اهل دل،دل مینوازد دل شکستن کار نیست
هر که باشد بی محبت واقف اسرار نیست
عاشقی هستم که منت میکشم بر وصل یار
منت دلبر کشیدن عاشقان را عار نیست
در گلستان گرد گل بسیار گردیدم ولی
از هزاران گل یکی حتی مثال یار نیست
انقدر نالیدم اخر باغبانی دید و گفت
روتوغمخواریبجوی،اینغمکهبیغمخوارنیست
گفتم اخر من گلی گم کرده ام دراین دیار
گفت پیدا کردنش آسان بود، دشوار نیست
از گلستان دل بریدم راهی صحرا شدم
دیدم آنجا جلوه ای از پرتو دلدار نیست
ازپس پرده صدایی ناگهان آمد به گوش
گفت اسیرت کردم اما نیتم ازار نیست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
♡•• کتابصوتی نمایشی#نورالدینپسرایران خاطرات سید نورالدین عافی تألیف: معصومه سپهری قسمت دهم(جلد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
part1_salam bar ebrahim.mp3
12.66M
♡••
کتابصوتی#سلامبرابراهیم
گوینده:احسان گودرزی
ناشر:نشر شهیدابراهیمهادی
قسمت اول(جلددوم)📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
عشــق بہخُـــدا تنهـا
عشقــۍ اســت ڪہ
از دو طرفــہ بودنــش
اطمینــان ڪامـل داریــد!
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_104 #عشق_اجباری چند دقیقه و شاید هم چند ساعت از دعوای بینمون گذشته بود ؛ سکوت عمیق اتاق وحشت
#قسمت_105
#عشق_اجباری
- مگه گناه از من بود که تو بچگی پدر مادرم از دنیا رفتند ومن افتادم دست یه داداش لاابالی که جز خودش به چیزی فکر نمیکرد ... گناه من چی بود کیان ؟ من تو خونه خودم بودم ،دنبال کسی نرفتم ، اصلاً نمیدونستم رابطه چیه ،چه جوریه، بین اون همه دختر تو مدرسه من همیشه سرم تو لاک خودم بود ، راه دورم مدرسم بود راه نزدیکم خونه ، سرمو مینداختم پایین میرفتم مدرسه کاری به کار کسی نداشتم، با کسی قاطی نمیشدم که از تنهاییم سواستفاده نکنن یا طمع برشون داره ،من از کجا میدونستم قراره این همه خودمو محکم بگیرم تا یکی خیلی راحت با دسته کلید داداش احمقم بیاد خونه ی خودم و این بلارو سرم بیاره ... " به سینه م چنگ زدم و نالیدم "
- خدا منو بکشه ... خدا منو بکشه تا از این همه غصه ومصیبت نجات پیدا کنم
خیلی دلم میخواست بهش بگم برای تجاوز به زور، به من این همه شلاق زدی چند تاشو به خودت به خاطر دست دارزی به ناموس دیگران زدی اون گیسو کی بود که بابهروز با کنایه باهاش حرف میزدید فکر کردید هر کاری دلتون بخواد میکنید بعدم هیچ ایکاش کیان بفهمه که من تقاس کارهای خودشم .
وای که چقدر دلم میخواست این حرفارو بهش بگم ولی از ترس جرات نداشتم !!
رگهای دستش با اون گره محکم مشتش داشتن پوستش رو میدریدن، استخون فکش از گوشه های چونه ی سفت و منقبضش بیرون زده بود ، عصبانیتش رو کنترل میکرد تا دوباره وحشت تازه ای برام آغاز نشه ... باهام مدارا میکرد تا امنیت و آرامش رو بهم برگردونه ولی میفهمیدم چقدر از کنترل خشمش و شنیدن این حرفها در عذابه .
آروم برعکس شدم و رو شکم خوابیدم، با آه و نفسهای بلندش پماد رو، رو زخمهام ریخت و با انگشت شروع به مالیدن اون قسمتها کرد ... مرتب آخ میگفتم و از درد خودم رو تکون میدادم که کیان در جوابم آهسته میگفت :
- هیش ... تموم شد ... الان تموم میشه. باگریه گفتم؛
- میسوزن ... تنم داره آتیش میگیره، بسه دیگه کشتیم ... بذار بمیرم.
- پمادش بی حس کننده ست الان دردت آروم میشه.
به دستهام نگاه کردم ازبس که دستهام رو جلوی ضربات شلاقش گرفته بودم تا به صورت و سرم اصابت نکنه پوست دستهام هم زخم شده بودن.
با دیدن زخمهام نفسی با درد کشید و با ملایمت گفت :
- نگران تخت نباش، فردا ملافه هارو میندازم تو ماشین ... بگیر بخواب...
پتو رو روم کشید ،با چشمهایی که به زور نیمه باز نگهشون داشته بودم با حسرت بهش نگاه کردم ، دستش رو گرفتم و با چونه لرزون و غصه وار لب زدم :
- تو منو میشناسی کیان بخدا من دختر بدی نیستم.
فقط نگاهم کرد و در جوابم ، نفسهای کلافه و سکوت خشمگینش رو بهم
داد.دستش رو آهسته تکون دادم و گفتم :
- بخدا من خیانت نکردم کیان ... من ازش میترسیدم باور کن چاره ای نداشتم.
گلایه وار و اندوهگین لب باز کرد و با جوابش درد قلبم رو شدت داد .
- من یکسال بهت التماس میکردم بیای پیش خودم کنارخودم زندگی کنی چون میدونستم مجتبی آدمی نیست که بتونه از پسِ خودش بر بیاد چه برسه به تو ...انقدر واسم طاقچه بالا گذاشتی که بری تو بغل اون گرگ درنده و کثیف ؟ آبروم رفته ... دنیارو سرم آوار شده ... هم تو مقصری هم اون داداش نکبتت ... اون اگه آدم بود که همه از پشت سر انگولکش نمیدادن خودشم نفهمه کی دوست و کی دشمنشه !مالشو بالا کشیدن ، خواهرشو بی آبرو کردن ، بعدم با تمسخر به ریشش بخندن و جلو همه به سخره بگیرنش که وای حیف شد مجتبی امشب نتونسته تو جشنم حضور داشته باشه ... حقارت تا چه حد ؟ وقتی کسی مرد نباشه همه اینجوری زمینش میزنن ... تو داداش خرتو به من ترجیح دادی ... کنار اون موندی تا هممونو بدبخت کردی ،اما من تلافیه همه اینارو سرشون در میارم ... مثل خودشون جواب پس میدم ... هم به مجتبی و هم به اون حرومزاده ای که جرات کرده به ناموسم دست بزنه.
با تته پته و لکنت و ترس بخاطر حرفهاش بی جون گفتم :
- میخوای چیکار کنی ؟
میدونستم کیان انتقامش رو میگیره و نمیتونه به این سادگی ها از کار سهیل بگذره ... ازش میترسیدم که بخاطر خشم و عصبانیتش کاری انجام بده که خودش گرفتار بلا و مصیبت بدتری بشه.
جوابم رو نداد ، دستش رو از میون دستم بیرون کشید و شکسته حال و داغون بیرون رفت...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_105 #عشق_اجباری - مگه گناه از من بود که تو بچگی پدر مادرم از دنیا رفتند ومن افتادم دست
#قسمت_106
#عشق_اجباری
" کیان"
ته سیگار رو تو ظرف له ... با هر پیک و هر دم و بازدم از سیگار اشکهام از روی بدبختی و غرور شکسته م رو گونه هام چکیدن .... کی میگفت مردها حق ندارن گریه کنن یا گریه کردن برای مرد عیب و عاره ؟ گریه کردن عیب نیست ... ننگ نیست ننگ اینه وقتی همه چیزت رو جلوی چشمات پژمرده شده ببینی و هیچ کاری ازدستت بر نیاد غرور و غیرتت بشکنه ... ننگ اینه نتونی روح زجر کشیده ت رو ترمیم کنی و جسم آوار شده ت رو دوباره از نو بسازی ... ننگ یعنی درد ناموست ... درد بی رحمیه دشمنت که با یه ضربه مهلک تورو به یه آدم افلیج و تهی تبدیل میکنه و حالا بخاطر اون ضربه مهلک ساعتها و پشت سر هم سیگار بکشی و از درد و فغان این همه رنج اشک بریزی.
سرم رو رو به بالا گرفتم ... بهار من فقط چهار ده سالش بود ... بهار من یه دختر بچه بود ،چه جوری تونستن روح لطیفش رو آزار بدن و جسم پاک و معصومش رو آلوده کنن ...؟
صدای ناله هاش و کیان گفتنش از تو اتاق به گوشم رسید ... هر بار چشمم به زخمهای تنش میخورد قلبم آتیش میگرفت ... با اینکه ازش دلخور و عصبی بودم اما باز هم دلم نمیومد اذیتش کنم ... چون هنوز هم قلب خرد شده م به تصاحب و اسم این دختر بچه تو سینه م کوبش میکرد.
با قدمهای سستی به سمت اتاق رفتم ... در اتاق رو باز کردم، جسم ظریفش رو تخت مچاله شده و به تاج تخت تکیه داده بود ، تا من رو دید بلند زیر گریه زد و با هق هق گفت :
- کیان ... تو ... تو کجایی ؟ فِک ... فکر کردم رفتی ! من .. من ترسیدم ... ترسیدم بری سراغش یه اتفاق بدی بیفته.
مشت دستم سفت شد و از عصبانیت دوندونهام رو روی هم فشار دادم ... کشتن اون آدم برام کاری نداشت اما من براش نقشه های بهتری در نظر گرفتم که چیزی از عذاب مُردن کم نداشتن.
به چهارچوب در تکیه دادم و با بیرون دادن نفسم آروم گفتم :
- بگیر بخواب من همینجام جایی نرفتم.
صدام کشدار و بم شده بود و غم درون قلبم رو صدام هم تاثیر گذاشت ... از اون فاصله با اشک نگاهم کرد و آروم زیر لب زمزمه کرد :
- دیگه بسه ... بیا بخواب.
با گفتن اون دو کلمه " بیا بخواب " غصه هام بیشتر شد ...
اخمهام تو هم فرو رفتن ،و بی اختیار پرخاشگرانه گفتم :
- تو بگیر بخواب ... نمیخواد به فکر من باشی.
سرم رو پیچیدم تا از چهار چوب در اتاق فاصله بگیرن که با بغض آرومی گفت :
- ملافه هارو برات عوض میکنم خودمم میرم بالا تو اون اتاق میخوابم تو بیا سرجات بخواب حداقل یه ذره آروم بگیری ...
به سمتش پیچیدم ،ملحفه رو دور خودش پیچید و از تخت پایین اومد ... به سمتش قدم برداشتم ... دست برد تا ملحفه هارو از رو تخت کامل جمع کنه که آرنج دستش رو گرفتم و با لحنی کنترل شده گفتم :
- من نمیخوام بخوابم خوابم نمیاد تو اگه میخوای بخوابی بخواب.
چشمهای معصومش از اشک براق شد و با بغض بهم نگاه کرد ، رفتارهای سازش گرش دیگه برام ارزشی نداشتن ولی امان از بغض و گریه هاش و فکر اون زجری که برای روزهای تباهیش کشیده بود ، با وجود این همه خشم و کینه باز هم با دیدنش تو این اوضاع و فکر اون شرایطش سینه م از سنگینیه دردی رو به انفجار میرفت.
لبهای ظریفش غنچه شد و چونه ش لرزید ،با بغض لب زد :
- بخاطر سوزش کمرم نمیتونم بخوابم ... یه حس بدی هم دارم، تنم خیلی کثیفه باید حموم کنم.
از اشکِ چشمهاش و بغض لرزونش، بغضی به بزرگیه تموم دردهاش توگلوم چنبره زد ، هزار بار توسرم به خودم لعنت فرستادم که چرا من انقدر ضعیف شدم ؟ پوزخندی به سوال خودم زدم و جواب دادم چون همه چیزت رو باختی کیان ، بهار همه زندگی و جونت بود که دشمنت خیلی راحت بهش عارض شد ... رو تنش یادگاری بزرگی انداخت که هیچ جوره نمیتونی اون لکه ی کثیف رو از رو تنش پاک کنی ... به راحتی از ناموست سو استفاده کرد و اون رو به دامن هوسهای خودش کشید ... تموم رگهای بدنم از خشم نبض میزدن و از فشار و سایش دندونهام فَکم درد گرفته بود ... عصبانیتم دوباره شکل گرفت و دلم کشتن و عذاب سهیل رو میخواست ... من خون بهای روح خَش گرفته دخترعموم رو ازش میگرفتم ... نابودش میکنم همونطور که من و زندگیم رو نابود کرد ... من کیان سلطانی ام نباید به دشمنم اجازه بدم تا با این برگ برنده فرصت زمین زدنم رو غنیمت بشماره و از ضعفم سو استفاده کنه...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#رضابهرام
گلِمریــم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
عِشقــتـــ...
انگور سياهۍ بود
ڪہ در پستوے دلمـ
ماند و ڪهنہ شد
و هر چہ مۍگذرد
مست تر ميڪندمرااين
ڪهنہ شرابِ عشق...
#ساراقبادے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1532406250.mp3
12.56M
♡••
#ایهام
بزنباران...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
از خــــاک مرا برد و به افــــلاک رسانید
این استکه من معتقدم عشق زمینیست...
#فاضلنظری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دائماًیڪسان نباشد
حـــــــــالِ دوران
غـَــــــم مَخور !
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_467199904.mp3
6.41M
♡••
#محمداصفهانی
اوجِ آسمـان...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_366473609.mp3
1.78M
♡••
دعای عهد🕊
🎤 استاد فرهمند
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زندگۍیعنۍسلامـِسادهاۍسمتـِشما
ایهاالاربـــابماراباجوابۍجانبده..!
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خاڪِآدمڪهسرشتندغـرضعشقتوبود
هرڪهخاڪۍرھعشقتونشد،آدمنیست...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تـُــوخـُـــــــدایۍُو
بہمنتارگِگردننزدیڪ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Reza Sadeghi - Dooset Daram Khoda.mp3
3.33M
♡••
#رضاصادقی
دوستدارمخدا...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#محمداصفهانی
من بۍتو ویرانمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
من از روئیدنِ خارِ سر دیوار دانستمـ
ڪہناڪسڪسنمۍگرددازاینبالانشینۍها
من ازافتادن سوسن بہ روے خاڪ دانستمـ
کهڪسناڪسنمۍگرددازاینافتانوخیزانها
#صائبتبریزے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
♡•• کتابصوتی#سلامبرابراهیم گوینده:احسان گودرزی ناشر:نشر شهیدابراهیمهادی قسمت اول(جلددوم)📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
part2_salam bar ebrahim.mp3
9.7M
♡••
کتابصوتی#سلامبرابراهیم
گوینده:احسان گودرزی
ناشر:نشر شهیدابراهیمهادی
قسمت دوم(جلددوم)📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
آدم شیشہ ڪثیفرو پاڪ میڪنہ
حسش خـــــــوب میشہ
ببین دلو پاڪ ڪنۍ چۍ میشہ !!
از هر ڪۍ بــدے دیدے
همین الان ببخش و ڪینہ روبریز دور
دلتو پاڪ ڪن از هر چۍ ڪینہ است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_106 #عشق_اجباری " کیان" ته سیگار رو تو ظرف له ... با هر پیک و هر دم و بازدم از سیگار اشکهام
#قسمت_107
#عشق_اجباری
لبهای بهار تکون خورد و خیره به چشمهای عصبیم لب زد :
- داری دستمو خورد میکنی .
نفس پر حرص و خشم وارم رو کلافه به بیرون فوت کردم ... فشار دستم رواز رو آرنجش کم کرده و آهسته به طرف تخت کشیدمش .
- بشین اینجا الان میام.
سری تکون داد و بی هیچ حرفی دوباره رو تخت نشست ... دیگه از اون دختر سرتق و لجباز و زبون دراز گذشته خبری نبود ... بهارِ چموش و نا اهلم تبدیل شده بود به یه دختر زیادی حرف گوش کن که تمام غرور و سرسختیش با گفتن رازش به من ،فرو ریخته بود ... لحظه ای دلم گرفت و غصه م سنگینی کرد ... دیگه حتی نمیدونستم تکلیف هردومون چی میشه ؟ بین منو اون قراره چه نسبتی حکم کنه و رابطه مون با چه حسی ادامه دار میشه ؟ تنها چیزی که تو شرایط فعلی میدونستم این بود که حسم هر چیزی غیر از عشق و علاقه ست ... انگار با گفتن اون حرفها یه پرده سیاه رنگ رو دریچه های قلبم کشید ... سیاهیه تنفر نبود اما دیگه امپراطور عشق آتشین و سوزانی حکمفرمایی نمیکرد.
به آشپزخونه رفتم و یه قرص مسکن قوی تر برای بهار آوردم ... قرص رو جلوش گرفتم و گفتم :
- اینو بخور قوی تره ... دردت آروم میشه
نگاه معصوم و ترسیده ش رو به چشمهام دوخت و با فین فین و هق هق ریزی گفت :
- میتونم حموم کنم ...
چشمهای درشت شده و عصبیم رو که دید به معنای واقعی لال شد ... بعد از اینکه کمی آروم گرفت بردمش تو حموم ... بماند که بهار زیر دوش چقدر دوباره اشک ریخت و من با دیدن زخمهای روی پوستش چقدر غصه خوردم ... دیگه داشتم غمباد میگرفتم ... نشستن دستهام روی تنش شاید روزی از روزگاری جز لذت بخش ترین کارهایی بود که همیشه حسرتش رو به دل میکشیدم اما حالا، نسبتمون شبیه نسبت پدر و دختریه که باباش بخاطر دست زدنِ یه نامرد به دخترش با غم بزرگی تو منجلاب فکری گرفتار شده و دخترش ترس این رو داره که با فهمیدن باباش از این موضوع دیگه عزیز کرده و دردونه ش نباشه.
با بغض نگاهم کرد و با صدای شکسته ای گفت :
- تو دیگه منو مثل قبل ...
میدونستم چی میخواد بگه ... این دختر لب تر میکرد میفهمیدم چی قراره به زبونش بیاد.
سرم رو تکون دادم و با نفس سوز داری که کشیدم آهسته گفتم :
- دیگه نه بهار ... دیگه تموم شد ... تموم اون احساسمو دیشب نابود کردی دیگه خودمم نمیدونم تو دلم چی میگذره فقط میدونم به جای اون همه عشق و علاقه یه لایه ضخیم از نفرت و کینه نشسته که دلم میخواد شیر بشم و با دندونای تیزم سهیل رو بدرم.
حوله رو دور تنش پیچید نگاه بغض دارش مثل یه اره دلم رو خراش میداد ، تاب نگاه به چشمهای پر دردش رو نداشتم ولی میتونستم احساسش رو حس کنم که چقدر به آغوشم نیاز داره، و لحظه ای به خواست خودش جسم ظریفش رو تو بغلم انداخت و با گریه و هق هق آرومی لب زد :
- کیان بخدا جبران میکنم ... جبران میکنم کیان فقط بهم فرصت بده...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