به تمام افرادی که مثل خودم این مدت امتحان داشتن خسته نباشید میگم امیدوارم از نتیجه ی این سختی ها شگفت زده بشید😉🙃🌱
و از تمام کسانی که با ما همراه بودن مچکرم ☘
به امید خدا از امشب پارت گذاری شروع میشه امیدوارم لذت ببرید✨
قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت
#پارت_سی_و_هشتم
دقیقا همون تتویی که قبلا روی دست دزد لپتاپم دیده بودم روی دست سهیل بود.
دقیقا همانجا و به همان شکل، از ترس و بهت زبانم بند آمده بود و نفس هایم به شماره!
خدای من یعنی سهیل.......
سهیل که نگاه خیره ام را به مچ دستش دید، با تعجب کمی نگاهم کرد و خیلی زود دستش را از روی میز برداشت و روی پایش گذاشت.
او از نگاه من معذب شده بود؟
یعنی او واقعا دزد لپتاپ من بود؟
حالا باید چیکار میکردم؟ یقه اش را میگرفتم و می گفتم برای چه لپتاپ من رو دزدیده؟
با چه مدرکی؟ با چه سندی؟
اصلا ممکن هست که این تتو شبیه همان تتو باشد و من اشتباه کنم، ولی اخه حتی جای تتو هم یکی بود!
خدای من مغزم پر از سوال هایی بود که جوابش برایم مبهم بود.
سهیل برای چه باید لپتاپ من رو می دزدید؟ اصلا کی وقت کرد لباس هایش را عوض کند؟ کی وقت کرد زودتر از من از دانشگاه خارج شود؟
وای خدای من! کم کم مغزم داشت قفل میکرد.
انقدر در مغزم با خودم کلنجار رفتم و بحث کردم که با خسته نباشید استاد تازه به خودم آمدم؛ و متوجه شدم که کلاس به پایان رسیده!
اه خدای من؛ نه تنها خودم از مطالب امروز چیزی نفهمیدم، بلکه حالا باید جوابگوی حلما هم باشم که چرا صدای استاد رو برایش ضبط نکردم تا بتواند جزوه تهیه کند.
در دل به خود لعنت فرستادم!
با برخورد جسمی به دستم با شوک به طرف سهیل برگشتم، که دیدم کیفم را به دستم زده تا متوجه اش شوم!
ناخودآگاه اخمام درهم رفت.
نمیدونم چرا ولی هیچ حس خوبی نسبت به این پسر نداشتم، حال هم با دیدن تتوی روی دستش اوضاع بدتر شده بود!
بی پروا در چشمان طوسی ام نگاه میکرد؛ بدون هیچ حیا و خجالتی؛ دقیقا برعکس امیر مهدی که از نگاه کردن به چشمان طوسی رنگ من فراری بود! مگر چی میشد که به چشم های طوسی رنگم می نگریست آن هم همیشه موقع عصبانیتش بود که دست خودش نبود!
(بگذریم که همیشه هم عصبانی بود)
سهیل با لحنی شرمنده لب زد: من عذر میخوام اگر باعث ناراحتی و معذب شدن تون شدم خانم رافعی!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت
#پارت_سی_و_نهم
چه زود فامیلی من راهم فهمیده بود، حق داشتم به این پسر مشکوک باشم!دوباره ادامه داد: راستش من فکر نمیکردم شما انقدر معذب بشید، چون واقعا توی این دوره زمونه کمتر کسی پیدا میشه که براش این چیز ها مهم باشه، منم فکر نمیکردم شما جز دسته آدم هایی باشید که روی این مسائل حساس باشید!
خوبه فهمیده بود معذب بودم و از اول تا آخر هم از جایش تکان نخورد.
حق به جانب به چادرم اشاره کردم و گفتم: بنظرتون وجود این یعنی چی؟ فکر کنم وجود این بیانگر اینکه جز کدوم دسته از آدم ها باشم هست نه؟
- خب به هرحال من عذر میخوام، ولی با مهم بودن این جور مسائل براتون اونم توی این دوره زمونه فقط خودتون رو آزار می دید؛ چون این مسائل پیش پا افتاده دیگه برای هیچ کس مهم نیست!
مسائل پیش پا افتاده؟
جالبه، دلم میخواست سه ساعت با او در این باره بحث کنم و توضیح بدم مسائل پیش پا افتاده یعنی چی!
ولی از آنجایی که هیچ علاقه ای به امر به معروف و نهی از منکر نداشتم، ترجیح دادم سکوت کنم و با او وارد بحث نشوم!
به این هم خوب آگاه بودم که اون سعی داشت با تحریک کردن عقاید و دین من، سر صحبت رو بامن باز کند.
