eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدونودوهشتم روزها از پی هم می گذشت و من با
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• صورتم از شنیدن این جمله که روزها منتظرش بودم با خنده شکفت. نگاه به محمد امین دوختم که چشم در چشمم گفت: احمد پیغام داده ولی من برادرانه بهت بگم هیچ دلم نمیخواد بری لب هایم آویزان شده و بهت زده به او خیره ماندم. محمد امین گفت: می دونم زن و شوهرین مثل همه دل تون میخواد با هم باشین احمد پیغام داد ولی گفت همه شرایط رو بهت بگم اگه آقاجان صلاح دونست و خودت خواستی می بریمت پیشش ... قبل از این که من حرفی بزنم ادامه داد: ببین آبجی ... احمد الان توی یک روستاس که هیچ امکاناتی نداره توی یک اتاق اجاره ای تقریبا مخروبه است که جز یک زیلو هیچ وسیله ای نداره تو بخوای بری پیشش هیچ کدوم از وسیله های خونه ات رو نمی تونی ببری. برق نداره آب لوله کشی نداره باید از آب جوی استفاده کنی حمام و امکانات دیگه هم نداره احمد هم فعلا به خاطر شرایطش تا کامل خوب نشه نمی تونه بره سر کار درآمدی نداره حالا از لحاظ مالی اگه قبول کنه ما خودمون نوکرتونیم کمک تون می کنیم که سختی زیاد نکشید ولی اون روستا نه مغازه داره نه هیچ چی درسته دور از احمد سختته، دلتنگی ... ولی این جا حداقل نزدیک شهری امکانات زندگیت درسته یه چیزی بخوای مغازه هست، یک کاریت بشه خدایی نکرده میشه زود بری دکتری درمانگاهی انتخاب با خودته بری یا بمونی ولی رفتی دیگه تا مدت ها امکان رفت و آمد و دیدن آقاجان و مادرجان و بقیه خانواده نیست... حتی حرم هم نمیشه چند وقت بیای.... دلم برای زیارت حرم گرفت. پرسیدم: چرا نمیشه بیام؟ _قبلا بهت گفتم همه ما خصوصا تو تحت نظری الان اگه بخوای بری همین که چه جوری بفرستیمت بری هم خودش یه مساله بزرگه ما ها اگه بیاییم روستا راحت لو میره احمد کجاست اگر تو بیای دیدن ما پی تو رو می گیرن و به احمد می رسن واسه همین امکان رفت و آمدت نیست. بر فرضم بود اون روستا نه راه درستی داره نه وسیله ای که بشه باهاش راحت بیای و بری برای همین من میگم نرو. اینا رو گفتم تا قشنگ بسنجی ببینی بدون وسیله بدون امکانات بدون خانوادت بدون رفت و آمد می تونی بری چند وقت پیش احمد زندگی کنی یا ترجیح میدی بمونی انتخاب با خودته و این که آقا جان چی صلاح بدونه ولی حواست باشه اگه رفتی پیه همه چیزو به تنت بمالی و بری بعدش پشیمون نشی محمد امین از جا برخاست و گفت: تا فردا صبح فکرات رو بکن که اگه خواستی بری ما با بچه ها یه فکری برای بردنت بکنیم. به احترام محمد امین از جا برخاستم. محمد امین به سمت در رفت و گفت: به مادر سلام برسون جای من دستش رو ببوس چند قدمی برای بدرقه اش رفتم و گفتم: چشم داداش. شمام به حمیده سلام برسون محمد امین خداحافظی کرد و رفت. از خبری که آورد به شدت خوشحال شدم. سرم را به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا شکرت ... ممنونم من در این که باید می رفتم شک نداشتم. هر چند با حرف های محمد امین از وضعیت زندگی در آن جا ته دلم خالی شده بود اما به نظرم بودن در کنار احمد به همه سختی هایش می ارزید. می دانستم احمد آدمی نیست که بگذارد من اذیت شوم. از طرفی با خود می گفتم بقیه مردم روستا چه طور بدون امکانات زندگی می کنند؟ من هم مثل آن ها. من کنار احمد باشم با تمام سختی ها و مشکلات کنار می آیم. اصلا بزرگترین سختی برای من دوری احمد بود. غیر از این هیچ چیزی به نظرم سخت نمی آمد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چند دقیقه ای از رفتن محمد امین می گذشت که مادر به خانه برگشت. با شوق و ذوق به استقبالش رفتم. مادر از دیدن من که بعد از مدت ها خوشحال بودم تعجب کرد و پرسید: خبری شده ان شاء الله؟ مادر را بغل گرفتم و محکم خودم را به او فشردم. آن قدر خوشحال بودم که برایم مهم نبود شاید در قاموس مادر این در آغوش گرفتن ها کاری زشت به حساب بیاید. با ذوق گفتم: محمد امین اومد این جا گفت احمد گفته منو ببرن پیشش. علی رغم انتظارم که مادر مرا از آغوش خود دور کند مادر مرا بغل گرفت و گفت: ای الهی که خوش خبر باشه داداشت. پس بالاخره حال احمد آقا خوب شد. خودم را از آغوش مادر عقب کشیدم و با ذوق گفتم: آره خدا رو شکر انگاری خوب شده مادر با خوشحالی در حالی که اشک در چشمش حلقه زده بود گفت: الهی شکر ... خیلی خوشحالم. این مدت همه اش براش نذر و نیاز می کردم که هم خوب بشه هم چشم تو روشن بشه از این غم و غصه در بیای. خدا رو شکر بالاخره چشمت روشن و دلت شاد شد. الهی همیشه دلت خوش و شاد باشه ، تو زندگیت غم نبینی. خم شدم دست مادر را بوسیدم و گفتم: به دعای شما حتما همین طور میشه مگه میشه دعای مادر پشت آدم باشه و آدم نو زندگیش غم ببینه مادر با اعتراض گفت: صد بار گفتم این کارو نکنین دست منو نبوسین این چه کاریه همه تون می کنین لبخند دندان نمایی زدم و گفتم: کمترین کاریه که می تونیم واسه تعظیم مادر خوب مون انجام بدیم. مادر لبخند رضایتی زد و گفت: الهی همه تون عاقبت به خیر بشید. من که خوب نبودم و نیستم براتون خیلی کم گذاشتم ولی همیشه براتون دعا کردم تنها کاری که از دستم بر میاد و میشه بگم دریغ نکردم همین بوده که همیشه تو قنوت نمازام تو سجده آخر نمازام بعد هر نماز همه تونو دعا کردم. دوباره خم شدم تا دست مادر را ببوسم و گفتم: الهی من قربون تون برم. بزرگ ترین و بهترین کارها رو در حق ما کردین به دعای شما ان شاء الله همه مون هم عاقبت به خیر میشیم هم خوشبخت. مادر در حالی که دستش را عقب می کشید گفت: الهی که بشید. من میگم نبوس تو دو بار دو بار می بوسی؟ خندیدم و گفتم: دومیش از طرف محمد امین بود. بهتون سلام رسوند و گفت دست تونو ببوسم. مادر گفت: الهی سلامت باشه لازم نیست خودش دستم رو ببوسه چه برسه به تو سفارش کنه تو جای اون دستم رو ببوسی. خوب بگو ببینم محمد امین دیگه چیا گفت؟ با یادآوری بقیه حرف های محمد امین لبخند از لبم رفت. _گفت این که برم پیش احمد به رضایت آقاجان و دل خودم بستگی داره _آقاجانت که رضایت میده مطمئن باش _ولی محمد امین بهم گفت نرم مادر با تعجب چشم هایش را گرد کرد و گفت: وا؟! محمد امین چرا باید این حرف رو بزنه؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌خوشا به حالِ غزل ها📝 فقط تو را دارند☺️ تــــــ‌ٖو🥰 با تمامی آنها♾ رفیق و همدردی..✋🏼᚛•• ناصر صادقی ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1257» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• {⚡} نور متعلق به درون توست به خاطر داشتە باش:♥️ که هیچ شعله ای در این دنیا نمی تواند... تو را از ترس هایت رها کند♥️ به جز شعلەی درونت.....