eitaa logo
چادرانه های پاک:)🌿
1.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
544 ویدیو
21 فایل
˹﷽˼ سخت‌است‌‌عاشق شوی‌ویارنخواهد! دلتنگ‌'حرم'باشے و'ارباب'نخواهد!(:️ 💔 چادرم امانت مادریست که پهلویش را میان درودیوار شکستند...:)!🥺 کپـــی رمان: حرام و پیگرد قانونی دارد 🚫❌️ لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/6253354049
مشاهده در ایتا
دانلود
عَن أبى جَعْفَر عليه السلام قالَ: مَنْ كَذَبَ ذَهَبَ جَمالُهُ، وَ مَنْ ساءَ خُلقُهُ عَذَّبَ نَفْسَهُ وَ كَثُرَتْ هُمُومُهُ وَتَظاهَرَ عَلَيْهِ الْـنِّعمَةَ فَلْيُكْثِر مِنَ الشُّكْرِ، وَ مَنْ كَثُرَتْ هُمُومُهُ فَليُكثِرْ مِنْ الاِسْتِغفارِ، وَ مَنْ اَلَحَّ عـَلَيْهِ الفَقرُ، فَليَقُلْ « لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللّه ِ العَلِىّ العَظيمِ». امام باقر عليه السلام فرمود: هر كس دروغ بگويد آراستگى او برود، هر كس اخـلاقش بد شود خـود را عذاب مى دهد و اندوهش فراوان مى شود. هر كس نعمت ها پيايى بر او فرود آيد، بايد زياد شكر كند. هر كس اندوهش زياد شود، بسيار استغفار كند. و هر كس فقر بر او فشار آورد، بگويد: «لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللّه ِ العَلِى العَظيمِ». [معدن الجواهر و رياضة الخواطر، ص 34.]
🌹صلوات خاصه امام محمد باقر(ع) اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَإِمَامِ الْهُدَى وَقَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَالْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِکَ اللَّهُمَّ وَکَمَا جَعَلْتَهُ‏ عَلَماً لِعِبَادِکَ‏ وَمَنَاراً لِبِلَادِکَ وَمُسْتَوْدَعاً لِحِکْمَتِکَ وَمُتَرْجِماً لِوَحْیِکَ وَأَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَحَذَّرْتَ عَنْ مَعْصِیَتِهِ فَصَلِّ عَلَیْهِ یَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّیَّهِ أَنْبِیَائِکَ وَأَصْفِیَائِکَ وَرُسُلِکَ وَأُمَنَائِکَ یَا رَبَّ الْعَالَمِینَ.🕋 🍁اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم علیه السلام 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌‎‎‎‎•••┈✾~ 🏴 🕯 🏴 ~✾┈•••
🔸 ۸ توصیه امام باقر علیه‌السلام برای زندگی موفق🌸❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 لعنتی نقطه ضعف منو پیدا کرده بود، و حالا که فهمیده بود روی عقایدم حساسم منو با این کار حرص می داد. همش میخواستم چیزی بارش نکنم ولی مگر میگذاشت! اخمام رو درهم کشیدم و بدون هیچ حرفی از کنارش گذر کردم، درست نبود با این دیوانه در کلاسی که حال خالی از دانشجو بود تنها باشم. اوهم با لبخندی از سر کیف که توانسته حرصم دهد تا وقتی که از کلاس خارج شوم با نگاهش بدرقه ام کرد. باید هم کیف کند، پسره ی ..... لا اله الا الله هروقت حرص میخوردم قیافم واقعا دیدن داشت، این رو خودم هم قبول داشتم. وقتی وارد راهرو می شوم دوباره به این فکر میکنم که یعنی سهیل دزد لپتاپ من هست؟ سرم رو به دو طرف تکان می دهم تا از شر این افکار منفی راحت بشم. زیر لب گفتم: اه بس کن دیگه نفس، ادم نمیتونه که بر پایه و اساس یک تتو کسی رو قضاوت کنه! آره درستش هم همینه بهتره بیخیال بشم تا کمتر خودم رو ازار بدم. به قدم هایم سرعت بخشیدم تا زودتر به کافه ی دانشگاه برسم، چون؛ صبح هم خواب موندم اصلا وقت نکردم صبحانه درست و حسابی بخورم، فقط تند تند اماده شدم تا حداقل به اواسط کلاس اول برسم، که خوشبختانه کلاس کلا تشکیل نشده بود. وارد کافه که می شوم، چندین دختر و پسر، هرکه با رفیق خودش بر سر میزی نشسته بود. دخترها با پسران انقدر صمیمی برخورد می کردن که گویی همسرانشان هستند؛ این چیز ها