خواهی کار سختی نیست،دل شکستن خیلی سخت تر از معذرت خواهیه...اول بگید که متأسفید بعدش این همه کلمه و اصطلاح هست ،ببخشید،عذر میخوام،متأسفم... +: چطوری باید بگم؟یعنی با چه لحنی؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_اگه از ته دل از کارتون پشیمون باشید،لحن خودش درست میشه.. +:ببین اینطوری بگم،خوبه؟ به طرفش برمیگردم +:من خیلی اشتباه کردم.. بایت رفتارم واقعا متأسفم.. ببخشید،عذر میخوام،متأسفم.. لحنش،پشیمان است... سر تکان میدهم و برمیگردم :_آره خوبه.. +:نیکی؟ببخش منو...میبخشی؟ سرم را پایین میاندازم و با انگشتانم بازی میکنم. مخاطب حرف هایش من بودم؟ با این روش،از من معذرت خواهی کرد؟ +:هیچ وقت تو عمرم،معنی شرمندگی رو حس نکرده بودم...ولی الآن...با تک تک سلول هایم میفهممش... شرمنده ام نیکی.. ببخش... با دست راستم،اشک هایم را میگیرم. +:میبخشی؟ نمیتوانم نبخشم... نمی شود از التماسِ .. کلامش،ساده گذشت سرم را آرام تکان میدهم میخندد +: خب بریم یه شام دونفره ی ...یه شام دونفره ی همسایه ای بخوریم. دو هفته است من مهمون دستپخت تو ام،امشب مهمون من..آها راستی؟ سرم را بالا میآورم،دست راستش را به طرفم میگیرد. حلقه ی ظریفم روی دست مردانه ی مسیح... جدی میگوید +:لطفا همیشه دستت کن،همیشه.. حلقه را برمیدارم.. ذوق زده،با لبخند میگوید. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:مانی صحبت کرده با مامانینا.. که مثلا مسافرتمون تموم شده،تا دو روز برمیگردیم... دیگه مجبور نیستی دروغ بگی.. راه میافتد. نگاهش میکنم نه شک ندارم.... مسیحِ واقعی کنارم نشسته .. مسیح بی‌احساسِ سردی که همه میگویند، نمیشناسم ... مسیح،همین پسربجه ی مغروری است که حرفش را در حجاب لفافه زد و حالا؛سرخوش از پیروزی؛روی ابرها سیر میکند. سرم را پایین میاندازم و لبخند میزنم. تلخی ماجرای ظهر را میشود از یاد برد،با آرامشی که حالا دارم... خدایا،ممنون! *نیکی* جزوه ها را داخل کیف میچپانم. شام دیشب را مهمان مسیح بودم و دیر به خانه برگشتیم. چادرم را سرمیکنم و از اتاق بیرون میروم. به گمانم مسیح هنوز خواب است،پاورچین پاورچین و بی صدا حرکت میکنم مبادا بیدار شود. میخواهم از جلوی آشپزخانه رد بشوم که صدایی میآید :_صبح بخیر هیــــــن بلندی میکشم و دستم را روی قلبم میگذارم. لب هایش به لبخند بزرگی باز شده اند و او سعی میکند،پنهانش کند. سریع،خودم را جمع و جور میکنم. با اعتماد به نفس میگویم +:سلام،صبح بخیر :_ترسیدی؟ +:نه خیر.. مگه شما اجنه ای که من بترسم؟ خنده اش را کنترل میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_ولی انگار ترسیدی.. +:مگه شما از خودتون میترسین؟ به نظر من که ترسناک نیستین.. دست هایش را بالا میآورد :_تسلیم بابا،تسلیم...ولی ترسیدی دستم را مشت میکنم. +:پســـرعمو؟ این بار به وضوح میخندد،میخواهم بروم که میگوید :_بیا همسایه.. صبحونه آماده کردم،بشین.. و از جایش بلند میشود و صندلی کناری اش را بیرون میکشد. تعجب میکنم،چه تناقض رفتار عجیبی! این مرد متشخص امروز،همان مسیح روزهای قبل است؟ +:آخه من... دیرم شده :_بیا صبحونت رو بخور.. خودم میرسونمت... نمیتوانم دعوتش را رد کنم،دعوت این همسایه ی دوست داشتنی را.. دوست داشتنی؟ تکلیف من با دلم روشن نیست... جلو میروم و روی صندلی مینشینم. مسیح،سنگ تمام گذاشته است. :_بخور دیگه..