برای اینکه به امید واهی او برای همکلام شدن با خودم خاتمه بدم گفتم: صلاح کار خویش خسروان دانند! آقای هادیان
- بخاطر خودتون گفتم
دستم رو به قصد گرفتن کیف به طرفش دراز کردم و گفتم : خیلی ممنون
با چشمانم به کیف اشاره کردم .
خیلی محترمانه کیف را دستم داد، ولی از قصد گویی که اتفاقی بوده دستش را به دست سردم کشید.
چقدر دستش گرم بود!
از برخورد دست گرمش با دستم حس بدی بهم دست داد.
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
عَن أبى جَعْفَر عليه السلام قالَ: مَنْ كَذَبَ ذَهَبَ جَمالُهُ، وَ مَنْ ساءَ خُلقُهُ عَذَّبَ نَفْسَهُ وَ كَثُرَتْ هُمُومُهُ وَتَظاهَرَ عَلَيْهِ الْـنِّعمَةَ فَلْيُكْثِر مِنَ الشُّكْرِ، وَ مَنْ كَثُرَتْ هُمُومُهُ فَليُكثِرْ مِنْ الاِسْتِغفارِ، وَ مَنْ اَلَحَّ عـَلَيْهِ الفَقرُ، فَليَقُلْ « لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللّه ِ العَلِىّ العَظيمِ».
امام باقر عليه السلام فرمود: هر كس دروغ بگويد آراستگى او برود، هر كس اخـلاقش بد شود خـود را عذاب مى دهد و اندوهش فراوان مى شود. هر كس نعمت ها پيايى بر او فرود آيد، بايد زياد شكر كند. هر كس اندوهش زياد شود، بسيار استغفار كند. و هر كس فقر بر او فشار آورد، بگويد: «لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللّه ِ العَلِى العَظيمِ».
[معدن الجواهر و رياضة الخواطر، ص 34.]
🌹صلوات خاصه امام محمد باقر(ع)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَإِمَامِ الْهُدَى وَقَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَالْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِکَ اللَّهُمَّ وَکَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِکَ وَمَنَاراً لِبِلَادِکَ وَمُسْتَوْدَعاً لِحِکْمَتِکَ وَمُتَرْجِماً لِوَحْیِکَ وَأَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَحَذَّرْتَ عَنْ مَعْصِیَتِهِ فَصَلِّ عَلَیْهِ یَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّیَّهِ أَنْبِیَائِکَ وَأَصْفِیَائِکَ وَرُسُلِکَ وَأُمَنَائِکَ یَا رَبَّ الْعَالَمِینَ.🕋
🍁اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم
#شهادت_امام_باقر علیه السلام
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
•••┈✾~ 🏴 🕯 🏴 ~✾┈•••
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت
#پارت_چهلم
لعنتی نقطه ضعف منو پیدا کرده بود، و حالا که فهمیده بود روی عقایدم حساسم منو با این کار حرص می داد.
همش میخواستم چیزی بارش نکنم ولی مگر میگذاشت!
اخمام رو درهم کشیدم و بدون هیچ حرفی از کنارش گذر کردم، درست نبود با این دیوانه در کلاسی که حال خالی از دانشجو بود تنها باشم.
اوهم با لبخندی از سر کیف که توانسته حرصم دهد تا وقتی که از کلاس خارج شوم با نگاهش بدرقه ام کرد.
باید هم کیف کند، پسره ی ..... لا اله الا الله
هروقت حرص میخوردم قیافم واقعا دیدن داشت، این رو خودم هم قبول داشتم.
وقتی وارد راهرو می شوم دوباره به این فکر میکنم که یعنی سهیل دزد لپتاپ من هست؟
سرم رو به دو طرف تکان می دهم تا از شر این افکار منفی راحت بشم.
زیر لب گفتم: اه بس کن دیگه نفس، ادم نمیتونه که بر پایه و اساس یک تتو کسی رو قضاوت کنه!
آره درستش هم همینه بهتره بیخیال بشم تا کمتر خودم رو ازار بدم.
به قدم هایم سرعت بخشیدم تا زودتر به کافه ی دانشگاه برسم، چون؛ صبح هم خواب موندم اصلا وقت نکردم صبحانه درست و حسابی بخورم، فقط تند تند اماده شدم تا حداقل به اواسط کلاس اول برسم، که خوشبختانه کلاس کلا تشکیل نشده بود.
وارد کافه که می شوم، چندین دختر و پسر، هرکه با رفیق خودش بر سر میزی نشسته بود.
دخترها با پسران انقدر صمیمی برخورد می کردن که گویی همسرانشان هستند؛ این چیز ها خیلی عادی بود، سهیل راست میگفت من نسبت به عقایدم خیلی حساس بودم و همین موضوع باعث ازار خودم میشد!
شاید نباید انقدر حساس باشم.
جای دنج و همیشگی مان با حلما هم پر بود، برخلاف روز های دیگر که اینجا پرنده هم پر نمیزد، حال پر از ادم بود.
به سمت یک میز خالی که دقیقا در کنار دیوار شیشه ای کافه بود رفتم و نشستم.
از دیوار شیشه ای به بیرون خیره شدم و دانشجو هایی رو دیدم که هرکس به دنبال کار خودش بود، و کسی وقت سرک کشیدن به کار دیگری را نداشت!
بعد از دقایقی گارسون می اید، خستگی از چهره ی پسرک می بارید، با این حال لبخند مصنوعی میزند و میگوید: چی میل دارید خانم؟
_ یک فنجون قهوه لطفا
+چشم، میارم براتون
_ مچکرم
وقتی گارسون می رود دستم را زیر چانه ام میگذارم و دوباره به بیرون خیره می شوم.
با اینکه صبحانه نخورده بودم ولی زیاد گرسنه نبودم، بنابراین ترجیح دادم با یک قهوه خودم رو دعوت به ارامش کنم.
همیشه همین بودم قهوه مانند دیدن یک فیلم هیجانی مرا سر کیف میاورد، و یک انرژی مضاعف بهم منتقل میکرد.
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت
#پارت_چهل_و_یکم
پنج دقیقه بعد گارسون قهوه و شکلات تلخ همراهش را روی میز قرار داد با گفتن امری ندارید؟ و دریافت عرضی نیست! رفت.
با دو دستم فنجان قهوه را برمیدارم و به لبم نزدیک میکنم.
قبل از خوردن عمیق بو میکشم، عاشق این رایحه لذت بخش بودم .
رایحه قهوه حتی از خود قهوه هم بهتر بود.
اندکی می نوشم، طعم تلخ مانندش همانند زهر می ماند، ولی نمیدانم این چه مرضی بود که حتی از این طعم تلخ اش هم لذت می بردم و کیف میکردم!
جرعه ای دیگر می نوشم و به این فکر میکنم که کلاس بعد رو با کدام استاد داریم؟
ناگهان از فهمیدن اینکه امروز با کامرانی کلاس داریم، قهوه در گلویم پرید، و به سرفه افتادم!
توجه چند نفر بهم جلب شد، که باعث شد سریع تر خودم رو جمع و جور کنم و سعی در بند امدن سرفه ام کنم!
جلوی دهانم رو گرفتم و سعی کردم نفس عمیق بکشم و آب دهانم را ارام قورت دهم.
دوباره نفسی عمیق کشیدم، و باخود فکر کردم که اگر واقعا حرف های امروز دخترا درباره کامرانی صحت داشته باشد چی؟
راستش من از او چیز بدی ندیده بودم، جز اینکه او یک استاد با انرژی و شاد بود چیز بد دیگری نداشت!
به او میخورد تقریبا مردی سی ساله باشد.
استادی تازه کار که بسیار هم خوش طبع بود و همه ی دانشجو ها رو مجذوب خودش میکرد.
محال بود در کلاس او پا بگذاری و لب هایت به خنده کش نیاید!
ولی اون حرفا در رابطه با پیشنهاد هایش واقعا عجیب به نظر میرسید.
یعنی او واقعا نیت پلیدی داشت یا دختر ها زیادی شلوغش کرده بودند؟
با بیخیالی شانه ای بالا می اندازم و نوشیدن قهوه ام را از سر میگیرم.
بعد از سرو قهوه و پرداخت پول از کافه بیرون میزنم، تا به سمت کلاس کامرانی برم، زیر لب گفتم: عجب روز خسته کننده ای!
سه تا کلاس اونم توی یک روز واقعا سنگین بود.
کلافه آهی میکشم و از طریق اسانسور به طبقه سوم می روم.
وقتی وارد اسانسور میشوم، بعد از زدن دکمه ی سوم و بسته شدن در اسانسور تازه متوجه حضور چند دانشجو اطرافم می شوم که در اسانسور قرار داشتن!
حال که دقت میکنم همه مرد هستن و من تنها خانم در جمع شان بودم!
از این همه بی حواسی خودم کلافه تر می شوم.
کناری ایستاده بودم و سرم را زیر انداخته بودم تا با انها چشم در چشم نشوم، با این حال می توانستم بفهمم که به همدیگر ایما و اشاره می کنند!
در این وضع نفس تنگی را کم داشتم! همیشه همین بودم در محیط تنگ و خفه این احساس بهم دست میداد!
ولی الان با وجود ترس و اضطراب بدتر شده بود
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM