♡••
یـــــــــــادت باشہ
بہ ڪسۍ ڪہ بهت اعتماد ڪرده
دروغ نگــــــو
و بہ ڪسۍ ڪہ بهت دروغ گفتہ
اعتمـــــــاد نڪن...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_70 #عشق_اجباری نه نه ... نمیتونستم دیگه این اتهام سنگین رو تحمل کنم این مرد امروز قصد داشت هر
#قسمت_71
#عشق_اجباری
اشک داغ و مذابم رو گونه هام چکید و کیان با بی خیالی در مقابل اشکهام با لحن کوبنده ای گفت :
چ- چون دیگه از خونم رفتی هر غلطی دلت خواست باید انجام بدی ؟ احمق تو همش چهارده سالته ... چهارده سال ... چه جوری دلت اومد با اون ... " لب گزید و دستش رو مشت کرد انگار گفتن این حرفها براش خیلی سخت بود "
با درد بیشتری ادامه داد :
- من که همش خودمو تیکه پاره میکردم برات تو بهم توجه نمیکردی ... چطور تونستی ... چطور تونستی بهار ؟
با آوردن اسمم اون هم با عجز بیانش ،بغضم ترکید و صدای گریه هام بلند شد،میون گریه گفتم :
- تورو خدا بس کن من ... من حالم خوب نیست وحشی ... دارم از درد کمرم جون میدم اونوقت تو ...
کف دستهام رو رو صورتم گذاشتم و شیون و ناله هام رو سر دادم ... گریه نمیکردم داشتم از ته دل عر میزدم ، انقدر داغون بودم که اون صدایی که از گریه شدید از ته حلقم بیرون میومد شبیه عر زدن بود.
کمی بعد صدای بسته شدن محکم در اتاق بین اون گریه ها به گوشم رسید.
تن پر دردم رو از رو زمین بلند کردم، از درد شدیدی که کمرم داشت مرتب لبهام رو گاز میگرفتم و زیر لب به کیان و این بخت و اقبال و بانیه این حال بدمون لعنت و نفرین میفرستادم.
کشون کشون خودم رو به تخت رسوندم و آروم دراز کشیدم طوری که پاهام رو تو شکمم جمع کردم تا درد طاقت فرسای کمرم کمتر بشه.
نمیدونم روی اون تخت و تو اون خلوت خفه و مسموم چقدر اشک ریختم ، هق زدم و چقدر ناله کردم و به حال بد خودم و زندگیم شیون سر دادم تا بالاخره خوابم برد و از این فشار سخت آزار دهنده رها شدم.
با صدا زدنهای مکرر مش رضا که مرتب صدا میزد :
- بهار خانوم ... بهار باباجون ... دختر خوشکلم ... لای چشمهام رو باز کردم که با لبخند پر محبتی گفت :
- پاشو دخترم ... پاشو صبحونتو بخور از دیروز تا حالا هیچی نخوردی.
صبحونه ! من از دیروز تو خونه ی کیانم ! یعنی بعد از این قراره چه اتفاقی برام بیفته ؟ چقدر بی خیالی بهار چطور جرات میکنی بازم تو این خونه بمونی ، وقتی میدونی کیان تا نفهمه موضوع چیه آروم نمیگیره ... پاشو از اینجا برو تا کیان تیر خلاصت رو نزده.
- بهار بابا پا نمیشی ؟ آقا کیان گفته باید حتماً صبحونتو بخوری !
پوزخندی زدم ، یاد اون عصبانیت و سیلی افتادم که دیشب بهم زد با یاد آوریش باز هم بغض کردم ، بعد از اون رفتارش حالا بفکر غذا خوردنم افتاده ؟
با صدای گرفته و خواب آلودی آروم گفتم :
- دستت درد نکنه مش رضا اما میل ندارم.
صدای حرف زدن کیان میومد که انگار به در اتاق نزدیک شد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_71 #عشق_اجباری اشک داغ و مذابم رو گونه هام چکید و کیان با بی خیالی در مقابل اشکهام با لحن کوب
#قسمت_72
#عشق_اجباری
پتو رو با حرص روخودم کشیدم که دوباره مش رضا صدام زد و همزمان در اتاق باز شد .
- خیله خب حالا بعد با هم حرف میزنیم بهروز ،فعلاً قطع کن کار دارم.
رادارهام رو از زیر پتو تیز کردم تا بشنوم به مش رضا چی میگه.
- چی شد مش رضا ؟
مش رضا هم که انگار تو این گیرو دار اعلام طرفداری از منو میکرد به کیان گفت :
- هر چی صداش زدم بیدار نشد آقا.
نگفت بیدار بود و گفته "صبحونه نمیخورم " نگفت بیدار بود و حالا بخاطر عمق دردش و اومدن شما خودش رو زیر پتو به خواب زده " مش رضا هم خوب میدونست انقدر دلم پره و دیشب چی به روزم رفته ،که این ناز و قهر کردن برای این حال و روزم باز هم کمه.
صدای قدمهاش رو شنیدم که به تخت نزدیک شد .
- باشه اون سینی رو بذار رو میز تو بیا برو به بقیه کارات برس من خودم بیدارش میکنم.
صدای برخورد سینی با میز و قدمهای مش رضا و بعد هم بسته شدن در حاکی از رفتنش بود.
خودم رو به خواب زدم تا عکس العمل های کیان رو بفهمم .
تخت فرو رفت و کنارم نشست ، همون تخت دو نفره ای که بعد از مدتها دوباره روش جا گرفتم اما اینبار بدون حضور کیان ... خودم تنها با اشک و بغضی که از رو بیچارگیم از شب سختم گذرونده بودم.
_بهار!
- پاشو صبحونتو بخور .
شبیه دختر بچه ای بودم که باباش اونو کتک زده و حالا پیش قدم شده برای ناز کشیدن از این دختر بچه ی لوس و خواستنیش ... فقط دلگیریه من باعث سمج شدن اشکهام و سخت شدن بغضم و همینطور کش دادن این قهر و سردیه بینمون میشد.
بدون اینکه چشمهام رو باز کنم شونه م رو تکون دادم و با چونه ی لرزون گفتم :
- نمیخورم.
باز هم نفس تلخ دیگه ای کشید و گفت :
- پاشو مسخره بازی در نیار میمیری بدبخت ... دوروزه هیچی نخوردی میخوای خودتو بکشی !
باز با همون حالت با گریه ریزی گفتم :
- آره آره میخوام خودمو بکشم تا از دست این زندگیه کوفتیم راحت بشم ... انقدر غذا نمیخورم تا بمیرم.
دستم رو گرفت و کشید تا بلند بشم :
- مگه دست خودته بخوری یا نه ؟ من بهت میگم بخور بدون حرف اضافه میگی چشم ... حالا حالا با هم کار داریم ، غذا خوردنت که هیچ واسه مُردنت هم من تصمیم میگیرم.
چشمهام رو باز کردم و تازه چهره ی خاص و مجذوبش رو دیدم ... دلم هری ریخت ... خدایا من چقدر این مرد رو دوست دارم ... همین آدم دیوونه رو که با دیوونه بازی و رفتارهای دیشبش داشت تا مرز سکته منو پیش میبرد.
چهره ش هنوز نا آروم بود و میتونم بگم حتی یه جورایی شکسته ... انگار با دیدن اون کبودی ها ده سال از عمرش پیر تر شده ... من غرورش رو شکستم ... با کارم لگدی رو تموم احساس و عشق و علاقه بزرگش زدم ... اون فکر میکنه من براش جایگزین آوردم، یه جایگزین جوون تر ... نمیدونه که دلم فقط گیرِ خودشه ... گیر همین آدمی که اگه موقعیت بهتری داشتم، حتی اگه بیست سال دیگه هم ازم بزرگتر بود بدون چون و چرا و کوچکترین تعللی باز هم خودش رو انتخاب میکردم
_ هر لحظه پوستش تغییر رنگ میداد و لحظه ای بعد با درد عمیقی چشمهاش رو بست و چونه ش رو منقبض کرد ... شک نداشم باز هم اون کبودی ها رو دیده و با فشردن دندونهاش روی هم داره خشمش رو کنترل میکنه.
قصد بلند شدن که کرد سریع دستش رو گرفتم و با نگاه پر تمنام به چشمهای نا آرومش ،با گریه گفتم :
- چیزی نمیخورم ... چیزی هم ازت نمیخوام باور کن حتی بخاطر دیشب ازت ناراحت نیستم که باهام اونجوری رفتار کردی ... فقط ... فقط بذار برم !
پوزخندی زد و گفت :
- بذارم بری ... کجا اونوقت ؟
- خونم !
گوشیه موبایلش زنگ خورد و اون بی توجه به زنگ خوردن گوشی گفت :
- بذارم بری که برسی به کثیف کاریات ؟
چشمهام رو با درد بستم ، کیان چطور میتونه انقدر راحت قضاوتم کنه وقتی هنوز نمیدونه من تو چه برزخ بزرگی گرفتارم... !
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
عشـــــــق
یعنی ما با همـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خستـــــــــه ام
از این زندان که نامش زندگیست
پس قشنگی های دنیا دست کیست...
#شهريار
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Ehaam - Jana (128).mp3
3.55M
♡••
#ایهام
جانـا..🎼
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تا روانم هست
خواهم راند نامت بر زبان...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مَـــرا
امیــــدِ
وصالِ تُـو
زنده میدارد...
