•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 یه فکت علمی هست که میگه
تو سرما نمیخوری، مگر اینکه روز قبلش
سر کم لباس پوشیدن با مامانت بحث
کرده باشی😢😒
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 759 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
مجلسختمگرفتیمبرایتمادر🖤
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_نودوششم احمد که کت و شلوار طوسی رنگش را پوش
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نودوهفتم
من گوشه اتاق نشسته بودم و از دری که وسط مهمان خانه باز شده بود محمد علی و محمد امین را می دیدم.
چقدر دلم می خواست جای برادرانم، احمد روبرویم می بود و از نگاه به او سرمست می شدم.
خانباجی اشاره کرد تا به مطبخ بروم و چای بیاورم.
در سینی بزرگی استکان چیدم و چای ریختم.
نجمه را که با بچه های ربابه کنار حوض ایستاده بودند و ظرف شستن ربابه و حمیده را نگاه می کردند صدا زدم.
به او گفتم برود آهسته محمد علی را صدا بزند.
محمد علی که آمد یک سینی چای به دستش دادم تا در مردانه تعارف کند و خودم هم سینی قسمت زنانه را برداشتم.
به حمیده و ربابه چای تعارف کردم و گفتم:
دست تون درد نکنه حسابی خسته شدین.
بذارید چایی ها رو بدم بقیه اش رو خودم میام می شورم.
ربابه کمر راست کرد و گفت:
نمیخواد آبجی تو عروسی مثلا برو بشین
حمیده هم گفت:
دستت درد نکنه آبجی یکم دیگه تموم میشه ... تو زود برو مهمانخانه الان چایی ها از دهان میفته
از آن ها تشکر کردم و به مهمانخانه رفتم و چای تعارف کردم.
بعد از صرف چای خانواده احمد برخاستند.
برای بدرقه مهمان ها به حیاط رفتیم.
کنار مادر ایستادم و چشم کشیدم تا احمد را ببینم.
احمد آخرین نفر از خانواده شان بود که از اتاق خارج شد.
او با برادرانم گرم صحبت بود.
گویا صحبت های شان مهم بود چون خیلی جدی، ابرو در هم کشیده، بدون شوخی و خنده و خیلی آهسته با هم صحبت می کردند.
آقاجان متوجه آن ها شد و به شوخی گفت:
چی میگید به هم؟
دل بکنید دیگه
این همه با هم صحبت کردین حرفاتون تموم نشد؟
احمد، محمد امین و محمد علی لبخند زدند و همین خاتمه ای برای صحبت های شان بود.
احمد با آقاجان، برادرانم و دامادهای مان مصافحه و خداحافظی کرد.
جلو آمد و از مادر و خانباجی تشکر کرد و بعد با لبخند به من چشم دوخت.
دستش را جلو آورد تا دست بدهد و پرسید:
کاری نداری؟ من برم دیگه؟
به دستش خیره شدم.
جلوی برادرانم و دامادهای مان و خانواده اش خجالت کشیدم با او دست دهم .رویم را با چادر سفیدم گرفتم و آهسته گفتم:
به سلامت. خوش اومدین.
زیر چشمی نگاهش کردم.
دستش را پایین انداخت. لبخند زد و گفت:
خدا نگهدارت.
احمد از خواهرانم هم تشکر و خداحافظی کرد و همراه خانواده اش از خانه مان رفتند. مرد های خانواده مان هم برای بدرقه شان به کوچه رفتند.
راضیه کنارم ایستاد و گفت:
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نودوهشتم
جلو همه شوهرت رو ضایع کردی ها
به سمت راضیه چرخیدم که گفت:
چرا بهش دست ندادی؟
همه سهم اون امشب از با تو بودن همین بود که دستت رو بگیره
سر به زیر انداختم و آهسته گفتم:
آخه جلوی همه خجالت کشیدم.
راضیه گفت:
اگه به جای اون آقاجان یا داداشا می خواستن باهات دست بدن خجالت می کشیدی؟ نه.
اون بنده خدا شوهرته محرمته.
کار بدی نمی خواستین بکنین یه دست معمولی بهش می دادی خجالت نداره که.
من اگه جای اون می بودم و این طوری ضایعم می کردی دیگه نگات هم نمی کردم.
خیلی مرد بود که با لبخند ازت خداحافظی کرد.
با اعتراض گفتم:
راضیه بهم حق بده!
من خجالت می کشم!
روم نمیشه تو جمع زیر نگاه این همه مرد، زیر نگاه همه باهاش راحت باشم.
_می دونم خجالت می کشی
ولی گاهی باید عزت شوهرت رو به همه چیز مقدم کنی
سهم اون از تو امشب فقط همین بود که دستت رو بگیره که نگذاشتی
یه چیزی رو هم بدون مردها گاهی توی جمع یه حرکتی می کنن که به بقیه پُز بدن یا ثابت کنن زن شون مطیع شونه یا خاطرشون رو خیلی میخواد.
باید موقعیت سنج باشی که اگه این جور بود با رفتار دیگه ای خُردش نکنی.
با ورود آقایان به حیاط صحبت ما خاتمه یافت و به اتاق رفتیم.
مادر کادو هایم را که برای عیدی میلاد امام علی برایم آورده بودند را باز کرد.
چند قواره پارچه چادری و پارچه لباس مجلسی بود.
ربابه پرسید:
مادر شما چی هدیه دادید؟
مادر گفت:
آقاجانت عطر و انگشتر نقره خریده بود.
منم همونو با یه قواره فاستونی دادم مادرش.
_دست تون درد نکنه
الهی به دل خوش استفاده کنن.
خانباجی رو به مادر گفت:
خانم جان حسابی زحمت کشیده بودی دستت درد نکنه
ولی کاش دو جور غذا نمی پختی خیلی اسراف شد.
آدم نمی دونست کدومو بخوره.
مادر آه کشید و گفت:
خودمم عذاب وجدان گرفتم.
مثلا خواستم مثل اونا مهمون داری کنم.
دفعه اول و آخرم بود
ما رو چه به این کارا.
سر سفره خودمم از بس ناراحت بودم دو جور غذاس نتونستم غذا بخورم نون و سبزی خوردم فقط.
عذاب وجدان خودم به کنار حاجی هم حتما امشب سرم غر می زنه چرا دو جور غذا پختم.
حمیده گفت:
عیب نداره مادرجون.
شما قصد تون خیر بوده خواستین شأن اونا حفظ شه مثل خودشون مهمون داری کنید.
مادر آه کشید و رو به ریحانه گفت:
پاشو بی زحمت برو از غذاهای دست نخورده تو چند تا قابلمه بکش ببریم در خونه اقدس خانم و چند تا همسایه ته کوچه.
همه اش سر سفره می گفتم نکنه ما این قدر سفره مون پره و اونا شب با شکم خالی یا نون خالی خوابیده باشن.
ریحانه از جا برخاست و گفت:
چشم الان می کشم میدم محمد علی ببره.
مادر دو تا از النگوهایش را در آورد و به سمت ربابه گرفت و گفت:
بی زحمت اینا رو بده آقا مظفر با پولش یه گوسفند خون کنن فرداشب که وفات حضرت زینبه پخش کنن
هم عذاب وجدانم کم شه هم ان شاء الله بلا دور بشه
ربابه گفت:
نمیخواد مادر جان. دستت کن
مادر النگوها را روی چادر ربابه گذاشت و گفت:
نه مادر همون سر سفره نیت کردم گفتم به خاطر خدا این کارو بکنم.
درسته دست مون به دهان مون می رسه ولی این ولخرجیا رو نباید بکنیم وقتی می دونیم این همه آدم نادار ناچار تو همسایگی مون هست.
نادونی کردم اینم بشه تاوانش
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی.
نمیزنم پر از این گوشهی حرم، آری🕊
که روسیاهم و درمان درد من اینجاست❤️🩹
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🍭𓆪• . . •• #نےنے_شو •• 👧ما آبژی و داداسی امسب مِخمونی دَبَتیم . 😋 🧒 خیلی خوسالیم😍 . . 𓆩نسل
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
✍ دادن حق انتخاب و آزادی به
كودك در ساختن شخصيت مثبت
و سازنده كودك بسيار مهم و اساسیه.
☝️اما دادن انتخاب بايد محدود
باشه
برای مهمونی رفتن نپرسید لباس
چی ميخوای بپوشی؟😐
👈 به او دو یا چند لباس پيشنهاد بديد تا كودك گيج نشه و انتخاب
برای او آسونتر باشه
👌 حد آزادی به كودك تا جايی است كه باعث آسيب به خودش يا ديگری نشه و به حقوق دیگران تجاوز نشه.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👀 چِشمانم را شُستم
جورِ دیگرے هَم دیدم |☺️
⃟ ⃟•👌 اما فَرقی نمیکرد
تو باز هَم ؏شق بودی |🥰
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1204»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
پاے دوستـ♡داشـ💕ـتنت
ایستاده ام
مثِل درختـ🌲کاج
روبـروے پــا ییـ🍁ـــز
#با_تُ_باشم_تا_ابد😍✌️🏻
#تقدیم_به_فرمانده_قلبم👮♂
#عاشقانه_پاییزے🍂
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
پیش از ازدواج
یعنی وقتی مجرّد هستید،
نیاز است به بعضی نکات مهم
توجه کنید..
💚 اول
از برقرارکردن روابط ناموفق و
نادرست اجتناب کنید و مراقب
گزینههای نامناسبی که به شما
پیشنهاد میشود، باشید. بعضی
ارتباطهای موقت ما با آدمها،
میتواند طولانی مدت یا حتی
همیشگی آینده ما را به خطر
بیندازد...
💜 دوم.
روی ارزشهای اصلی خودتان
تمرکز کنید. به صفات، ویژگیها
و رفتارهایی که طرف مقابلتان
حتما باید داشته باشد فکر کنید.
شاید صداقت، وفاداری، دلسوزی
برای شما ارزشمند باشد.
💙 سوم.
مراقب «سندرم یک روح در
دو بدن» باشید. این یک حقیقت
است که هرچه شرایط شما برای
پیداکردن همسر «کامل»، سفت
و سختتر باشد، افراد کمتری با
شرایط شما تطبیق خواهند یافت
پس کمالگرایی را کنار بگذارید
💛 چهار.
هنگام مجردی هرگز این باور
که «جز ازدواج راهحلی ندارید»
دنبال نکنید. این باور غلط، فقط
شرایط شما را سختتر میکند.
تلاش کنید چه قبل و چه پس از
ازدواج، نشاط و شادابی خود را
حفظ کنید و با توکل برخدا، از
موقعیتهای فعلی لذت ببرید..
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
.
.
|🍅| روش نگھ داشتن
گوجھ فرنگی برای مدت بیشتر: ↯
|☝️| با وارونه قرار دادن گوجھ
فرنگی میتونید از خراب شدن و
کپک زدن سریعشون جلوگیری
کنـید چون قـسمت های دیـگـه
گــــوجھ فرنگـی ظریفھ و سـریع
خراب میشهدرحالیکه سر گوجھ
فرنگی مقاومھ وازخراب شـدنش
جلوگیری میکنه‼️
#ترفندهایخانهداری
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 به تازگی متوجه شدم
مامانم میره اینستاگرام، زیر پست
رستورانهایی که غذاهاشون گرونه🥩
کامنت میذاره:
درونش گوشت پری دریایی ریختید❔😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 760 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
التماستمیکنمبیشتربمون
علیغریبه . . .💔
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_نودوهشتم جلو همه شوهرت رو ضایع کردی ها به
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نودونهم
مادر همین بود.
هر کار اشتباهی می کرد زود عذاب وجدانش را می گرفت و در صدد جبران بر می آمد.
این اخلاقش را خیلی دوست داشتم.
نمی گذاشت زمان بگذرد و فراموشش شود. سریع برای خودش تنبیه در نظر می گرفت.
گاهی از طلاهایش مایه می گذاشت، گاهی روزه می گرفت، گاهی هم با انجام کارهای منزل افراد مسن و تنهای محله، رسیدگی به فقرا و یا عیادت از افراد مریض در محل سعی می کرد اشتباهاتش را جبران کند.
کم کم همه رفتند و خانه خالی شد.
مادر دوباره خانباجی را همراه راضیه راهی کرد تا کمک دست راضیه باشد.
کمی جمع و جور کردیم و اصل کارها را برای فردا گذاشتیم.
در رختخواب دراز کشیدم و کمی بدنم را کش و قوس دادم.
شب خوبی بود اما از بابت رفتارم با احمد ناراحت بودم.
نکند حق با راضیه باشد و از این که با او دست ندادم دلگیر شده باشد؟
نکند فکر کند در جمع او را بی عزت کرده ام؟
با این که خسته بودم اما همین فکر و خیال نگذاشت راحت خوابم ببرد و به سختی خوابیدم.
صبح روز بعد، صبحانه که خوردیم دوباره چادر به کمر بستیم و مشغول شدیم.
دوباره جارو، نظافت، گردگیری اتاق ها و جمع و جور کردن ظرف ها
بعد از ظهر همراه مادر و حمیده به خانه خاله کوچکم رفتیم.
خاله خیاط ماهری بود و لباس های جدید را می توانست بدوزد.
مادر پارچه هایی که برایم هدیه آورده بودند همراه چند پارچه دیگر که به گمانم تازه خریده بود به خاله داد تا برایم لباس های جدید و زیبا بدوزد.
خاله با سلام و صلوات اندازه هایم را گرفت.
با خاله به صحبت نشستیم و دم اذان به خانه برگشتیم.
مادر به مسجد رفت تا بعد از نماز روضه وفات حضرت زینب را بشنود و من و حمیده به خانه آمدیم.
وفات حضرت که رد شد مادر هر روز همراه ربابه به بازار می رفت و برایم جهیزیه می خریدند.
مادر را قسم داده بودم که در خرید جهیزیه چشم و هم چشمی را کنار بگذارد و همان اثاثی را که برای خواهرانم خریده بود برای من تهیه کند.
مادر هم گفت دیگر پشت دستش را داغ می کند دنبال چشم و هم چشمی برود.
در همین روزها خانه برادرم محمد امین تکمیل شد و آن ها به خانه خودشان نقل مکان کردند و برای همیشه از پیش ما رفتند.
همه برای کمک در چیدن خانه جدید به کمک شان رفتیم و از این که در شادی شان همراه شان بودیم خوشحال بودیم.
یک هفته بعد از رفتن به خانه شان ضیافتی برگزار کردند و همه را به صرف شام دعوت کردند.
روز ها می گذشت و تقریبا خرید جهیزیه من تمام شده بود.
چون خانه ای که احمد خریده بود برق نداشت به اصرار خود احمد وسایل برقی خریداری نشد.
مادر برایم گوشت و سبزی خشک می کرد و کنار می گذاشت.
محمد علی و محمد حسن هر وقت می توانستند همراه احمد برای کارهای بنایی خانه می رفتند تا زود تر کارها به سامان برسد.
شب ولادت امام حسین بود که بعد از شام آقاجان به مادر گفت که فردا ساعت 4 احمد همراه مادرش به دنبال مان می آید تا برای خرید عروسی برویم.
قرار شده بود خرید عقد و عروسی مان با هم باشد.
مادر رو به آقاجان گفت:
فردا؟!
چرا این قدر یهویی؟
من الان این موقع شب با کی هماهنگ کنم که فردا باهامون بیاد؟
آقاجان گفت:
کسی لازم نیست بیاد
خودتون چهارتا برید.
یه لشگر آدم بیان که دو نفر میخوان خرید کنن؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صد
مادر لب گزید و گفت:
این چه حرفیه آقا؟
رسمه برای خرید عروس و داماد چند تا بزرگتر و فامیل همراه شون باشن.
ما هم که خدا رو شکر بی کس و کار نیستیم که تک و تنها بریم خرید.
بر فرضم بریم بقیه بفهمن خبر ندادیم ناراحت میشن.
حداقل عمه ای، خاله ای
یا خانباجی، عروس مون و دخترا باید همراه مون بیان.
آقاجان به پشتی تکیه زد و گفت:
راضیه که بچه کوچیک داره گرفتاره.
ریحانه هم که بار شیشه داره می مونه ربابه.
اونم برای خرید جهیزیه همراهت اومده از کار و زندگی مونده
الانم بگی بیاد دیگه رقیه هم همراه تونه کسی نیست بچه های شیطونش رو نگه داره.
به محمد امین هم گفتم، گفت فردا حمیده میره خونه مادرش قراره گچ پاش رو باز کنن ببینن ان شاء الله خوب شده
خانباجی هم که سنی ازش گذشته پا نداره پا به پای شما راه بره.
می مونه پنج تا عمه و دو تا خاله که وقت نیست خبرشون کنی
خواهرای من که همه پیرن
خواهرای شما رو هم فکر نکنم باجناقای محترم بذارن بیان.
نهایتش کسی ناراحت شد بگو من دیر به شما خبر دادم و فرصت هماهنگی نبوده.
این جوری دروغ هم نگفتی.
حاج علی دیروز به من گفت من فراموش کردم به شما اطلاع بدم.
همه این ها به کنار حاج علی گفت ما کسیو نمیگیم بیاد فقط احمد و مادرش میان
دیگه اونا دو نفرن درست نیست مایه جمعیت ببریم و احمد بنده خدا رو تو خرج بندازیم برای اونا بخواد خرید کنه
_لازم نیست احمد آقا بخرن خودمون براشون خرید می کنیم.
_اخلاق احمد آقا رو نمی شناسی؟
مگه میذاره شما این کارو بکنی؟
همون خودت و رقیه برید بهتره.
فقط یه لطف کن فردا یه سر برید خونه راضیه به خانباجی خبر بدید قراره برید خرید از دلش در بیار.
من به آقا مظفر هم گفتم، قرار شده ربابه بیاد این جا اگه خریدتون طول کشید خونه باشه که محمد حسن و محمد حسین تنها نمونن
محمد حسین گفت:
آقاجان نمیشه منم با آبجی و مادر برم؟
آقاجان دستی در موهای برادر هشت ساله ام کشید و گفت:
تو بری کی فردا حواسش به کارای حجره کربلایی عماد باشه
_آقاجان محمد حسن هست که
من با مادر و آبجی برم
آقاجان به رویش لبخند زد و گفت:
محمد حسن که مشغول کاره
شمایی که حواست به دخل و خرج و اومد و شد مشتریاس
کربلایی میگه تو نباشی کارش می لنگه.
مادرت و رقیه فردا میخوان برن لباس و طلا بخرن تو مردشدی اگه بری فقط حوصله ات سر میره
منم نمیرم چون برم هم پا درد می گیرم هم حوصله ام نمی کشه.
محمد حسین که از حرف های آقاجان بادی به غبغبش افتاده بود گفت:
باشه پس منم نمیرم. مثل بقیه مردا میرم سر کار.
محمد حسن هم گفت:
تازه پسرای آبجی ربابه اگه بیان شب که اومدیم خونه می تونیم با هم فوتبال بازی کنیم.
پسرها با هم سر گرم شدند که آقاجان رو به مادر گفت:
پس دیگه فردا حواس تون باشه.
ساعت 4 میان خودتون برید نمیخواد کسیو خبر کنی.
غصه بچه هارم نخور ربابه میاد پیش شون
مادر با دلخوری گفت:
باشه آقا هر چی شما بگی.
امر، امر شماست.
خودتون بریدی و دوختی با همه هم هماهنگ کردی دیگه
دستت درد نکنه.
آقا جان از مادر دلجویی کرد و گفت:
قهر نکن خانم جان
گفتم که فراموش کردم زودتر بگم
برای جبران فراموشکاریم گفتم حداقل ربابه بیاد این جا دلت جوش خونه و بچه ها رو نزنه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی.
امام رضا(ع) میفرمودند:
ادب، با رنج و سختی به دست
میآید و کسی، آن را به دست
میآورد که برایش زحمت بکشد🌸🍃
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
ایندا اینهمه دَشَنگه . [😍]•
هی دِیَم بیام ژیالت. [😊]•
دعا بُتُنم. [🤲📿]•
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
مثلِ |💫
خیابانهایبارانخوردهپاییز |🍂
وقتیکههستی |🪴
حالواحوالدلمخوباست |😌
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1205»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبح آمده آسمان دلانگیز شده
برگ از رخِ زرد کوچه آویز شده ...💛🍂
✍️🏻صفیه قومنجانی
#صبح_بخیر🪷
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
و جز اینمـ
هنـرے نیسـتــ
ڪہ آشــ🏠ــیان #تُ باشم
#شاملو
#پناهم_باش💖
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
از خانم ها می پرسه چرا #حجاب دارید⁉️
بشنوید جوابشون رو 😍❤️
جوابهاشون جالبه🌾
#امام_زمان
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
"عشق یعنی پذیرفتن مسئولیت!!!"
🔹 مسئولیت پذیری، خصوصیتی است
که یک بزرگسال را از کودک متمایز میکند
و میتوانید همین معیار را به ازدواج و
رابطه نیز ربط دهید.
🔸 این خیلی خوب است که کسی را
داشته باشید که بتوانید به او تکیه کنید،
اینطور نیست؟ و آیا حاضرید آن نفر شما
باشید؟ بله، ازدواج تعهدات جدی به دنبال
دارد و همان چیزی است که رابطهتان را
تقویت میکند.
✅ اگر کسی بگوید: ازدواج تغییری در
مسئولیتهایم ایجاد نمیکند، نشانگر این
است که او هنوز آمادگی یه رابطهی بلند
مدت را ندارد.
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 دوستم زنگ زد گفت دارم میام خونتون؛
مثل جن زده ها پریدم اتاقمو مرتب کردم،
جاروبرقی کشیدم، لباسامو ریختم لباسشویی،
و... بعدش اومدم تو حال پیش مامانم؛
گفت چای بریزم؟☕️
گفتم بذار ببینم شیرین کی میاد بریز😌
گفت نمیاد😔 من گفتم زنگ بزنه
بلکه اتاقتو مرتب کنی😐
رفیق بی کلک مادر🌱😀
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 761 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
نوشتهبود وقتی رمز عملیات یازهرا میشد
همه از ناحیه پهلو مجروح میشدند💔 . . .
#یارالیزهرا🖤
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صد مادر لب گزید و گفت: این چه حرفیه آقا؟ رسم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدویکم
مادر گوشه اتاق نشست و من در حالی که ظرف های شام را در سینی می چیدم از اتاق خارج شدم.
پیش از ظهر بود که ربابه با دو پسرش به خانه مان آمد .
آرایشگر مادر تازه رفته بود و صورتم کمی ورم داشت.
نهار خوردیم و کمی به صحبت نشستیم.
ساعت سه و نیم کم کم حاضر شدیم.
مادر پول هایی که آقاجان برای خرید داده بود را در کیسه پولش گذاشت و به گردنش انداخت.
کمی را هم در جورابش مخفی کرد.
مقداری هم به من داد تا در کیفم بگذارم.
ساعت کمی از چهار گذشته بود که در خانه مان کوبیده شد.
مادر در را باز کرد و تعارف کرد که احمد و مادرش داخل بیایند و با چای یا شربت از آن ها پذیرایی کنیم اما مادر احمد تشکر کرد و گفت وقتی برگشتیم برای صرف چای می آیند.
چادر مشکی ام را پوشیدم و همراه مادر به کوچه رفتم.
با مادر احمد روبوسی و حال و احوال کردیم و به ظرف ماشین احمد رفتیم.
مرد دوست داشتنی من کت و شلوار کرم رنگی پوشیده بود و با لبخند با ما سلام و احوال پرسی کرد.
از دیدنش همه وجودم پر از شوق شد و جمع کردن لبخند از روی صورتم کار آسانی نبود برای همین با چادر رویم را محکم گرفتم.
مادرش تعارف کرد صندلی جلو بنشینم اما من تشکر کردم و صندلی عقب پشت سر احمد نشستم.
بی ادبی بود در حضور مادرش من جلو بنشینم.
مادر هم کنارم نشست.
احمد آینه ماشینش را روی صورتم تنظیم کرد و در طول مسیر مدام به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.
دل مان به همین نگاه ها و لبخند ها خوش بود و از نگاه به هم ذوق می کردیم.
به بازار که رسیدیم اول به مغازه طلا فروشی رفتیم.
چون سرویس طلا قبلا هدیه داده بودند فقط قرار بود حلقه بخریم.
من در حال تماشا بودم که احمد خودش حلقه ظریف و زیبایی را انتخاب کرد و به دستم داد.
به نظرم از همه حلقه ها زیباتر بود و مقبول سلیقه مادرم هم افتاد اما مادرش گفت:
خیلی قشنگه ولی زیادی سبکه یه چیز سنگین تر براش بردار پسرم.
مادرم گفت:
حاج خانم وزن و حجمش مهم نیست. این خیلی قشنگه و به نظرم برازنده است.
رقیه هم همینو پسندیده مگه نه مادر جان؟
سر تکان دادم و گفتم:
بله خیلی قشنگه و به نظرم همین خوبه.
مادر احمد سر تکان داد و گفت:
باشه دخترم. اگه دوسش داری همینو بر می داریم ولی اگه به دلت نیست هر چی خودت می پسنذی و دوست داری بردار.
تشکر کردم و گفتم:
ممنون همینو اگه میشه برام بردارین.
مادر هم به احمد گفت:
پسرم شمام یه حلقه انتخاب کن برات برداریم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدودوم
احمد تشکر کرد و گفت:
ممنونم مادر جان ولی طلا برای مرد حرامه.
مادر گفت:
بله مادر می دونم حرامه. ولی رسمه.
شما بخر نپوش.
یادگاری نگهش دار یا بعدا ببر عوضش کن برای خانومت بخر یا بفروشش.
احمد لبخند زد و گفت:
ممنون مادر جان نیازی نیست واقعا.
احمد انگشتر نقره ای که آقاجان شب میلاد امیرالمومنین به او هدیه داده بود را نشان داد و گفت:
همین برام کافیه و به دنیا طلا می ارزه.
با این حرف احمد مادر دیگر اصرار نکرد و از طلافروشی خارج شدیم.
به هر مغازه ای می رفتیم احمد دست روی زیباترین جنس می گذاشت و خوش سلیقه گی اش را به رخ همه مان می کشید.
آن قدر خوش سلیقه بود که کسی با نظرش نمی توانست مخالفت کند.
نزدیک اذان مغرب بود که برای رفع خستگی کنار بازار نشستیم.
احمد برای مان بستنی خرید و بعد از خوردن بستنی ها به مسجد بازار رفتیم و نماز خواندیم.
بعد از نماز برای خرید لباس عروس رفتیم.
لباس های سفید و پرچین و مروارید دوزی شده پشت ویترین مغازه ها خود نمایی می کرد.
بعضی از لباس ها کمی باز بودند و به سلیقه من نبود.
به سه یا چهار مغازه رفتیم تا این که احمد لباسی را نشانم داد که هم به نظر خودم زیبا آمد و هم احمد گفت:
اینو که بپوشی عین فرشته ها توش می درخشی.
لباس را پوشیدم و جلوی آیینه ایستادم.
مادر مسحورم شده بود و قربان صدقه ام می رفت.
مادر احمد با رضایت نگاهم می کرد و احمد آن چنان غرق تماشایم بود که حتی ذره ای به خانم صاحب مغازه که با او صحبت می کرد توجهی نداشت.
صاحب مغازه اندازه هایم را گرفت و قرار شد لباس را کمی تنگ کند و بعدا احمد برای تحویل گرفتنش بیاید.
لباس عروس آخرین بخش خرید مان بود و به مقصد خانه سوار ماشین احمد شدیم.
ربابه شام پخته بود و چای دم کرده بود.
خرید ها را در ماشین احمد گذاشتیم و همه برای چای نوشیدن و استراحت به داخل خانه رفتیم.
هر چه مادر تعارف کرد برای شام بمانند مادر احمد قبول نکرد و گفت در فرصتی دیگر حتما برای شام مهمان مان خواهند شد.
چون بعد از ظهر با هم به خرید رفته بودیم دیگر احمد شب در خانه مان نماند و با حسرتی در دل از هم خداحافظی کردیم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•