عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_هفده ♡﷽♡ [فصل سوم] [از زبان داناے ڪل] همانطور که انتظارش را داشت امتحان
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_هجده
♡﷽♡
مهران دلجویان پشتش پچ پچ میکند و ابوذر لبخند میزند دور از چشم رفیق اش روے یکے از نیکمت ها مینشیند تا شروع کلاس بعدے.
مهران هم خودش را ول میکند روے همان نیمکت از سکوت ابوذر کلافه میشود:خب یه چیزے بگو
نکنه میخواے عین بچه ها قهر کنے؟
ابوذر فقط نگاهش میکند...مهران چشمهایش را گشاد میکند و میگوید:بابا من که گفتم ببخشید!!
اے بابا
و میان حرف زدنش ناگهان چشمش مے افتد به زهرا صادقے و لبخندے میزند ابوذر جهت نگاهش را دنبال میکند و میرسد به چهره معصوم زهرا صادقے اخم میکند و صورت مهران را به طرف
خودش بر میگرداند! و با نگاهش خط و نشان میکشد!
مهران بلند میخندد و میگوید: بے عرضه هنوز کارے نکردے؟
ابوذر هنوز اخم دارد و در حالے که نگاهش را کنترل میکند که هرز نرود تکیه میدهد به نیمکت و به چهره مهران خیره میشود: چے میگے مهران؟ چه کارے مثلا؟
_بابا یه اهنے یه اوهونے !! یه ندایے؟
پوفے میکشد و میگوید:نمیشه مهران نمیشه! موقعیتش نیست من آدم حرف زدن با خودش نیستم!
پیش باباش هم نمیتونم با این اوضاع برم؟
_مگه وضعیت تو چشه ابوذر ؟
دستے به موهایش میکشد و میگوید: مهران جان شما دیدے صبح به صبح با چه ماشینے ایشون رو میرسونن به دانشگاه؟ بنده باید یه زندگے در شان ایشون درست کنم یا نه؟
مهران سوتے میکشد و میگوید: به به !! نمردیم و مادے گرایے داش ابوذرمون رو هم دیدیم!! دیگه چی حاجی؟
چشم غره ابوذر هم نتوانست جلوے خنده های مهران را بگیرد...نگاهے به آسمان انداخت و گفت:
مهران بحث مادی گرایے نیست!! بحث سر واقعیته! من باید یه زندگے درست درمون براشون بسازم یا نه؟
مهران معترض میگوید: ابوذر به نظرت اون چه انتظارے میخواد از دامادش داشته باشه که تو نداری؟ با بیست و سه سال سن داری مدرک مهندسیتو میگیرے! تازه چند وقت دیگه معمم میشے..
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_هجده ♡﷽♡ مهران دلجویان پشتش پچ پچ میکند و ابوذر لبخند میزند دور از چشم
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_نوزده
♡﷽♡
و یه مغازه هم که دارے براے خرجیت و با پول خودت هم یه ماشین زیر پاته؟ با جربزه تر از تو کجا میخواد پیدا کنه؟
ابوذر فقط میخندد! مهران هنوز هم بزرگ نشده... ترجیح داد چیزے نگوید... مهران که از کم حرفے ابوذر حسابے کلافه شده بود خداحافظے کوتاهے کرد و ترجیح داد با دوستانش برنامه ریزے اردو را
انجام بدهد مهران با نگاهش بدرقه اش کرد و بعد آنرا امتداد داد تا به زهرا که نه زهرا خانم رسید
که همراه دوستانش نزدیکش میشدند!
