هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
_-1.pdf
7.14M
🍂پی دی اف
کتاب من سلیمانی هستم✨
نویسنده: ناصر کاوه
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
@Banoyi_dameshgh
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
base(10).apk
5.34M
~[💖•✨]~
#سوپرایز😍
جدول بی نهایت (بازی)
- - - - - - - - - - - - -
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
~[💖•✨]~ #سوپرایز😍 جدول بی نهایت (بازی) - - - - - - - - - - - - - @Banoyi_dameshgh
اینم هدیه مون رفقا با ما بمونید
انسان گناه میکند و خیال میکند
در جای خلوتی گناه کرده
و تمام شد و رفت!
گناه شما بر همه چیز اثر میگذارد..
در نسلتان اثر میگذارد،
بر محیطتان اثر میگذارد!
#حاجآقامشکینی🌱
.
گوشۍموبـٰآیل
ازاونچیزآییکهمیدونین
خطرنآکتره!
یهجورآییمیشهگفتانگآرفقطوفقط
بَـرآیِتخریبشخصیتۍسآختهشده!🚶
.
#سَعۍکنینبهدرستۍاستفآدهکنین🚶!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part186 ساعت ۹ شام خوردیم که منتظر بودیم حاج آقاشون بیان ب
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part187
صبح روز یک شنبه بیدار شدیم و در حال آماده شدن بودیم که موبایلم زنگ خورد برداشتم
+ الو سلام
- سلام زهره خانوم یادتون نره راس ساعت ۹ باید اونجا باشیم ها
+ باشه چشم الان داریم حاضر میشیم
- ممنونم کاری ندارید
+ خیر یا علی مدد
موبایلم رو روی میز گذاشتم و جلوی آینه با روسری ام ور میرفتم که ساره اومد داخل
- زهره چقدر با این روسری ور میری طلق بزار خوب
+ نه طلق زیادی صاف میکنه خوشم نمیاد
نگاهی به ساره کردم که لباس بنفش که با روسری یاسی رنگش ست بود وخیلی به صورتش می اومد
نگاه به صورتم کردم که هیچ آرایش نداشت این قرار من و آقا مصطفی بود که توی محضر لوازم آرایش مصرف نکنم فقط یک کرم زدم که صورتم انقدر بی جون نباشه ، چادرم رو سرم کردم و چادر عقدم رو داخل نایلکسی قرار دادم مامان بابا آماده بودن مجتبی رفته بود ماشین رو گرم کنه که تو این سرما حداقل بخاری روشن کنه به ساعت حال نگاه کردم که ۸:۱۰ رو نشون میداد
+ مامان بریم دیر میشه
- الان میریم صبر کن مادر
وسط صحبت من و مامان مجتبی اومد داخل و کمک کرد بارها را ببریم حلقه هامون دست آقا مصطفی بود نمیدونم چرا نداد به ما تعجب کردم ولی از مامان که پرسیدم گفت که دست خانواده داماد باشه بهتره .....
سوار ماشین شدیم مامان به مجتبی گفت که جلوی یه شیرینی فروشی صبر کنه و یه بسته نقل بخره مجتبی هم زودی رفت گرفت و اومد وارد شهر که شدیم هزاران فکر و خیال به سراغم اومد* نکنه یه چیز بشه به هم بخوره* نکنه کسی حرفی بزنه*
تو همین فکرا بودم که جلوی محضر ایستادیم
دست و پام یه جوری بود انگار سست شده بود قدرتم رو از دست داده بودم همه رفتن پایین منم رفتم از ماشین پایین که مجتبی در و قفل کرد نگاهی به کت شلوار خاکستری و پیراهن یقه آخوندی مجتبی کردم که بنفش بود
و با ساره ست کرده بود توی بازدید مجتبی بودم که ماشینی از پشت برای ما بوق زد نگاهی به عقب کردیم که آقا مصطفی اینا بودن که پشت ماشین ما پارک کردن•••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part187 صبح روز یک شنبه بیدار شدیم و در حال آماده شدن بودی
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part188
سلام کردیم و رفتیم داخل نگاهی به ساعت موبایلم که ۸:۵۵ دقیقه رو نشون میداد
اول همه ما خانم ها سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه بالا بعدش قرار شد که ما پیاده شدیم آقایون سوار بشن و بیان بالا نگاهی به مریم کردم که لباس آبی آسمونی پوشیده بود و حس می کردم بیشتر از من خوشحاله
آسانسور ایستاد و اومدیم بیرون منتظر شدیم تا آقایون هم برسن.......
آقایون که اومدن در زدیم و وارد شدیم حاج آقای که پشت میز نشسته بود ازمون درخواست شناسنامه کرد دادیم به دستش نگاهی به آقا مصطفی کردم که خیلی خوشگل شده بود سرم و انداختم پایین مامان وحاج خانوم بهم گفتن برم تو اتاق بغلی و چادرم رو عوض کنم همین کارو کردم اومدم بیرون که حاج آقا صلوات بلندی فرستاد که همه همراهش کردن عاقد بهمون گفت بریم سر جامون بشینیم رفتیم و نشستیم مامان و حاج خانوم اومدم بالای سرمون و طوری رو داشتند ساره ام قند رو می سابید عاقد گفت چون ما صیغه بودیم باید دوباره به اندازه چند دقیقه بهم نامحرم بشیم قبل از اینکه اتفاق بیفته آقا مصطفی زیر گوشم گفت که برای شهادتش دعا کنم عاقل از ما اجازه گرفت و صیغه رواز بین برد متوجه بودم که حالت آقا مصطفی یه جوری شد همون لحظه پاهاشو جمع کرد.... بعد عاقدشروع کرد به خطبه عقد رو خوندن ♡ دوشیزه محترمه خانم زهره احمدی آیا وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای ابوالفضل سعادتی تهرانی در بیاورم♡ همون لحظه مثل شک زده هانگاهی به چهره آقا مصطفی کردم اسمش ابوالفضل بود پس چرا مصطفی صداش میکنن توی همین فکرا بودم که مریم جواب عاقد رو داد {عروس داره سوره نور میخونه} با این حرف مریم سرم و انداختم پایین و به قرآنی که تو دست من آقا مصطفی بود نگاهی کردم و شروع کردم به خوندن آیه ها
عاقد برای دومین بار گفت که دوباره مریم پاسخش روداد{ عروس داره برای ظهور اربابش دعا میکنه} تو همون لحظه با تمام وجودم برای امام زمانم دعا کردم و ازش خواستم تا زندگیمو با برکاتی که از در خونه امیرالمومنین میرسه بهمون هدیه کنه
بار سوم عاقد پرسید که نفس عمیقی کشیدم و باآرامش گفتم: با اجازه آقا امام زمان و بزرگترها بله
همه صلوات فرستادن و از آقا مصطفی هم پرسید که جواب رو داد و نوبت به حلقه ها شد که مریم•••••••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
عجـللولیـكالفـرجفقـطعـادتروی
زبونمـونشـده
روزایجمعـهپسـتگذاشتـنازجمکـران
تبدیـلبـهعـادتشـده
انقـدرکـهادعـاداریم ، کـاریهـمواسه
ظھـورانجـامدادیـم💔؟!
امام علی علیه السلام:
در فتنه همچون شتر بچه باش، او را نه پشتى است كه سوارش شوند، و نه پستانى كه شيرش دوشند
📚 نهج البلاغه، حکمت ۱
⛓⃟📜¦⇢ #حدیث
⛓⃟📜¦⇢ #حیدࢪیوݩ
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
🥀🥀
پیڪری اِرباً اِربا..*
*🌹همرزم← تازه از شناسایی برگشته بودیم🌙 گفتم اسماعیل بخواب فردا باید بریم منطقه💫 گفت مگر میشود نماز شب نخوانیم؟📿
سر و وضع و ریشش را مرتب و لباسهایش را با لباس خاکیاش عوض کرد💫 گفتیم اسماعیل نوربالا میزنی! چه خبر شده؟💫 گریه اسماعیل را کسی ندیده بود🥀
اما آن لحظه روضه حضرت رقیه (س) گوش میداد و گریه میکرد🥀
از ماشین پیاده شدم و گفتم الان شهیدمان میکنی!‼️
تمام فرشتهها را کشاندی توی ماشین!‼️اسماعیل گفت نماز را در مقر بخوانیم. 📿
با لپتاپش منطقه را برای عملیات رصد میکرد💫 که یکهو زمین و آسمان آتش شد💥 موشک زدند💥همرزمی از ماشین پرت شد بیرون💥
وقتی بالای سر اسماعیل رسیدم دست و پایش قطع شده بود🥀
اسماعیل هنوز ضربان قلب داشت🥀میخواستم به لبهای ترک خورده و خشکیدهاش آب بزنم
گفتم اسماعیل روزه است🥀 با زبان روزه خدمت حضرت زینب (س) برود.💫
رفتیم تا اطلاع بدهیم
وقتی برگشتیم داعش بالای سر اسماعیل رسیده بود پیکرش را ارباً اربا کردند🥀چشمش را در آوردند و به قلبش چاقو زدند🥀و لباس و پلاکش را بردند🥀*🕊️😭
تاریخ تولد: ۱۲ / ۱۰ / ۱۳۵۹
تاریخ شهادت: ۲۹ / ۸ / ۱۳۹۸
محل تولد: خرم آباد
محل شهادت: سوریه
شهیدمدافعحرم اسماعیل غلامی یار احمدی
🍃🍃🍃
@Banoyi_dameshgh
هیچوقـتخـدایخودتـوبـهدنیـانفـروش
فکـرمیکنـیکـهسـودمیکنـی
یکیفکـرمیکنـهآزادیبـهدسـتمیاره!
یکـیفکـرمیکنـهکـهپـولبـهدسـتمیـاره
ولـیاونـیکـهیوسـفروبـهچنـدتـاسکـهفروخـت
اولشفکـرمیکـردکـهقـرارهثروت
بـهدستبیـاره
درحالـیکـهتمـامثروتشـوازدسـتداد✋🏻💕!
❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#حیدࢪیوݩ
#تلنگر🖇🌿
فرض کن قیامت شده و
نامه اعمالت رو آوردن...📜
توش نگاه میکنی میبینی نوشته ۱۰۰,۰۰۰ نفر رو باحجاب کرده!!😳😳
از تعجب شاخ درمیاری: «این چیه؟ من کی این کارو کردم که خودم خبر ندارم ؟!!!»😍😍😍
مأمور حساب و کتاب: «این آثار نهی از منکرهاته تا سالها پس از مرگت!»😊
▫️آخه من که هر چی نهی از منکر کردم خیلیا «به تو چه» و «تو نگاه نکن» و این حرفا جواب میدادن... چه اثری؟!🤔
▪️جلوی تو این حرفا رو میزدن. بعدتر که میرفتن و به حرفت و رفتار مؤدبانهات فکر میکردن تأثیر میگرفتن اما خودت بی خبر بودی...😇
▫️بازم این همه نمیشه!🤔
▪️بعضیاشونم چون قبل از تو کسی بهشون تذکر داده بود اما فقط ۱ نفر بود بیاثر بود. تو گفتی شد دو نفر و اثر گذاشت...😊
▪️بازم این همه نمیشه!!🤔
▫️خیلیا هم بچهها و نسل خانمایی هستن که محجبه شدن... از مادرشون که تو با تذکرت باحجابشون کردی اثر مثبت گرفتن... با واسطه ثوابش مال تو هم شده...😉
▫️ولی بازم این همه نمیشه...!🤔
▪️خیلی از محجبهها از ترویج حجابت ثابت قدمتر شدن...
▫️خب، بازم ایـــن همه نمیشه... !!🤔
▪️توی دنیا که بودی، این آیه رو نخونده بودی که هر کس کار خوب انجام بده «فله عشر أمثالها..» ده برابر براش حساب می کنن؟؟؟😠
▫️چرا، خوندم... اما بازم ایـــن همه... !!!🤔
▪️اه... بسه دیگه، چقدر گیر دادی... اگه نمیخوای پاکش کنم، نامه عملت رو بدم دست چپت؟😡
▫️نه نه نه...! غلط کردم. دیگه حرف نمیزنم.😅
▪️بیا... اینم اجر توهیناییه که توی این راه شنیدی... اگه یک کلمه باز حساب کتاب کنی من میدونم و تو...😒
▫️وااااای... عجب اجری...😍😍 کاش بیشتر از اینا بهم توهین میکردن... کاش میزدن تو گوشم، کاش میکشتنم... با این حساب اجر #شهید_خلیلی چیه؟🤔
▪️اون مقامش خیلی خاصه👌 شماها نمیبینید. وگرنه از حسرت کلی غبطه میخورین... بهتون رحم کردن که بی خبر گذاشتنتون.
▫️خوش به سعادتش...
▪️یه مژده هم دارم برات...☺️
▫️چی هست؟
▪️صفحه پشتی نامه عملت رو نگاه کن...
▫️اینجا...؟! أ....!!!! آخ جوووون، این چیه؟ چقدر زیاده... همش مال منه😃
▪️بله، توی دنیا یه خاطره امر به معروف برای یه کانال فرستادی، خیلیا خوندن و #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر رو شروع کردن... اینم ثواب داره