خیلی عادی بود، سهیل راست میگفت من نسبت به عقایدم خیلی حساس بودم و همین موضوع باعث ازار خودم میشد! شاید نباید انقدر حساس باشم. جای دنج و همیشگی مان با حلما هم پر بود، برخلاف روز های دیگر که اینجا پرنده هم پر نمیزد، حال پر از ادم بود. به سمت یک میز خالی که دقیقا در کنار دیوار شیشه ای کافه بود رفتم و نشستم. از دیوار شیشه ای به بیرون خیره شدم و دانشجو هایی رو دیدم که هرکس به دنبال کار خودش بود، و کسی وقت سرک کشیدن به کار دیگری را نداشت! بعد از دقایقی گارسون می اید، خستگی از چهره ی پسرک می بارید، با این حال لبخند مصنوعی میزند و میگوید: چی میل دارید خانم؟ _ یک فنجون قهوه لطفا +چشم، میارم براتون _ مچکرم وقتی گارسون می رود دستم را زیر چانه ام میگذارم و دوباره به بیرون خیره می شوم. با اینکه صبحانه نخورده بودم ولی زیاد گرسنه نبودم، بنابراین ترجیح دادم با یک قهوه خودم رو دعوت به ارامش کنم. همیشه همین بودم قهوه مانند دیدن یک فیلم هیجانی مرا سر کیف میاورد، و یک انرژی مضاعف بهم منتقل میکرد. ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 پنج دقیقه بعد گارسون قهوه و شکلات تلخ همراهش را روی میز قرار داد با گفتن امری ندارید؟ و دریافت عرضی نیست! رفت. با دو دستم فنجان قهوه را برمیدارم و به لبم نزدیک میکنم. قبل از خوردن عمیق بو میکشم، عاشق این رایحه لذت بخش بودم . رایحه قهوه حتی از خود قهوه هم بهتر بود. اندکی می نوشم، طعم تلخ مانندش همانند زهر می ماند، ولی نمیدانم این چه مرضی بود که حتی از این طعم تلخ اش هم لذت می بردم و کیف میکردم! جرعه ای دیگر می نوشم و به این فکر میکنم که کلاس بعد رو با کدام استاد داریم؟ ناگهان از فهمیدن اینکه امروز با کامرانی کلاس داریم، قهوه در گلویم پرید، و به سرفه افتادم! توجه چند نفر بهم جلب شد، که باعث شد سریع تر خودم رو جمع و جور کنم و سعی در بند امدن سرفه ام کنم! جلوی دهانم رو گرفتم و سعی کردم نفس عمیق بکشم و آب دهانم را ارام قورت دهم. دوباره نفسی عمیق کشیدم، و باخود فکر کردم که اگر واقعا حرف های امروز دخترا درباره کامرانی صحت داشته باشد چی؟ راستش من از او چیز بدی ندیده بودم، جز اینکه او یک استاد با انرژی و شاد بود چیز بد دیگری نداشت! به او میخورد تقریبا مردی سی ساله باشد. استادی تازه کار که بسیار هم خوش طبع بود و همه ی دانشجو ها رو مجذوب خودش میکرد. محال بود در کلاس او پا بگذاری و لب هایت به خنده کش نیاید! ولی اون حرفا در رابطه با پیشنهاد هایش واقعا عجیب به نظر میرسید. یعنی او واقعا نیت پلیدی داشت یا دختر ها زیادی شلوغش کرده بودند؟ با بیخیالی شانه ای بالا می اندازم و نوشیدن قهوه ام را از سر میگیرم. بعد از سرو قهوه و پرداخت پول از کافه بیرون میزنم، تا به سمت کلاس کامرانی برم، زیر لب گفتم: عجب روز خسته کننده ای! سه تا کلاس اونم توی یک روز واقعا سنگین بود. کلافه آهی میکشم و از طریق اسانسور به طبقه سوم می روم. وقتی وارد اسانسور میشوم، بعد از زدن دکمه ی سوم و بسته شدن در اسانسور تازه متوجه حضور چند دانشجو اطرافم می شوم که در اسانسور قرار داشتن! حال که دقت میکنم همه مرد هستن و من تنها خانم در جمع شان بودم! از این همه بی حواسی خودم کلافه تر می شوم. کناری ایستاده بودم و سرم را زیر انداخته بودم تا با انها چشم در چشم نشوم، با این حال می توانستم بفهمم که به همدیگر ایما و اشاره می کنند! در این وضع نفس تنگی را کم داشتم! همیشه همین بودم در محیط تنگ و خفه این احساس بهم دست میداد! ولی الان با وجود ترس و اضطراب بدتر شده بود ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
دو پارت امروز تقدیم نگاهتون😉 برای سلامتی اقام امام زمان 5 صلوات لطف کنید!