کمے خودش را جمع و جور کرد... از کنارشان رد شدند و ابوذر سرش را به زیر انداخت و زهرا زیر زیزکی تنها لبخند زد!با خودش گفت :مرد سر به زیر
دوست دارد! به پیشنهاد پروانه درست پشت سر و ابوذر نشستند. سمیه مثل همیشه پر حرفے اش را از سر گرفته بود و ابوذر با خودش گفت نهایت رذالت است که بخواهد بنشیند و به حرفهاے
آنها گوش دهد...زیپ کیفش را بست و بلند شد و رفت تا به کلاس بعدے برسد ناخواسته ذهنش درگیر چند کلمه اے شد که برخالف میل باطنے اش شنیده بود شد
مرد ...قوے هیکل...بازوهاے کلفت...شکم شش تکه!!!! میخواست با این کلمات در ذهنش جمله بسازد یک جمله معنا دار مثلا اینکه:
مرد بودن به هیکل قوے داشتن و بازو هاے کلفت بودن و شکم شش تکه است!
یا مثلا آن مرد با هیکل قوے و بازو هاے کلفت و شکم شش تکه آمد... به این افکار لبخندی زد! نه ترجیح داد با این کلمات کارے نداشته باشد! هنوز آنقدر نامرد نبود که در حق مردانگے با جمالت من درآوردی نا مردی بکند!!!
ناخود آگاه نگاهے به خودش انداخت! نبود! شکمش شش تکه نبود! لاغر نبود ولے هیکلے هم نبود!!
دوباره خندید و به این جمله مضحک فکر کرد:کاش میشد مثل خیلے ها گفت! ظاهر که مهم نیست!
دلت شش تکه باشد! پوفے کشید !
تازگے ها واقع نگرے اش عجیب گل کرده بود! اینها واقعیت بود و او داشت فکر میکرد به این فلسفه که چرا شعار و واقعیت اینقدر دور از همند!
ترجیح داد زودتر به کلاسش برسد زیر لب زمزمه کرد:
ماه خندید به کوتاهے شور و شعفم،دست بردم به تمنا و نیامد به کفم،
کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج،جذبه دیدن تو میکشد از هر طرفم
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_نوزده ♡﷽♡ و یه مغازه هم که دارے براے خرجیت و با پول خودت هم یه ماشین زی
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_بیست
♡﷽♡
زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف کرد:آنقدرها هم مهم نیست شکم مردے شش تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید شش تکه باشد...!
سمیه دستهایش را رو به روے چشمان زهرا تکان میدهد و زهرا را به خود مے آورد نگاهش را به سختے از قامت ابوذر میگیرد.پروانه خنده کنان میگوید: روے مجنونو سفید کردے زهرا ...
زهرا تنها به یک تلخند براے پاسخ بسنده میکند... و آوایے در دلش پژواک میشود که:
اگر مجنون دل شوریده اے داشت دل لیلے از آن شوریده تر بود!
سمیه با دلسوزے نگاهش میکند...زهرا هر روز پژمرده تر میشود.خبرهایے برایش رسیده که ابوذر هم حال و هوایے مثل زهرا دارد ولے رو نکرده!!
خطاے یک درصدے معروف نگذاشته تا زهرایش را بے خودے امیدوار کند دستهایش را میگیرد و میگوید:این همه حسرت براے چیه زهرا؟ ابوذر هم
یکے مثل همه هم فکراش... تو که دور و برت زیاد هستن از این مدل زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام میگوید: سمیه میدونے؟ من حتے میدونم از ابوذر بهتر هم دور و برم هست ولے چه کنم؟ سرید...دل بود..سرید اونم براے یکے مثل ابوذر من خیلے وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم فراموشش کنم!
اگه خدا نخواست و قسمت هم نبودیم من تا آخر عمر تنها میممونم!!! اینو با خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدرے عاشقشم که به پاے عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگے میکنم! نه من آدم خیانت کردن نیستم فکر به ابوذر
هم خیانته به یکے دیگه...
سمیه ترسید... خیلے هم ترسید این لحن مسمم را خوب میشناخت...
_________________
ماشین را رو به روے مدرسه پارک کرد. نگاهے به کارگر هایے کرد که کیسه هاے سیمان را به داخل حوزه میبرند و دربین آنها حاج رضا علے با آن عرق چین سفید دوست داشتنے روی سرش را تشخیص داد. دوید به سمتش و بے حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید.
_سلام آقا ابوذر اینطرفا؟
خنده اے کرد و کیسه سیمان را کنار مابقے گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علے که روے پله براے استراحت چند دقیقه اے نشسته بود نشست!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
🌙•| #آقامونه |•🌙
⊙ ـآمـ👥ـاده ایمـ
⊙ ـهستے خود را فـ❣ـدا ڪنیمـ
⊙ ـیعنـے فــ👇ـداےِ
⊙ ـمڪتب خـونِخـ🌺ـدا ڪنیمـ
⊙ ـآمــ😎ــاده ایمـ
⊙ ـبیـ🇮🇷ـرقـ ثاراللهے به ڪفـ
⊙ ـبا یڪ اشــارهے رهبــ💚ــر
⊙ ـمعرڪه را ڪـ✌️ـربلا ڪنیمـ
#سلامتے_امامخامنــهاے_صلوات
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے
#نگاره(270)📸
#ڪپے⛔️🙏
°•🌺•° @Asheghaneh_Halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
🌸| سال تحویل دور هم بودیم.
علی به همه عیــدی داد غیر از من.
😍| گفت: «بیا بالا توی اتاق خودمون».
یه قابلمه دستش گرفت و
گفت: «من میزنم روی قابلمه تو از روی صداش بگرد و هدیهات رو پیدا کن».
😎| گذاشته بود توی جیب لباس فرمش.
یه شیشه عطر بود و یه دستبند.
💝| این قدر برام لذت بخش بود که تا حالا یادم مونده.
#زندگےبه_سبڪ_شہـدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_خلبان_علیرضا_یاسینی 🕊
نیمه پنهان ماه، جلد ۵،ص۳۲
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
💞➣ @Asheghaneh_halal
|👳|
#طلبگی
#خواسٺخدا
🍃خدا از انسان یڪ درخواسٺ
بیشتــر ندارد و آن اینڪه انســـان
خودش رابراے لحظهے دیدار باخدا
سالم و لایق نگــه دارد.|👌|
چون بالاترین لذٺ براے انسان
ملاقــاٺِ خـود خـداوند اسٺ؛
ما باید با عبـــور سالم از ڪنار
چیزهاے ڪم ارزش و بےارزش
بیشترین لیاقٺ را براےبالاترین
سطح از ملاقاٺ با خدا پیدا ڪنیم.🍃
#حجتالاسلامپناهیان
#خواستخدامدنظرمونباشه☺️💐
|👳| @Asheghaneh_halal
°•| #ویتامینه🍹 |•°
#هردوبدانید
•[همسرتون رو تحسين ڪنـید...]•
هرگز با فرضـ|💡
اين ڪه خودش اين
چيــــزها را مےداند، از
تحسينـ|💗ڪردن غافل نشید!
مشڪلے پيش نخواهد آمد، اگر بارها با
خلوص نيت به او بگوييد: دوستتـ|😍دارم...
#والاڪهڪارقشنگیہ😁✌️
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
🌷🍃
🍃
#چفیه
خستهام از این همـه تڪرار
دلـم حریـم امنـے مےخواهـد...
اے شھیـــــد....
مـرا بخـوان به سرزمیـن آرامشت..
شھـدا!!
مـا را ببخشید اگـر گـاهے یادتان دیـر مےشود،
مـا زمین گیـر خویشتنیم...
مـا را به اسم بخوانیـد ڪه بپرد از سر مـا خواب غفلت!
اے ڪه مرا خوانـدهاے راه نشانـم بده...
#یازهرا
#شهدارایادڪنیمبذڪرصلوات
🕊 @Asheghaneh_halal 🕊
🍃
🌷🍃
😜•| #خندیشه |•😜
آقـــا رفتے ڪه رفتےها😱
ولےنـــرفتے فـــرار ڪردی🏃🏃
گفتے بـــرمےگـردم، بــه ڪتابهای تاریـخ
پــیوستے😅
چـهل ســاله😒
هیــچ نــام و نشونے نه از تو هست
نــه از پــدرت و نه از پداران پــدرت😎
ولے مــا همچنــان پــرقدرت👊💪
پــای نــظام و پــرچمــمون ایستـادیم💪
درســته اذیــت مےشیم😉
امــا به عــشق وطنمـون☺️
پــرچممـون🇮🇷🇮🇷🇮🇷
و جــان دلمـون #سیـدعلے😍
تحمــل مےڪنیم تــا از ایـن
بــرهه هم ســربلند بیرون بیــاییم💪💪
تــو ڪه نیستے دیگــه تو ایـن دنیا👊
امــا خــطاب مــن به
اون بــزرگـترایے هست😒
ڪه حــس پــوچے دارن و فڪر مےڪنند
خیلے قدرتمنــد هستن👊👊
امــسال یــه بهمــن مــاهے بســازیم
ڪه دیگــه حتے فڪر نــابودی مــا رو نڪنید
چــه برســـه به اینڪه دست به علمیات
بـــزنین😂😂😂😂😂
یـــه جوری امـسال زمینتون مےزنیم
ڪه تــا آخــر عمــر فلــج بشیــن💪👊
مــا نـــسل چهــارمیــا و پنجمـــیا🇮🇷🇮🇷
محـــڪم پــای انقــلابمون وایسادیم
و به ڪوری چشمای شما
چــهل مین ســالگــرد انقلابمونو
به مــدد حضــرت زهرا سلام الله علیها
خــواهیم گـــرفت🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ڪور بشــه چشم و قطع بشه دستے
ڪه به ڪشورمون دراز بشه🇮🇷🇮🇷
خــودم یه تنــه ایـــن مــاه بهمـن و زهرتون
مےڪنم👊👊👊👊
#ڪپے_ڪنے_فراری_میشے😎
#نشر_بده_شارژ_شــــن😍
#عڪس_جذاب😎
ڪلیڪ نڪنے نـادان میشے🙈👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜ #آقامونه ⚜
[😕] در بحث عدالــت عقبیم ، عقیده من همین است؛
[😒] اما بدخواهان جور دیگرے استفاده کردند
[😐] و معناے اینحرف را اینطور نشان دادند
[✋] که کشور در باب عدالت، کارے انجام نداده است.
پ.ن:
روے صحبتاے آقا دقیق بشیم😎
نکاتے هست،کہ ارزش تامل دارهـ
#سخن_جانانــــ😍
#عدالت⚖
💎 @asheghaneh_halal 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🎯| #غربالگرے |🎯°
داداش رفتے 👇
ســانفرانسیسڪـو 😉
از هنـــد ڪثیفتــــره👊
ایـــن ڪلیپ و☝️
شهـــردارشون دیــده متحــول شده🙈
فقط ببیــن چقــد بےفرهنگے اونجـا
نــــور بــالا میزنه😱😱😱😱
اینجـــا☝️
چهــارمین شهــر بزرگ آمریڪاست😳
چهارمیش اینـــه😒
اولیـــش چــیه‼️‼️‼️‼️
✅ @asheghaneh_halal
✅ @kharej2025
فــــرنگـ بــدون سانســـــور🙄👇
📡| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_بیست ♡﷽♡ زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف کرد:آنقدرها هم مهم
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_بیست_ویک
♡﷽♡
به عادت معمول تنها چند دقیقه به چهره خدایے رضا علے خیره شد.سبحان الله گفت به این قدرت خدا که هر بار این پیرمرد چشم بر هم میگذارد گویے خسوف میشود!