#حافظ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دلبراقیمتِوصلِتُــــــوکنوندانستم
کهفَـــــراوانطلبتکردمونتوانستم...
#اوحدیمراغهای
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
چُو شب بہ راه ماندمـ
ڪہ مـــــــاهِ من باشۍ...
#هوشنگابتهاج
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
CQACAgQAAx0CUeR-NwACC6lfy_5vnBe4_LQtX9leVkdoVShpdwACHggAAlvBUFLCiEKQsujlbR4E.mp3
9.77M
♡••
#سالارعقیلی
نگارِبیوفا..
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_366473609.mp3
1.78M
♡••
دعای عهد🕊
🎤 استاد فرهمند
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هــر صُبــــــح؛
عطـــــــرِ ڪوے شُما
مۍ وزد بہ مـــــٰا...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گوشِکسیبهحرفِدلـــمدلنمیدهد
تنهاتُـــــوییکهبادلِدیوانهمَحـرمی..!
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_404576597.mp3
7.76M
♡••
#حامدمحضرنیا
یا امام رضا(ع)...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
از آنچـِہ نیست
مخـُـــــــور غَمـ...
#بیدلدهلوی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دل داده ام برباد،بر هر چه بادا باد
مجنونتَراز لیلی،شیرین تَر از فرهاد...
#قیصرامینپور
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#گرشارضایی
بـــارون...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دردیست درد عشـــق
ڪہ درمان پذیر نیسـت
از جــان گزیــر هست و
ز جانــان گـزیر نیست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
♡•• کتابصوتی نمایشی#نورالدینپسرایران خاطرات سید نورالدین عافی تألیف: معصومه سپهری قسمت :دوم(جل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_403923272.mp3
9.6M
♡••
کتابصوتی نمایشی#نورالدینپسرایران
خاطرات سید نورالدین عافی
تألیف: معصومه سپهری
قسمت :سوم(جلداول)📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
برگ درهنگامـِ زوال مۍافتد
و میوه در هنگامـِ ڪمال
بنگر ڪہچگونہ مۍافتۍ
چـــون بَـــــرگۍ زرد
یا سیبـۍ سُــــرخ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_72 #عشق_اجباری پتو رو با حرص روخودم کشیدم که دوباره مش رضا صدام زد و همزمان در اتاق باز شد .
#قسمت_73
#عشق_اجباری
با گریه و هق هق گفتم :
- من چیزی بهت دروغ نگفتم کیان جلوی خونه مزاحمم شدن یکم اذیتم کردن ... بعد ... بعد آقای اکبری همون همسایه روبروئیمون اومد اونا هم تا دیدنش ... سریع فرار کردن ... به جون خودم همش همین بود.
باز هم در مقابل اشک و حرفهام پوزخند دیگه ای زد که دستش رو تکون دادم و با درد بیشتری نالیدم :
- خودمو جلوی چشات میکشم ها .. دارم جدی میگم ... بهت میگم همش همین بوده ... دیروزم که اومدم خواستم بهت بگم مجتبی رو از زندان در بیاری من تنهایی میترسم زندگی کنم که تو رو اونجوری ...
با حرص زیر لب زمزمه کرد :
- چقدرم که مجتبی حواسش به تو بوده که حالا نبودش جار میزنه !
خودمم از این حقیقت داشتم میسوختم ... مجتبی هیچوقت مراقبم نبود ... هیچوقت حواسش رو به منو زندگیم نمیداد ... همش سرش تو کار خودش غرق بود ... با شرکت ، با دوستهاش ، برای همه چیز وقت داشت الا من ... که آخر سر با همین اعتماد نابه جاش به آدمهای اطرافش زندگیه منو زیر پاهاش له کرد ...
تو این دایره از زندگی و با این سن کمم سوختم و جزغاله شدم ؛ اون کسی که زندگیش تباه شده منم وگرنه آزادیه مجتبی از زندان و جبران کردن خسارتهاش کار سختی نیست ...کافیه یکی دوبار دیگه من به کیان اصرار کنم همین هفته اون دوباره به زندگی و دارائیهاش برمیگرده اما خودم چی ...؟ آزادیه خودم و این اسارت و بخت از دست رفته م چی ...؟
با سوالی که ازم پرسید نگاهم رو مستقیم به چشمهای خواستنیش دوختم :
- کی گفت وقتی من هستم خودت تنها بری تو اون خونه زندگی کنی که چند تا لاابال بی ارزش مزاحمت بشن ؟ مگه من بهت نگفتم اینجا پیش خودم باش ، باهام زندگی کن واسه خودت خانمی کن چرا گذاشتی رفتی ؟
گوشیه موبایلش دوباره زنگ خورد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