👌😍 💚به نور درونت اعتماد کن💚 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• آدم‌ها، مجموعه‌ی ویژگی‌های خوب یا ناخوبند اما برای ازدواج، شناخت بعضی ویژگی‌ها 🔆 اهمیت بیشتری داره مثلا این ویژگی که کسی حقیقت رو ببینه یا بشنوه اما باز حرف خودش رو بزنه... کسی که هیچ حرف منطقی دیگران ⛅ نتونه نظرش رو تغییر بده؛ آدمهایی که به عادت دارند 😶 👈 نشونه‌ی دیگه آدمهای لجباز اینه که معمولا توی مواجه با کوچکترین مخالفتی، زود ⚡ عصبانی میشن اونا برای رفتارشون، بهانه‌تراشی می‌کنن و چون همیشه توقع دارند که دیگران، حرفشون رو بپذیرند، زودرنج و حسّاس می‌شن 😕 این ویژگی رو توی دوران خواستگاری میشه از طریق تحقیقات 📜 و از طریق دقت روی استدلات فرد ❓ توی جواب سوالات، تشخیص داد؛ 🌿 استدلالاتی که منطقی و قابل قبول نیست اما او روشون به شدت اصرار داره 👊 🔔 یادمون باشه شناخت این ویژگی، توی دوران خواستگاری، می‌تونه تا حد زیادی ما رو برای تصمیم‌گیری درست کمک کنه ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• آسوده خاطرَم😌 ڪہ 💚 در خــاطـــــرِ منـے🕊 ✋🏻 💕 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• ⇦پیـ🧅ـ‌ـاز داغ تـرد و مجلسۍ😋☝️ ⇦میتونید ازش کسب درآمد هم داشتھ باشید💸 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• ✅حرفای دل مردا به خانوم هاشون ای کاش زن زندگيم اين رازها را مي دانست👇 💞 مرا تحسین کن. 🤍 می دانم که همیشه با من موافق نیستی و برخی از تصمیم هایم را نمی پسندی، اما همیشه تاکید کن که عاشقم هستی 💞 سعی کن نیازهای مهم مرا با صداقت برطرف کنی. 🤍مرا همین طور که هستم بپذیر و سعی نکن مرا تغییر دهی. 💞طوری با من رفتار کن که احساس کنم بی همتا هستم گاهی مردها مثل پسربچه ها میشوند . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥀𓆪• . . قدش خمیده است! ولی کردگار گفت: "قَدْ قٰامَتِ الصَّلٰاةِ" *اذان وصف زینب است🖤 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🥀𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏من هر روز صبح بدون استثنا باید یه جواب به سوالِ ثابتِ بچم بدم که چرا باید بره مدرسه❓ امروز گفتم قانون اینه📝 فرمودن این قانون خیلی قدیمیه❕ این همه سال من دارم میرم مدرسه هنوز عوض نشده🤨 منظورش از سه سال پیشه🙂 . . •📨• • 815 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
هدایت شده از رصدنما 🚩
26.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•◟🛰◞• . . •• •• 🎥به دختر پسرها یه قرارداد میلیاردی پیشنهاد دادیم 💰💰 همشون از تعجب شاخ درآورده‌بودن! . . ◞ویژه‌تر رصدڪن◟ Eitaa.com/Rasad_Nama •◟🛰◞•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• آسایشی که هست مرا در کنار توست(:🪵🌿 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• عطر اسپند حرم حال مرا بهتر کرد✨ دور باد از دل هر عاشقتان، غصه و غم🌬 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست چند دقیقه ای از رفتن محمد امین می گذشت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• تمام حرف های محمد امین را برای مادر گفتم. مادر در فکر فرو رفت و گفت: با این چیزایی که تو نقل کردی بعید می دونم حاجی راضی بشه بری پیش احمد آقا. از حرف مادر وا رفتم. مادر نگاه به من دوخت و پرسید: خودت دلت میخواد بری؟ با خجالت و شرم سر به زیر انداختم و گفتم: بله دوست دارم برم. مادر آه کشید و گفت: مادر من می دونم این چند وقت چی تو دلت گذشته ولی فکر نکنم بتونی با شرایط راحت کنار بیای سر به زیر گفتم: کنار میام ... اشک در چشمم جمع شد و با بغض گفتم: من اونقدرام ضعیف نیستم ... از پس اون زندگی بر میام ... احمد هم اون قدر مرد هست و هوام رو داره که نذاره اذیت بشم مادر بعد از سکوتی تقریبا طولانی گفت: چی بگم مادر .... الهی هر چی به دلت هست همون خیرت باشه و انجام بشه فقط دعا می کنم آقاجانت نه نیاره که وقتی یه چیزی رو بگه نه دیگه بعیده از حرفش برگرده ... از حرف مادر دلم ترسید و هم لرزید. نکند آقا جان قبول نکند؟ تا شب که آقاجان به خانه بیاید درباره این که نظرش چه باشد هزار فکر و خیال کردم. گاهی دلم را به مهربانی آقاجان خوش می کردم که حتما به خاطر دل من و خوشحالی ام رضایت می دهد و گاهی از همین مهربانی آقا جان می ترسیدم که مبادا مهر و علاقه پدری اش مانع از این بشود که من به روستا بروم. برای رفع اضطراب و دلشوره ام مدام صلوات می فرستادم و دعای الهی عظم البلاء می خواندم. با ورود آقاجان با همه اضطراب و دل نگرانی که داشتم به استقبالش رفتم و سلام کردم. آقا جان با مهربانی جوابم را داد. جلو رفتم تا صندوق میوه را از دستش بگیرم که صندوق را عقب کشید و گفت: سنگینه بابا جان خودم میارم. آقاجان صندوق را لب حوض گذاشت و دست و رویش را شست. من هم با اضطراب و دلشوره ای که داشتم قدم به قدم پشت سرش راه می رفتم. مادر سینی شربت به دست از مطبخ به استقبال آقاجان آمد. سلام کرد و خوشامد گفت. آقاجان بعد از حال و احوال با مادر روی ایوان نشست. مادر هم کنارش نشست و کت آقاجان را به سمتم گرفت و گفت: قربان دستت دخترم اینو ببر اتاق به میخ آویزون کن. چشم گویان کت را گرفتم و به اتاق رفتم. صدای مادر را می،شنیدم که گفت: امروز من یه سر رفته بودم خونه همسایه محمد امین اومده بود این جا ... به رقیه گفته بود حال احمد آقا خوب شده گفت احمد گفته اگه شما راضی باشین و رقیه دلش بخواد ببرنش پیشش رقیه که خیلی دلش میخواد بره فقط می مونه رضایت شما. با اضطراب کت آقاجان را در بغلم فشردم و گوش هایم را برای شنیدن جواب آقاجان تیز کردم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کنار پنجره ایستادم تا صدای آقاجان را بهتر بشنوم. _من در عجبم احمد چرا باید هم چی پیغامی بفرسته مادر گفت: وا آقا؟! حرفا می زنی ها. احمد آقا شوهر رقیه است دلش میخواد زنش پیشش باشه کجاش تعجب داره؟ آقاجان پرسید: محمد امین به رقیه نگفته احمد کجاست؟ توی یه روستای دور افتاده که نه راه درستی داره نه آب و امکانات داره رفته من چه جوری اجازه بدم دخترم بره اون جا؟ مادر گفت: دیگه مرد هر جا بره زنش هم باید همونجا بره احمد آقا هم که به عمد و به خاطر تحقیر رقیه که نرفته هم چی جایی فعلا به خاطر شرایط مجبوره با این که شوهر رقیه است می تونه به زور هم که شده زنش رو بیاد ببره ولی این که رقیه بره یا نره رو هم به نظر شما و دل رقیه موکول کرده _حتی یک درصد هم دلم راضی نیست رقیه رو بفرستم بره همین جا پیش خودمون باشه خیالم راحت تره از حرف آقاجان وا رفتم و روی زمین نشستم صدای مادر را شنیدم که گفت: شما صاحب اختیاری. هر چی شما صلاح بدونی ولی رقیه خیلی دلش می خواست بره اصلا از بعد از ظهر تا حالا کلی رنگ و روش باز شده بود. بچه ام این قدر خوشحال بود. این دوریا حسابی بچه ام رو از پا در آورده. طفلک بچه ام خیلی دل تنگه آقا جان گفت: خانم جان منم حالش رو می بینم و جیگرم براش می سوزه رقیه بچه و پاره تن منه. حاضرم همه چی مو بدم ولی در عوضش دل بچه هام خوش باشه نمی تونم اجازه بدم دخترم جایی بره که اذیت بشه و دلش خوش نباشه _بله آقا درست میگی. حق با شماست ولی حالا که می دونی با رفتن پیش احمد آقا دلش خوش میشه چرا نمی خوای بذاری بره؟ _نمیخوام بچه ام آوارگی و سختی بکشه مادر گفت: آواره نمیشه که... میره پیش شوهرش اگه دلیل نگذاشتن تون اینه که حس می کنین آواره میشه بهتره بدونین از نظر خودش اون الان هم آواره اس _یعنی چی؟ مگه در به در خونه غریبه هاست که آواره باشه؟ مادر گفت: خونه غریبه نیست ولی وقتی از خونه پدر مادرت میری خونه بخت تو خونه پدر و مادرت میشی مهمون. مهمونم یه روز دو روزه زیاد تر که بمونی بعدش دیگه راحت نیستی اذیتی دلت میخواد بری _خانم این حرفا رو نزن می شنوه ناراحت میشه. رقیه دختر این خونه است، صاحب این خونه است. جای کسیو تنگ نکرده _آقا اگه شما بابای رقیه ای منم مادرشم دشمنش که نیستم. منم بچه ام رو دوست دارم دلم میخواد آسایش و راحتی داشته باشه بله جای کسیو تنگ نکرده منم خوشحالم بچه ام پیش منه جلوی چشممه ولی حرف من اینه رقیه خودش هم خوشحاله این جاست؟ همون قدر که خونه خودش آرامش آسایش داشت این جا هم همون قدر آرامش و آسایش داره؟ شما بهترین پدر دنیا و خونه ات هم بهترین و امن ترین خونه دنیا ولی رقیه دیگه فقط دختر ما نیست، زن یک زندگی دیگه اس دلبستگیش جای دیگه است دلش پیش احمده و پیش اون بودن رو میخواد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌نامم👤 از دفترِ عشاقِ جهان📖 بادا محو✋🏼 جز⚡️ خیالِ تو اگر هست🦋 در اندیشه‌یِ ما😉᚛•• امیر سپاهانی ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1258» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🌼|مادامےکه دیگران رادرهمه 🌕|چیزمقصربدانےرنج‌میکشے 🌼|وقتےبه این درک رسیدےکه 🌕|سرچشمه همه چیزتوهستے |🌙آرامش واقعےرادرخواهےیافت🌙| . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• تکلـــیفــم رآ روشـــن کنــ🤕 یــآدوستــ🥺ــم دآشتــهـ باشــ🙈💛 یـــآ همیــــن کهـــــ گفتـــــم😎✋🏻 👩‍🦯 . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• انظـر فی عيـ👁👁ـنی لتَرى الصّخبَ الّذي يضجُّ بداخلی ازچشم من ببيـ📷ـن كه چه غوغاسـツــت دردلـ🫀ــم ❄️💕 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• عجلھ دارۍ و نگرانۍ کھ گوشـ🥩ـت دیـر بپزه؟! این روشو امتحان کن😃☝️ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• مردها اصولا از زنانی که مدام تلفنی با دوستان خود صحبت می‌کنند و برای روزهای آینده بدون هماهنگی برنامه‌ریزی می‌کنند 😬 خوششان نمی‌آید ❌ تعادل را در صحبت و معاشرت با دوستان‌ تان رعایت کنید☺️👌 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏خانمه میخواست بستری بشه، چندین بار به همسرش تأکید کرد که بچه شام نخورده. آخه این مادر چیه که رو تخت بیمارستان هم فکر بچه‌شو می‌کنه❤️ . . •📨• • 816 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ارغوان...🤍 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• پیش از رسیدن به حرم🥺 من بودم و یک کوه غم💧 وقت رسیدن به حرم⛅️ غم رفت، قلبم شاد شد😍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌ودوم کنار پنجره ایستادم تا صدای آقاجا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقاجان نفسش را بیرون داد و گفت: یه مدت دندون رو جیگر بذاره شرایط مساعد بشه بعد میره پیش شوهرش مادر گفت: حرف حرف شماست. هر چی شما بگی شما خیر و صلاح رقیه رو بهتر می دونی منم اگه حرفی زدم به خاطر رقیه بود. گفتم یه وقت شرمنده دل دخترت نشی صدای دمپایی پوشیدن مادر را شتیدم که همزمان هم گفت: من برم شام بیارم بخورید خسته این نارحت و غمگین از حرف های آقاجان بغ کردم و از جایم بلند نشدم. تمام امیدم برای با احمد بودن نا امید شد. چرا آقاجان مهربان این طور سنگدلانه مرا و احساسم را نادیده گرفت؟ کاش می توانستم به آقاجان بگویم چه قدر دل تنگ احمدم با صدای مادر به خود آمدم که آهسته صدایم زد و پرسید: چرا این جا نشستی؟ با حرف مادر از جا برخاستم و کت آقاجان را به میخ آویزان کردم سر به زیر خواستم از اتاق بیرون بروم که مادر بازویم را گرفت و آهسته گفت: من چند بار دیگه بازم به آقاجانت رو می زنم بلکه راضی بشه یکم نذر و نیاز کن ان شاء الله دلش نرم شه اگه میگه نه از سر بدجنسی نیست از سر علاقه و نگرانیه من اگه الان بیشتر از این حرف می زدم ممکن بود فکر کنه از بودن تو توی این خونه ناراحتم مثل مادر من هم آهسته گفتم: آقاجان شما رو می شناسه هم چی فکری درباره شما نمی کنه هیچ وقت مادر گفت: خیلی خوب حالا بیا بریم ان شاء الله درست میشه غصه اش رو نخور با مادر از اتاق بیرون و به مطبخ رفتم. وسایل شام را برداشتم و به حیاط رفتم و در ایوان سفره پهن کردم. آقا جان صدایم زد و پرسید: خوبی بابا جان؟ از آقاجان کمی دلخور بودم برای همین سر به زیر گفتن: خوبم مادر دمپایی هایش را در آورد و قابلمه را کنار سفره گذاشت رو به آقاجان کرد و پرسبد: از محمد علی خبر ندارین؟ نمی دونم چرا نیومده دیر کرده آقا جان در حالی که بشقاب غذایش را از دست مادر می گرفت تشکر کرد و گفت: نگران نباش هر جا باشه کم کم پیداش میشه مادر بشقاب غذا را جلویم گذاشت و گفت: بخور مادر جان. زیر لب از مادر تشکر کردم و به زور چند لقمه ای غذا خوردم. فکر این که قرار نیست پیش احمد بروم و هم جنان باید دور از او زندگی کنم شده بود بغضی سنگین و بزرگ که راه گلویم را بسته بود. بعد از آمدن محمد علی و جمع کردن سفره ظرف ها را لب حوض بردم و شستم محمد علی به بهانه شستن دست هایش پیش من آمد و پرسید: خبرا هنوز بهت نرسیده که این طوری دمغی؟ دست هایم را با چادرم خشک کردم و گفتم: چرا. محمد امین بهم گفت. محمد علی با تعجب پرسید: پس چرا ... قبل از این که سوالش را کامل کند کفتم: آقاجان میگه نه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•