حاج رضا علے دانست درد دارد ابوذر آنقدر که مغز و استخوانش رسیده و اکنون اینجا نشسته!عرق چینش را از سرش برداشت و با آن خودش را باد زد
نگاهے به کارگر ها انداخت و گفت: نگاه نگاه میکنے جاهل؟
خیره شد به موزاییک هاے ترک برداشته کف حوزه و بے ربط گفت:حاج رضا علے به نظرت عمامه بهم میاد؟
حاج رضا علے درحال تمام کردن حرف نگاه ابوذر بود...خندید و گفت:بهت میاد رو نمیدونم چه صیغه ایه ولے میدونم عمامه ما آخوندا همه جا باهامون میاد!
خنده دار بود ولے ابوذر نخندید... دوباره پرسید:حاج رضا علے به نظرت بعد از اینکه معمم شدم همینقدر ریش بزارم یا ریشامو بلند تر کنم؟ عینک چے عینک هم بزنم؟
هم به تیپ مهندسیم میاد هم آخوندے..نه؟
حاج رضا علے خوب میدانست این حرفها مسکن است براے ابوذر درد چیز دیگرے است دل به
دلش داد میخواست بداند ابوذر تا به کجا این پرت و پال ها را ادامه میدهد!
ریش بلند و نمیدونم ولے ریشه ات رو به نظرم بلند تر کن عینکم که همه ما داریم!! پیش یه
حکیم برو شماره اش رو بده بالا تر! بهتر میبینے!!
نه نمیشد حاج رضا علے دستش را خوانده بود بلند شد و دوزانو روبه روے حاج رضا علے
نشست:حاجے نمیدونم چمه! ابوذر درد گرفتم!!
خودم شدم بیمارے خودم! خودم افتادم به جون
خودم! خودم فهمیدم درد خودمم حاج رضا علے ابوذر درد گرفتم! بگو ...بگو بزار مرهم شه رو این درد بےمذهب حاجے بے حرف بلند شد و در حجره اش را باز کرد و با سر اشاره کرد که داخل برود.سکوتش را نشکست چاے قند پلو را کنار ابوذر گذاشت و یاعلے گویان تکیه داده به پشتے!
سکوت تلخ را شکست و گفت: ابوذر درد!! تو خیلے خوشبختے ابوذر؟ بالاخره فهمیدے درد دارے!
بیمارے پنهانیه این خود درد داشتن! خوش بحالت زود فهمیدے! من روزے که
فهمیدم درد دارم ۳۸سالم بود.
دیر فهمیدم...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_بیست_ویک ♡﷽♡ به عادت معمول تنها چند دقیقه به چهره خدایے رضا علے خیره شد.
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_بیست_ودو
♡﷽♡
چشم هاے ابوذر گرد شد...
حاجے به چشم هاے گرد شده ابوذر خیره شد! نگاهش را امتداد داد تا روے گل قرمز رنگ قالے رسید. به نظرش آمد این روزها شاداب تر شده گل قرمز قالے.سجاده اش را اینروزها پهن میکرد روے گل.بعد کتابهایش را میچید همانجا روے گل قرمز. و کسانے که دوستشان داشت مینشستند روے گل.ابوذر را نگاه کرد! او هم خیره شده بود به گل قالے!
_ حاجے گفت ۳۸سالگے بود که فهمیدم رضاعلے درد دارم! ابوذر حالم خراب بود.آقام نگاه کرد... خندید به حالم ..حکما فرق طبیب و حکیم رو که ملتفتے؟ نگفته درد آدمها رو میفهمید. گفتم آقا رضاعلے درد گرفتم.آقام حکیم بود! نگفتم رضاعلی درد چجوریه! فقط اسم دردمو آوردم.گفت رضاعلے مثل بقیه نباش! گفت این ننگو به خودت نخر که مثل بقیه باشی! مثل
بقیه نمیر.یه آدم معمولی نباش مثل بقیه! با تشویق غش نکن مثل بقیه!آقام حکیم بود ابوذر میگفت بدبخت نباش مثل بقیه جهنم نرو مثل بقیه..ابوذر درد همون دردِ مثل بقیه بودنه...
ابوذر چشمهایش را بست.حاج رضا علے هم وقت گیر آورده بود گویا اینجا میان درس عرفان میداد؟
_درمون نداره مثل اینکه حاجے! ما چه بخوایم چه نخوایم مثل بقیه ایم!
_جاهل تکون بده به خودت شعر سرودن بسه! تو خواستے و نشد؟
خواسته بود؟ نه حالا که فکر میکرد نخواسته بود.اصلا او تازه فهمیده بود ابوذر درد چیست! نه نخواسته بود
_پاشو برو کار دارم. توکل به خدا و به خانواده بگو!
بعد از حجره بیرون رفت.ابوذر تعجب نکرد چشمهایش گرد نشد حتے شاخ هم در نیاورد سالها بود فهمیده بود حاج رضا علے پشت پرده بین خوبے است.
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_بیست_ودو ♡﷽♡ چشم هاے ابوذر گرد شد... حاجے به چشم هاے گرد شده ابوذر خیره
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_بیست_وسه
♡﷽♡
دست روے زانو اش گذاشت و یاعلے گویان بلند شد.مثل جوجه اردک ها پشت حاج رضاعلے راه
افتاد .
_معمارجان قربانت اون موزاییکا کج نشه
کلافه گفت: حاجے به خدا خسته شدم از توکل کردن.
رضا علے ایستاد نگاهش را از مالت و شلنگ باز آب گرفت و رساند به یقه ابوذر. دستهایش را آرام به سمتش بردو یقه را مشت کرد و ابوذر را پایین کشید.
لبخند زد و گفت:توکل؟ خشته شدے از توکل کردن؟ اهل توکل هم مگه بودے تو جاهل؟
یقه را رها کرد و بے حرف مشغول جابه جا کردن آجرها شد و دانه دانه آنها را به دست معمار میداد.
ابوذر مات فقط رضاعلے را نگاه میکرد. رضا علے دانه دانه آجر ها را به معمار میداد با صداے بلند
گفت: معمار حالشو دارے برات یه داستان بگم؟
معمار عرقش را پاک کرد و گفت: نیکے و پرسش؟
رضاعلے زیر چشمی ابوذر را که بے صدا با کف پایش زل زده بود از نظر گذراند.آجرے به دست
معمار داد و گفت: میگن یه روز مجنون به لیلے خبر داد بیا تا ببینمت!
قرار رو گذاشتن و مجنون از فرط مجنون بودن یک روز قبل از روز موعود رفت محل قرار. خیلی
منتظر بود خسته که شد گفت یه دقیقه چشم رو چشم میزارم تا لیلے بیاد
معمار چشم رو چشم گذاشت ولی بیشتر از یه دقیقه شد! لیلے اومد و مجنون خواب موند! لیلے
منتظر مون و مجنون خواب موند!لیلے براش حرف زد و مجنون خواب موند!
آخرش یه لب خندے زد و برای مجنون چند تا گردو گذاشت و رفت.گذشت تا مجنون بیدار شد و فهمید اے دل غافل لیلے اومده و من خواب موندم!
گردو ها رو که دید دیگه از خودش بیخود شد! یه رهگذر از اونجا رد شد و دید مجنون داره خون گریه میکنه از ماجرا که خبر دار شد من باب دلدارے مجنون گفت: غصه ات براے چیه!! ببین! برات گردو گذاشته! ببین چقدر دوستت داشته! به فکر این بوده که گشنه نمونے!
مجنون میون گریه خندید و گفت: من لیلے شناسم ... گردو گذاشت تا بهم بگه زوده برات عاشقے کردن! برو گردو بازیتو بکن!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