•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
عطر اسپند حرم حال مرا بهتر کرد✨
دور باد از دل هر عاشقتان، غصه و غم🌬
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویست چند دقیقه ای از رفتن محمد امین می گذشت
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستویکم
تمام حرف های محمد امین را برای مادر گفتم.
مادر در فکر فرو رفت و گفت:
با این چیزایی که تو نقل کردی بعید می دونم حاجی راضی بشه بری پیش احمد آقا.
از حرف مادر وا رفتم.
مادر نگاه به من دوخت و پرسید:
خودت دلت میخواد بری؟
با خجالت و شرم سر به زیر انداختم و گفتم:
بله دوست دارم برم.
مادر آه کشید و گفت:
مادر من می دونم این چند وقت چی تو دلت گذشته ولی فکر نکنم بتونی با شرایط راحت کنار بیای
سر به زیر گفتم:
کنار میام ...
اشک در چشمم جمع شد و با بغض گفتم:
من اونقدرام ضعیف نیستم ... از پس اون زندگی بر میام ...
احمد هم اون قدر مرد هست و هوام رو داره که نذاره اذیت بشم
مادر بعد از سکوتی تقریبا طولانی گفت:
چی بگم مادر .... الهی هر چی به دلت هست همون خیرت باشه و انجام بشه
فقط دعا می کنم آقاجانت نه نیاره که وقتی یه چیزی رو بگه نه دیگه بعیده از حرفش برگرده ...
از حرف مادر دلم ترسید و هم لرزید.
نکند آقا جان قبول نکند؟
تا شب که آقاجان به خانه بیاید درباره این که نظرش چه باشد هزار فکر و خیال کردم.
گاهی دلم را به مهربانی آقاجان خوش می کردم که حتما به خاطر دل من و خوشحالی ام رضایت می دهد و گاهی از همین مهربانی آقا جان می ترسیدم که مبادا مهر و علاقه پدری اش مانع از این بشود که من به روستا بروم.
برای رفع اضطراب و دلشوره ام مدام صلوات می فرستادم و دعای الهی عظم البلاء می خواندم.
با ورود آقاجان با همه اضطراب و دل نگرانی که داشتم به استقبالش رفتم و سلام کردم.
آقا جان با مهربانی جوابم را داد.
جلو رفتم تا صندوق میوه را از دستش بگیرم که صندوق را عقب کشید و گفت:
سنگینه بابا جان خودم میارم.
آقاجان صندوق را لب حوض گذاشت و دست و رویش را شست. من هم با اضطراب و دلشوره ای که داشتم قدم به قدم پشت سرش راه می رفتم.
مادر سینی شربت به دست از مطبخ به استقبال آقاجان آمد. سلام کرد و خوشامد گفت.
آقاجان بعد از حال و احوال با مادر روی ایوان نشست.
مادر هم کنارش نشست و کت آقاجان را به سمتم گرفت و گفت:
قربان دستت دخترم اینو ببر اتاق به میخ آویزون کن.
چشم گویان کت را گرفتم و به اتاق رفتم.
صدای مادر را می،شنیدم که گفت:
امروز من یه سر رفته بودم خونه همسایه محمد امین اومده بود این جا ...
به رقیه گفته بود حال احمد آقا خوب شده
گفت احمد گفته اگه شما راضی باشین و رقیه دلش بخواد ببرنش پیشش
رقیه که خیلی دلش میخواد بره فقط می مونه رضایت شما.
با اضطراب کت آقاجان را در بغلم فشردم و گوش هایم را برای شنیدن جواب آقاجان تیز کردم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستودوم
کنار پنجره ایستادم تا صدای آقاجان را بهتر بشنوم.
_من در عجبم احمد چرا باید هم چی پیغامی بفرسته
مادر گفت:
وا آقا؟! حرفا می زنی ها.
احمد آقا شوهر رقیه است دلش میخواد زنش پیشش باشه کجاش تعجب داره؟
آقاجان پرسید:
محمد امین به رقیه نگفته احمد کجاست؟
توی یه روستای دور افتاده که نه راه درستی داره نه آب و امکانات داره رفته
من چه جوری اجازه بدم دخترم بره اون جا؟
مادر گفت:
دیگه مرد هر جا بره زنش هم باید همونجا بره
احمد آقا هم که به عمد و به خاطر تحقیر رقیه که نرفته هم چی جایی فعلا به خاطر شرایط مجبوره
با این که شوهر رقیه است می تونه به زور هم که شده زنش رو بیاد ببره ولی
این که رقیه بره یا نره رو هم به نظر شما و دل رقیه موکول کرده
_حتی یک درصد هم دلم راضی نیست رقیه رو بفرستم بره
همین جا پیش خودمون باشه خیالم راحت تره
از حرف آقاجان وا رفتم و روی زمین نشستم
صدای مادر را شنیدم که گفت:
شما صاحب اختیاری. هر چی شما صلاح بدونی
ولی رقیه خیلی دلش می خواست بره
اصلا از بعد از ظهر تا حالا کلی رنگ و روش باز شده بود.
بچه ام این قدر خوشحال بود.
این دوریا حسابی بچه ام رو از پا در آورده.
طفلک بچه ام خیلی دل تنگه
آقا جان گفت:
خانم جان منم حالش رو می بینم و جیگرم براش می سوزه
رقیه بچه و پاره تن منه.
حاضرم همه چی مو بدم ولی در عوضش دل بچه هام خوش باشه
نمی تونم اجازه بدم دخترم جایی بره که اذیت بشه و دلش خوش نباشه
_بله آقا درست میگی.
حق با شماست
ولی حالا که می دونی با رفتن پیش احمد آقا دلش خوش میشه چرا نمی خوای بذاری بره؟
_نمیخوام بچه ام آوارگی و سختی بکشه
مادر گفت:
آواره نمیشه که... میره پیش شوهرش
اگه دلیل نگذاشتن تون اینه که حس می کنین آواره میشه بهتره بدونین از نظر خودش اون الان هم آواره اس
_یعنی چی؟ مگه در به در خونه غریبه هاست که آواره باشه؟
مادر گفت:
خونه غریبه نیست ولی وقتی از خونه پدر مادرت میری خونه بخت تو خونه پدر و مادرت میشی مهمون.
مهمونم یه روز دو روزه زیاد تر که بمونی بعدش دیگه راحت نیستی اذیتی دلت میخواد بری
_خانم این حرفا رو نزن می شنوه ناراحت میشه.
رقیه دختر این خونه است، صاحب این خونه است.
جای کسیو تنگ نکرده
_آقا اگه شما بابای رقیه ای منم مادرشم
دشمنش که نیستم.
منم بچه ام رو دوست دارم دلم میخواد آسایش و راحتی داشته باشه
بله جای کسیو تنگ نکرده منم خوشحالم بچه ام پیش منه جلوی چشممه
ولی حرف من اینه رقیه خودش هم خوشحاله این جاست؟
همون قدر که خونه خودش آرامش آسایش داشت این جا هم همون قدر آرامش و آسایش داره؟
شما بهترین پدر دنیا و خونه ات هم بهترین و امن ترین خونه دنیا ولی رقیه دیگه فقط دختر ما نیست، زن یک زندگی دیگه اس
دلبستگیش جای دیگه است
دلش پیش احمده و پیش اون بودن رو میخواد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜نامم👤
از دفترِ عشاقِ جهان📖
بادا محو✋🏼
جز⚡️
خیالِ تو اگر هست🦋
در اندیشهیِ ما😉᚛••
امیر سپاهانی ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1258»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🌼|مادامےکه دیگران رادرهمه
🌕|چیزمقصربدانےرنجمیکشے
🌼|وقتےبه این درک رسیدےکه
🌕|سرچشمه همه چیزتوهستے
|🌙آرامش واقعےرادرخواهےیافت🌙|
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
تکلـــیفــم رآ روشـــن کنــ🤕
یــآدوستــ🥺ــم دآشتــهـ باشــ🙈💛
یـــآ همیــــن کهـــــ گفتـــــم😎✋🏻
#بجُنـب_تـا_دیر_نشده👩🦯
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
انظـر فی عيـ👁👁ـنی لتَرى
الصّخبَ الّذي يضجُّ بداخلی
ازچشم من ببيـ📷ـن
كه چه غوغاسـツــت
دردلـ🫀ــم
#هوشنگابتهاج
#با_تو_زمستون_قشنگتره❄️💕
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
عجلھ دارۍ و نگرانۍ کھ
گوشـ🥩ـت دیـر بپزه؟!
این روشو امتحان کن😃☝️
#ترفندهایخانهداری
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
مردها اصولا از زنانی که مدام تلفنی با
دوستان خود صحبت میکنند و برای
روزهای آینده بدون هماهنگی برنامهریزی میکنند 😬 خوششان نمیآید ❌
تعادل را در صحبت و معاشرت با
دوستان تان رعایت کنید☺️👌
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 خانمه میخواست بستری بشه،
چندین بار به همسرش تأکید کرد که
بچه شام نخورده. آخه این مادر چیه که رو
تخت بیمارستان هم فکر بچهشو میکنه❤️
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 816 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
ارغوان...🤍
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
پیش از رسیدن به حرم🥺
من بودم و یک کوه غم💧
وقت رسیدن به حرم⛅️
غم رفت، قلبم شاد شد😍
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستودوم کنار پنجره ایستادم تا صدای آقاجا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسوم
آقاجان نفسش را بیرون داد و گفت:
یه مدت دندون رو جیگر بذاره شرایط مساعد بشه بعد میره پیش شوهرش
مادر گفت:
حرف حرف شماست. هر چی شما بگی
شما خیر و صلاح رقیه رو بهتر می دونی
منم اگه حرفی زدم به خاطر رقیه بود.
گفتم یه وقت شرمنده دل دخترت نشی
صدای دمپایی پوشیدن مادر را شتیدم که همزمان هم گفت:
من برم شام بیارم بخورید خسته این
نارحت و غمگین از حرف های آقاجان بغ کردم و از جایم بلند نشدم.
تمام امیدم برای با احمد بودن نا امید شد.
چرا آقاجان مهربان این طور سنگدلانه مرا و احساسم را نادیده گرفت؟
کاش می توانستم به آقاجان بگویم چه قدر دل تنگ احمدم
با صدای مادر به خود آمدم که آهسته صدایم زد و پرسید:
چرا این جا نشستی؟
با حرف مادر از جا برخاستم و کت آقاجان را به میخ آویزان کردم
سر به زیر خواستم از اتاق بیرون بروم که مادر بازویم را گرفت و آهسته گفت:
من چند بار دیگه بازم به آقاجانت رو می زنم بلکه راضی بشه
یکم نذر و نیاز کن ان شاء الله دلش نرم شه
اگه میگه نه از سر بدجنسی نیست از سر علاقه و نگرانیه
من اگه الان بیشتر از این حرف می زدم ممکن بود فکر کنه از بودن تو توی این خونه ناراحتم
مثل مادر من هم آهسته گفتم:
آقاجان شما رو می شناسه
هم چی فکری درباره شما نمی کنه هیچ وقت
مادر گفت:
خیلی خوب حالا بیا بریم ان شاء الله درست میشه غصه اش رو نخور
با مادر از اتاق بیرون و به مطبخ رفتم.
وسایل شام را برداشتم و به حیاط رفتم و در ایوان سفره پهن کردم.
آقا جان صدایم زد و پرسید:
خوبی بابا جان؟
از آقاجان کمی دلخور بودم برای همین سر به زیر گفتن:
خوبم
مادر دمپایی هایش را در آورد و قابلمه را کنار سفره گذاشت رو به آقاجان کرد و پرسبد:
از محمد علی خبر ندارین؟
نمی دونم چرا نیومده دیر کرده
آقا جان در حالی که بشقاب غذایش را از دست مادر می گرفت تشکر کرد و گفت:
نگران نباش هر جا باشه کم کم پیداش میشه
مادر بشقاب غذا را جلویم گذاشت و گفت:
بخور مادر جان.
زیر لب از مادر تشکر کردم و به زور چند لقمه ای غذا خوردم.
فکر این که قرار نیست پیش احمد بروم و هم جنان باید دور از او زندگی کنم شده بود بغضی سنگین و بزرگ که راه گلویم را بسته بود.
بعد از آمدن محمد علی و جمع کردن سفره ظرف ها را لب حوض بردم و شستم
محمد علی به بهانه شستن دست هایش پیش من آمد و پرسید:
خبرا هنوز بهت نرسیده که این طوری دمغی؟
دست هایم را با چادرم خشک کردم و گفتم:
چرا.
محمد امین بهم گفت.
محمد علی با تعجب پرسید:
پس چرا ...
قبل از این که سوالش را کامل کند کفتم:
آقاجان میگه نه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوچهارم
محمد علی با تعجب پرسید:
چرا میگه نه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم ...
میگه شرایط مساعد نیست.
محمد علی لب حوض نشست و پرسید:
تو چی گفتی؟
چادر رنگی ام را دور شکمم مرتب کردم و گفتم:
من که با آقاجان حرفی نزدم.
مادر با آقاجان حرف زد آقاجانم گفتن نه
_چرا دو کلام خودت با آقاجان حرف نزدی
_دیگه مادرجان حرف زدن آقاجان نه آورد چه فایده داره من حرف بزنم
_تو برو حرف بزن حتما یه فایده ای داره
کنار محمد علی نشستم و گفتم:
روم نمیشه با آقاجان حرف بزنم.
برم بهش چی بگم؟
محمد علی به سمتم چرخید و گفت:
میخوای من میرم حرف می زنم.
قبل از این که من حرفی بزنم محمد علی از جا برخاست و به سمت اتاق آقاجان رفت.
چند بار صدایش زدم که نرود ولی رفت و به ناچار من هم پشت سرش به راه افتادم.
از پله ها بالا رفت و آقاجان را صدا زد.
جواب آقاجان را که شنید وارد اتاق شد و چراغ را روشن کرد.
من همان لب پله ها ایستادم و به اتاق نرفتم.
صدای محمد علی را شنیدم که گفت:
آقاجان کی قراره رقیه رو راهی کنید بره پیش احمد؟
_هر وقت احمد جایی بود که خطر نداشت
_یعنی هنوز خطر هست و احمد فرستاده پی رقیه؟
احمد حتما همه شرایط رو سنجیده مسلما خودش هم دلش نمیخواد ناموسش رو ببره تو دل خطر
وقتی میگه زنم رو بیارید یعنی امنه خطری نیست.
ثانیا بر فرض بگیم آره خطر هست احمد تحت تعقیب ساواکه تا وقتی ساواک هست احمد هم تو خطره
اومدیم تا هزار سال دیگه خطر رفع نشد یعنی رقیه حق نداره بره سر زندگیش؟
آقاجان در جواب محمد علی گفت:
من دلم نمیخواد دخترم اذیت بشه آسیب ببینه
برای همین فعلا ترجیح میدم رقیه همین جا بمونه
محمد علی گفت:
آقاجان شرمنده ام یه چیزی میگم امیدوارم ناراحت نشین و از من به دل نگیرین
ولی شما اگه می خواستین رقیه اذیت نشه آسیب نبینه اصلا نباید به ازدواجش با احمد رضایت می دادین.
این بار دومه که برای احمد اتفاقای بد افتاده و رقیه تو این مدت نبودش یه چشمش اشک بوده یه چشمش خون
اگه قرار بر آسیب ندیدنش بود شما که می دونستین احمد مبارزه، انقلابیه، اصلا نباید بهش دختر می دادین که آب تو دل دردونه تون تکون نخوره
وقتی به وصلتش با یک مبارز انقلابی رضایت دادین یعنی رضایت دادین دخترتون دردونه تون تو همه سختی ها با شوهرش هم پیاله باشه
از اول قبل وصلت کردن باید فکر آسیب ندیدن رقیه رو می کردین نه الان که هم دلش به احمد وصله هم یه بچه از اون تو شیکم داره
صدای مادر را شنیدم که گفت:
محمد علی خجالت بکش این چه طرز حرف زدن با آقاته
آقاجان گفت:
اشکالی نداره خانم. داریم مردونه حرف می زنیم
من اگه با وصلت رقیه با احمد رضایت دادم چون می دونستم مرد تر از احمد دیگه کسی در خونه مون رو نمی زنه که دخترم رو بهش بسپارم
_الان تو مردیش شک دارین که دوباره دخترتون رو دستش نمی سپارین؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜ببخشید✋🏼
دستخودمنیست😌
[آنچشمهایمحترمتان🌱]
قلبمارالرزاند♥️᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1259»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
|•معجـــ💥ــــــزه
|• وقتـــــ🕜ـــــى
|•توزندگيــ♥️ــت
|•شــــ🍃ــــــروع
|•به اتفاق افتادن ميكنه،😍🌧🦄
|•که به همون اندازه كه به...
|•ترسهـــــــــ😥😢ـــــــــــات
|•انــــــ🌸🍃ــــرژى ميدے
|•به روياهات هم انرژی بدی😉🎈
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
ازدواج کنم، درسمو چیکار کنم...؟ 😯
این سوالیه که توی ذهن خیلی
🎀 از دخترها مدام
تکرار میشه...
خیلی از ما هم علاقه به تحصیل داریم و
میدونیم جامعه به
زنان آگاه نیاز داره
🌿 هم توی شرایط ازدواج
هستیم و نمیدونیم کدومش مهتره...؟
📗 ❓ 💜 #تحصیل_یا_ازدواج؟
درمورد این موضوع
چندتا مساله وجود داره؛
#اول_اینکه میشه توی دوران
خواستگاری
این رو مطرح کرد که
دوست داریم تحصیلمون رو
ادامه بدیم و موردی که شرایطش
با شرایطمون همخوانتره، انتخاب کنیم 💫
کسی که با تحصیل کردن همسرش
💚 موافقه
#دوم_اینکه
🌸 ازدواج، انتخابی برای
همهی زندگیه،
پس
میارزه بخاطرِ
یه خواستگار خوب، از
بعضی خواستههامون کوتاه بیایم
بعلاوه که علمآموزی، راههای مختلفی
داره و لزوما فقط از طریق دانشگاه نیست..
#سوم_اینکه
خیلیها رو دیدیم که
🌙 بعد از مدتی، دیدگاههاشون
نسبت به تحصیل، کار و...
متفاوت شده
و ما لزوما همیشه
دیدگاهمون نسبت به
تحصیل، همین نیست...
💤 پس بهتره جوانب رو بهتر
ارزیابی کنیم و اصل رو، معیارهای
مهم و واقعی قرار بدیم، مثلا معیار اخلاق
#یادمون_باشه
خیلی از خانومهای موفق هستند که
💍 بعد از ازدواج و حتی با چند
فرزند، به ادامهی تحصیل
پرداختند؛
🎀 بنابراین، لزوما
ازدواج با تحصیل کردن،
منافاتی نداره و مهمه با توکل به
خدا، انتخابی درست و آگاهانه داشته باشیم..
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
#بهشت 💐🍃
همین جاست
جایے ڪه
سر روے سینه ات فرود بیاید😍
و صداےضربان قلـ🫀ــبت بشود
〰نبـ💓ـض بودن هایم〰
#حمیدرضاعبداللهے
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
وقتی همسرتون ازتون میپرسه چه خبر دیگه بهش نگید سلامتی❌
بجاش بهش بگید👇🏻😌
مشغولِ دوست داشتن تو😍😉
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 یه روز بابام میره نونوایی تو صف وایستاده بود دید یه خانومی هی دمپایی بابامو نگاه میکنه ریز ریز میخنده☺️ بابا اولش فکر میکنه خانومه مشکلی چیزی داره😒 نگاه میکنه به دمپایی میبینه برعکس هم نپوشیده کلا پیش خودش میگه واقعا کم داره❕ میاد خونه سر سفره که میشینه داشت تعریف میکرد یهو چشش میوفته به ناخن های پاش🤨 خواهرم برای هر ناخنش روش شکلک کشیده بود🤪😅😀🤣
قیافه بابام🤯🤬
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 817 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
وصال . . .🤍💌
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
🛑 کانال نظـامی NEWSدرایتا افتتاح شد
⬅️جنگنده های نظامی
⬅️تانک های ضد زره روسی
⬅️ربات های پیشرفته آمریکایی
⬅️پوشش پیشرفت پهپادی داخلی
کانال تسلیحاتی درایتا🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/437518704C30843770a9
https://eitaa.com/joinchat/437518704C30843770a9
↖️↖️↖️↖️↖️
بزنید رولینک و#حتما عضوبشید
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
چه زود تنگ میشود🥺
برای این حرم، دلم💙
خاطرههای صحن را⛅️
مرهمِ خویش میبرم❤️🩹
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوچهارم محمد علی با تعجب پرسید: چرا می
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپنجم
مادر دوباره اعتراض کرد:
محمد علی دیگه داری زیاده روی می کنی.
حواست باشه داری به آقات چی میگی
آقاجان گفت:
من الان به مردی احمد شک ندارم شرایط رقیه خاصه
وقتی احمد پیام داده اگر من صلاح می دونم یعنی منم باید بسنجم که دخترم بره یا نه
اگه فقط پیام می داد رقیه رو بفرستین با اعتمادی که به خودش دارم یک لحظه هم تعلل نمی کردم خودم رقیه رو راهی می کردم بره
_شاید احمد حیا کرده و خواسته احترام بذاره که مستقیم نگفته بیارینش
احمد گفت رضایت شما و دل رقیه
شاید وقتی اینو گفته فکر می کرده رضایت شما گروی دل دخترتونه و شما به خاطر دل رقیه نه نمیارید
آقا جان در جوابش گفت:
یک کلام و ختم کلام
تا وقتی شرایط بهتر نشه رقیه از این جا جایی نمی بره
شبت به خیر بابا جان
از پله ها فاصله گرفتم و به سمت ایوان رفتم و لب ایوان نشستم.
محمد علی در پله ها بود که چراغ اتاق آقاجان خاموش شد.
محمد علی به سمتم آمد و کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
ظاهرا مرغ آقاجان یک پا داره و کوتاه بیا نیست.
این آقاجانِ الان انگار آقاجان همیشگی نیست.
خیلی سخت و غیر قابل نفوذ به نظر می رسه
بغض گلویم را فرو دادم و با صدایی که می لرزید گفتم:
اشکالی نداره.
حتما مصلحت به اینه.
دستت درد نکنه داداش که حرف زدی.
محمد علی سر تکان داد و گفت:
من میرم بخوابم اگه خوابم ببره.
شب به خیر.
در جواب او شب به خیر گفتم و به احترامش از جا برخاستم.
محمدعلی به سمت رختخوابش که روی ایوان پهن بود رفت و دراز کشید.
من هم با قدم هایی آهسته به سمت اتاق رفتم.
بدون این که چراغ روشن کنم گوشه ای از اتاق نشستم.
نه در را بستم و نه پرده را انداختم.
نور کمی از حیاط به اتاق می تاببد و کمی فضای داخل اتاق را از آن سیاهی و تاریکی مطلق در می آورد.
از وقتی محمد امین برایم خبر آورده بود چه رویاهایی که برای خودم بافتم و با مخالفت آقاجان همه رویاهایم از بین رفت.
از جا برخاستم و چراغ اتاق را روشن کردم.
آلبوم عکس های مان را از کمد بیرون آوردم و به اولین عکس آلبوم، عکسی که بعد از محرمیت دست در دست او بودم و نگاه مهربان او به صورتم خیره مانده بود چشم دوختم.
روی عکسش دست کشیدم و آهسته گفتم:
خیلی دلم برات تنگ شده ... کاش پیشم بودی
قطره اشکم از چشمم پایین چکید و روی عکس افتاد.
با گوشه روسری روی عکس کشیدم تا اشک را از رویش پاک کنم.
با دیدن دوباره عکس آه از نهادم بلند شد.
همراه قطره اشک صورت احمد هم از داخل عکس محو شد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•