نوش جون تکه ای نان برمیدارم و رویش عسل میریزم. نگاه خیره ی مسیح به انگشت حلقه ی دست چپم را به خوبی حس میکنم. خنده ام میگیرد. نگران است که من بدون حلقه،راهی دانشگاه شوم. انگشتر را درون انگشتم میچرخانم و مسیح نگاهش را با خیال راحت میگیرد . لقمه را داخل دهانم میگذارم. :_قراره مانی به مامانینا بگه امشب برمیگردیم لقمه ی جویده شده را قورت میدهم و میگویم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 - 🤍«ilacım» یعنی کسی که: وجودش مثل دارو برای فکرت، و برای قلب و روحت، شفا بخش عمل میکنه؛ یعنی دارویِ من🌡🙃☘ °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایت‌است☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . ‌𓂃بفرماییدتودم‌در‌بده𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 🛵 ⏝
مـطمئـــن بـاش کہ خــدا تــو رو براے ڪسـے ڪہ شبیهتہ🌼✨ ڪـنار گذاشــتہ ....🤍🙂 ]صبحت بخیر عزیزِ دل♥️[ 🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛 ֢ ֢ ֢ ֢ . 🌱 امامـ حـسـن عليه‌السلامـ : 🔅) لا حياءَ لِمنْ لا دِينَ لَهُ. 😌( حیاء ندارد كسى كه دين ندارد. ⇦بحار الأنوار، ج٧٨، ص١١١، ح۶ . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . يک بار براى داداشم رفتيم خواستگارى💐 مامانم انقدر آدم با خودش آورده بود🚶‍♂ که عروس بدبخت فقط ٤٥ دقيقه چايى☕️ ميداد، انگار مسجد بود 🙄😁😂 . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
64.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ۱۰ تا ترفـند فـوقِ ڪـاربردے مخـصوص ڪدبانو‌ها و تـازه عروسـا🤩✋🏻 . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🧔🏻‍♂ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏دیشب داداشم تو خواب هذیون می گفت و جیغ می کشید رفتم اتاق می بینم بابام بالا سرشه! میگم خوب بیدارش کن! میگه بذار کابوسشو ببینه..😐 این همه پول دی وی دی میده فیلم ترسناک می گیره بذار سه بعدیشم ببینه😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1079 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃اینجاباباهامیدون‌دارهستند𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧔🏻‍♂ ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش...(: . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
🪖 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . همسر بزرگوار شهید: پشت چراغ قرمزخیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم صحبت می کرد. کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود در گالری بزرگی گل های رزی به رنگ های مختلف می فروخت ولی سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود و من احساس می کردم این مرد از آسمان آمده است. اصلا حواسم به منوچهر نبود که یک لحظه حجم سنگین و خیسی روی پاهایم حس کردم. یک آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم، پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد.منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر می داشت و روی پاهای من می ریخت . دو بار چراغ سبز و قرمز شد ولی همه در خیابان به ما نگاه می کردند و سوت و کف می زدند. حتی یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود، برگشت و به همسرش گفت: می بینی ، بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند.آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمی دانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است. غیر از اینکه بگویم بی نهایت دوستت دارم. ⊹🌷 ❤️ . 𓂃اینجاشهدامیزبان‌عشق‌اند𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🪖 ⏝