◗‌‌ـبـِسم‌ـٰالـرّب‌چـٰآدر‌خ‌ـٰآڪۍ‌‌مـٰآدرسـٰآدـٰآت!'‌‌🌸🌕
حسین تو قلبم داره ریشه:))) حسین که تکراری نمیشه ❤️‍🩹🚶🏿‍♀
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 ؟ کم کم نفس هایم به شماره افتاده بود و تند تند نفس می کشیدم، دختر استرسی بودم! بی مقدمه یکی از آقایون سوالی گفت: عذر میخوام، خانم رافعی؟! با تعجب به صورتش نگاه کردم و آهسته لب زدم: بله خودم هستم! لبخندی زد و رو به دو نفر دیگر گفت: دیدید خودشه! دیگری که جا افتاده تر به نظر میرسید، و تیپ سر و سنگینی داشت، طوری که من متوجه نشم با پایش به پشت پای کسی که این حرف را زد، ضربه ای زد و زیر لب چیزی که گفت که متوجه نشدم. وقتی متوجه نگاه خیره و متعجب ام شد، لبخند تصنعی زد و گفت: عذر میخوام خانوم! این رفیق ما یکم گیج میزنه، راستش ما اونروز در کنفرانس شما حضور داشتیم و بخاطر کیفیت تدریس شما، بیشتر دانشجو ها شمارو میشناسن، رفیق ماهم خواست مطمعن بشه که خودتون هستید یا نه! آهانی زیر لب میگویم و بازهم سرم را زیر می اندازم. همان پسری که برای اولین بار سوال پرسید، گفت: راستش کنفرانس تون واقعا عالی بود! اون تسلط کامل تون قابل ستایشه! کلافه گفتم: نظر لطفتونه! و به دیجیتال بالای آسانسور می نگرم تا ببینم دقیقا کی به طبقه سوم می رسیم؟! چون ؛ تحمل کردن این جو سنگین واقعا روی مخ بود! نمیدانم چرا این راه کوتاه انقدر طولانی شده بود؟! دیگر حرفی بین مان رد و بدل نشد، وقتی در آسانسور باز شد سریع و بی مقدمه پا به بیرون گذاشتم، بالاخره توانستم یک نفس راحت بکشم! با قدم های بلند به سمت کلاس حرکت کردم، قبل از آنکه وارد کلاس کامرانی بشم، بسم اللهی گفتم و از خدا خواستم همه چی بخیر بگذرد! وارد که شدم، ده نفری نشسته بودند و بیشتر دانشجو ها دور کسی حلقه زده بودند! شکی درش نبود که همگی دور کامرانی جمع شده بودند. همیشه اوضاع همین بود. استادی خوشتیپ و خوش قیافه و از همه مهمتر خوش اخلاق که دوست داشتنی همه بود. بیشتر دختر ها روش کراش بودند. من هم نسبت به او دید مثبتی داشتم ولی حال با حرف های دخترا دیدم نسبت به او تغییر کرده بود، حس خوبی نسبت به او نداشتم. با بی تفاوتی روی صندلی دانشجویی مینشینم. خداروشکر این بار با وجود این صندلی های تک نفره و دکور عادی کلاس نیاز نبود نگران چیزی باشم! ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 ؟ تقریبا همه دانشجو ها امده بودند، اگر به کامرانی بیچاره امان میدادند او تا به حال درس رو شروع کرده بود. کامرانی با صدای بلند، طوری که همه بشنوند گفت: خب دیگه بچه ها بسه باقیش بمونه واسه ی جلسه بعد، لطفا! همگی اعتراض کردند که کامرانی فرصت نداد و گفت: ساعت رو دیدید؟ من برای تدریس وقت کم بیارم کی پاسخگو هست؟ داشنجو ها که همیشه جلوی حرف های منطقی او کم می آوردند قانع شدند و همگی سر جاهایشان نشستند. تازه توانستم سهیل رو ببینم که لا به لای دانشجو ها ایستاده بود، و حال هم بر روی یک صندلی خالی خیلی دورتر از من نشست. نگاهم را از او گرفتم و به کامرانی دادم،که دقیقا در وسط تخته دست به سینه ایستاده بود. نگاهش بین همه ی دانشجو ها در گردش بود، روی پیشانی اش اخم کمرنگی نشسته بود. سکوت که بعد از چند دقیقه حاکم شد گفت: تموم شد؟ احیانا دیگه صحبتی ندارید؟ اگر هنوز حرفی باقی مونده بفرمایید خجالت نکشید! صدای خنده ریز بقیه بلند شده بود، که خودش هم لبش به خنده باز شد. دستی به ته ریش قهوه ای اش کشید تا مثلا خودش را کنترل کند در تمام مدت که نگاهش میکردم کاملا خنثی بودم و نه لبخندی میزدم نه اخم داشتم مثل همیشه کت و شلوار شیک و اتو کشیده ای به تن داشت و مقتدرانه قدم بر میداشت! با این همه کلاس و شیک بودنش ولی بسیار خاکی بود و هرگز پشت میزش نمی نشست مادام بین دانشجو ها قدم میزد و درس میداد، در همین حد خاکی و صمیمی! شروع به قدم زدن مابین دانشجو ها کرد و در همان حین ...... ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM